- زنم شو تا اجازه بدم از بچه خواهرت نگهداری کنی!
داشت پیشنهاد میداد که زنش بشم؟
زن شوهر خواهرم؟
با صدای بلندی گفتم:
- چ..چی میگی آقا کوروش؟ تو دیوونه شدی؟
سرش رو تکون داد و نزدیکتر اومد. یک قدم عقب رفتم که خندید:
- اگه میخوای تو خونهی من رفت و آمد کنی و خواهرزادهتو ببینی، باید محرمم بشی!!
اگه خانواده اش میفهمیدن که به خواهر زن خودش هم چشم داره باز هم رو سرشون حلوا حلواش میکردن؟
- من به خواستگارم جواب بله دادم یعنی الان یه جورایی نامزد دارم، بعد تو داری میگی زن تو بشم؟
شونه بالا انداخت و گفت:
- تصمیم با خودته...
دوست داشتم یکی میزدم تو صورتش تا لال بشه... یا از اون ریش مرتبش میگرفتم و میکشیدم تا حرصم خالی بشه.
- چرا برای نگهداری از خواهرزادهم باید با تو ازدواج کنم؟
دستشو تو جیب شلوارش برد و به خودش اشاره کرد:
- چون من پدر اون بچه م و تو خاله شی. هر کاری رو که بخوام انجام میدم!
چرخید و سمت اتاقش رفت.
قبل این که وارد اتاقش بشه گفت:
- اگه خواستگارت رو انتخاب کردی دیگه هیچ وقت حق نداری بیای اینجا و بهار رو ببینی، فکر کن اونم توی تصادف با خواهرت مرد!
فکر کنم بهار هم مثل خواهرم مرده؟
از عصبانیت نفسهام کشدار شده بود.
خودم رو بهش رسوندم و یقه ی لباسش رو تو مشتم گرفتم و داد زدم:
- چرا داری چرند میگی آقا کوروش؟
چشمهاش رو بست و عطرمو نفس کشید، با تعجب بهش نگاه کردم که با لبخند چشمهاش رو باز کرد و گفت:
- وقتی جلوی دانشگاه خواهرت تو رو دیدم دلم رو به تو باختم. ولی نتونستم چیزی بگم و با خواهرت ازدواج کردم. حالا بعد از چند سال میتونم امیدوار باشم که تو مال خودم میشی!
دستام شل شد و یقه ی لباسش از بین دستام آزاد شد. قلبم تیر کشید و چشمهام سیاهی رفت که گفت:
- برای من زن کم نیست ولی دل من تورو میخواد. حرفم همونه که گفتم ... اگه میخوای از بچه خواهرت مراقبت کنی، باید زن من بشی!...⛔️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت102
صداش آروم اما خشن بود، چشاش به خون نشسته بود، صدای پاشنه کفش پانی روی سرامیکا پیچید همین که دهن باز کرد:
-عماد جون...
عماد دستشو بالا برد و با همون لحن عصبی خطاب بهش گفت:
-عقب وایسا!
پانی با حیرت نگاهی به ما کرد و بعد عقب گرد کرد و سمت بچه ها برگشت، از عکس العمل عماد حتی تو این اوضاع قاراشمیش خوشم اومده بود، دلم میخواست سفت ب,غلش کنم، اما ....
چشم تو چشم هم بودیم که گفتم:
-من خیانت نکردم... چند بار خواستم توضیح بدم تو نذاشتی!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت103
با کف دستش به میز کوبید:
-خیانت نکردی که تا چند روز دیگه جشن عقدته؟
نفس زنان نگاهشو ازم گرفت، موبایلم که روی میز بود باز زنگ خورد و اسم آراد باعث شد عماد بلندتر از قبل بگه:
-گورتو از زندگیم گم کن دخترهی لجن!
شوکه نگاهش کردم و اشکام چکید، دیگه جای موندن نبود، همینجوری هم آبروم حسابی جلوی این قماش رفته بود، اما اینقدر عمادو دوست داشتم که اون لحظه به اینا فکر نمیکردم، وسایلمو برداشتم و از کافه بیرون زدم، هق هق کنان سمت ماشین آراد رفتم.
در عقبو باز کردم و نشستم، آراد با تعجب نگام کرد که سرش داد زدم:
-هیچی نگید فقط راه بیفتید!
بدون اینکه حرفی بزنه ماشینو راه انداخت و من تا خود عمارت برای بیچارگیم زار زدم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت768 📝
༊────────୨୧────────༊
وارد منزل خانجون میشوم، بوی خوش غذایش به مشامم میرسد، الحق که برای امشب سنگ تمام گذاشته.
جلو میروم و داخل آشپزخانه پیدایش میکنم، پشت میز نشسته و مشغول آماده کردن سالاد است.
-خسته نباشی خانجون!
نگاهش بالا می آید:
-اومدی مادر؟ با شهاب بودی؟
-بله یکم گشتیم، قصد داشت روحیه مو عوض کنه!
لبخند میزند:
-پسرم یه پارچه آقاست، مرد زندگیه... باهاش خوشبخت میشی مادر!
لبخند خجلی میزنم و پشت میز مینشینم:
-کمک کنم؟
-نه مادر کاری نمونده، تو برو آماده شو، یکی دو ساعت دیگه میان!
-باید برم خونه خودمون، بیشتر لوازمم اونجاس، دوش میگیرم و آماده میشم.
سر تکان میدهد:
-برو مادر، آقاجونتم رفته میوه بخره الانا دیگه پیداش میشه.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت769 📝
༊────────୨୧────────༊
مردد میگویم:
-کاش بابا و مامانم اینجا بودن... کاش کدورتی بینمون نبود... اینجای زندگیم بیشتر از همیشه بهشون نیاز دارم!
با غم تماشایم میکند و فوری بغض گلویش را میگیرد:
-منم دلم خونه... پاهام رمق نداره برم اون طرف حیاط... چشمم به اون خونه میفته دلم میلرزه... نمیدونم قسمت و سرنوشت ماهم این بود! ولی ناهید به آرزوش رسید... همیشه دلش میخواست مستقل باشه، از اینکه با ما زندگی میکرد ناراضی بود...
نفس عمیقی میکشم، بهتر بود تا بحث به ماجرای عروس و مادرشوهر نکشیده به خانه بروم.
بلند میشوم و کیفم را برمیدارم:
-من میرم حاضر شم خانجون.
-باشه برو مادر.
به خانه میروم، دوش میگیرم و بعد از سشوار کشیدن موهایم مقابل آینه آماده میشوم.
آرایش ملایمی کرده ام، از عطر مورد علاقه ام استفاده میکنم و به پذیرایی خالی میروم، چقدر با خالی بودن این خانه غریبه ام... همیشه عادت داشتم پدر و مادر را داخلش ببینم... وای که چقدر نبودنشان مایه عذاب است...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت770 📝
༊────────୨୧────────༊
هوا تاریک شده و بهتر است زودتر برگردم، چراغها را خاموش میکنم و پا به حیاط میگذارم.
خانجون را برای آماده شدن به اتاق میفرستم و خودم وسایل پذیرایی را مهیا میکنم، میوه ها و شیرینی را داخل ظرف میچینم، چای دم میکنم و فنجان ها را داخل سینی میچینم، قندان ها را پر میکنم و تنقلات را داخل ظرف میریزم.
همه چیز آماده است، آقاجون مقابل آینه موهای کم پشتش را شانه میزند که صدای شهاب از حیاط به گوش میرسد:
-یاالله... آقاجون؟ خانجون؟
از آشپزخانه خارج میشوم و مضطرب گوشه ای می ایستم، آقاجون برای باز کردن در میرود و خانجون در حالی که دستش به گره روسریاش است از اتاق خارج میشود.
همین که آقاجون در خانه را باز میکند نگاهم به شهاب میافتد، با تعجب به ظاهرش نگاه میکنم، کت و شلوار پوشیده و موهایش را به زیبایی به سمت بالا حالت داده است، نفسم برای لحظه ای بند میآید، خصوصا وقتی بوی ادکلنش جلوتر از خودش داخل میشود، نگاهم به دسته گل کوچکی که در دست دارد می افتد...
قلبم تند در سینه میکوبد، کنار می ایستد تا اول پدر و مادرش داخل شوند، به گرمی با خانجون و آقاجون خوش و بش میکنند.
آرام جلو میروم:
-سلام...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت771 📝
༊────────୨୧────────༊
نگاه هر دو به من می افتد، پدرش با کم رویی میگوید:
-سلام دخترم، حالت چطوره؟
-ممنونم، خیلی خوش اومدید!
اما مادرش چشمانش هم برق میزند وقتی میگوید:
-سلام به روی ماهت عزیزکم!
دستانش را باز میکند، زن ریز نقشیست، خودم را درون آغوشش رها میکنم و کنار گوشش جواب میدهم:
-خیلی خوش اومدین.
و صدایش را میشنوم:
-خوش باشی عزیزم، خوبی دخترم؟
از هم فاصله میگیریم:
-بله ممنون.
خانجون تعارف میکند بنشینند، حالا دختر جوانی مقابلم قرار میگیرد، فرشته خواهر شهاب است، به هم دست میدهیم و احوال یکدیگر را میپرسیم، دختر مأدبیست، بعد از او سینا برادر شهاب داخل میشود و با نیشی شل شده نگاهم میکند:
-سلام خوب هستید؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت772 📝
༊────────୨୧────────༊
من هم لبخند میزنم:
-سلام ممنونم، خوش اومدی!
مشخص است پسر پر انرژی است، نگاهم روی شهاب ثابت می شود، با لبخند جذابی نزدیکم میشود و گل را سمتم میگیرد.
لبخند خجلی میزنم و گل را از دستش میگیرم، همه مینشینند، هنوز خوش و بش ها تمام نشده، کنار خانجون جای میگیرم که مادر شهاب میگوید:
-سلامتی پریا جان؟ اولین باره از نزدیک میبینیمت، همیشه تعریف خوبی و خانمیتو از شهاب شنیدیم.
نمیدانم چرا اینقدر داغ شده ام، نفسی میکشم و در جواب میگویم:
-خیلی ممنونم، نظر لطف شماس، منم خوشحالم از آشناییتون.
خانجون کنار گوشم نجوا میکند:
-مادر شربت آلبالو درست کردم، تو یخچاله، بریز بیار پیش مهمونا.
چشمی میگویم و به آشپزخانه میروم، دسته گلی که هنوز در دستانم است را نزدیک دماغم میبرم، نفس میکشم و لبخند زنان گلدانی برمیدارم و داخل آب میگذارم.
شربت را داخل لیوان ها میریزم و به پذیرایی برمیگردم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
و صبح🌞
در ادبیات من، یعنی 😍
هر وقتی از شبانه روز 😊
که تُو 😘
در چشمانم خیره شوی🥰
و من 🙂
دوباره متولد شوم😍
صبح بخیر جاناا🪽❤️
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
من تورا...
قد تمــوم بی نهـــایت های دنیــ🌍ـــا
دوســـ❤️ــــــتت دارم💋
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
نه از خاڪـم ،
نه از آبم ... نه از بادم ...
نه از آٺش ...
مڪـانم ، لا مڪان باشد ،
نشانم , بــے نشان باشد ...
نه تݧ باشد ... نه جاݧ باشد ...
ڪہ من از جان جانانم ...
#حضرت_عشق_مولانا
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
صبـح شـد
ای بانیِ پیدایشم صبحت بخیر...
ای نگاهـت؛
رونقِ آسایشم صبحت بخیر...
باز هـم؛
محتاجِ لبخندِ تو هستم ماهِ من
خنـده ات؛
بالاترین آرامشم، صبحت بخیر💋
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
چنان وابسته ام كردی
كه آخر هم نفهميدم
تو در دام منی يا من
اسيرِ دام آغوشت...❤️
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
گفتی چه کسی؟ در چه خیالی؟ به کجایی؟
بی تاب توام، محو توام، خانه خرابم...
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
از طلوع عشق تا غروب سرنوشت
دوستت دارم
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
✍🏻 دوست داشتن ساده است
و باور کردنش سخت
تو ساده باور کن
که من سخت دوستت دارم
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت773 📝
༊────────୨୧────────༊
بعد از تعارف کردن شربتهای خنک باز کنار خانجون مینشینم، با اضطراب به شهاب نگاه میکنم، از اینکه نگاه او هم روی من است هیجان شیرینی به دلم نفوذ میکند.
لبخند شیرینی میزند و چشمانش را برای آرامشم روی هم میفشارد، آرام سر تکان میدهم که مادر شهاب رو به خانجون میگوید:
-خانجون شما خودت درجریانی شهاب من دلش پیش پریا جون گیره، امشب اومدیم با اجازهتون از شما کسب تکلیف کنیم.
دلم هُری میریزد، مگر قرار نبود یک دیدار معمولی باشد؟ با تعجب به شهاب نگاه میکنم که مادرش ادامه میدهد:
-از شهاب ماجرای آقا شهریار و ناهید خانمو کم و بیش شنیدیم، خیلی ناراحتم، ولی نمیشه هم دست رو دست گذاشت!
آقاجون لبی تر میکند و میگوید:
-اجازه پریا دست منه، من همین امروز با شهریار صحبت کردم، بهش گفتم امشب بله رو به شهاب میدیم، اونم گفت هر چی خود پریا میخواد همون بشه ولی ازمون توقع نداشته باشین برای تبریک و مراسما بیایم، شهریار شمشیرو از رو بسته، از بچگیشم همینطور بود، پسر بد لج و یک دنده ایه، وقتی پریا رضایت داشته باشه همه ما هم موافقیم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت774 📝
༊────────୨୧────────༊
با استرس نگاهم را زیر می اندازم که صدای پدر شهاب به گوشم میرسد:
-بگو تا با گوشای خودمون بشنویم دخترم، تو از دل و جون به این وصلت رضایت داری؟
چه شد که به اینجا رسیدیم؟ چشمانم را محکم به هم میفشارم... قرار نبود امشب شب خواستگاری باشد... غافلگیرانه نگاهی به جمع میکنم و در آخر در نگاه عاشق پیشه شهاب قفل میشوم، خانجون دستم را درون دستهای گرمش میگیرد:
-بگو مادر، خجالت نکش!
با صدایی لرزان لب باز میکنم:
-رضایت دارم!
شهاب که تا الان منتظر نگاهم میکند نفس راحتی میکشد و لبخند میزند، مادر و خواهرش کل میکشند، سینا سوت میزند و برایمان دست میزنند، با گونه هایی گلگون شده سرم را زیر می اندازم که خانجون سفت گونه ام را میبوسد.
مادر شهاب فوری از زیر چادرش پاکتی بیرون میکشد:
-با اجازتون من این قواره چادری رو آوردم که خودم برای عروسم اندازه بگیرم بدوزم، به امید خدا سر عقد رو سرش بندازه!
به پارچه سفید حریر نگاه میکنم و لبم را گاز میگیرم، با خجالت به اتاق میروم تا مادر شهاب اندازه ام را بگیرد، بعد از اینکه کارش تمام میشود مقابلم می ایستد و دستانش را دو طرف صورتم میگذارد، با لبخند میگوید:
-شهابِ من خیری از خانواده اش ندید، ولی با تو خوشبخت میشه، به خدا که اینو میدونم!
بعد پیشانی ام را میبوسد که خجل نگاهش میکنم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت775 📝
༊────────୨୧────────༊
شام را کنار هم میخوریم، جو بینمان صمیمانه تر شده، سینا مدام شوخی میکند و اجازه نمیدهد لحظه ای لبخند از لبمان دور شود، فرشته دختر سنگین و موقری به نظر میرسد، حس میکنم چندان دلش نمیخواهد رابطه گرم و صمیمی با من برقرار کند، بالاخره او هم چنین اخلاق و منشی دارد...
بعد از شام شهاب آرام میگوید:
-یکم تو حیاط قدم بزنیم؟
از پیشنهادش استقبال میکنم و بعد از تمام شدن کارها به حیاط میرویم.
همین که کنارش قدم برمیدارم میگوید:
-مامان خیلی ذوق داشت برات چادر بدوزه، میگه میخواد سر عقد سرت بندازی... البته من چند بار بهش گفتم بذار اول از پریا بپرسیم بعد...
سکوت میکند که متعجب میپرسم:
-چرا؟
-نمیدونم گفتم شاید بخوای مثل امروزیا سر عقد با لباس شب باشی یا کت و شلوار یا هرچی که میپسندی...
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع