📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۲۱
...فکری شدهام. لابد دانشگاه باید نیروهای جدیدی را به منطقه بفرستد. برقِ شوقی در دلم میجهد. میشود اسم مرا هم در فهرست راهیها بنویسند؟ توی همین فکرها هستم که حاجرضا با یک پشته کاغذ از راه میرسد. کارش را راه میاندازم. همکاریم اما او به سن و تجربه، جای استاد من است. تجربه رفتن به سوریه را هم دارد. باید ببینم او با همسرش سر رفتن به سوریه چطور تا کرده!
بعد از نماز، میروم سروقتش:«حاجرضا! شما چطوری خانومتُ راضی کردی که بری سوریه؟» سگرمههایش توی هم گره میخورد اما لبخند میزند:«واسه شما هنوز زوده!»
-دیر و زود نداره که حاجی! من که شرایطش رو دارم، فقط میخوام بدونم شما چطوری راضی کردی خانومتُ منم همون کارُ بکنم!
-حالا بذار یه مدت بگذره از عقدت!
-حالا از کجا معلوم که اگه بذارم یه مدت بگذره، بازم قسمتم بشه که برم؟
-بابا بذار یه مدت بگذره خانومت عادت کنه به شرایطت!
-نه حاجرضا! میخوام برم!
فایده ندارد. باید خودم خلاقیت به خرج بدهم و با فاطمه صحبت کنم. شاید هم رُک و راست رفتم و گفتم که توی سرم چه میگذرد. به خودم دلداری میدهم! با روحیهای که از فاطمه میشناسم، میدانم که سخت نمیگیرد...
آخر وقت، حاج حمید آمد سراغم. خوش و بشی کرد و احوالم را پرسید. بین حرفها درآمد که «تو از اون مردای عاشقپیشه میشی، چون به نامحرم نگاه نمیکنی» لبخند زدم و نتوانستم چیزی بگویم. حاجی راست میگوید؛ عشق دارد گریبانم را میگیرد! من دارم از آن مردهای عاشقپیشه میشوم!...
...
#قسمت_بیست_یکم #ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۲۱
...فکری شدهام. لابد دانشگاه باید نیروهای جدیدی را به منطقه بفرستد. برقِ شوقی در دلم میجهد. میشود اسم مرا هم در فهرست راهیها بنویسند؟ توی همین فکرها هستم که حاجرضا با یک پشته کاغذ از راه میرسد. کارش را راه میاندازم. همکاریم اما او به سن و تجربه، جای استاد من است. تجربه رفتن به سوریه را هم دارد. باید ببینم او با همسرش سر رفتن به سوریه چطور تا کرده!
بعد از نماز، میروم سروقتش:«حاجرضا! شما چطوری خانومتُ راضی کردی که بری سوریه؟» سگرمههایش توی هم گره میخورد اما لبخند میزند:«واسه شما هنوز زوده!»
-دیر و زود نداره که حاجی! من که شرایطش رو دارم، فقط میخوام بدونم شما چطوری راضی کردی خانومتُ منم همون کارُ بکنم!
-حالا بذار یه مدت بگذره از عقدت!
-حالا از کجا معلوم که اگه بذارم یه مدت بگذره، بازم قسمتم بشه که برم؟
-بابا بذار یه مدت بگذره خانومت عادت کنه به شرایطت!
-نه حاجرضا! میخوام برم!
فایده ندارد. باید خودم خلاقیت به خرج بدهم و با فاطمه صحبت کنم. شاید هم رُک و راست رفتم و گفتم که توی سرم چه میگذرد. به خودم دلداری میدهم! با روحیهای که از فاطمه میشناسم، میدانم که سخت نمیگیرد...
آخر وقت، حاج حمید آمد سراغم. خوش و بشی کرد و احوالم را پرسید. بین حرفها درآمد که «تو از اون مردای عاشقپیشه میشی، چون به نامحرم نگاه نمیکنی» لبخند زدم و نتوانستم چیزی بگویم. حاجی راست میگوید؛ عشق دارد گریبانم را میگیرد! من دارم از آن مردهای عاشقپیشه میشوم!...
...
#قسمت_بیست_یکم #ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_بیستم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا آقای میرزایی: اما شهدا خواستنت و انتخابت کرد
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_بیست_یکم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
بالاخره صبح شد و به سمت شلمچه راه افتادیم
قلبم داشت از جا کنده میشد
انگار شهدا منو میدیدن
کفشامو در آوردم و پا برهنه روی خاک شلمچه راه میرفتم
اشکام با هم مسابقه داشتن
روی خاک شلمچه نشستم و زانوهامو بغل کردم
شهدا من شرمندتونم
حنانه نبودم
مست و غرق گناه بودم قول میدم زینبی بشم و بمونم
تمام اون سه چهار روز همش گریه میکردم و با شهدا حرف میزدم
سفر تمام شد و من برگشتم تهران البته با چادر
وای مصیبت شروع شد
با چادر که وارد خونه شدم
بابا: اون چیه سرت مثل کلاغ سیاه شدی
یهو تو همین حین تیام وارد پذیرایی شد
تیام : اون چیه سرت شبیه این زنای پشت کوهی شدی
فقط سکوت کردم
یک هفته بود منو خانواده ام مثل هم خوابگاهیا بودیم
فرداشب قراره یه مهمونی تو خونمون برگزار بشه
البته مهمونی که غرق گناهه
پدرم بهم هشدار داد مثل همیشه تو جشن حاضر بشم
خیلی سریعتر از همیشه ۲۴ساعت گذشت
وارد پذیرایی شدم که ......
#ادامه_دارد..
#همراه_شهدا