eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
7.2هزار ویدیو
73 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. پل ارتباطی @Mali50 @Hamrahe_Shohada #کپی_ازاد
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷روزی که خبر شهادت فرزندم را شنیدم از صبح آیه شریف "ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا  بل احیا عند ربهم یرزقون" ورد زبانم بود و خاطرم هست بودم. نزدیک ظهر بود که دیدم یکی از دخترانم به خانه آمد اما چهره اش آرام نبود. چندبار پرسیدم: «چیزی شده که آنقدر بهم ریخته ای؟» گفت: «نه؛  فقط آقا جواد مجروح  شده است.» دیدم چشمان دخترم اشک داشت. گفتم: « ! می دانم آقاجواد شهید شده است. به من بگو چون از  صبح  انگار بمن تلقین شده است که امروز خبر شهادتش را می شنوم.» همین موقع بود که دیدم جمعی از و وارد منزل شدند برای تسلی دادن. خداوند در قران فرموده وعده من حق است و عملی می شود. اگر بپذیریم وعده مرگ و شهادت هر انسانی آنطور رقم می خورد که تقدیر خداوند است، دیگر دلیلی ندارد برای رفتن فرزندمان به جبهه دفاع از حرم اهل بیت(ع) کنیم.🌷 ✍ :مادرشهید @Hamrahe_Shohada
: یوسف : تک تیرانداز : ۱۳۴۵/۰۶/۲۸ : ۱۳۶۴/۱۱/۲۱ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌷حسین علاقۀ زیادی به داشت اما پدر به رفتن او رضایت نمی‌داد. بارها اثر انگشت پدر را در خواب زیر رضایت‌‌نامه زده و از دیوار و پشت‌‌بام به سوی محل اعزام فرار کرده بود. سال هزاروسیصدوشصت‌وچهار در ارومیه مجروح شد و برای خارج‌‌کردن ترکش از آرنجش او را به بیمارستان فیروزآبادی تهران بردند. بعد از سه ماه بهبود حاصل شد و به دامغان برگشت. شب‌‌ها می‌کرد و روزها به آموزش شنا می‌رفت. و را در چشمه‌علی یاد گرفت. بعد از مدتی به مادر گفت: «دلم برای لباس‌‌های جنگ تنگ شده؛ اجازه می‌‌دی برای یک بار هم شده لباس بپوشم و جلوی آینه خودم رو ببینم.» مادر که از مجروحیت حسین رنج می‌برد، دلش نمی‌‌خواست چیزی از آن ایام را به خاطر بیاورد. ولی اصرارهای حسین کار خودش را کرد و مادر اجازه داد یک بار دیگر بپوشد. حسین با اشتیاق لباس جبهه را آورد و به تن کرد و جلوی آینه ایستاد. در نگاهش حسرت موج می‌زد. پوشیدن لباس همان و هوایی شدن دوبارۀ حسین همان. دیگر کسی جلودارش نبود. او راهی جبهه‌ها شد در کنار دیگر رزمندگان به پرداخت.🌷 ✍ :خواهر شهید @Hamrahe_Shohada
🌷چهارده سال بیشتر نداشت، برای رفتن به جبهه بی قراری می کرد، او را به علت کمی سن ثبت نام نمی کردند، سرانجام در فروردین ماه سال 1364 و تشکیل پرونده، با اصرار فراوان همراه کاروان ما به جبهه اعزام شد. تحولی عجیب در او بوجود آمده بود، داشت. با ماژیکی که به همراه داشت روی دیگ غذا، گوشه ی سنگر، کنار تخته سنگ های اطراف سنگر می نوشت «شهید اسدالله اقبالی» او این جمله را بصورت تکرار و پشت سر هم می نوشت. یک روز از او پرسیدم چرا این کار را می کنی؟ گفت من می دانم که صد در صد در این سنگر به شهادت می رسم، می خواهم این نوشته از من به بماند تا بچه هایی که می آیند آن را ببینند. او در همان سنگر زخمی شد و پس از یک ماه که در پشت جبهه به سر می برد، دوباره در حالی که داروهایش را به همراه خود آورده بود، در همان سنگر بر اثر ترکش خمپاره ی دشمن به شهادت رسید. بعد از او هر کجای سنگر را نگاه می کردیم نوشته شده بود، 🌷 ✍ : همرزم شهید  @Hamrahe_Shohada
🌷یکبار وقتی احمد آقا نماز را شروع کرد به آنجا رفتم و در کنارش مشغول نماز شدم. دقایقی بعد از این کار خودم پشیمان شدم! احمد آقا بعد از اینکه نماز را شروع کرد به شدت شد. بدنش می لرزید. گویی یک بنده ی حقیر در مقابل یک سلطان با عظمت قرار گرفته است. نماز احمد آقا آن گونه بود که ما از بزرگان دین شنیده بودیم. او در در مقابل پروردگار جلیل بود. و اگر ایشان در زندگی به مراتب بالای کمال رسید، به دلیل همین افتادگی در بود.🌷 ✍ :استاد محمد شاهی @Hamrahe_Shohada
🌷احترام خاصی برای پدر و مادرش قائل بود. پدر می گفت: «نمی خواد بری جبهه.» می گفت: «چشم.» وقتی به خانه اش در تهران می رفت، چند نامه می نوشت و می گذاشت پیش همسایه ها یا در پایگاه تا هر کدام در تاریخ خاصی برای و فرستاده شود. بعد زنگ می زد و می گفت: « ! من جبهه هستم به پدر نگوئید. نمی خواهم ناراحتش کنم اما تکلیف است که به فرمان امام گوش داده عازم جبهه ها بشوم.»🌷 ✍ :خواهر شهید @Hamrahe_Shohada
( ) 🌷وحید خیلی فرزند خوبی بود. او نمونه کامل بود که خدا نصیب‌مان کرد. چهار سال در سوریه به عنوان مدافع حرم حضور داشت تا اینکه توسط حاج قاسم سلیمانی به عنوان و انتخاب شد.🌷 ✍ : پدرشهید @Hamrahe_Shohada
: زین العابدین : فرمانده گروهان پیاده : ۱۳۴۲/۰۱/۰۳ : ۱۳۶۴/۱۱/۲۱ می‌گفت: «بابا! نمی‌دونی چقدر خوبه که پدر و پسر با هم بریم با دشمن بجنگیم. اینا رو که دشمن ببینه روحیه‌اش ضعیف می‌شه و باعث می‌شه شکست بخورن.» در عملیات خیبر با هم بودیم. قبلاً او در اطلاعات عملیات خدمت می‌کرد و منطقه عملیاتی را خوب می‌شناخت. شب‌‌ها از طریق ستاره‌ها جهت‌یابی را به ما یاد می‌داد. به او می‌کردم که برادر کوچکم و زیادی دارد. گفت: «اگه توی عملیات زخمی شدی، نباید منتظر باشی یه نفر با برانکارد یا آمبولانس بیاد دنبالت. اینجا منطقه جنگیه.» گفتم: «باید چه‌‌کار کنم؟» گفت: «تا می‌تونی بدو و اگه نتونستی، سینه‌خیر خودت رو به ایران نزدیک کن که دست عراقی‌ها اسیر نشی.» بعد از عملیات خیبر از گردان ما فقط شانزده نفر زنده ماندند. مرا که دید، در آغوشم گرفت و گفت: «اصلاً فکر نمی‌کردم دوباره زنده ببینمت.» ✍ :علی اصغر برادر شهید @Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
فیلم جوانی حاج قاسم #همراه_شهدا @Hamrahe_Shohada
﷽ ☠ ماجرای حمله‌ شیمیایی‌ حاج‌قاسم‌ به‌ عراق😨 👀 قضیه از این قرار بود؛ روز اول بعد از اینکه نیروهای ایرانی تا پشت خط عراق یعنی آن سوی نخلستان پیش رفته و جاده البحار را تصرف کرده بودند، صدام نیروهای گارد ریاست جمهوری را برای باز پس گیری فاو به منطقه اعزام می کند. 💢غافل از اینکه نیروهای ايرانی  آنقدر به عمق نفوذ کرده اند که جاده پشتیبانی و استراتژیک البحار را که بیشتر نقل و انتقالات مهم ارتش عراق از آن صورت می گرفت، تسخیر کرده بودند. ♻️ خبرهای خوشحال کننده ای به سنگر فرماندهی می رسید‌. بچه های لشکر ، اتوبوس های لشکر گارد را روی جاده، یک به یک با آر پی چی و توپ ۱۰۶ میزدند. و نیروهای گارد هندز به خط مقدم نرسیده، می‌رفتند رو هوا. 💢عراق آتشی شدید، اما بی نظم روی خط ایران می ریخت‌. این نحوه اجرای آتش بی نظم عراق نشان از آن داشت که نیروهای پشت خاکریز نظام دفاعی خود را از دست داده اند و به شدت اعصابشان خرد شده است.. ♻️نیروهای تشنه و گرسنه عراق که بوی تعفن جنازه ها و ناله های همرزمان شان روحیه آنها را به شدت داغان کرده بود، تنها به یک تلنگر نیاز داشتند تا تسلیم شوند و خط را تحویل دهند. 💢اما این تلنگر فقط به فکر حاج‌ قاسم رسید و آن فکر چیزی نبود جز حمله شیمیایی به خطوط دفاعی عراق..‌ ♻️بعد از ظهر بود که حاج‌ قاسم دستور حمله شیمیایی را به واحد تدارکات لشکر داد. واحد تدارکات چند نقطه را در پشت خاکریز ها در نظر گرفت و شروع به ریختن بمب های شیمیایی روی خط عراق کرد. بمب های شیمیایی عراق بیشتر بوی قورمه سبزی و موز میداد، اما بمب شیمیایی حاج‌ قاسم بوی کباب کوبیده می داد؛ بوی دنبه داغ...😳 ♻️اما از حمله شیمیایی بگم. حاج‌ قاسم به واحد تدارکات لشکر دستور داده بود که چند کیلو دنبه به خط ارسال کنند. دنبه ها که به خط رسید، حاج‌ قاسم دستور داد آتش درست کنند و دنبه ها رو داخل آتش ها بیندازند. دنبه ها شروع به سوختن کرد و بوی کباب تمام خط را برداشت😋 💢روز اول و دوم حاج‌ قاسم به تدارکات دستور داده بود برای تقویت روحیه رزمنده ها در خط مقدم، غذایی گرم و خوشمزه آماده کند. آن روز غذای خط مقدم چلوکباب و نوشابه با قوطی های خنک بود. 👈سال ۱۳۶۴، نوشابه با قوطی یک نوشیدنی خیلی اعیانی بود که فقط مال از ما بهتران بود؛ نوشابه ای ایرانی به نام ...👉 ♻️ حاج‌ قاسم به بچه های لشکر دستور داد به جای اینکه روی خط دشمن آتش بریزند، قوطی های نوشابه شان را مثل نارنجک بیندازند پشت خاکریز عراقی ها. باران قوطی های خالی از خط ما به پشت خاکریز عراقی ها باریدن گرفت..😂💧 💢قوطی ها هم مثل نارنجک عمل کردند. طوری که معده سرباز های عراقی گرسنه و تشنه را دچار انفجار اسیدی کرده بودند. بوی دنبه کباب شده و قوطی های خالی نوشابه، زلزله ای در خط پدافندی عراق به راه انداخته بود.😊😆 ♻️هنوز چند دقیقه نگذشته بود که اولین سرباز عراقی با زیر پیراهن سفید رکابی و دست هایی بالا به نشانه تسلیم بین دو خاکریز ظاهر شد...😓😂 ♻️سرباز عراقی به دو آمد و خودش را انداخت پشت خاکریز ما. بچه‌ها اورا بردند پیش حاج‌ قاسم 💯حاج‌ قاسم دستور داد یک پرس چلوکباب با نوشابه خنک به او بدهند. غذای سرباز عراقی که تمام شد، حاج‌ قاسم دستور داد که اورا آزاد کنند.🤨 💢سرباز اول باورش نمیشد که آزاد شده است، اما بچه ها به او فهماندند که می تواند برود.سرباز عراقی فکر میکرد که او را آزاد کرده اند که حین راه رفتن با تیر از پشت بزننش. برای همین هر چند قدم که می رفت برمی گشت و پشت سرش را نگاه می کرد تا اینکه رسید به خاکریز خودشان و پشت خاکریز ناپدید شد.😌😅 ♻️چند دقیقه بعد ستونی از سربازان عراقی مانند ماری که بی رمق روی زمین می خزد، از پشت خاکریز ظاهر شدند. آنها حدود ۲۰ نفر بودند.😎 💢خبر تسلیم شدن ۲۰ سرباز عراقی که به حاج‌ قاسم رسید به تدارکات لشکر دستور داد که چند صد پرس چلو کباب گرم به خط ارسال کنند.😝😋 💌نقشه حمله شیمیایی حاج‌ قاسم درست از آب درآمد و تیرش درست به هدف خورد. در کمتر از یک ساعت تمام نیروهای آن خاکریز، گروه گروه با صدای الموت لصدام دخیل الخمینی، تسلیم نیروهای لشکر ۴۱ ثارالله شدند. حاج‌ قاسم بدون شلیک حتی یک تیر و بدون خونریزی، خاکریز عراق را فتح کرد.🤣 🤏من تا چند روز بعداز شنیدن این ماجرا، هر وقت به یاد حمله‌ شیمیایی حاج‌ قاسم می افتادم، مثل آدم های شیرین عقل بی اختیار میزدم زیر خنده. همین کارهای حاج‌ قاسم بود که اورا در چشم من خاص و خواستنی کرده بود.😍😂 📚حاج‌ قاسم سلام ص۲۵۱ تا ۲۵۳ : حمیدرضا فراهانی @Hamrahe_Shohada
🌷رادیو را به گوشم چسباندم. تا می زدند، وجودم می لرزید.  چشم از در حیاط بر نمی داشتم.می خواستم پیش پدرم عادی جلوه کنم، نشد. نذر کردم به اسم که صبوری ام بدهد. گفتم: تو را به جان حسینت نگذار بشکنم. این راه را خودم انتخاب کردم، ولی نمی دانستم این قدر سخت است. پشیمان نیستم، به اسمت قسم فقط حیران شده ام. دلم را بزرگ کن. می دانم ضعیفم، ولی تنهایم نگذار. دستم را بگیر. آن قدر به دختر پیامبر(ص) شدم تا آرام شدم!  یک روز گذشت، دو روز گذشت، سه روز. دیدم یک تار مویم سفید شده. گفتم: خدایا بی اجرم نگذار. امیدم به رحمت توست. آبرویم را حفظ کن، سر بلندم نگه دار. شاید دشمنی در کمین است و می خواهد شکستنم را ببیند. یک هفته بعد، علی سوار بر ماشین سپاه آمد. احوال پرسی کرد و متعجب نگاهم کرد و گفت: چقدر نحفیف شده ای! : آن روز که بلافاصله بله را گفتی، به فکر امروز نبودی. گفتم: عهد کرده ام دوش به دوشت بایستم، می بینی که سرپا هستم. چهره اش باز شد و گفت: !"🌷 ✍ : همسر سردار شهید علی بینا" @Hamrahe_Shohada
🌷در را با پایش باز کرد و وارد حیاط شد. سر و صورتش شده بود. – «سلام مادر.» -«سلام پسرم اینا چیه؟» کیسه ها و پاکتها را گوشه حیاط چید و گفت: «مامان این هم چیزهایی که لازم داشتین. و…» -«این همه؟!!» -«می خوام وقتی جبهه ام برای خرید اذیت نشی.» عرق پیشانی اش را پاک کرد و گفت: «راستی رفتم مسجد لوازم خونه رو هم حساب کردم.»🌷 ✍ : مادر شهید @Hamrahe_Shohada
🌷از روزی که از کوار عازم شدیم، در دیدبانی لشکر۱۹ فجر خدمت می کردیم. حدودا تا شهید شدن شهید فرهادی شش ماه پیش هم بودیم‌. هرچه از ، ، و این شهید عزیز بگویم ، کم گفته ام.من از عملیات کربلای چهار تا کربلای هشت با شهید فرهادی همراه بودم.شیرین ترین خاطره ی من از ایشان به شبهایی برمی گردد که با هم به سنگر کمین می رفتیم. شهید فرهادی بسیاری از را از حفظ بودند . در سنگر که می نشستیم ایشان دعاها را زمزمه می کرد و حالا من به برکت وجود این شهید عزیز را از حفظ می خوانم. هر جا دعای توسل به گوشم می خورد ، به می افتم و اشکم‌ جاری می شود.🌷 ✍ : آقای فیروز ملک پور همرزم شهید @Hamrahe_Shohada
: یوسف : تک تیرانداز : ۱۳۴۵/۰۶/۲۸ : ۱۳۶۴/۱۱/۲۱ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌷حسین علاقۀ زیادی به داشت اما پدر به رفتن او رضایت نمی‌داد. بارها اثر انگشت پدر را در خواب زیر رضایت‌‌نامه زده و از دیوار و پشت‌‌بام به سوی محل اعزام فرار کرده بود. سال هزاروسیصدوشصت‌وچهار در ارومیه مجروح شد و برای خارج‌‌کردن ترکش از آرنجش او را به بیمارستان فیروزآبادی تهران بردند. بعد از سه ماه بهبود حاصل شد و به دامغان برگشت. شب‌‌ها می‌کرد و روزها به آموزش شنا می‌رفت. و را در چشمه‌علی یاد گرفت. بعد از مدتی به مادر گفت: «دلم برای لباس‌‌های جنگ تنگ شده؛ اجازه می‌‌دی برای یک بار هم شده لباس بپوشم و جلوی آینه خودم رو ببینم.» مادر که از مجروحیت حسین رنج می‌برد، دلش نمی‌‌خواست چیزی از آن ایام را به خاطر بیاورد. ولی اصرارهای حسین کار خودش را کرد و مادر اجازه داد یک بار دیگر بپوشد. حسین با اشتیاق لباس جبهه را آورد و به تن کرد و جلوی آینه ایستاد. در نگاهش حسرت موج می‌زد. پوشیدن لباس همان و هوایی شدن دوبارۀ حسین همان. دیگر کسی جلودارش نبود. او راهی جبهه‌ها شد در کنار دیگر رزمندگان به پرداخت.🌷 ✍ :خواهر شهید @Hamrahe_Shohada