eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24هزار دنبال‌کننده
552 عکس
273 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ به صورتک‌هایی که اطرافم هستند نگاه می‌کنم، جز مادر و خاله لبخندی به روی لب‌ کسی نمی‌بینم. نگاهم چرخ می‌خورد، روی شهاب زوم می‌شوم، فکش منقبض‌شده و فقط با اخم تماشایم می‌کند. هاله از جا بلند می‌شود، می‌آید و در آغوشم می‌گیرد، کنار گوشم می‌گوید: - خوش‌بخت بشی عزیزم. پشتش را نوازش می‌دهم، اما نگاهم میخ چشم‌های شهاب است، شهابی که باعث‌وبانی جواب مثبت من به سهراب بوده، هاله از من جدا می‌شود، مهتاب جلو می‌آید، هر دو دستم را می‌گیرد و می‌فشارد: - پریا امیدوارم پشیمون نشی از انتخابت! در آغوشم می‌کشد، در آغوش می‌فشارمش و بغض می‌کنم، نمی‌دانم چرا احساس عجیبی دارم، احساس می‌کنم در این‌جا حس غربت دارم، دلم اتاقم و تنهایی‌ام را می‌خواهد. از مهتاب فاصله می‌گیرم و سمت آشپزخانه می‌روم، آبی به سر و صورتم می‌زنم تا بلکه گونه‌های گلگونم از این آتش و گرما رهایی پیدا کند، نفسی تازه می‌کنم، اما وقتی برمی‌گردم به پذیرایی دیگر شهاب را نمی‌بینم، جای خالی‌اش بد طور دهان‌کجی می‌کند، به هاله نگاه می‌کنم، انگار سؤالم را در چشم‌هایم می‌خواند که می‌گوید: - شهاب کمی خسته بود رفت یه‌کم قدم بزنه. تنها سر تکان می‌دهم و نگاهم را به سهراب می‌دوزم، عین خیالش نیست که چه اتفاقی دارد برای ما و آینده‌مان می‌افتد، بی‌خیال روی مبل نشسته و میوه پوست می‌گیرد، نمی‌دانم چرا از خون‌سردی‌اش حرصم می‌گیرد.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ با کف دستش به میز کوبید: -خیانت نکردی که تا چند روز دیگه جشن عقدته؟ نفس زنان نگاهشو ازم گرفت، موبایلم که روی میز بود باز زنگ خورد و اسم آراد باعث شد عماد بلندتر از قبل بگه: -گورتو از زندگیم گم کن دختره‌ی لجن! شوکه نگاهش کردم و اشکام چکید، دیگه جای موندن نبود، همینجوری هم آبروم حسابی جلوی این قماش رفته بود، اما اینقدر عمادو دوست داشتم که اون لحظه به اینا فکر نمیکردم، وسایلمو برداشتم و از کافه بیرون زدم، هق هق کنان سمت ماشین آراد رفتم. در عقبو باز کردم و نشستم، آراد با تعجب نگام کرد که سرش داد زدم: -هیچی نگید فقط راه بیفتید! بدون اینکه حرفی بزنه ماشینو راه انداخت و من تا خود عمارت برای بیچارگیم زار زدم.