عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت766 📝
༊────────୨୧────────༊
و با خجالت میخندم و صورتم را سمت شیشه میچرخانم، او هم همراهی ام میکند:
-دورت بگردم امشب که مراسم خواستگاری نیست که اینطور مضطربی... فقط یه مهمونی واسه آشناییه همین!
نگاهش میکنم و نفس عمیقی میکشم:
-آره راست میگی... من بیخود ترسیدم!
لبخند مرموزی میزند و اتومبیلش را مقابل در پارک میکند که میپرسم:
-مگه نمیای داخل؟
-نه عزیزم برم خونه... هم کارامو بکنم هم اینکه تا دو ساعت دیگه باید بیایم خدمت شما!
و چشمک دلبرانه ای میزند، نفس پر هیجانی میکشم و سر تکان میدهم:
-اوهوم باشه... بابت امروز ممنون خیلی حال و هوام عوض شد... نفس کشیدن کنار تو خیلی لذت بخشه شهاب! مرسی که حالمو خوب کردی!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت767 📝
༊────────୨୧────────༊
چشمانش ریز میشود:
-آخ که من قربون تو برم، خداروشکر لبخند به لبات برگشته... داشتم دق میکردم ناراحت میدیدمت!
خدا نکندی میگویم و دستم سمت دستگیره میرود که صدایم میزند:
-پریا!
-جانم؟
با لبخند تماشایم میکند:
-هیچوقت از بودنت سیر نمیشم... پس وقتی کنارتم به نفع خودمه! بازم میگم من دیوونه تک تک رفتارا و حتی کلمه هایی که از دهنت بیرون میادم! خیلی خوددارم... خیلی تودارم... اگه تا الان این حرفارو بهت نزدم بدون که از درون مجنونت بودم و هستم همیشه!
با مهربانی خیره چشمانش هستم، با دلی بی قرار خداحافظی میکنم و دل میکنم از حضور گرمش...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت768 📝
༊────────୨୧────────༊
وارد منزل خانجون میشوم، بوی خوش غذایش به مشامم میرسد، الحق که برای امشب سنگ تمام گذاشته.
جلو میروم و داخل آشپزخانه پیدایش میکنم، پشت میز نشسته و مشغول آماده کردن سالاد است.
-خسته نباشی خانجون!
نگاهش بالا می آید:
-اومدی مادر؟ با شهاب بودی؟
-بله یکم گشتیم، قصد داشت روحیه مو عوض کنه!
لبخند میزند:
-پسرم یه پارچه آقاست، مرد زندگیه... باهاش خوشبخت میشی مادر!
لبخند خجلی میزنم و پشت میز مینشینم:
-کمک کنم؟
-نه مادر کاری نمونده، تو برو آماده شو، یکی دو ساعت دیگه میان!
-باید برم خونه خودمون، بیشتر لوازمم اونجاس، دوش میگیرم و آماده میشم.
سر تکان میدهد:
-برو مادر، آقاجونتم رفته میوه بخره الانا دیگه پیداش میشه.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت769 📝
༊────────୨୧────────༊
مردد میگویم:
-کاش بابا و مامانم اینجا بودن... کاش کدورتی بینمون نبود... اینجای زندگیم بیشتر از همیشه بهشون نیاز دارم!
با غم تماشایم میکند و فوری بغض گلویش را میگیرد:
-منم دلم خونه... پاهام رمق نداره برم اون طرف حیاط... چشمم به اون خونه میفته دلم میلرزه... نمیدونم قسمت و سرنوشت ماهم این بود! ولی ناهید به آرزوش رسید... همیشه دلش میخواست مستقل باشه، از اینکه با ما زندگی میکرد ناراضی بود...
نفس عمیقی میکشم، بهتر بود تا بحث به ماجرای عروس و مادرشوهر نکشیده به خانه بروم.
بلند میشوم و کیفم را برمیدارم:
-من میرم حاضر شم خانجون.
-باشه برو مادر.
به خانه میروم، دوش میگیرم و بعد از سشوار کشیدن موهایم مقابل آینه آماده میشوم.
آرایش ملایمی کرده ام، از عطر مورد علاقه ام استفاده میکنم و به پذیرایی خالی میروم، چقدر با خالی بودن این خانه غریبه ام... همیشه عادت داشتم پدر و مادر را داخلش ببینم... وای که چقدر نبودنشان مایه عذاب است...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت770 📝
༊────────୨୧────────༊
هوا تاریک شده و بهتر است زودتر برگردم، چراغها را خاموش میکنم و پا به حیاط میگذارم.
خانجون را برای آماده شدن به اتاق میفرستم و خودم وسایل پذیرایی را مهیا میکنم، میوه ها و شیرینی را داخل ظرف میچینم، چای دم میکنم و فنجان ها را داخل سینی میچینم، قندان ها را پر میکنم و تنقلات را داخل ظرف میریزم.
همه چیز آماده است، آقاجون مقابل آینه موهای کم پشتش را شانه میزند که صدای شهاب از حیاط به گوش میرسد:
-یاالله... آقاجون؟ خانجون؟
از آشپزخانه خارج میشوم و مضطرب گوشه ای می ایستم، آقاجون برای باز کردن در میرود و خانجون در حالی که دستش به گره روسریاش است از اتاق خارج میشود.
همین که آقاجون در خانه را باز میکند نگاهم به شهاب میافتد، با تعجب به ظاهرش نگاه میکنم، کت و شلوار پوشیده و موهایش را به زیبایی به سمت بالا حالت داده است، نفسم برای لحظه ای بند میآید، خصوصا وقتی بوی ادکلنش جلوتر از خودش داخل میشود، نگاهم به دسته گل کوچکی که در دست دارد می افتد...
قلبم تند در سینه میکوبد، کنار می ایستد تا اول پدر و مادرش داخل شوند، به گرمی با خانجون و آقاجون خوش و بش میکنند.
آرام جلو میروم:
-سلام...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت771 📝
༊────────୨୧────────༊
نگاه هر دو به من می افتد، پدرش با کم رویی میگوید:
-سلام دخترم، حالت چطوره؟
-ممنونم، خیلی خوش اومدید!
اما مادرش چشمانش هم برق میزند وقتی میگوید:
-سلام به روی ماهت عزیزکم!
دستانش را باز میکند، زن ریز نقشیست، خودم را درون آغوشش رها میکنم و کنار گوشش جواب میدهم:
-خیلی خوش اومدین.
و صدایش را میشنوم:
-خوش باشی عزیزم، خوبی دخترم؟
از هم فاصله میگیریم:
-بله ممنون.
خانجون تعارف میکند بنشینند، حالا دختر جوانی مقابلم قرار میگیرد، فرشته خواهر شهاب است، به هم دست میدهیم و احوال یکدیگر را میپرسیم، دختر مأدبیست، بعد از او سینا برادر شهاب داخل میشود و با نیشی شل شده نگاهم میکند:
-سلام خوب هستید؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت772 📝
༊────────୨୧────────༊
من هم لبخند میزنم:
-سلام ممنونم، خوش اومدی!
مشخص است پسر پر انرژی است، نگاهم روی شهاب ثابت می شود، با لبخند جذابی نزدیکم میشود و گل را سمتم میگیرد.
لبخند خجلی میزنم و گل را از دستش میگیرم، همه مینشینند، هنوز خوش و بش ها تمام نشده، کنار خانجون جای میگیرم که مادر شهاب میگوید:
-سلامتی پریا جان؟ اولین باره از نزدیک میبینیمت، همیشه تعریف خوبی و خانمیتو از شهاب شنیدیم.
نمیدانم چرا اینقدر داغ شده ام، نفسی میکشم و در جواب میگویم:
-خیلی ممنونم، نظر لطف شماس، منم خوشحالم از آشناییتون.
خانجون کنار گوشم نجوا میکند:
-مادر شربت آلبالو درست کردم، تو یخچاله، بریز بیار پیش مهمونا.
چشمی میگویم و به آشپزخانه میروم، دسته گلی که هنوز در دستانم است را نزدیک دماغم میبرم، نفس میکشم و لبخند زنان گلدانی برمیدارم و داخل آب میگذارم.
شربت را داخل لیوان ها میریزم و به پذیرایی برمیگردم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت773 📝
༊────────୨୧────────༊
بعد از تعارف کردن شربتهای خنک باز کنار خانجون مینشینم، با اضطراب به شهاب نگاه میکنم، از اینکه نگاه او هم روی من است هیجان شیرینی به دلم نفوذ میکند.
لبخند شیرینی میزند و چشمانش را برای آرامشم روی هم میفشارد، آرام سر تکان میدهم که مادر شهاب رو به خانجون میگوید:
-خانجون شما خودت درجریانی شهاب من دلش پیش پریا جون گیره، امشب اومدیم با اجازهتون از شما کسب تکلیف کنیم.
دلم هُری میریزد، مگر قرار نبود یک دیدار معمولی باشد؟ با تعجب به شهاب نگاه میکنم که مادرش ادامه میدهد:
-از شهاب ماجرای آقا شهریار و ناهید خانمو کم و بیش شنیدیم، خیلی ناراحتم، ولی نمیشه هم دست رو دست گذاشت!
آقاجون لبی تر میکند و میگوید:
-اجازه پریا دست منه، من همین امروز با شهریار صحبت کردم، بهش گفتم امشب بله رو به شهاب میدیم، اونم گفت هر چی خود پریا میخواد همون بشه ولی ازمون توقع نداشته باشین برای تبریک و مراسما بیایم، شهریار شمشیرو از رو بسته، از بچگیشم همینطور بود، پسر بد لج و یک دنده ایه، وقتی پریا رضایت داشته باشه همه ما هم موافقیم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت774 📝
༊────────୨୧────────༊
با استرس نگاهم را زیر می اندازم که صدای پدر شهاب به گوشم میرسد:
-بگو تا با گوشای خودمون بشنویم دخترم، تو از دل و جون به این وصلت رضایت داری؟
چه شد که به اینجا رسیدیم؟ چشمانم را محکم به هم میفشارم... قرار نبود امشب شب خواستگاری باشد... غافلگیرانه نگاهی به جمع میکنم و در آخر در نگاه عاشق پیشه شهاب قفل میشوم، خانجون دستم را درون دستهای گرمش میگیرد:
-بگو مادر، خجالت نکش!
با صدایی لرزان لب باز میکنم:
-رضایت دارم!
شهاب که تا الان منتظر نگاهم میکند نفس راحتی میکشد و لبخند میزند، مادر و خواهرش کل میکشند، سینا سوت میزند و برایمان دست میزنند، با گونه هایی گلگون شده سرم را زیر می اندازم که خانجون سفت گونه ام را میبوسد.
مادر شهاب فوری از زیر چادرش پاکتی بیرون میکشد:
-با اجازتون من این قواره چادری رو آوردم که خودم برای عروسم اندازه بگیرم بدوزم، به امید خدا سر عقد رو سرش بندازه!
به پارچه سفید حریر نگاه میکنم و لبم را گاز میگیرم، با خجالت به اتاق میروم تا مادر شهاب اندازه ام را بگیرد، بعد از اینکه کارش تمام میشود مقابلم می ایستد و دستانش را دو طرف صورتم میگذارد، با لبخند میگوید:
-شهابِ من خیری از خانواده اش ندید، ولی با تو خوشبخت میشه، به خدا که اینو میدونم!
بعد پیشانی ام را میبوسد که خجل نگاهش میکنم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت775 📝
༊────────୨୧────────༊
شام را کنار هم میخوریم، جو بینمان صمیمانه تر شده، سینا مدام شوخی میکند و اجازه نمیدهد لحظه ای لبخند از لبمان دور شود، فرشته دختر سنگین و موقری به نظر میرسد، حس میکنم چندان دلش نمیخواهد رابطه گرم و صمیمی با من برقرار کند، بالاخره او هم چنین اخلاق و منشی دارد...
بعد از شام شهاب آرام میگوید:
-یکم تو حیاط قدم بزنیم؟
از پیشنهادش استقبال میکنم و بعد از تمام شدن کارها به حیاط میرویم.
همین که کنارش قدم برمیدارم میگوید:
-مامان خیلی ذوق داشت برات چادر بدوزه، میگه میخواد سر عقد سرت بندازی... البته من چند بار بهش گفتم بذار اول از پریا بپرسیم بعد...
سکوت میکند که متعجب میپرسم:
-چرا؟
-نمیدونم گفتم شاید بخوای مثل امروزیا سر عقد با لباس شب باشی یا کت و شلوار یا هرچی که میپسندی...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت776 📝
༊────────୨୧────────༊
حرفش را قطع میکنم:
-آره خب شاید اگه مامانم اینجا بود میگفت دیگه کی الان موقع عقد چادر سرش میندازه... ولی من واقعا این چیزا برام مهم نیست شهاب، اگه مامانت با این موضوع خوشحاله بذار انجامش بده... منم موقع خوندن خطبه سرم میندازم، چه اشکالی داره!
با لبخند نگاهم میکند و می ایستد:
-مرسی که اینقدر مهربونی!
لبخند میزنم و اخم تصنعی میکنم:
-امروز اولین پنهون کاری رو کردی... فکر نکن به روت نمیارم و ساده ازش میگذرم!
میخندد:
-چکار کردم مگه؟
-چکار کردی؟ چرا بهم نگفتی امشب برای خواستگاری میاین؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت777 📝
༊────────୨୧────────༊
چشمکی میزند:
-خب نخواستم استرست بیشتر بشه!
نفس عمیقی میکشم و به راه رفتن ادامه میدهم:
-اگه آمادگیشو داشتم بهتر بود... خیلی غافلگیر شدم!
-ولی به اون نگاه بامزهات می ارزید... طوری نگاهم میکردی انگار نشدنی ترین اتفاق دنیا جلوی چشات رخ داده.
با خجالت میخندم و نگاهش میکنم، یکباره میپرسم:
-یعنی راستی راستی داریم ازدواج میکنیم شهاب؟
با مهر تماشایم میکند و نجواگونه میگوید:
-ازدواج میکنیم... میشی خانم خودم...
دستانم را روی گونه های تب دارم میگذارم:
-باور نمیکنم... شهابی که اینقدر برای بدست آوردنش جنگیدم الان داره...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت778 📝
༊────────୨୧────────༊
با خجالت ادامه میدهم:
-میشه شوهرم!
قدمی نزدیک میشود:
-چی گفتی؟ دوباره بگو...
با شرم نگاهش میکنم:
-توقع داری وقتی اینجوری داری تماشام میکنی تکرارش کنم؟
سرش را خم میکند و خیره نگاهم لب میزند:
-جون من بگو...
لبم را گاز میگیرم و به سختی میگویم:
-داری میشی شوهرم!
لبش کش میآید و لبخند عمیقی میزند:
-شوهرت فدات میشه خب؟
با خجالت زمزمه میکنم:
-خدا نکنه...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت779 📝
༊────────୨୧────────༊
****
برای چندمین بار شماره مادر را میگیرم تا بالاخره جواب میدهد:
-الو پریا؟
صدایش میلرزد، میدانم بغض به گلو دارد، من هم فوری بغض میکنم:
-مامان؟ خوبی؟
-خوب نیستم... تو چطوری؟
-نمیدونم... هم خوشحالم... هم دلگیر... مامان امروز برای آزمایش میریم... بعدم خرید... مامان تروخدا این روزا کنارم باش!
کنایه میزند:
-آره خب حق داری خوشحال باشی، بالاخره به خواسته ات رسیدی... شنیدم دیشب خواستگاریت بوده... خوبه دیگه دختر منو دارن پدرشوهر مادرشوهرم شوهر میدن!
چشم میبندم:
-مامان نگو اینطوری... شما نخواستین باشین... آقاجون که حتی دیشب تلفنی از بابا اجازه گرفته... کاش این لجبازی رو کنار بذارین... مگه چی ازتون خواستم؟ مامان من به خاطر تو و خاله نسترن حاضر شدم با سهراب ازدواج کنم و برم اون سر دنیا... ولی تو حتی حاضر نیستی به وظیفه مادریت عمل کنی؟!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت780 📝
༊────────୨୧────────༊
صدایش را بالا میبرد:
-به خاطر من و خاله ات نبود پریا... به خاطر این بود که آقا شهاب با هاله خانم نامزد کرده بود... تو هم لج کردی... فکر کردی نمیفهمم اینارو؟ منم یه زمانی جوون بودم، خوب با این بازی ها آشنام! بیخودی سعی نکن با این حرفا نرمم کنی! درضمن مگه تا الان به وظیفه مادریم عمل نکردم؟ چی کم گذاشتم برات؟ آره خب اشتباه کردم برات سهرابو لقمه گرفتم... ولی تو هم میتونستی بگی نه... به هر روشی که شما جوونا بلدین میتونستی مخالفت کنی... مثل همین حالا که داری برای ازدواج با شهاب تلاش میکنی!
پوفی میکشم... هیچ جوره کوتاه نمیآید و این حسابی کلافه ام کرده:
-باشه مامان... همه حقهای دنیا واسه تو... من خامم... من جوونم... من عقلم ناقصه... هر چی که تو بگی اصلا... ولی تو ببخش... تو مدارا کن... تو کوتاه بیا... بخدا شهاب آدم بدی نیست، اتفاقا خیلی احترام قائله برای شما... مامان من فقط شما و بابارو الان کم دارم تا خوشبختیم تکمیل بشه!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت781 📝
༊────────୨୧────────༊
نیشخندی میزند:
-تو مارو به اون شهاب یه لاقبا فروختی پریا... به خانجونت و آقاجونت فروختی مارو... باباتو کارد بزنی خونش در نمیاد... الانم چون از خونه بیرون رفت تونستم جوابتو بدم...
صدای گریه اش بلند میشود:
-بعد مدتها به آرزوم که مستقل شدن بود رسیدم، ولی تنها دخترم کنارم نیست و مارو به یه مرد بی ارزش فروخت... تو لیاقتت شهاب نبود پریا! من برای تو کم نذاشتم که تو خانجونتو به من ترجیح دادی پریا... برو هر کاری که آرومت میکنه رو انجام بده، ولی اینو بدون ذره ای دل من و بابات راضی نیست.
این را میگوید و تماس را قطع میکند، عصبی داد میزنم:
-مامان... مامان... وای مامان... از دست تو...
روی تختم مینشینم و های های سودای گریه سر میدهم که موبایلم زنگ میخورد، با چشمانی گریان به اسم شهاب نگاه میکنم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت782 📝
༊────────୨୧────────༊
فوری اشک هایم را پاک میکنم و گلویی صاف میکنم:
-الو؟
-سلام عزیزم، خوبی؟
-سلام شهاب جان، مرسی تو چطوری؟
-صداتو شنیدم گرفته شدم!
-عه چرا خب؟
-چون تو گرفته ای... چیزی شده؟
بینی ام را بالا میکشم:
-مثلا قصد داشتم نفهمی! چیزی نیست قبل از تو با مامان حرف زدم...
-همون موضوع همیشگی؟
-اوهوم... من دلم میخواد کنارم باشن ولی کوتاه نمیان...
-پریا... اگه بخوای بازم میتونیم صبر کنیم عزیزم... شاید یه مدت دیگه باید بهشون زمان داد!
-نه شهاب جان... میدونم حالا حالا ها مرغشون یه پا داره...
-در هر حال هر طور که تو بگی من اوکی ام... حاضرم برای لبخند رو لبات هر کاری بکنم حتی صبر! که خودت میدونی چقدر سختمه.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت783 📝
༊────────୨୧────────༊
لبخند میزنم:
-طبق همون برنامه ای که داریم پیش میریم! امیدوارم یه روزی بتونن با این موضوع کنار بیان.
-منم امیدوارم عزیزم، پس بیام دنبالت؟
-آره بیا، من اومدم خونه خودمون داشتم آماده میشدم.
-باشه عشقم پس حالا که اینطوره درو باز کن من پشت درم!
چشمانم گرد میشود:
-واقعا!
و بلند میشوم و سمت در میروم، آیفن را میزنم که میگوید:
-تو راحت باش، حاضر شو بیا، منم یه سر به خانجون اینا میزنم.
-باشه عزیزم.
تماس را قطع میکنم و برای آماده شدن به اتاقم میروم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت784 📝
༊────────୨୧────────༊
مقابل منزل خانجون می ایستم و تقه ای میزنم، بلافاصله شهاب در را باز میکند و با لبخند جذابی براندازم میکند:
-دیگه داشتم میومدم دنبالت، دیر کردی!
-اولا سلام، دوما یکم به خودم رسیدم، بده مگه؟
چشمانش را با شیطنت ریز میکند و صورتم را رصد میکند:
-اولا علیک بانو، دوما چرا بد بشی؟ ماه بودی، ماه تر شدی!
لبخند میزنم و در را هل میدهم و خطاب به خانجون میگویم:
-خانجون شما نمیای؟
با مهر نگاهم میکند:
-نه مادر خودتون برید، الهی با خبرای خوش برگردید!
زیر لب نجوا میکنم:
-الهی آمین!
خداحافظی میکنیم و سمت اتومبیل شهاب که بیرون پارک شده میرویم، در را برایم باز میکند که خجالتزده تشکر میکنم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت785 📝
༊────────୨୧────────༊
همین که اتومبیلش را به حرکت در می آورد میپرسد:
-خب چه خبر؟ خوبی؟
امروز قرار نیست لبخند از لبانم دور شود، سمتش میچرخم:
-خوبم، البته یکمم هیجان دارم!
نگاهم میکند و با مهربانی میگوید:
-اصلا مضطرب نباش، همه چی عالی پیش میره، وقتی من پیشتم نگران هیچی نباش.
-نگران نیستم... میدونم همیشه حامی منی! تو هر شرایطی دلم بهت قرصه، ولی خب این هیجانا طبیعیه دیگه... بهم حق بده!
-حق میدم عزیزدلم... زودتر این کارا پیش بره و خطبه عقد جاری بشه... دیگه هیچی از خدا نمیخوام!
گوشه لبم را میگزم:
-هیچی هیچی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت786 📝
༊────────୨୧────────༊
چشمک بامزه ای میزند:
-تو باور نکن!
آرام میخندم و به رو به رو زل میزنم:
-مثلا بعدش که همه چی خوب پیش رفت و ازدواج کردیم، چی از خدا میخوای؟
متوجه نگاهش به نیم رخم میشوم:
-اول تو رو تا ابد... بعدم سلامتی، خوشبختی و خوشحالی مون، در آخرم خب...
کنجکاو نگاهش میکنم که با شیطنت ادامه میدهد:
-یه چند تا گوگولی مموشی هم خدا بهمون بده تا خوشبختی مون تکمیل بشه!
گونه هایم رنگ میگیرد، اما متعجب میپرسم:
-یه چند تا؟ چه خبره؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت787 📝
༊────────୨୧────────༊
-نه نه اصلا فکرشم نکن که فوری بچه بخواما... نه... باید یه مدت فقط واسه خودم باشی، به هیچ وجه اینقدر زود با بچه ها تقسیمت نمیکنم!
دستانم را روی گونه هایم میفشارم:
-آره خب اینقدر زودم خوب نیست صاحب بچه بشیم!
میخندد و با شیطنت میپرسد:
-حالا چرا دستاتو گذاشتی رو صورتت؟
آرام دستانم را پایین میبرم:
-عادت ندارم به این حرفات... شیطون شدی امروز!
بلند میخندد و چشمکی تحویل میدهد:
-هر چی بریم جلوتر شیطون ترم میشم، کجاشو دیدی!
با خجالت رو میگیرم و دور از چشمش آرام میخندم.
آزمایش میدهیم و منتظر می مانیم، هر دو گرسنه ایم پس بیرون چیزی میخوریم و بعد برای تحویل جواب آزمایش میرویم، خوشبختانه مشکلی نیست و شهاب با خرید شیرینی و گل برایم خوشحالی اش را بروز میدهد.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت788 📝
༊────────୨୧────────༊
به بازار میرویم و برای گرفتن حلقهها حسابی حساسیت به خرج میدهیم تا درست باب میلمان باشد.
بعد از کمی خرید سمت خانه برمیگردیم که میان راه موبایل شهاب زنگ میخورد، نگاهی به صفحه موبایلش میکند:
-مامانمه!
نگاهم میکند و موبایلش را درون دست تکان میدهد:
-با اجازه!
به ادب و متانتش لبخند تحویل میدهم که تماسش را وصل میکند:
-سلام مامان، خوبین؟... قربون شما... اتفاقا الان کنارمه... بعد از آزمایش رفتیم خرید، الان داریم برمیگردیم... اوهوم... خب... اوهوم... آها باشه من با پریا جان صحبت کنم ببینم نظرش چیه... باشه پس فعلا...
تماس را قطع میکند و نگاهم میکند:
-مامان میخواد خودش برات چادر سر عقدو بدوزه، میگه ببرمت خونه یه دقیقه اندازه تو بگیره... نظرت چیه؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت789 📝
༊────────୨୧────────༊
شرمگین نگاهش میکنم، از اینکه سرخود کاری انجام نمیدهد و مدام نظرم را میپرسد برایم دلنشین است، لبخند میزنم:
-باشه اشکالی نداره... بریم...
چشمک و لبخند تحویل میدهد:
-گفته باشم ببرمت خونهمون دیگه نمیذارم بری...
ابروهایم بالا میپرد:
-عجب آقا شهاب... زورگو هم تشریف داری!
با سرخوشی میخندد:
-نه عزیزدلم تا ابد حرف حرف توئه! فقط هرجا خواستی بری بذار کنارت باشم، هوم؟
با عشق خیره چشمانش زمزمه میکنم:
-کنارتم... همیشه... دیگه ازت جدا نمیشم!
چشمانش برق میزند و خیره در نگاه همیم که صدای بوق بلندی از هپروت بیرون مان میکشد، شهاب فوری به رانندگی اش مسلط میشود و چنگی به موهایش میکشد:
-من جنبه شو ندارم پریا... تا خطبه خونده نشده با من مهربون نشو قربونت...
با خجالت میخندم، صاف مینشینم و به مسیر زل میزنم، بهتر بود موقع رانندگی سر به سرش نگذارم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت790 📝
༊────────୨୧────────༊
شهاب با کلیدی که همراه دارد در آهنی خانه را باز میکند، یک خانه ویلایی و قدیمی، اولین چیزی که نظرم را به خودش جلب میکند حوض وسط حیاط است که دور تا دورش گلدانهای سرسبز است، به وجد می آیم و نزدیک میروم:
-وای من خیلی از این حوض خوشم اومد!
شهاب با لبخند جذابی کنارم می ایستد:
-منم دوسش دارم، اگه بپرسی بیشتر از همه واسه خاطر چی این خونه دلتنگ شدی، میگم همین حوض!
با مهر نگاهش میکنم که صدای مادرش به گوشمان میرسد:
-خوش اومدین!
فوری نگاهم را به مادرش میدهم:
-سلام خیلی ممنون.
با رویی خوش به استقبالمان می آید و پشت سرش فرشته با اسپند منتظرمان است، جلو میرویم، فرشته اسپند را از روی سرمان رد میکند و خوش آمد میگوید، تشکر میکنم و کنار شهاب وارد خانه میشوم.
پدر شهاب که در حال تماشای تلوزیون بوده بلند میشود و با رویی خوش از ما استقبال میکند، با تعارف مادرش مینشینم، شهاب هم کنارم جای میگیرد.
فرشته با دو لیوان شربت خنک از ما پذیرایی میکند، از فضای گرم و صمیمی خانه شان حسابی به وجد آمده ام.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع