عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت107 📝
༊────────୨୧────────༊
از افکارش تنم به لرزه میافتد، حس بدی میگیرم، هیچ علاقهای به سهراب ندارم، درست مثل شهاب که به من علاقهای ندارد، من متنفرم از بودن با سهراب، حتما شهاب هم نسبت به من همین احساس را دارد، حالا میفهمم شهاب حق دارد از من دوری کند، حق داشت مرا انتخاب نکند، حق داشت سمت دختر دیگری برود، دختری که شاید جزو علایق اوست...
با درک احساسات شهاب از جایم بلند میشوم و روبرویش میایستم:
- ببین شهاب بیا دیگه در اینمورد حرفی نزنیم، من انتخابم رو کردم، تصمیم گرفتم... من و سهراب نامزد میکنیم، تو هم بهتره جای این حرفها برامون آرزوی خوشبختی بکنی، البته اگه دلت خوشبختی منو میخواد!
با احساس تأسف سر تکان میدهد:
- واقعاً برات متأسفم که نفهمیدی خوشبختیت اونقدری برام مهمه که دارم اینطوری خودمو به آب و آتیش میزنم، اما پریا وای به حالت... وای به حالت اگه روزی ببینم یا بفهمم از انتخابت پشیمونی...
بغض؛ گلویم را میفشارد و میگویم:
- تو چی؟ تو از انتخابت راضیای؟ تو عاشق هالهای؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت107
قبل از اینکه به حمام برم با عزیز تماس گرفتم و حالشو پرسیدم، به قدری دلتنگش بودم که خدا میدونه.
در اتاقو قفل کردم بعد حوله و لباس های تمیزمو برداشتم و سمت حمام رفتم...
با استرس موبایلمو برداشتم و وارد گروه کلاسی شدم، همش حرف از من و عماد و پانی بود، شرمنده خواستم از برنامه خارج بشم که دیدم بچه ها بهم پیام دادن.
روی اینکه پیامشونو باز کنم نداشتم، نمیدونم از فردا چطور تو دانشگاه حاضر بشم.
با غم روی تخت آراد تو خودم مچاله شدم و نفهمیدم کی خوابم بود.
حوالی عصر با صدای تقه هایی که به در اتاق میخورد چشم باز کردم، صدای آراد بود:
-الناز... الناز چکار میکنی؟ بیا باز کن این درو!
با کسلی بلند شدم و سمت در اتاق رفتم، شالمو مرتب کردم و درو براش باز کردم، تو تاریکی اتاق نگاهش چرخ خورد و روی صورتم نشست:
-داشتی چکار میکردی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع