عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت104
همین که ماشین آراد وارد عمارت شد فین فین کنان پیاده شدم، موبایلم برای چندمین بار زنگ خورد، مدام شماره سارا، سپیده، هانیه و آسیه روی صفحه گوشیم ظاهر میشد، آخه با چه رویی میتونستم جوابشونو بدم؟
داخل عمارت شدم خوشبختانه کسی طبقه پایین نبود تا سوال و جوابم کنه، از پله ها بالا رفتم و مستقیم سمت اتاق آراد رفتم، روی تختش نشستم و هق زدم، امروز مزخرف ترین روز زندگیم بود...
آخ عزیز کجایی تا سرمو قایم کنم تو بغلت و زار بزنم...
آراد وارد اتاق شد و درو بست، همونطور که به در تکیه میزد پرسید:
-نمیخوای بگی چت شده؟ اشکات تموم نشد؟ دستمال کاغذی ماشین من که تموم شد!
دستی زیر چشمام کشیدم و با صدای گرفته گفتم:
-باشه آقا آراد، پول دستمال کاغذی رو از حسابم کم کن؛ خوبه؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت105
بلند و بی قید خندید:
-حتی تو ناراحتیتم حواست به پولته؟ عجب موجودی هستی تو دختر!
چپ چپ نگاهش کردم:
-نه که تا الان یه پاپاسی کف دستم گذاشتین!
بعد کفری سرجام ایستادم:
-اصلا معلومه شما چه فکری تو سرتونه؟ چرا به بقیه نمیگین همه چی فیلم بوده؟ چرا پول منو نمیدین تا گم شم از این خراب شده برم؟
ابرویی بالا انداخت اما هنوز میخندید:
-الان خراب شده رو با این عمارت بودی؟ آخه کجا بری بهتر از اینجاست برات؟ هان؟ شام و ناهارت حاضره... میری کلاس و برمیگردی... جای خوابت راحته... لباسای شیک میپوشی، هزار جون لوازم آرایشی بهداشتی برات فراهمه... چی میخوای دیگه؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت106
عصبی از حرفاش داد زدم:
-یه اتاق مستقل که نخوام شب تا صبح فکر کنم با یه مرد تنهام! نخواد از ترس مثل سگ بلرزم... نخواد استرس اینو داشته باشم که اگه خانوادتون بفهمن از اینجا آلاخون والاخون میشم... نخواد فکر کنم جا و مکانی ندارم برای موندن...
نفس زنان نگاهش کردم که دستی تو هوا تکان داد:
-اوف به چه چیزا فکر میکنی... اینقد حرص نزن الی جون پیر میشیا... حیف این بر و رو نیس؟
از این همه خونسردیش جونم به لبم اومد و کفری سمت پنجره رفتم:
-فقط تکلیف منو زودتر مشخص کنید من دیگه بریدم از این همه دل نگرانی!
-به روی چشم، ببین چند روز دیگه قراره برای ماریا یه خواستگار توپ بیاد، جواب بله رو که به اون یارو بده به همه میگم همه چی فرمالیته بوده.
نامطمئن نگاهش کردم، دیگه نمیدونستم تا کی باید به حرفاش امید میبستم... فقط سر تکان دادم و گفتم:
-میشه برید بیرون من دوش بگیرم؟
دستشو روی چشمش گذاشت:
-به روی چشم!
و سرخوشانه سمت در اتاقش رفت.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
هر که معشوقی ندارد عُمر ضایع میگذارد
همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد
#سعدی
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
چُنانَت دوست می دارَم که گَر روزی فِراق اَفتد
تو صَر از مَن تَوانی کَرد و من صَبر از تو نَتوانم
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت107
قبل از اینکه به حمام برم با عزیز تماس گرفتم و حالشو پرسیدم، به قدری دلتنگش بودم که خدا میدونه.
در اتاقو قفل کردم بعد حوله و لباس های تمیزمو برداشتم و سمت حمام رفتم...
با استرس موبایلمو برداشتم و وارد گروه کلاسی شدم، همش حرف از من و عماد و پانی بود، شرمنده خواستم از برنامه خارج بشم که دیدم بچه ها بهم پیام دادن.
روی اینکه پیامشونو باز کنم نداشتم، نمیدونم از فردا چطور تو دانشگاه حاضر بشم.
با غم روی تخت آراد تو خودم مچاله شدم و نفهمیدم کی خوابم بود.
حوالی عصر با صدای تقه هایی که به در اتاق میخورد چشم باز کردم، صدای آراد بود:
-الناز... الناز چکار میکنی؟ بیا باز کن این درو!
با کسلی بلند شدم و سمت در اتاق رفتم، شالمو مرتب کردم و درو براش باز کردم، تو تاریکی اتاق نگاهش چرخ خورد و روی صورتم نشست:
-داشتی چکار میکردی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت108
خوابآلود جواب دادم:
-مشخص نیست که خواب بودم؟
-یعنی تو از ظهر از اتاق بیرون نرفتی؟
شونه ای بالا انداختم و سمت تخت برگشتم، دلم از گرسنگی ضعف میرفت اما دوست نداشتم برم پایین و با عماد رو به رو بشم، آراد پرسید:
-چته تو دختر؟ از ظهر همینجور بهم ریخته ای!
گوشه تختش نشستم:
-خوبم فقط یکم گرسنمه... میشه یه چیزی برام بیارید؟
چراغ اتاقو روشن کرد:
-برو پایین تو آشپزخونه هر چی میخوای بگو برات حاضر میکنن!
پوفی کشیدم، از آراد نباید توقع اینو داشته باشم که برام غذا بیاره، خودمو مرتب کردم و به طبقه پایین رفتم، منیژه خانم داشت با تلفن صحبت میکرد که چشمش به من افتاد، با خجالت سلام دادم و سمت آشپزخونه رفتم، یکی از خدمه مشغول تمیز کردن سبزیها بود که پرسیدم:
-خسته نباشی، چیزی از غذای ظهر مونده؟
نگاهم کرد و بلند شد:
-بله الان براتون داغ میکنم!
زیرلب تشکر کردم که منیژه خانم وارد آشپزخونه شد:
-لازم نیست داغ کنی!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت109
بعد به من نگاهی کرد:
-اگه قراره عروس این خانواده بشی باید اینم بدونی که میز ناهار ساعت یک حاضر میشه... الان وقت خوردن ناهار نیست! تحمل کن و ساعت نُه به موقع سر میز شام حاضر شو!
اینو گفت و از آشپزخونه بیرون رفت، بغض بدی گلومو چنگ انداخت، نگاهی به خدمه که مات و مبهوت ایستاده بود انداختم و سعی کردم با وجود بغضم لبخند بزنم:
-تا شام تحمل میکنم... زحمت نکش!
بعد از آشپزخونه بیرون رفتم که رخ به رخ عماد در اومدم، نگاهمو بالا آوردم، با اخم به چشام که نم اشک گرفته بود زل زد.
ازش حسابی ناراحت بودم و حضورش باعث میشد بیشتر از پیش به بدبختیم فکر کنم، از کنارش رد شدم و به طبقه بالا رفتم، بی اراده اشکام روی گونه هام چکید، کمی پشت در اتاق ایستادم تا به خودم مسلط شم، اشکامو پاک کردم و داخل اتاق آراد شدم.
وقتی دیدم روی تختش طاق باز دراز کشیده و هدفون روی گوشاشه، سمت در تراس رفتم و واردش شدم، به فضای زیبای باغ نگاه کردم، کمی اونجا موندم تا حواسم از دل ضعفهی عجیبم پرت بشه که صدای در اتاق باعث شد به اتاق سرک بکشم.
آراد روی تختش نبود، ولی...
نگاهم روی بشقاب کیکی که روی تخت گذاشته بود افتاد، چشمام برق زد و سمتش رفتم، روی تخت نشستم و با ولع مشغول خوردن شدم، فکرشم نمیکردم آراد ذره ای مهربونی سرش بشه!
با وجود اون برش کیک از ضعفم دیگه خبری نبود، بشقاب خالی رو روی میز گذاشتم.
نفس عمیقی کشیدم و سمت کیفم رفتم تا کمی به درسام برسم.
***
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
حضرت دلبر جانم
نفسم عششششقم
شب که می شود
شوق خواستنت
پای درون قلبم می گذارد
دوست داشتنت
مرا گرم در آغوش می فشارد
و دلتنگی
دست از سر دقایقم بر می دارد
شب که می شود
دلم تو را یک جور دیگر
دوست می دارد💋🤍
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
آروم درِ گوشش بگید :
چقد خوبه وسط
شلوغی های این زندگی
پیدات کردم تا دوست داشته باشم
و این می ارزه به گم کردنِ همه 🤍💋
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
مثلِ خیابانهایِ...
بـاران خـوردهیِ پـاییـز...
وقتی که هستی...
حال و احوالِ دلم... خوب است
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
و ڪَـاهی قشنڪَترین ترانهے
جهان،همان ترانهاےست
ڪه تو با مداد رنڪی چشمهاے قشنڪَــت
هزاران دوستت دارم را
روی رخسارهے مژه هایم
بی صدا ؏ـاشقانه نقاشی میڪنی
و من در طنینِ آهنڪَــ قلبم
تو را فریاد فریاد
بی صدا #دوستتمیدارم.....!!
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
دیشب به خیالم🙂
به لبت بوسه زدم...!😘
صبح شد!🌞
نفسم عطر تو دارد هنوز...!🥰
صبحت بخیر جان دلم چشم دل بگشا❤️
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت110
روز بعد برخلاف استرس و نگرانی ای که داشتم به دانشگاه رفتم، آراد که خودش تو خواب ناز بود به یکی از راننده ها گفت تا منو به دانشگاه برسونه.
چند تا دعا توی دلم خوندم و وارد محوطه شدم، سرمو پایین انداختم و جلو رفتم یهو صدای قدم های کسی به گوشم رسید و بعد صدای سپیده بود که صدام زد:
-الناز؟ معلومه کجایی؟ چرا جواب مونو نمیدی؟
قدمهامو شل کردم که چهارتاشون دورم حلقه زدن، آسیه چشماشو ریز کرد و گفت:
-خیلی بیچاره ای دختر... چرا مارو خر فرض کردی آخه؟ ما همه تو یه خوابگاه ماهها باهم زندگی کردیم، بعد تو به ما دروغ گفتی؟
دندونامو به هم فشردم، روی اینکه تو چشاشون نگاه کنم رو نداشتم، هانیه گفت:
-برات متاسفم الناز، فکرشم نمیکردم همچین آدمی باشی! ما تو رو تو جمعمون راه دادیم... تو رو دوست خودمون دونستیم... بعد تو یه مشت شر و ور و دروغ تحویلمون دادی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
پرسیدند :
آيا اورا تا حد مرگ دوست داری؟🫀
: او قند روزهای تلخ من است...❤️
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت111
چشامو بستم و زمزمه کردم:
-من و عماد فقط چند روزه که باهم نیستیم... قبل از اون دروغی بهتون نگفتم!
سارا سری تکان داد:
-چه چند روز، چه چند ماه... به هر حال از اعتمادمون سواستفاده کردی... البته به عماد حق میدیم ازت دست کشیده باشه... آدم دورویی مثل تو ارزش ادامه دادن رابطه رو نداره!
با دندونهایی به هم فشرده نگاهشون کردم که سپیده بهشون گفت:
-بسه... بریم کلاس دیر شد...
به دور شدنشون نگاه کردم و باز بغض لعنتی به گلوم چنگ زد... کار خودتو کردی عماد؟... منو از چشم همه انداختی... آفرین بهت!
با همون بغضِ تو گلوم سر کلاس حاضر شدم، پچ پچ بچه های کلاس و کنایه هاشون آزارم میداد اما در برابرشون سکوت میکردم... چاره دیگه ای نداشتم...
به همین منوال روزها این رفتارهارو تحمل کردم، دوستامو از خودم ناامید کرده بودم و حالا دید همه بچه های کلاس نسبت به من تغییر کرده بود.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
من چه آسمان خوشبختی ام
وقتی تقدیر است
آفتاب هر صبح من تو باشی
قلبم از ذوق دیدار تو هر روز صبح در سینه ام پایکوبی می کند.
صبحت بخیر عشق هر روز من❤️
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
صحبت که جانشین نوازش نمیشود
گاهی برای درد و دل آغوش لازم است
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0