ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
من در کاهش جمعیت این شهر دخیلم...
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت54 📝
༊────────୨୧────────༊
دستم را گاز میگیرم و اشک میریزم، هیچوقت برای موضوعی اینطور اشک نریخته ام، نمیدانم چه مرگم شده!
شهاب قصد دارد هاله را مجاب کند به داخل برگردند، اما هاله درست در این وضعیت دلش یاد هندوستان کرده و تا مرا نکشد ول کن ماجرا نیست!
چشمانم را میبندم و دستم را روی گوشهایم میگذارم، بگذار نشنوم صدای زنی را که اینطور قربان صدقه شهاب من میرود!
نمیدانم چقدر گذشته، دستی روی مچ هایم مینشیند و از گوش هایم جدایشان میکند، چشم باز میکنم و با حالی افتضاح نگاهش میکنم، نفس میزنم در حوالی عطر تنش، میشد نگاهش کرد و مثل هاله دست به کار نشد؟ میشد؟ اما باید میشد، شهاب تمام شده بود!
با چشمان اشکی نگاهش میکنم هنوز مچ دستانم را در دست دارد که میگوید:
-متاسفم...
دستانم را میکشم و ضربه ای به س,ینهاش میزنم تا از مقابلم کنارش بزنم، دلم میخواهد از او فرار کنم و او مانعم شود، دوست دارم بروم و صدایم بزند، اما هر چه دور تر میشوم سکوت شهاب بیشتر به وجودم دهان کجی میکند!
با اوضاع نکبت باری وارد خانهمان میشوم، چراغ ها را روشن میکنم و سمت حمام پا تند میکنم، وان را پر از آب ولرم میکنم و داخلش میخزم، سِر و یخ زده به مقابل چشم میدوزم و زمزمه میکنم:
-شهاب تموم شد...
شهاب این بار برای همیشه صاحب دار شده بود، هاله از حالا مالک تن و روح او بود، با درد چشم میبندم، باید باورم میشد، باید باور کنم که شهاب دیگر برای من نیست، از اول هم نبود!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان فوق احساسی #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
هدایت شده از محافظ همسر استاد
https://eitaa.com/joinchat/2908684469C980fdc5e37
لینک چنل همسر استاد🥰🥺
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
https://eitaa.com/joinchat/2908684469C980fdc5e37 لینک چنل همسر استاد🥰🥺
لینک چنلو ذخیره کنید لطفا
هر مشکلی پیش میاد
اگه پیاما بالا نمیاد یا کلا مشکلی داره
لفت بدید دوباره وارد شید تا اوکی شه