معرفی کتاب من محافظ حاج قاسمم 🌱
بریده ای از کتاب:
یک شبِ بهاری، قرار بود همسرم غذا درست کند، برویم پایین تا دور هم شام بخوریم. مادرم صدا زد: «فریدون، اقدس، کجایین؟» گفتم: «اقدس دیر کردیم. سریع غذا رو جمع و جور کن، بدو بریم پایین.» اقدس گفت: «ولی مادر انگار صداش ناراحت بود؛ برو ببین چی شده.» از اتاق رفتم بیرون، دیدم وحید توی بالکن نشسته و حواسش به حیاط است. صدای مادرم را شنیدم که از درد ناله میکرد. وحید را بغل کردم و سریع رفتم پایین. سر مادرم شکسته بود و خون میآمد. عجیبتر آنکه پدرم داشت میخندید! چند لنگه کفش و دمپایی هم ریخته بود دور مادرم. هاج و واج مانده بودم که آنجا چه خبر شده؟! وحید را گذاشتم زمین و کمک کردم مادر سرش را بشوید و ببندد. مادر لپ وحید را با انگشتانش گرفت و گفت: «پدر صلواتی، یک طایفه تا حالا به من نگفتن بالای چشمت ابروئه، حالا توی نیموجبی سر منو میشکنی؟» داستان این بود که آقا وحید لنگه کفشها را دانه دانه از لابهلای نردهها انداخته بود پایین و یکی از آنها که پاشنهٔ محکمی داشته، روی سر مادرم افتاده بود و سرش شکسته بود!
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#شهید_وحید_زمانی_نیا 🕊🌱
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada