لیست کانالایی که واجبه عضو باشی👇
❣دیگه از شوهرت نپرس شام و ناهار چی بپزم، بیا کانال آشپزیمون😍👇
↳ @Ashpazi_khalaghiat↲
🌸🌸🌸🌸🌸
❣دیگه تو گوگل دنبال آهنگ جدید نباش، اینجا آهنگاش همه به روز و قشنگه😍👇
𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell
🌸🌸🌸🌸🌸
❣دیگه وقتی حوصلهات سر رفت و دلت گرفت نگو چکار کنم، بیا اینجا اعترافای سمیشو بخون و کر کر بخند😂👇
😉 @eterafe_zanone 😉
🌸🌸🌸🌸🌸
❣اگه دلت خنده خواست اینجا پر از کلیپ طنزه، از پشت صحنه و دوربین مخفی بگیر تا حسن ریوندی و حامد آهنگی🤣👇
https://eitaa.com/joinchat/3226468545C676d8b2a5a
🌸🌸🌸🌸🌸
❣دیگه نپرس خانم فهیمی رمانای دیگهات کجاس، عضو شو تو چنلای پایین؛ رمانای قدیمیشو بخون👇
https://eitaa.com/joinchat/3454927340C458b3c1c50
رمان #همسر_استاد😍👆
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
رمان #عطر_پیراهنت و رمان #عقد_موقتی😍👆
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad
رمان #عشق_غیر_مجاز و رمان #همسر_تقلبی_من 😍👆
https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927
سرگذشت #پریماه😍👆
_عقد شوهرم میشی، ازش بچه به دنیا میاری، بچه رو تحویل ما میدی و میری پی زندگیت، در عوض مادرت میتونه قلب مریضشو عمل کنه... قبوله؟
صدای ضعیفمو به گوشش رسوندم:
_قبوله... خا... خانوم...
_فقط نباید اجازه بدی شوهرم صورتتو ببینه... نمیخوام بدونه زن عقدیش دختر خدمتکار این عمارته!
_باشه... چشم...
*****
روز عقد رسیده بود، داشتم عقد مرد زن داری میشدم که در ازای تحویل بچم مادرمو از مرگ نجات میدادم، نقابی به صورتم زدم و چادرمو پایین کشیدم، کنارم روی صندلی نشست، عطر ادکلن تلخش برام آشنا بود... حتی صدای بم و مردانهاش... چادرو کمی بالا زدم... اون... اون شاهان عشق قدیمی من بود که داشتم ناخواسته زنش میشدم...😭😭
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
رمان #عقد_موقتی
اثری دیگر از بانو #اعظم_فهیمی
لیست کانالایی که واجبه عضو باشی👇
❣دیگه از شوهرت نپرس شام و ناهار چی بپزم، بیا کانال آشپزیمون😍👇
↳ @Ashpazi_khalaghiat↲
🌸🌸🌸🌸🌸
❣دیگه تو گوگل دنبال آهنگ جدید نباش، اینجا آهنگاش همه به روز و قشنگه😍👇
𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell
🌸🌸🌸🌸🌸
❣دیگه وقتی حوصلهات سر رفت و دلت گرفت نگو چکار کنم، بیا اینجا اعترافای سمیشو بخون و کر کر بخند😂👇
😉 @eterafe_zanone 😉
🌸🌸🌸🌸🌸
❣اگه دلت خنده خواست اینجا پر از کلیپ طنزه، از پشت صحنه و دوربین مخفی بگیر تا حسن ریوندی و حامد آهنگی🤣👇
https://eitaa.com/joinchat/3226468545C676d8b2a5a
🌸🌸🌸🌸🌸
❣دیگه نپرس خانم فهیمی رمانای دیگهات کجاس، عضو شو تو چنلای پایین؛ رمانای قدیمیشو بخون👇
https://eitaa.com/joinchat/3454927340C458b3c1c50
رمان #همسر_استاد😍👆
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
رمان #عطر_پیراهنت و رمان #عقد_موقتی😍👆
https://eitaa.com/Hamsar_Ostad
رمان #عشق_غیر_مجاز و رمان #همسر_تقلبی_من 😍👆
https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927
سرگذشت #پریماه😍👆
زن دوم مردی شدم که هووم خواسته بود از شوهرش بچه دار بشم و بعد از اون عمارت برم، اما خبر نداشت من خاطرخواه دیرینه شوهرشم...
هووم بچههامو ازم گرفت😔👇
*****
روز عقد رسیده بود، داشتم عقد مرد زن داری میشدم که در ازای تحویل بچم مادرمو از مرگ نجات میدادم، روبندی که بهم داده بودنو به صورتم زدم و چادرمو تا حد امکان پایین کشیدم، کنارم روی صندلی نشست، عطر ادکلن تلخش برام آشنا بود... حتی صدای بم و مردانهاش... چادرو کمی بالا زدم... اون... اون عشق قدیمی من بود که داشتم ناخواسته زنش میشدم...😭😭
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
رمان #عقد_موقتی
اثری دیگر از بانو #اعظم_فهیمی
- به خوابگاه شوهرم برو...
دستای لرزونمو جلو بردم و تکه پارچهای که دستش بود روگرفتم که ادامه داد:
- این روبندو بزن به صورتت، نمیخوام شوهرم ببینه با کی محرم شده! از شوهرم بچه دار شو و بعد تحویل دادن بچه پولتو بگیر و برو...
بغض به گلوم چنگ زد و جلو چشم خودش روبندو به صورتم بستم، حالا فقط چشم و ابروم پیدا بود...
به در اتاق همسرش اشاره زد:
-برو تو... تا کارتو انجام ندادی از این در بیرون نیا!
پاهام میلرزید و داشتم به اتاق مردی میرفتم که همین چند ساعت پیش محرمش شده بودم...
در اتاقو باز کردم، تاریک تاریک بود، قامت مردانه و بلندشو کنار پنجره دیدم، داخل شدم و درو بستم که نگاهش سمتم کشیده شد، درحالی که یه لیوان دستش بود... خشک نگاهم کرد، فقط شبح همو میدیدیم که لب باز کردم:
- س... سلام آقا... خانم گفتن... بیام تا... به... قولم... عمل کنم...
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
رمان پر هیاهوی #عقد_موقتی ❤️🔥❤️🔥❤️🔥
۲ ماه از #ازدواج_اجباریم با شاهان می گذرد.
چند روزی بود که تغییرات جدیدی در خودم احساس می کردم، ضعف و تهوع و ...
مشکوک به داروخانه رفتم و بعد از گرفتن وسیله ی مورد نظر به خانه برگشتم.
به سرویس رفتم و با عجله از بی بی چکی که در دست داشتم استفاده کردم.
استرس کل بدنم را در بر گرفته بود. حس عجیبی داشتم!
با گذشت این چند وقت و حالات عجیبی که در من شکل گرفته بود به شک و شبهه افتاده بودم!
اصلا سابقه نداشت این طور شوم.
از طرفی به هیچ وجه دوست نداشتم به جواب تست نگاه کنم، می ترسیدم مثبت باشد!
چشمانم را محکم روی هم فشردم، اما آخرش که چی؟ باید می فهمیدم جوابش چیست یا نه؟
یکی از چشمانم را با ترس باز کردم و یک باره از دیدن جواب شوکه شدم و آن یکی چشمم هم بی اراده باز شد.
https://eitaa.com/34100653/11521
با دیدن دو خط قرمزی که ثبت شده بود... بی حس و کرخت روی پا نشستم.
سرم را درون دستانم گرفتم و آه عمیقی کشیدم!
خدایا... فکر نمی کردم این قدر زود آرزوی تهمینه و شاهان به واقعیت بپیوندد!
نمی دانم چه شده ام! برای بخت خودم اشک ریختم. هر زنی جای من بود باید خوشحالی می کرد! اما خوشحالی به چه قیمت؟ خوشحالی برای کسی بود که این بچه را برای خودش بداند، نه منی که حقی به گردن این بچه ندارم!
این بچه تمام و کمال برای تهمینه است! برای شاهان است!
دستانم را روی صورتم گذاشتم و زار زدم:
_ خدایا... من چه کار کردم؟ بچه ی خودم و به پول فروختم؟...😢👇
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
#عقد_موقتی
- به خوابگاه شوهرم برو...
دستای لرزونمو جلو بردم و تکه پارچهای که دستش بود روگرفتم که ادامه داد:
- این روبندو بزن به صورتت، نمیخوام شوهرم ببینه با کی محرم شده! از شوهرم بچه دار شو و بعد تحویل دادن بچه پولتو بگیر و برو...
بغض به گلوم چنگ زد و جلو چشم خودش روبندو به صورتم بستم، حالا فقط چشم و ابروم پیدا بود...
به در اتاق همسرش اشاره زد:
-برو تو... تا کارتو انجام ندادی از این در بیرون نیا!
پاهام میلرزید و داشتم به اتاق مردی میرفتم که همین چند ساعت پیش محرمش شده بودم...
در اتاقو باز کردم، تاریک تاریک بود، قامت مردانه و بلندشو کنار پنجره دیدم، داخل شدم و درو بستم که نگاهش سمتم کشیده شد، درحالی که یه لیوان دستش بود... خشک نگاهم کرد، فقط شبح همو میدیدیم که لب باز کردم:
- س... سلام آقا... خانم گفتن... بیام تا... به... قولم... عمل کنم...
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
رمان پر هیاهوی #عقد_موقتی ❤️🔥❤️🔥❤️🔥
(رمانهایبانواعظمفهیمی)♡همسرتقلبیمن♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت375
لبخند زنان سمت در رفتم و بازش کردم، عماد با یه تیپ خفن و الناز کش جلوم ظاهر شد، یه سبد گل شیک و جعبهی کیک دستش بود، هر دو مات جذابیت هم بودیم که لحن آروم و احساسیش منو به خودم آورد:
-چقدر نفس گیر شدی تو پرنسس...
لبمو گاز گرفتم و مثل خودش زمزمه کردم:
-چه خبره عماد؟
بی طاقت جلو اومد و خم شد:
-آخ لعنتی باز همون بوی عطر...
خجالتزده عقب رفتم تا وارد بشه، گل رو دستم داد:
-شرمنده به زیبایی خودت نمیرسه!
لبمو گاز گرفتم و با ناز گلو بو کشیدم که بلند گفت:
-عزیزخانم کجاست!
صدای عزیز به گوشمون رسید:
-بیا پسر اینجام...
عماد جلوتر رفت:
-عرض ادب عزیزخانم!
برای حمایت از نویسنده کانال دوم هم عضو باشید و رمان جنجالی #عقد_موقتی رو دنبال کنید👇😍
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
(رمانهایبانواعظمفهیمی)♡همسرتقلبیمن♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت376
عزیز به شکل و شمایل عماد نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد:
-الناز مادر کنار این پسر وایسا میخوام تماشاتون کنم.
با خجالت کنار عماد ایستادم، عزیز زیر لب برامون دعا خوند و سمتمون فوت کرد:
-ماشاالله انگار برای هم آفریده شدید!
عماد لبخندی زد:
-بنده هم خدمت رسیدم برای خواستگاری، تا از شما کسب تکلیف کنم.
سرخ و سفید شدنم دست خودم نبود، عماد جعبه کیکو روی کانتر گذاشت و بعد کنار عزیز نشست، مات سبد گلو کنار کیک گذاشتم که عزیز گفت:
-یه اسپند دود کن مادر، انشاالله که همیشه همینقدر شاد ببینمتون.
چای ریختم و اسپند دود کردم، کیکو داخل بشقابا گذاشتم و به پذیرایی برگشتم، روم نمیشد به هیچکدومشون نگاه کنم، ولی نگاه هر دوی اونها روی من زوم بود.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم مشغول خوردن چای و کیک بشم که عماد نجوا کرد:
-عزیزخانم اجازه هست دخترت محرمم شه؟ همه کسم شه؟ من جز این دختر هیچکسی رو نمیخوام...
برای حمایت از نویسنده کانال دوم هم عضو باشید و رمان جنجالی #عقد_موقتی رو دنبال کنید👇😍
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
زن دوم مردی شدم که هووم خواسته بود از شوهرش بچه دار بشم و بعد از اون عمارت برم، اما خبر نداشت من خاطرخواه دیرینه شوهرشم...
هووم بچههامو ازم گرفت😔👇
*****
روز عقد رسیده بود، داشتم عقد مرد زن داری میشدم که در ازای تحویل بچم مادرمو از مرگ نجات میدادم، روبندی که بهم داده بودنو به صورتم زدم و چادرمو تا حد امکان پایین کشیدم، کنارم روی صندلی نشست، عطر ادکلن تلخش برام آشنا بود... حتی صدای بم و مردانهاش... چادرو کمی بالا زدم... اون... اون عشق قدیمی من بود که داشتم ناخواسته زنش میشدم...😭😭
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
رمان #عقد_موقتی
داشتم عقد مرد #متاهلی میشدم که قرار بود براشون #بچه بیارم و در ازاش با #پول هنگفتی که بهم میدادن مادرمو از مرگ نجات بدم...
#هووم ازم خواسته بود تا موقع خلوت با شوهرش #روبند به صورتم ببندم که یه وقت #عاشق شکل و شمایل #زیبام نشه...
موقع #عقد همین که احساس کردم کسی کنارم روی صندلی نشست، بوی #عطر ادکلن تلخ مردونهاش برام #آشنا اومد... حتی صدای بم و مردانهاش موقعی که #عاقد پرسید و اون بله رو داد... چادری که روی صورتم کشیده بودمو کمی بالا زدم... #قلبم تند تپید... اون... اون #عشق_قدیمی من بود که داشتم ناخواسته زنش میشدم...😭😭
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
رمان #عقد_موقتی
_ امروز فهمیدم سرگیجه و تهوعم به خاطر... بارداریه!
سکوت داخل اتاق حکم فرما شد.
یکهو از جایش بلند شد و رو به رویم ایستاد:
_ تو چی گفتی؟ تو... تو بارداری؟
_ بله خانم!
خنده ی بلندی سر داد و گفت:
_اوه خدایا باورم نمیشه... این عالیه!
با قلبی بی قرار به خوشحالی بی حد و اندازه اش نگاه کردم و حرفی نزدم...
همین طور مشغول دیدن چرخ خوردن تهمینه وسط اتاق بودم، که در اتاق باز شد.
با ترس به عقب رفتم که چشمم به شاهان افتاد!
با تعجب نگاهش روی من خیره ماند.
سلام دادم و نگاهم را زیر انداختم.
تهمینه دوید و خودش را از گردن شاهان آویزان کرد.
با غم به این صحنه نگاه کردم. نگاه شاهان هنوز با اخم به من بود و دستانش از دو طرفش آویزان، تهمینه با شادی بیش از حدی گفت:
_ بالاخره منو به آرزوم رسوندی عزیزم. تبریک میگم بهت. ما داریم صاحب فرزند می شیم!
شاهان نگاه عجیبی به تهمینه انداخت، سپس نگاهش دوباره روی من زوم شد و با لحن خشکی پرسید:
_ تو حامله ای؟
https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
رمان #عقد_موقتی