عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت774 📝
༊────────୨୧────────༊
با استرس نگاهم را زیر می اندازم که صدای پدر شهاب به گوشم میرسد:
-بگو تا با گوشای خودمون بشنویم دخترم، تو از دل و جون به این وصلت رضایت داری؟
چه شد که به اینجا رسیدیم؟ چشمانم را محکم به هم میفشارم... قرار نبود امشب شب خواستگاری باشد... غافلگیرانه نگاهی به جمع میکنم و در آخر در نگاه عاشق پیشه شهاب قفل میشوم، خانجون دستم را درون دستهای گرمش میگیرد:
-بگو مادر، خجالت نکش!
با صدایی لرزان لب باز میکنم:
-رضایت دارم!
شهاب که تا الان منتظر نگاهم میکند نفس راحتی میکشد و لبخند میزند، مادر و خواهرش کل میکشند، سینا سوت میزند و برایمان دست میزنند، با گونه هایی گلگون شده سرم را زیر می اندازم که خانجون سفت گونه ام را میبوسد.
مادر شهاب فوری از زیر چادرش پاکتی بیرون میکشد:
-با اجازتون من این قواره چادری رو آوردم که خودم برای عروسم اندازه بگیرم بدوزم، به امید خدا سر عقد رو سرش بندازه!
به پارچه سفید حریر نگاه میکنم و لبم را گاز میگیرم، با خجالت به اتاق میروم تا مادر شهاب اندازه ام را بگیرد، بعد از اینکه کارش تمام میشود مقابلم می ایستد و دستانش را دو طرف صورتم میگذارد، با لبخند میگوید:
-شهابِ من خیری از خانواده اش ندید، ولی با تو خوشبخت میشه، به خدا که اینو میدونم!
بعد پیشانی ام را میبوسد که خجل نگاهش میکنم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع