معرفی کتاب آخر رفاقت 🌱
بریده ای از کتاب:
وقتی کوچک بود، هر روز با پدرش به مسجد میرفت. به پیشنهاد ّاطرافیان، مکبر شده بود اما بعد از چند روز، یکی از بچههای محل که از او بزرگتر بود اجازه نمیداد مکبری کند. با چشم گریان به خانه آمد. وقتی ماجرا را برایم تعریف کرد، به پدرش گفتم وساطت کند تا قضیه حل شود. پدرش هم، کار را نوبتی کرد. نماز ظهر و عصر را، احمد مکبری میکرد و نماز مغرب و عشا را دوستش. بعدها که بزرگتر شد، مکبری را به بچههای کوچک محل سپرد. ولی باز هم زودتر از اذان، به مسجد میرفت. بعدها فهمیدیم که در آن فاصله، نماز حاجت میخوانده است.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهید_حاج_احمد_کریمی 🕊🌱
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
حاج احمد هیکل درشتی داشت. بچه ها سر به سرش می گذاشتند. با این هیکل درشت چطور می خواهی توی قبرهای کوچک گلزار شهدا جا شوی؟!
می خندید و می گفت: همین قبرها هم برای من زیاد است. آرزویش این بود که اربا اربا شود.
وقتی در ابتدای عملیات کربلای پنج، در پشت خاکریز در حال ساخت، مستقر شده بود، گلوله توپی خاکریز را مورد هدف قرار داد. ترکش های گلوله بالای سینه و پاهایش را برده بود. شده بود یک تکه گوشت له شده. همان که می خواست؛ اربا اربا.
#شهید_حاج_احمد_کریمی
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada