عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت777 📝
༊────────୨୧────────༊
چشمکی میزند:
-خب نخواستم استرست بیشتر بشه!
نفس عمیقی میکشم و به راه رفتن ادامه میدهم:
-اگه آمادگیشو داشتم بهتر بود... خیلی غافلگیر شدم!
-ولی به اون نگاه بامزهات می ارزید... طوری نگاهم میکردی انگار نشدنی ترین اتفاق دنیا جلوی چشات رخ داده.
با خجالت میخندم و نگاهش میکنم، یکباره میپرسم:
-یعنی راستی راستی داریم ازدواج میکنیم شهاب؟
با مهر تماشایم میکند و نجواگونه میگوید:
-ازدواج میکنیم... میشی خانم خودم...
دستانم را روی گونه های تب دارم میگذارم:
-باور نمیکنم... شهابی که اینقدر برای بدست آوردنش جنگیدم الان داره...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت778 📝
༊────────୨୧────────༊
با خجالت ادامه میدهم:
-میشه شوهرم!
قدمی نزدیک میشود:
-چی گفتی؟ دوباره بگو...
با شرم نگاهش میکنم:
-توقع داری وقتی اینجوری داری تماشام میکنی تکرارش کنم؟
سرش را خم میکند و خیره نگاهم لب میزند:
-جون من بگو...
لبم را گاز میگیرم و به سختی میگویم:
-داری میشی شوهرم!
لبش کش میآید و لبخند عمیقی میزند:
-شوهرت فدات میشه خب؟
با خجالت زمزمه میکنم:
-خدا نکنه...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
رمان #عقد_موقتی😍👇
_ من بچه می خوام... می خوام منو به آرزوم برسونی...
چشمانم بیش از اندازه گرد شد و اصلا منظورش را متوجه نشدم، پس با خنگی تمام پرسیدم:
_بچه؟ آخه... آخه از کجا بچه بیارم براتون؟
_خوب معلومه... خودت بچه دار میشی.
دیگر واقعا شوکه شدم و کم مانده بود از صراحت کلامش سکته بزنم:
_ منظورتون چیه خانم؟ من... من... نمی فهمم چی می گین!
پا روی پا انداخت و گفت:
_ مدتیه دنبال یه نفر می گردم که قابل اطمینان باشه. وقتی از وضعیت تو با خبر شدم با خودم گفتم چرا این دختر نه، هم به پول احتیاج داره و هم همین جا کنار خودمون تو این عمارت زندگی می کنه...
عمیقا نگاهم کرد و ادامه داد:
_می خوام با همسرم عقد کنی و صاحب فرزند بشی... پولی که بهت میدم بیشتر از اون چیزیه که حتی فکرش و کنی... نه تنها مادرت می تونه عمل بشه بلکه خودتم به نون و نوایی می رسی. بچه رو دنیا میاری، تحویل من میدی و میری سراغ زندگیت، یه خونه هم بهت میدم. تا خیالت از بابت جا و مکان راحت باشه. خب... حالا چی میگی؟
😱👇
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
هر آدمی به یک امیدی❣
صبحها از خواب بیدار میشود؛
و من هر صبح، به امید داشتنِ تو
خود که سهل است؛✨
کل شهر را بیدار میکنم!😘❤️
#صبحت_بخیر_زیبای_من💋
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
تنها قلبم کافی نیست
با استخوان هایم هم، دوستت دارم...
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت104
همین که ماشین آراد وارد عمارت شد فین فین کنان پیاده شدم، موبایلم برای چندمین بار زنگ خورد، مدام شماره سارا، سپیده، هانیه و آسیه روی صفحه گوشیم ظاهر میشد، آخه با چه رویی میتونستم جوابشونو بدم؟
داخل عمارت شدم خوشبختانه کسی طبقه پایین نبود تا سوال و جوابم کنه، از پله ها بالا رفتم و مستقیم سمت اتاق آراد رفتم، روی تختش نشستم و هق زدم، امروز مزخرف ترین روز زندگیم بود...
آخ عزیز کجایی تا سرمو قایم کنم تو بغلت و زار بزنم...
آراد وارد اتاق شد و درو بست، همونطور که به در تکیه میزد پرسید:
-نمیخوای بگی چت شده؟ اشکات تموم نشد؟ دستمال کاغذی ماشین من که تموم شد!
دستی زیر چشمام کشیدم و با صدای گرفته گفتم:
-باشه آقا آراد، پول دستمال کاغذی رو از حسابم کم کن؛ خوبه؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت105
بلند و بی قید خندید:
-حتی تو ناراحتیتم حواست به پولته؟ عجب موجودی هستی تو دختر!
چپ چپ نگاهش کردم:
-نه که تا الان یه پاپاسی کف دستم گذاشتین!
بعد کفری سرجام ایستادم:
-اصلا معلومه شما چه فکری تو سرتونه؟ چرا به بقیه نمیگین همه چی فیلم بوده؟ چرا پول منو نمیدین تا گم شم از این خراب شده برم؟
ابرویی بالا انداخت اما هنوز میخندید:
-الان خراب شده رو با این عمارت بودی؟ آخه کجا بری بهتر از اینجاست برات؟ هان؟ شام و ناهارت حاضره... میری کلاس و برمیگردی... جای خوابت راحته... لباسای شیک میپوشی، هزار جون لوازم آرایشی بهداشتی برات فراهمه... چی میخوای دیگه؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت106
عصبی از حرفاش داد زدم:
-یه اتاق مستقل که نخوام شب تا صبح فکر کنم با یه مرد تنهام! نخواد از ترس مثل سگ بلرزم... نخواد استرس اینو داشته باشم که اگه خانوادتون بفهمن از اینجا آلاخون والاخون میشم... نخواد فکر کنم جا و مکانی ندارم برای موندن...
نفس زنان نگاهش کردم که دستی تو هوا تکان داد:
-اوف به چه چیزا فکر میکنی... اینقد حرص نزن الی جون پیر میشیا... حیف این بر و رو نیس؟
از این همه خونسردیش جونم به لبم اومد و کفری سمت پنجره رفتم:
-فقط تکلیف منو زودتر مشخص کنید من دیگه بریدم از این همه دل نگرانی!
-به روی چشم، ببین چند روز دیگه قراره برای ماریا یه خواستگار توپ بیاد، جواب بله رو که به اون یارو بده به همه میگم همه چی فرمالیته بوده.
نامطمئن نگاهش کردم، دیگه نمیدونستم تا کی باید به حرفاش امید میبستم... فقط سر تکان دادم و گفتم:
-میشه برید بیرون من دوش بگیرم؟
دستشو روی چشمش گذاشت:
-به روی چشم!
و سرخوشانه سمت در اتاقش رفت.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
هر که معشوقی ندارد عُمر ضایع میگذارد
همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد
#سعدی
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
چُنانَت دوست می دارَم که گَر روزی فِراق اَفتد
تو صَر از مَن تَوانی کَرد و من صَبر از تو نَتوانم
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت107
قبل از اینکه به حمام برم با عزیز تماس گرفتم و حالشو پرسیدم، به قدری دلتنگش بودم که خدا میدونه.
در اتاقو قفل کردم بعد حوله و لباس های تمیزمو برداشتم و سمت حمام رفتم...
با استرس موبایلمو برداشتم و وارد گروه کلاسی شدم، همش حرف از من و عماد و پانی بود، شرمنده خواستم از برنامه خارج بشم که دیدم بچه ها بهم پیام دادن.
روی اینکه پیامشونو باز کنم نداشتم، نمیدونم از فردا چطور تو دانشگاه حاضر بشم.
با غم روی تخت آراد تو خودم مچاله شدم و نفهمیدم کی خوابم بود.
حوالی عصر با صدای تقه هایی که به در اتاق میخورد چشم باز کردم، صدای آراد بود:
-الناز... الناز چکار میکنی؟ بیا باز کن این درو!
با کسلی بلند شدم و سمت در اتاق رفتم، شالمو مرتب کردم و درو براش باز کردم، تو تاریکی اتاق نگاهش چرخ خورد و روی صورتم نشست:
-داشتی چکار میکردی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت108
خوابآلود جواب دادم:
-مشخص نیست که خواب بودم؟
-یعنی تو از ظهر از اتاق بیرون نرفتی؟
شونه ای بالا انداختم و سمت تخت برگشتم، دلم از گرسنگی ضعف میرفت اما دوست نداشتم برم پایین و با عماد رو به رو بشم، آراد پرسید:
-چته تو دختر؟ از ظهر همینجور بهم ریخته ای!
گوشه تختش نشستم:
-خوبم فقط یکم گرسنمه... میشه یه چیزی برام بیارید؟
چراغ اتاقو روشن کرد:
-برو پایین تو آشپزخونه هر چی میخوای بگو برات حاضر میکنن!
پوفی کشیدم، از آراد نباید توقع اینو داشته باشم که برام غذا بیاره، خودمو مرتب کردم و به طبقه پایین رفتم، منیژه خانم داشت با تلفن صحبت میکرد که چشمش به من افتاد، با خجالت سلام دادم و سمت آشپزخونه رفتم، یکی از خدمه مشغول تمیز کردن سبزیها بود که پرسیدم:
-خسته نباشی، چیزی از غذای ظهر مونده؟
نگاهم کرد و بلند شد:
-بله الان براتون داغ میکنم!
زیرلب تشکر کردم که منیژه خانم وارد آشپزخونه شد:
-لازم نیست داغ کنی!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت109
بعد به من نگاهی کرد:
-اگه قراره عروس این خانواده بشی باید اینم بدونی که میز ناهار ساعت یک حاضر میشه... الان وقت خوردن ناهار نیست! تحمل کن و ساعت نُه به موقع سر میز شام حاضر شو!
اینو گفت و از آشپزخونه بیرون رفت، بغض بدی گلومو چنگ انداخت، نگاهی به خدمه که مات و مبهوت ایستاده بود انداختم و سعی کردم با وجود بغضم لبخند بزنم:
-تا شام تحمل میکنم... زحمت نکش!
بعد از آشپزخونه بیرون رفتم که رخ به رخ عماد در اومدم، نگاهمو بالا آوردم، با اخم به چشام که نم اشک گرفته بود زل زد.
ازش حسابی ناراحت بودم و حضورش باعث میشد بیشتر از پیش به بدبختیم فکر کنم، از کنارش رد شدم و به طبقه بالا رفتم، بی اراده اشکام روی گونه هام چکید، کمی پشت در اتاق ایستادم تا به خودم مسلط شم، اشکامو پاک کردم و داخل اتاق آراد شدم.
وقتی دیدم روی تختش طاق باز دراز کشیده و هدفون روی گوشاشه، سمت در تراس رفتم و واردش شدم، به فضای زیبای باغ نگاه کردم، کمی اونجا موندم تا حواسم از دل ضعفهی عجیبم پرت بشه که صدای در اتاق باعث شد به اتاق سرک بکشم.
آراد روی تختش نبود، ولی...
نگاهم روی بشقاب کیکی که روی تخت گذاشته بود افتاد، چشمام برق زد و سمتش رفتم، روی تخت نشستم و با ولع مشغول خوردن شدم، فکرشم نمیکردم آراد ذره ای مهربونی سرش بشه!
با وجود اون برش کیک از ضعفم دیگه خبری نبود، بشقاب خالی رو روی میز گذاشتم.
نفس عمیقی کشیدم و سمت کیفم رفتم تا کمی به درسام برسم.
***
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
حضرت دلبر جانم
نفسم عششششقم
شب که می شود
شوق خواستنت
پای درون قلبم می گذارد
دوست داشتنت
مرا گرم در آغوش می فشارد
و دلتنگی
دست از سر دقایقم بر می دارد
شب که می شود
دلم تو را یک جور دیگر
دوست می دارد💋🤍
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
آروم درِ گوشش بگید :
چقد خوبه وسط
شلوغی های این زندگی
پیدات کردم تا دوست داشته باشم
و این می ارزه به گم کردنِ همه 🤍💋
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
مثلِ خیابانهایِ...
بـاران خـوردهیِ پـاییـز...
وقتی که هستی...
حال و احوالِ دلم... خوب است
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
و ڪَـاهی قشنڪَترین ترانهے
جهان،همان ترانهاےست
ڪه تو با مداد رنڪی چشمهاے قشنڪَــت
هزاران دوستت دارم را
روی رخسارهے مژه هایم
بی صدا ؏ـاشقانه نقاشی میڪنی
و من در طنینِ آهنڪَــ قلبم
تو را فریاد فریاد
بی صدا #دوستتمیدارم.....!!
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
دیشب به خیالم🙂
به لبت بوسه زدم...!😘
صبح شد!🌞
نفسم عطر تو دارد هنوز...!🥰
صبحت بخیر جان دلم چشم دل بگشا❤️
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0