eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
72 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. پل ارتباطی @Mali50 @Hamrahe_Shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🍃 🌷در یکی از عملیات های جنگ تحمیلی، حاج قاسم از ناحیه شکم مورد اصابت ترکش قرار گرفت و برای مداوا به مشهد منتقل شد. حدود 45 روز کسی نمی دانست او زنده است یا شده. اوضاع به حدی بد بود که از سینه تا پایین شکمش را شکافته بودند. پزشک او که از بود این زخم را باز گذاشته بود تا موجب شهادت او شود. یکی از پرستاران کرمانی که را شناخته بود با دیدن این وضعیت شبانه حاج قاسم را و به پزشک گفت حاج قاسم از این بخش منتقل شده! کمی بعد، از ناحیه دست مجروح شد و بعدها نیز هربار می گفتیم برو بیمارستان، فرار می کرد.🌷 ✍ : همرزم شهید سلیمانی @Hamrahe_Shohada
خنده هـايت... آنچنان جادو كند جانِ مرا هر چه غـم آيد سرم هرگــــز نبينم آفتى ..! 🔸 در محضـــر شهیـــد... ✍داداش مهدی خیلی دلداده امام رضا(ع) بود. یه روز ڪه عازم مشهدالرضا (ع) بودیم بهم گفت: می دونی چطوری باید زیارت کنی و از آقا حاجت طلب کنی؟ گفتم: چطور؟ 🌼گفت: باید دو زانو روبه روی ضریح بشینی و سرت رو کج کنی، خیلی به آقا التماس کنی تا حاجتت رو بده، زود بلند نشی بری. 🌼فکر می‌کنم برات شهادتش رو هم همینجوری از امام رضا (ع) گرفت؛ چون قبل از آخرین سفر به سوریه، رفته بود پابوس امام رضا(ع). :خواهر شهید 🏵 شهید مدافع حرم محمدمهدی لطفی نیاسر 🔺تولد: 8 1361 / قم ♦️مسئولیت: رزمنده هوافضای سپاه 🔻شهادت: 20 1397/پایگاه هوایی T4 سوریه/ بدست رژیم صهیونیستی .....🕊🕊🌹🌹 🦋الّلهُمَّ_صَلِّ_عَلَی_مُحَمَّدٍ_وَآلِ_مُحَمَّدٍ @Hamrahe_Shohada
🌷 «در وجود او چیزی به معنای ترس معنا نداشت. در سوریه از ساعت ۱۲ شب تا ساعت شش صبح به تنهایی جنگیده بود. دوستانش به او گفته بودند که برگردد اما قبول نکرد و گفت: شما فقط به من مهمات برسانید. پدرم بود و انجام می‌داد. هر روز تقریباً هشت کیلومتر می‌دوید. هر روز عصر از من می‌خواست که برای او زمان بگیرم. من هم زمان می‌گرفتم و هر روز دو ساعت می‌دوید. همرزم‌های پدرم تعریف می‌کردند که در سوریه هم اول صبح ما را به خط و وادار به دویدن می‌کرد. پدرم در سوریه هم ورزش را ترک نکرد.»🌷 ✍ :فرزند شهید @Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
✍ #خاطره_ای_از_شهید 🌷 این شهید در سال ۶۵ در سن هجده سالگی مشغول #تولید و #مصرف_شراب بود، حتی مصرف
او راهی جبهه شد و دقیقا بعد از ۴۷ روز جنازه‌اش به وهمان مسیر بازگردانده شد، تمام محفل را پر کرده بود تمام مردم از همدیگر می پرسیدند تو عطری زدی؟ بوی عجیبی تمام فضا را پر کرده بود، خیلی جای تعجب بود! همه می گفتند که فلانی بود، بوی تعفن میداد، مگر می شود که این بوی عطر مال این جنازه باشد. این یکی از معجزات پاک بودن شهدا ی ما بود که جای تعجبش آنجا بود که کدام عقل و علمی می دانست که تا ۲۷ روز دیگر شهید می شود و بعد از ۴۷ روز جنازه اش پیدا نی شود. این است حکمت شهادت و معنویت شهدای و پاک بودن نیت آنها و قوای ادارکی که خداوند به آنها عطا کرده بود.🌷 ✍ :حضرت آیت الله استاد سید علی آملی 🌷 به:( ) @Hamrahe_Shohada
🌹 « » 🍃 :عزت الله 🌸 : معاون گروهان اطلاعات و عملیات 🌿 : ۱۳۴۰/۰۹/۰۱ 🌼 : ۱۳۶۲/۰۸/۲۹ 🌷حس عجیبی داشتم. از پنجره قطار درخت هایی را که به سرعت می گذشتند نگاه می کردم. به یاد سرو قامتان و افتادم. قطار به ایستگاه رسیده بود، راهی روستا شدم. میدان شلوغ بود با گفتم: «؟» گفتند: «محمدرضا را آورده اند.» گفتم: «کی؟» گفتند: «با قطار تهران دامغان تازه رسیده.» روی را کنار زدم گفتم: «! همراه من بودی و من نداشتم.»🌷 ✍ : مادر_شهید) @Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویژگیهای اعتقادی حاج قاسم.... یکی از همکاران می گفت ما از ماموریتی بازگشتیم و به مشهد رسیدیم. یک ساعتی تا پرواز به تهران وقت داشتیم. شهید سلیمانی گفتند برویم حرم نماز بخوانیم و بازگردیم. همکارم می گفت ما به حرم رفتیم. یک ربع بعد شهید سلیمانی آمد گفت که برویم. من گفتم که هنوز نماز نخوانده‌ام. پرسید پس چه کاری انجام می دادی. گفتم امام رضا(؏) را زیارت می کردم. شهید سلیمانی گفت تو خدا را رها کردی و نماز اول وقت را رها کردی و به بنده‌ی خدا متوسل شدی؟ در حالی که شهید سلیمانی عاشق معصومین بود. اما این مردبزرگ حتی با همه عشق و علاقه ای که به پیامبر عظیم شان اسلام دارد در وصیت نامه خود نوشته است که... خدایا من لقاء خودت را می خواهم. کسی که لقاء خدا را داشته باشد قطعا لقاء رسول(ص) و ائمه(؏) و معصومین(؏) را نیز دارد. این ویژگیهای اعتقادی حاج قاسم بود... : آقای شهباز حسن پور نماینده مردم کرمان @Hamrahe_Shohada
🌷 آمده بود روی مزار سید با یک جعبه شیرینی و بغضی که امانش را بریده بود. به سختی لابلای آن همه گریه توانست واژه­‌ی سلام را تلفظ کند. جعبه شیرینی را گذاشت روی مزار و اشک‌­هایش مثل باران شروع کرد به باریدن روی روقبری و آرام آرام با صدایی مبهم با حرف می­زد. تشخیص کلماتش لابلای آن همه گریه مشکل بود، اما از همان چند کلمه‌­ای که اندک وضوحی داشت؛ می­‌شد فهمید که دارد تشکر می‌­کند از سید مجتبی! نمی‌­شناختیمش؛ اما حال و روزی که داشت، به ما هم سرایت کرد و بدون اینکه بدانیم چه اتفاقی رخ داده است، آرام اشک‌­هایمان از گوشه­‌ی چشم به پایین می‌غلتید. چند دقیقه‌­ای گذشت تا اندکی آرام شد. : «خواهرم! چی شده! اتفاقی افتاده؟!» گفت: «این سید بچه­مو شفا داد!» . باز هم یک اتفاق تازه، یک روایت غریب دیگر، مثل روایت­‌هایی که دوست و آشنا و در و همسایه برایمان تعریف می­‌کردند و ما متعجب‌­تر از قبل به مقام و منزلت سید غبطه می­‌خوردیم. گفتم: «می‌شه بگید دقیقاً چی شده؟!» گفت: «من بچه‌­ام مریض بود! هفته‌­ی گذشته از سر یه کم شیرینی برداشتم تا به نیت ­ام بهش بدم بخوره! الان بچه­‌ام خوبِ خوب شده و اثری از بیماری تو بدنش نیست. الانم این شیرینی­‌ها رو آوردم تا از سید تشکر کنم». و دوباره چادرش را کشید روی صورتش و همپای گریه‌­اش ما هم گریه کردیم. این خواهر بزرگوار هر هفته مهمان مزار سیدمجتبی می­‌شود و هربار هم کیک و شیرینی برای پذیرایی از مهمانان سید مجتبی می‌­آورد.🌷 ✍ : خانم ابوالقاسمی (خواهر) 🌷 🌷
( ) 🌷یک روز همگی نشسته بودیم و می‌گفتیم عظمت مدتی است که نامه نمی‌نویسد، در حال صحبت بودیم که در زده شد و نامه آورد، نامه‌ای از طرف عظمت بود. با اشتیاق شروع به خواندن نامه کردیم اما هنوز نامه تمام نشده بود که به دستمان رسید.🌷 ✍ : مادر شهید @Hamrahe_Shohada
🌷روزی که خبر شهادت فرزندم را شنیدم از صبح آیه شریف "ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا  بل احیا عند ربهم یرزقون" ورد زبانم بود و خاطرم هست بودم. نزدیک ظهر بود که دیدم یکی از دخترانم به خانه آمد اما چهره اش آرام نبود. چندبار پرسیدم: «چیزی شده که آنقدر بهم ریخته ای؟» گفت: «نه؛  فقط آقا جواد مجروح  شده است.» دیدم چشمان دخترم اشک داشت. گفتم: « ! می دانم آقاجواد شهید شده است. به من بگو چون از  صبح  انگار بمن تلقین شده است که امروز خبر شهادتش را می شنوم.» همین موقع بود که دیدم جمعی از و وارد منزل شدند برای تسلی دادن. خداوند در قران فرموده وعده من حق است و عملی می شود. اگر بپذیریم وعده مرگ و شهادت هر انسانی آنطور رقم می خورد که تقدیر خداوند است، دیگر دلیلی ندارد برای رفتن فرزندمان به جبهه دفاع از حرم اهل بیت(ع) کنیم.🌷 ✍ :مادرشهید @Hamrahe_Shohada
: یوسف : تک تیرانداز : ۱۳۴۵/۰۶/۲۸ : ۱۳۶۴/۱۱/۲۱ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌷حسین علاقۀ زیادی به داشت اما پدر به رفتن او رضایت نمی‌داد. بارها اثر انگشت پدر را در خواب زیر رضایت‌‌نامه زده و از دیوار و پشت‌‌بام به سوی محل اعزام فرار کرده بود. سال هزاروسیصدوشصت‌وچهار در ارومیه مجروح شد و برای خارج‌‌کردن ترکش از آرنجش او را به بیمارستان فیروزآبادی تهران بردند. بعد از سه ماه بهبود حاصل شد و به دامغان برگشت. شب‌‌ها می‌کرد و روزها به آموزش شنا می‌رفت. و را در چشمه‌علی یاد گرفت. بعد از مدتی به مادر گفت: «دلم برای لباس‌‌های جنگ تنگ شده؛ اجازه می‌‌دی برای یک بار هم شده لباس بپوشم و جلوی آینه خودم رو ببینم.» مادر که از مجروحیت حسین رنج می‌برد، دلش نمی‌‌خواست چیزی از آن ایام را به خاطر بیاورد. ولی اصرارهای حسین کار خودش را کرد و مادر اجازه داد یک بار دیگر بپوشد. حسین با اشتیاق لباس جبهه را آورد و به تن کرد و جلوی آینه ایستاد. در نگاهش حسرت موج می‌زد. پوشیدن لباس همان و هوایی شدن دوبارۀ حسین همان. دیگر کسی جلودارش نبود. او راهی جبهه‌ها شد در کنار دیگر رزمندگان به پرداخت.🌷 ✍ :خواهر شهید @Hamrahe_Shohada
🌷چهارده سال بیشتر نداشت، برای رفتن به جبهه بی قراری می کرد، او را به علت کمی سن ثبت نام نمی کردند، سرانجام در فروردین ماه سال 1364 و تشکیل پرونده، با اصرار فراوان همراه کاروان ما به جبهه اعزام شد. تحولی عجیب در او بوجود آمده بود، داشت. با ماژیکی که به همراه داشت روی دیگ غذا، گوشه ی سنگر، کنار تخته سنگ های اطراف سنگر می نوشت «شهید اسدالله اقبالی» او این جمله را بصورت تکرار و پشت سر هم می نوشت. یک روز از او پرسیدم چرا این کار را می کنی؟ گفت من می دانم که صد در صد در این سنگر به شهادت می رسم، می خواهم این نوشته از من به بماند تا بچه هایی که می آیند آن را ببینند. او در همان سنگر زخمی شد و پس از یک ماه که در پشت جبهه به سر می برد، دوباره در حالی که داروهایش را به همراه خود آورده بود، در همان سنگر بر اثر ترکش خمپاره ی دشمن به شهادت رسید. بعد از او هر کجای سنگر را نگاه می کردیم نوشته شده بود، 🌷 ✍ : همرزم شهید  @Hamrahe_Shohada
🌷یکبار وقتی احمد آقا نماز را شروع کرد به آنجا رفتم و در کنارش مشغول نماز شدم. دقایقی بعد از این کار خودم پشیمان شدم! احمد آقا بعد از اینکه نماز را شروع کرد به شدت شد. بدنش می لرزید. گویی یک بنده ی حقیر در مقابل یک سلطان با عظمت قرار گرفته است. نماز احمد آقا آن گونه بود که ما از بزرگان دین شنیده بودیم. او در در مقابل پروردگار جلیل بود. و اگر ایشان در زندگی به مراتب بالای کمال رسید، به دلیل همین افتادگی در بود.🌷 ✍ :استاد محمد شاهی @Hamrahe_Shohada
🌷احترام خاصی برای پدر و مادرش قائل بود. پدر می گفت: «نمی خواد بری جبهه.» می گفت: «چشم.» وقتی به خانه اش در تهران می رفت، چند نامه می نوشت و می گذاشت پیش همسایه ها یا در پایگاه تا هر کدام در تاریخ خاصی برای و فرستاده شود. بعد زنگ می زد و می گفت: « ! من جبهه هستم به پدر نگوئید. نمی خواهم ناراحتش کنم اما تکلیف است که به فرمان امام گوش داده عازم جبهه ها بشوم.»🌷 ✍ :خواهر شهید @Hamrahe_Shohada
( ) 🌷وحید خیلی فرزند خوبی بود. او نمونه کامل بود که خدا نصیب‌مان کرد. چهار سال در سوریه به عنوان مدافع حرم حضور داشت تا اینکه توسط حاج قاسم سلیمانی به عنوان و انتخاب شد.🌷 ✍ : پدرشهید @Hamrahe_Shohada
: زین العابدین : فرمانده گروهان پیاده : ۱۳۴۲/۰۱/۰۳ : ۱۳۶۴/۱۱/۲۱ می‌گفت: «بابا! نمی‌دونی چقدر خوبه که پدر و پسر با هم بریم با دشمن بجنگیم. اینا رو که دشمن ببینه روحیه‌اش ضعیف می‌شه و باعث می‌شه شکست بخورن.» در عملیات خیبر با هم بودیم. قبلاً او در اطلاعات عملیات خدمت می‌کرد و منطقه عملیاتی را خوب می‌شناخت. شب‌‌ها از طریق ستاره‌ها جهت‌یابی را به ما یاد می‌داد. به او می‌کردم که برادر کوچکم و زیادی دارد. گفت: «اگه توی عملیات زخمی شدی، نباید منتظر باشی یه نفر با برانکارد یا آمبولانس بیاد دنبالت. اینجا منطقه جنگیه.» گفتم: «باید چه‌‌کار کنم؟» گفت: «تا می‌تونی بدو و اگه نتونستی، سینه‌خیر خودت رو به ایران نزدیک کن که دست عراقی‌ها اسیر نشی.» بعد از عملیات خیبر از گردان ما فقط شانزده نفر زنده ماندند. مرا که دید، در آغوشم گرفت و گفت: «اصلاً فکر نمی‌کردم دوباره زنده ببینمت.» ✍ :علی اصغر برادر شهید @Hamrahe_Shohada