eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.7هزار ویدیو
73 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. پل ارتباطی @Mali50 @Hamrahe_Shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
معرفی کتاب از مشهد تا کاخ صدام 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-هر وقت صدای اعتراض مردم را می‌شنیدم، یاد میوه‌ها و خوراکی‌هایی می‌افتادم که به دستور شاه در مدرسه‌مان به ما می‌دادند. با خودم می‌گفتم: «این که خیلی خوبه، پس مخالفت برای چیه؟!» ۲-گفتم: «برادر، اگه رادیو داری روشن کن که دلم برای صدای ایران تنگ شده.» وقتی رادیو را روشن کرد، یک آهنگ شاد پخش می‌شد. بلافاصله خاموشش کردم و گفتم: «این رادیو ایران نیست. عراقیه. معصیته. حرامه.» گفت: «نه برادر، رادیو ایرانه. یه آهنگ محلی شاده.» گفتم: «نه، اینها از رادیو عراق پخش می‌شه.» ما گوش‌مان را گرفتیم تا نشنویم. راننده گفت: «فکر کردی هنوز سال شصته برادر؟» ۳-تا جایی که توان داشتم، دویدم و خود را در آغوش آن مرد که یک سر و گردن از من بلندتر بود، انداختم. حرفی بین‌مان رد و بدل نشد، وقتی از نفس‌نفس‌زدن‌هایم کاسته شد و خواستم بگویم بچه‌ها محاصره شده‌اند، به کمک‌شان بشتابید، تا نگاهم را به صورت آن مرد دوختم، از ریش و سبیل تراشیده‌اش فهمیدم ایرانی نیست. 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
معرفی کتاب فانوس حرم 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-هر کس عقلش بیشتر شود سخنش کم می‌شود. ۲-ما گمان کرده‌ایم شهدا رفته‌اند و ما مانده‌ایم در حالی که شهدا مانده‌اند و ما می‌رویم. ۳-حدیثی را خوانده بودم که اگر فرد خودش حیا داشته باشد، خداوند کاری می‌کند دیگران هم در حضور او حیا کنند و برخی کارها را انجام ندهند. 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
معرفی کتاب زندان الرشید 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-کاش آن کار را زودتر شروع کرده بودیم. عباس می‌گفت: «گرجی، اصلاً تو بگو بیست سال دیگر اینجا باشیم؛ من که دیگر ترسی ندارم و وحشت نمی‌کنم.» باورم نمی‌شد این‌قدر زود اثر دعاها و توسلات به ائمه را ببینم. هر روز چشمان ما برای عظمت و مظلومیت ائمهٔ اطهار خیس می‌شد. بعد از گریه و دعا خود را مثل پر کاه سبک حس می‌کردیم. ۲-آرام زیر لب می‌گفتم: «ای پناهِ بی‌پناهان.» ۳-صداهایی که شنیدی صدای جن‌ها نبود. خانواده‌های عراقی‌ای بودند که به ایران رفته بودند. صدام در عراق عفو عمومی اعلام کرد و قرار شد همهٔ این خانواده‌ها به عراق برگردند و کسی کاری به آن‌ها نداشته باشد. وقتی آن‌ها از مرزهای ایران وارد عراق شدند صدام دستور داد همان‌جا همه را دستگیر کنند و به زندان ببرند و شکنجه شوند. لازم نیست بترسی. این‌ها هم‌وطنان من هستند که دارند تقاص کارهایشان را پس می‌دهند! 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
معرفی کتاب ناگفته های جنگ 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-انسان باید تسلیم خدا شود و بر مبنای تسلیم، عمل صالح انجام دهد و اجرش را از خدا بخواهد. خداوند هم اجری که به این مومن می‌دهد، نقدِ نقد، خوف را از او می‌گیرد و نمی‌گذارد که اندوه او را از پای دربیاورد. این برای یک مومن بزرگ‌ترین نعمت است که خداوند سکینهٔ قلبی به او بدهد. ۲-متوجه شدم که یکی در پشت در به شدت هق‌هق می‌کند؛ به طوری که گریهٔ همه را تحت‌الشعاع قرار داده بود. برگشتم عقب. دیدم که سرتیپ شهید نیاکی است که پنجاه و هشت سال داشت. پیرترین آدم بود؛ نه تنها در بین ما، بلکه در ارتش. ما از او پیرتر نداشتیم. دستمال سفیدی را گرفته بود جلوی صورتش و گریه می‌کرد. من خودم از گریهٔ او احساس حقارت کردم. با خودم گفتم: "ما می‌گوییم تعهدمان بیشتر است و انقلابی‌تر هستیم و مدعی هم هستیم. ولی به این حال نیفتادیم.» 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
معرفی کتاب پروانه در چراغانی 🌱 بریده ای از کتاب: مرد انگار که بخواهد تلافی سیگار نصفه مانده‌اش را در آورد، دست بر نداشت. «مردم با دو دست، ساق و سالم اینجا در می‌مانند. تو نصفه من نمی‌فهمم آمده‌ای چه کنی! اصلا می‌خواهم بگویم دست و پاگیر می‌شوی، جبهه شده بچّه بازی! » جوان، رو به راننده گفت: «بی‌زحمت آب بریز. » مرد ته دبه را بالا آورد و نصف بیشتر آب را ریخت روی گردن جوان و لباسش را خیس کرد. «بروی خودت هم راحتتری. خدا واجب نکرده، اصلا می‌خواهم بدانم تو که نمی‌توانی سرت را بشویی، چطور می‌خواهی بجنگی؟ » امّا جوان، چنانکه حرف‌های مرد را نشنیده باشد، سرش را کج کرد و کفی را که کنار گوش و گردنش مانده بود، نشان داد و گفت: «دستت درد نکند، اینجا را هم... » مرد آب ریخت... «حالا یک چیز شنیده‌اند، همه می‌خواهند بشوند خرازی. یکی نیست بگوید پدر آمرزیده‌ها، او که می‌بینید جنسش فرق دارد. اصلا او می‌نشیند توی سنگر فرماندهی، کنار بی‌سیم، از روی نقشه دستور می‌‌دهد... » 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
تا نیمه راه 🌱 «تا نیمه‌ی راه» خاطرات شفاهی خدیجه میرشکار اولین زن اسیر ایرانی جنگ تحمیلی ایران و عراق است که ابوالقاسم علیزاده (آل یاسر) از راه مصاحبه با خانم میرشکار، آنها را گردآوری و بازنویسی کرده‌ است: چشمان پر از اشک خدیجه قادر هستند دفترچه آبی را مرور بکند و این معجزه چشم است تا شاید برای لحظه‌ای آرام بگیرد، دفترچه آبی ورق می‌خورد و خدیجه به صفحه‌ای خیره می‌شود که در آن فقط نوشته است: جمعه. اول فروردین. سال ۱۳۳۷. خیابان فرهنگ، بستان ناخواسته با خواندن تاریخ تولد، لبخند صورتی رنگی حالش را بیش از پیش بهتر می‌کند، فروردین ۱۳۳۷ یادآور تولد دختری است که بی هیچ تصویری از آینده‌ی خویش در شهر مرزی بستان متولد می‌شود. او مثل تمام بچه‌های بستان هیچ خبری از آینده خویش ندارد، اما حالا افسوس گذشته را می‌خوردکه چرا از دوران کودکی خودش، چیزی را به یاد ندارد و با حسرت می‌گوید: - ای‌کاش دفتر یادداشت روزانه‌ای داشتم که در آن حتی کوچکترین اتفاقات روزمره‌اش را نوشته بودم. 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
نامه های فهیمه 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-اِلَهی لَا تَکلْنِی اِلَی نَفْسِی طَرْفَةَ عَینٍ اَبَداً لَااَقَلَّ مِنْ ذَلِک وَ لَااَکثَرَ یارَبَّ الْعالَمِین. خدایا متکی نکن مرا به نفس خودم، حتی از یک چشم به هم زدن، نه کمتر و نه بیشتر ای رب العالمین. ۲-در نماز شب، در نماز یومیه و همیشه و همیشه دعاگوی تو خواهم بود. آن که او را دوست دارم، چون که مورد رضای خداست و رضای خدا رضای من است. ۳-لحظاتی داشتم که عظمت خداوند در نظرم جلوه‌گر می‌شد و ناخودآگاه اشک‌هایم سرازیر می‌شد و چه خوش لحظاتی است که انسان حس می‌کند واقعاً غیر از خدا هیچ کس را ندارد و از ته دل تسبیح معبود را می‌گوید 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
مهاجر سرزمین آفتاب 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-هرکس به‌شکلی باید به جبهه کمک می‌کرد. شماری از زنان موهایشان را بریدند و به هم بافتند و از آن طنابی به طول هفتاد متر و ضخامت سی سانتی‌متر ساختند تا جنگجویان ژاپنی در نیروی دریایی از آن برای بستن کشتی استفاده کنند. ۲-امریکایی‌ها برای دختران هم‌سن‌وسال من رشتهٔ ورزشی بیس‌بال را آوردند، ولی من و بسیاری از دختران ژاپنی با رشتهٔ مشابه سنتی آن، «هانه‌تسوکی» (بدمینتون ژاپنی)، خودمان را مشغول می‌کردیم. آن‌ها تلاش می‌کردند در همهٔ امور از قانون اساسی تا قوانین نظامی‌گری و حتی محتوای درس‌هایی مثل تاریخ اعمال‌نظر کنند. ولی ما در سرودهای مدرسه آن‌قدر مرثیهٔ هیروشیما را می‌خواندیم که مظلومیت هشتادهزار نفر سوختهٔ بی‌گناه را هرگز فراموش نکنیم 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
لشکر خوبان 🌱 بریده ای از کتاب: در پنج روزی که در تبریز بودم مطلع شدم که اتفاق ناگواری برای یکی از اعضای خانواده‌ام رخ داده است؛ خبر بدی که اگر در شرایط دیگری آن را می‌شنیدم، به‌طور قطع از ادامه راه باز می‌ماندم. در آن مدت درد زخمم نه فقط فروکش نکرده بلکه بیشتر از پیش شده بود چون گلوله در استخوانِ شانه‌ام فرو رفته بود. زخم گرچه کوچک می‌نمود اما عمیق بود و دردناک. یکی دو بار برای پانسمان رفتم اما بعد از فهمیدن اتفاقِ ناگوار خانوادگی دیگر حتی دل و دماغ رفتن به پانسمان را هم نداشتم. دلم می‌خواست برگردم. میدان جاذبه قوی جبهه، از خود بیخودم کرده بود. به حق بودن راهی که برگزیده بودم، یقین داشتم و در آن شرایط، هیچ اتفاقی نمی‌توانست جلویم را بگیرد چون بهترین دلیل و شاهد من، شهدا و تداوم هدف و راه آنها بود.  🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
معرفی کتاب طنین همت 🌱 بريده هایی از کتاب: ۱-به گفته امام: «تا ظهور امام مهدی (عج) با یک دستمان سلاح و با یک دستمان قرآن باید بگیریم» ۲-به ندرت نمازی را از حاجی می‌دیدم که در آن اشک نریزد. ۳-از طرف من به جوانان بگویید: چشم شهیدان به شما دوخته شده است، به پا خیزید و اسلام را و خود را دریابید. ۴-پیام من فقط این است: در زمان غیبت، اطاعت محض از ولایت فقیه داشته باشید. 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
معرفی کتاب علی مرد 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-تا مرا دید های‌های گریست. او را در آغوش کشیدم و گفتم: چرا گریه می‌کنی؟ کسی از بچه‌ها شهید شده که باز تو ناراحتی؟ آرام در گوشم زمزمه کرد: محسن، فرمانده علیمردانی شهید شد. ۲-زیرلب زمزمه کردم: خوش به‌حالت فرمانده. مثل مولایت حسین (ع) تشنه‌لب شهید شدی. خط که آرام شد و نیروهای جدید آمدند، وقتی خبر شهادتش در خط پخش‌شد، تمام خط به‌هم ریخت. همه‌ی رزمنده‌ها برای از دست دادن چنین مردی گریه می‌کردند. او با شهادتش آرام گرفت تا چزابه هم آرام شود. ۳-نگاهی به چهره‌اش کردم. دستی به صورتش کشیدم. گره‌ی کفن را محکم بستم و آرام در گوشش زمزمه کردم: دیدار به قیامت فرمانده... 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
معرفی کتاب فراتر از زمان 🌱 بريده هایی از کتاب: ۱-سیدمحمود گفت: پدرجان، موقعی که ما بچه مسلمان‌ها خواب هستیم، دشمن ما بیدار است و در حال برنامه ریزی است. ۲-خوب که توجه کردم دیدم که قرائت یک آیه از قرآن باعث تغییر و تحول درونی ایشان می‌شد: «قل ان الصلواتی و نسکی و محیای و مماتی لله رب العالمین.» ۳-تمام کارها را براساس رسیدن به جامعه مطلوب انجام می‌داد. می‌گفت: اشتباهات و کم کاری ما ظهور آقا امام زمان (عج) را به عقب می‌اندازد. 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
معرفی کتاب طائر قدس 🌱 کتاب طائر قدس؛ امین کریمی، جلد سیزدهم از مجموعه مدافعان حرم و نوشته مریم عرفانیان است که در انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است. انتشارات روایت فتح که در زمینه چاپ کتاب‌های دفاع مقدس، خاطرات شهدا و ادبیات پایداری فعالیت‌های گسترده‌ای دارد، از زیرمجموعه‌های بنیاد فرهنگی روایت فتح است. بنیاد فرهنگی روایت فتح متولی جشنواره‌های بین‌المللی فیلم مقاومت، جشنواره تئاتر مقاومت، جشنواره هنر مقاومت است و در حوزه‌های تئاتر و هنرهای نمایشی، مستند، سینما، هنرهای تجسمی، ادبیات و رسانه فعالیت دارد. کتاب طائر قدس؛ امین کریمی، روایاتی از زندگی و رشادت‌های این شهید بزرگ مدافع حرم است. 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
معرفی کتاب نعمت جان 🌱 بریده ای از کتاب: سازمان آب به کارگرهایش پیاز و بامیه و سیب زمینی و... با قیمت تعاونی می داد. محصولی را که توی زمین خودمان کشت نمی‌شد آقام معمولا از سازمان می‌خرید و می‌آورد خانه. همیشه برای قیمە نذری محرم، یک گونی سیب زمینی از سازمان می‌خرید. نوجوان که بودم با دخترعموهایم، مهین و شهین و پری و خواهرهایم کبری و مهتاب، دور هم توی حیاط می‌نشستیم و شب قبل از عاشورا با هم سیب‌زمینی‌ها را پوست می‌کندیم خرد می‌کردیم. هر بار با دخترعموهایم جمع می‌شدیم، از خاطرات و بچگی‌هایمان که خاطرات دوری هم نبودند حرف می‌زدیم. 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
معرفی کتاب همسایه پیامبر 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-یکی از عادت‌های داوود موقع رانندگی این بود که تا آنجا که می‌توانست و امکان داشت، از خیابان‌های فرعی رد می‌شد. بعضی موقع‌ها این‌طوری مسیرمان هم طولانی می‌شد! یک بار از او علت این کار را پرسیدم. گفت: خیابان‌های اصلی شهر، شلوغه و پُرِ زن و دختر. حجاب‌هاشون هم ناقصه. نمی‌خوام چشمم به اون‌ها بیفته؛ حتی برای یک نگاه! ۲-ببخشید خانم، بی‌زحمت از این به بعد یا حجاب و حرکات و رفتارتون رو درست کنین، یا لطف کنین از این کوچه رد نشین. ما نمی‌خواهیم بچه‌های این کوچه و محل، پاشون به گناه باز بشه. دختره چیزی نگفت. سرش را انداخت پایین و رفت. فردا دوباره پیدایش شد. اما با سر و وضعی دیگر. خودش را پوشانده بود. حجابش را هم رعایت کرده بود. ادا و اطوار سبُکی هم از خودش نشان نمی‌داد! 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
معرفی کتاب مزد اخلاص 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-اعتقاد بسیار زیادی به لباس سپاه داشتند. همیشه می‌گفت لباس سپاه رو باید مرتب اتو کرد و پوشید. لباس فرم سپاهش را همیشه توی پلاستیک و از لباس‌های دیگرش جدا می‌گذاشت. یک روز از او پرسیدم: علی آقا چرا به این لباس این‌قدر احترام می‌گذارید و از بقیهٔ لباس‌هات جدا می‌ذاری؟! گفت: این لباس سربازان آقا امام زمان (عج) است، تقدّس داره باید احترام گذاشت. وقتی هم که می‌خواست بخوابه، لباس سپاه رو از تنش در می‌آورد، می‌بوسید و بعد آن را کنار می‌گذاشت. می‌گفت: وقتی این لباس تو تنم هست، مثل اینه که لباس دامادی پوشیدم. ضد انقلاب با دیدن لباس پاسداری دق می‌کنه ۲-اگر کسی جوش آورد، (خیلی عصبانی شد) و خودش را نگه داشت (خشمش را فرو برد)، خداوند اجر شهید به او عطا می‌کند. (وسائل‌الشیعه، ج ‌۱۲، ص ‌۱۷۹) 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
معرفی کتاب مگر چشم تو دریاست 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-حاج‌آقا طرفدار سرسخت خانم‌ها بود. می‌گفت در طول تاریخ به زن‌ها ظلم شده است. وقتی انقلاب شد، به من می‌گفت: «قدر خودتون رو بدونید. شما میتونید توی این انقلاب شخصیت خودتون رو پیدا کنید.» ۲-یک روز به پدرش گفت: «آقاجان شما می‌تونید این آقایانی که توی حج و زیارت هستند رو ببینید؟ من خیلی دلم می‌خواد مکه بروم.» ـ حیف نیست آدم به کسی رو بزنه که اسم من را بنویسید مکه؟ من به تو یه چیزی یاد می‌دم که نیازی نباشه به کسی رو بندازی. شما یک سال این کاریکه من می‌گم رو انجام بده، مطمئن باش مشرف می‌شی. ـ چیکار کنم آقاجون؟ ـ یک سال سورهٔ «عم یتساعلون» رو ترک نکن. صبح به صبح بخون. نمی‌دانم دو ماه یا سه ماه این سوره را خواند. خدا تمام کارهایش را جور کرد و همان سال مشرف شد حج تمتع. سال ۶۶ بود. همان سال کشتار خونین مکه. 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
معرفی کتاب زنده باد کمیل 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-نسیمی خوش‌بو فضا را می‌نوردید؛ گویا از سمت کربلا می‌آمد. نگهبانی نیمه شب هم عالمی داشت؛ خصوصاً که نگهبانی به جهت آسایش خاطر شب‌زنده‌داران باشد. سرِ پُست، با یک نگاه می‌توانستی تا کربلا سیر کنی؛ چرا که کربلا در قلب تک‌تک بچه‌ها جا داشت. مگر نه اینکه فرموده‌اند: «مدفن ما در دل شیعیان ما است.» در آن بیابان و در تاریکی مطلق، هیچ گاه احساس وحشت و یا دلتنگی نمی‌کردی، چرا که هم‌نفس بسیجیان عاشق بودی؛ همانهایی که ره صد ساله را یک‌شبه طی کردند. ۲-خورشید که غروب کرد، آخرین صحنه‌ها را از رزم‌آوران گرفت و رفت تا فردا با طلوع خود، نظاره‌گر شهادت غریبانه شهدا باشد؛ شهادتی به‌روشنی روز، تا نسلهای آینده از آنچه بر ما گذشت، آگاه شوند و بر حال ما غبطه بخورند. 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
معرفی کتاب هنر اهل بیت 🌱 بریده ای از کتاب: پس از شش ماه که به مرخصی رفتم، وقتی وارد منزل شدم، مادرم که زن بسیار معتقدی بود گفت: مرتضی کجا بودی؟ گفتم: جبهه. گفت: راستش را بگو مسافرت بودی یا جبهه؟ شما کجا می‌روید به اسم جبهه؟ دنبال کاسبی هستید؟ مشهد می‌روید؟ چه می‌کنید؟ گفتم: نه مادر. ما جبهه می‌رویم. جای دیگری نیستیم. گفت: چرا بچه‌های خواهر و برادر من آمدند جبهه و بیست روز نشده شهید شدند اما شماها چند ماه است جبهه‌اید و یک تیر هم نخورده‌اید؟ من هم علاقه دارم یکی از بچه‌هایم را در راه خدا تقدیم کنم و مادر شهید شوم. این‌که شما همیشه سالم‌اید، یا جبهه نمی‌روید و یا این که شیر من ایرادی داشته است وگرنه حتماً یکی از شما شهید می‌شد. 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
معرفی کتاب تا نیمه راه 🌱 «تا نیمه‌ی راه» خاطرات شفاهی خدیجه میرشکار اولین زن اسیر ایرانی جنگ تحمیلی ایران و عراق است که ابوالقاسم علیزاده (آل یاسر) از راه مصاحبه با خانم میرشکار، آنها را گردآوری و بازنویسی کرده‌است. چشمان پر از اشک خدیجه قادر هستند دفترچه آبی را مرور بکند و این معجزه چشم است تا شاید برای لحظه‌ای آرام بگیرد. دفترچه آبی ورق می‌خورد و خدیجه به صفحه‌ای خیره می‌شود که در آن فقط نوشته است: جمعه. اول فروردین. سال ۱۳۳۷. خیابان فرهنگ، بستان ناخواسته با خواندن تاریخ تولد، لبخند صورتی رنگی حالش را بیش از پیش بهتر می‌کند، فروردین ۱۳۳۷ یادآور تولد دختری است که بی هیچ تصویری از آینده‌ی خویش در شهر مرزی بستان متولد می‌شود. او مثل تمام بچه‌های بستان هیچ خبری از آینده خویش ندارد، اما حالا افسوس گذشته را می‌خوردکه چرا از دوران کودکی خودش، چیزی را به یاد ندارد و با حسرت می‌گوید: - ای‌کاش دفتر یادداشت روزانه‌ای داشتم که در آن حتی کوچکترین اتفاقات روزمره‌اش را نوشته بودم. 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
معرفی کتاب پیغام ماهی ها 🌱 بریده ای از کتاب: در سال ۵۷ خداوند به ما دختری عنایت کرده بود که مقدر نبود بیش از یک ماه در این عالم بماند. اسمش را گذاشته بودیم زهرا. فرزند دوّم، پسری بود که اسم او را گذاشتیم وهب. باید بگویم این نامگذاری هم فلسفه ای داشت و آن این بود که من قبل از انقلاب، داستان واقعه‌ی کربلا را مطالعه می‌کردم، اواخر تابستان ۵۶، کتابی به دستم رسید به نام خاندان وهب. موضوع کتاب درباره‌ی جوانی مسیحی به نام وهب‌بن‌عبدالله کلبی بود که به همراه مادر سالخورده و همسر نوعروس خودش، به قافله حضرت امام حسین (ع) ملحق شد. اسلام آورد و روز عاشورا، در رکاب سیّدالشهداء (ع) شجاعانه شمشیر زد و به شهادت رسید. آن کتاب را هنوز هم دارم. همان زمان به ذهنم رسید اگر روزی خداوند به من پسری عنایت کند، اسم او را بگذارم وهب. چون خیلی به این شهید بزرگوار دشت کربلا علاقه‌مند شده بودم. 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
معرفی کتاب سکوت آرامم نمی‌کند 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-می‌گفت: «علیرضا اینو بدون که هر کی تو مسجد رفت‌وآمد داره و یه تسبیح دستش بود، یه ریشی هم بهم زده بود و با صدای بلند ذکراش گوش خیلیا رو کنجکاو بکنه... حتماً این‌طور نیست که مسلمونه و همهٔ کاراش درسته. اینا متأسفأنه از دین همین چیزا رو یاد گرفتن و باز متأسفانه با تعصبات جاهلانه‌شون باعث دوری جوونای دل پاکی مثه تو از مساجد می‌شن! ۲-«برادرا خدا تا آدمو زیر منگنه نذاره، نصرت نمی‌ده!» ۳-ایشون اعتقاد داشتند که تنها یک چیز می‌تونه همهٔ ماها رو نجات بده؛ اونم ظهور امام زمانه. 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
معرفی کتاب عطر شب بوها 🌱 بریده هایی از کتاب: ۱-محمود شهبازی مصداق بارز مهاجر الی‌ الله بود. هر جا ردّی از شناخت و معرفت او در ذهن‌ها می‌نشست از آنجا هجرت می‌کرد و به ‌جای دیگری می‌رفت تا گمنام بماند. محمود شهبازی عارف عنوان‌گریزی بود که به قلّه گمنامی رسید و میان مردم شهرش ـ اصفهان ـ و خانواده و دوستان هیچ‌‌کس او را در سِمت فرمانده نمی‌شناخت. فرمانده کل سپاه در دوران دفاع مقدس درباره او می‌گفت: «اگر محمود شهبازی زنده می‌ماند، فرمانده نیروی زمینی سپاه می‌شد.» ۲-داشت نماز شب می‌خواند؛ کمی‌ دورتر،‌ نزدیک دهانه‌ پل و کمین مجاهد، همان‌جا که خمپاره‌های ۱۲۰ مثل باران می‌بارید. همدانی شگفت‌زده‌ گفت: «خدایا، این دیگه کیه؟» شهبازی نشسته بود وسط آتش؛ مثل ابراهیم خلیل. با آرامش کامل قنوت می‌بست، خم می‌شد، و به سجده می‌رفت. همین آرامش جرئت حضور در خلوت او را از همدانی می‌گرفت. کم‌کم زوایای تازه‌ای از شخصیت فرمانده‌اش را کشف می‌کرد. 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
معرفی کتاب عزیز خانم 🌱 بریده ای از کتاب: آقام معروف بود به «شیخ حسین.» سواد قرآنی داشت و ماه رمضان در هیئت موسی بن جعفر (ع) گذر محله قاری قرآن بود. بعضی وقت ها که دل شب از خواب بیدار می‌شدم، مشغول خواندن نماز شب بود. این نماز خواندن تا آخر عمرش ادامه داشت. شب‌های جمعه بچه ها را دور خودش جمع می‌کرد و می‌گفت: «بیاید دور هم دعای کمیل بخونیم.» کارگر کارخانە  ریسندگی میدان ۱۵ خرداد بود. ماه رمضان برای اینکه به هیئت برسد پستش را عوض می‌کرد. همیشه برای خواندن نماز پشت سر آقای یثربی به مسجد می‌رفت و در خانه هم نماز قضایی می‌گرفت و می‌خواند. یک روز آقامیرسیدعلی یثربی به همراه پدرم آمده بودند خانه. وقتی فهمیدند در خانە ما عده‌ای درویش زندگی می‌کنند به پدرم گفته بودند: «شیخ حسین، سریع خونه‌ت رو بفروش و از اینجا برو.» 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
معرفی کتاب هفت روز دیگر 🌱 بریده ای از کتاب: همه‌چیز در کمال شرافت و بزرگواری و ادب پیش رفت. هفته بعد هم مراسم عقدشان را در یکی از مساجد نکا برگزار کردیم. سفره عقد ساده ‌ای چیدند. دوستان و رفقای محمدتقی هـم آمده بودند، همان‌ها که در خانه ما با محمدتقی شوخی می‌کردند، در عروسی ‌اش سنگ تمام گذاشتند. عروسی را در حسینیه برگزار کردیم. وقتی با لباس دامادی وارد مجلس شد، خواست بیاید سمت من. اشاره کردم که اول برود سمت پدرخانمش. رفت و صورت همدیگر را بوسیدند، بعد رفت سمت اقوام و دوستانش که با خنده و صلوات از او استقبال کرده بودند. دوستانش محمدتقی  را بلند کردند و سوار شانه‌شان کردند و او را گرداندند. همه داشتند، می‌خنديدند. مولودی خواندند، خیلی باصفا شده بود عروسی ‌اش. خیلی زود در دل خانواده خانم و فامیل‌هایشان جا باز کرد. همه آنها همان حسی را بـه محمدتقی داشتند که ما داشتیم. 🕊🌱 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada