eitaa logo
(رمان‌های‌بانو‌اعظم‌فهیمی)♡همسرتقلبی‌من♡
28.8هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
467 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از رمان‌های این نویسنده پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای به #چاپ رسیده👇 🔴 شایع شده عاشق شده ام 🔴 به عشق دچار میشوم 🔴 در هوس خیال تو تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/2234974399Ce3607f2322
مشاهده در ایتا
دانلود
لیست کانالایی که واجبه عضو باشی👇 ❣دیگه از شوهرت نپرس شام و ناهار چی بپزم، بیا کانال آشپزی‌مون😍👇 ↳ @Ashpazi_khalaghiat↲ 🌸🌸🌸🌸🌸 ❣دیگه تو گوگل دنبال آهنگ جدید نباش، اینجا آهنگاش همه به روز و قشنگه😍👇 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell 🌸🌸🌸🌸🌸 ❣دیگه وقتی حوصله‌ات سر رفت و دلت گرفت نگو چکار کنم، بیا اینجا اعترافای سمی‌شو بخون و کر کر بخند😂👇 😉 @eterafe_zanone 😉 🌸🌸🌸🌸🌸 ❣اگه دلت خنده خواست اینجا پر از کلیپ طنزه، از پشت صحنه و دوربین مخفی بگیر تا حسن ریوندی و حامد آهنگی🤣👇 https://eitaa.com/joinchat/3226468545C676d8b2a5a 🌸🌸🌸🌸🌸 ❣دیگه نپرس خانم فهیمی رمانای دیگه‌ات کجاس، عضو شو تو چنلای پایین؛ رمانای قدیمی‌شو بخون👇 https://eitaa.com/joinchat/3454927340C458b3c1c50 رمان 😍👆 https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3 رمان و رمان 😍👆 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad رمان و رمان 😍👆 https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927 سرگذشت 😍👆
_عقد شوهرم میشی، ازش بچه به دنیا میاری، بچه رو تحویل ما میدی و میری پی زندگیت، در عوض مادرت میتونه قلب مریضشو عمل کنه... قبوله؟ صدای ضعیفمو به گوشش رسوندم: _قبوله... خا... خانوم... _فقط نباید اجازه بدی شوهرم صورتتو ببینه... نمیخوام بدونه زن عقدیش دختر خدمتکار این عمارته! _باشه... چشم... ***** روز عقد رسیده بود، داشتم عقد مرد زن داری میشدم که در ازای تحویل بچم مادرمو از مرگ نجات میدادم، نقابی به صورتم زدم و چادرمو پایین کشیدم، کنارم روی صندلی نشست، عطر ادکلن تلخش برام آشنا بود... حتی صدای بم و مردانه‌اش... چادرو کمی بالا زدم... اون... اون شاهان عشق قدیمی من بود که داشتم ناخواسته زنش میشدم...😭😭 https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3 رمان اثری دیگر از بانو
لیست کانالایی که واجبه عضو باشی👇 ❣دیگه از شوهرت نپرس شام و ناهار چی بپزم، بیا کانال آشپزی‌مون😍👇 ↳ @Ashpazi_khalaghiat↲ 🌸🌸🌸🌸🌸 ❣دیگه تو گوگل دنبال آهنگ جدید نباش، اینجا آهنگاش همه به روز و قشنگه😍👇 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell 🌸🌸🌸🌸🌸 ❣دیگه وقتی حوصله‌ات سر رفت و دلت گرفت نگو چکار کنم، بیا اینجا اعترافای سمی‌شو بخون و کر کر بخند😂👇 😉 @eterafe_zanone 😉 🌸🌸🌸🌸🌸 ❣اگه دلت خنده خواست اینجا پر از کلیپ طنزه، از پشت صحنه و دوربین مخفی بگیر تا حسن ریوندی و حامد آهنگی🤣👇 https://eitaa.com/joinchat/3226468545C676d8b2a5a 🌸🌸🌸🌸🌸 ❣دیگه نپرس خانم فهیمی رمانای دیگه‌ات کجاس، عضو شو تو چنلای پایین؛ رمانای قدیمی‌شو بخون👇 https://eitaa.com/joinchat/3454927340C458b3c1c50 رمان 😍👆 https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3 رمان و رمان 😍👆 https://eitaa.com/Hamsar_Ostad رمان و رمان 😍👆 https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927 سرگذشت 😍👆
زن دوم مردی شدم که هووم خواسته بود از شوهرش بچه دار بشم و بعد از اون عمارت برم، اما خبر نداشت من خاطرخواه دیرینه شوهرشم... هووم بچه‌هامو ازم گرفت😔👇 ***** روز عقد رسیده بود، داشتم عقد مرد زن داری میشدم که در ازای تحویل بچم مادرمو از مرگ نجات میدادم، روبندی که بهم داده بودنو به صورتم زدم و چادرمو تا حد امکان پایین کشیدم، کنارم روی صندلی نشست، عطر ادکلن تلخش برام آشنا بود... حتی صدای بم و مردانه‌اش... چادرو کمی بالا زدم... اون... اون عشق قدیمی من بود که داشتم ناخواسته زنش میشدم...😭😭 https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3 رمان اثری دیگر از بانو
- به خوابگاه شوهرم برو... دستای لرزونمو جلو بردم و تکه پارچه‌ای که دستش بود رو‌گرفتم که ادامه داد: - این روبندو بزن به صورتت، نمیخوام شوهرم ببینه با کی محرم شده! از شوهرم بچه دار شو و بعد تحویل دادن بچه پولتو بگیر و برو... بغض به گلوم‌ چنگ زد و جلو چشم خودش روبندو به صورتم بستم، حالا فقط چشم و ابروم پیدا بود... به در اتاق همسرش اشاره زد: -برو تو... تا کارتو انجام ندادی از این در بیرون نیا! پاهام میلرزید و داشتم به اتاق مردی میرفتم که همین چند ساعت پیش محرمش شده بودم... در اتاقو باز کردم، تاریک تاریک بود، قامت مردانه و بلندشو کنار پنجره دیدم، داخل شدم و درو بستم که نگاهش سمتم کشیده شد، درحالی که یه لیوان دستش بود... خشک نگاهم کرد، فقط شبح همو میدیدیم که لب باز کردم: - س‍... سلام آقا... خانم گفتن... بیام تا... به... قولم... عمل کنم... 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3 رمان پر هیاهوی ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
۲ ماه از با شاهان می گذرد. چند روزی بود که تغییرات جدیدی در خودم احساس می کردم، ضعف و تهوع و ... مشکوک به داروخانه رفتم و بعد از گرفتن وسیله ی مورد نظر به خانه برگشتم. به سرویس رفتم و با عجله از بی بی چکی که در دست داشتم استفاده کردم. استرس کل بدنم را در بر گرفته بود. حس عجیبی داشتم! با گذشت این چند وقت و حالات عجیبی که در من شکل گرفته بود به شک و شبهه افتاده بودم! اصلا سابقه نداشت این طور شوم. از طرفی به هیچ وجه دوست نداشتم به جواب تست نگاه کنم، می ترسیدم مثبت باشد! چشمانم را محکم روی هم فشردم، اما آخرش که چی؟ باید می فهمیدم جوابش چیست یا نه؟ یکی از چشمانم را با ترس باز کردم و یک باره از دیدن جواب شوکه شدم و آن یکی چشمم هم بی اراده باز شد. https://eitaa.com/34100653/11521 با دیدن دو خط قرمزی که ثبت شده بود... بی حس و کرخت روی پا نشستم. سرم را درون دستانم گرفتم و آه عمیقی کشیدم! خدایا... فکر نمی کردم این قدر زود آرزوی تهمینه و شاهان به واقعیت بپیوندد! نمی دانم چه شده ام! برای بخت خودم اشک ریختم. هر زنی جای من بود باید خوشحالی می کرد! اما خوشحالی به چه قیمت؟ خوشحالی برای کسی بود که این بچه را برای خودش بداند، نه منی که حقی به گردن این بچه ندارم! این بچه تمام و کمال برای تهمینه است! برای شاهان است! دستانم را روی صورتم گذاشتم و زار زدم: _ خدایا... من چه کار کردم؟ بچه ی خودم و به پول فروختم؟...😢👇 https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
- به خوابگاه شوهرم برو... دستای لرزونمو جلو بردم و تکه پارچه‌ای که دستش بود رو‌گرفتم که ادامه داد: - این روبندو بزن به صورتت، نمیخوام شوهرم ببینه با کی محرم شده! از شوهرم بچه دار شو و بعد تحویل دادن بچه پولتو بگیر و برو... بغض به گلوم‌ چنگ زد و جلو چشم خودش روبندو به صورتم بستم، حالا فقط چشم و ابروم پیدا بود... به در اتاق همسرش اشاره زد: -برو تو... تا کارتو انجام ندادی از این در بیرون نیا! پاهام میلرزید و داشتم به اتاق مردی میرفتم که همین چند ساعت پیش محرمش شده بودم... در اتاقو باز کردم، تاریک تاریک بود، قامت مردانه و بلندشو کنار پنجره دیدم، داخل شدم و درو بستم که نگاهش سمتم کشیده شد، درحالی که یه لیوان دستش بود... خشک نگاهم کرد، فقط شبح همو میدیدیم که لب باز کردم: - س‍... سلام آقا... خانم گفتن... بیام تا... به... قولم... عمل کنم... 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3 رمان پر هیاهوی ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
(رمان‌های‌بانو‌اعظم‌فهیمی)♡همسرتقلبی‌من♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ لبخند زنان سمت در رفتم و بازش کردم، عماد با یه تیپ خفن و الناز کش جلوم ظاهر شد، یه سبد گل شیک و جعبه‌ی کیک دستش بود، هر دو مات جذابیت هم بودیم که لحن آروم و احساسیش منو به خودم آورد: -چقدر نفس گیر شدی تو پرنسس... لبمو گاز گرفتم و مثل خودش زمزمه کردم: -چه خبره عماد؟ بی طاقت جلو اومد و خم شد: -آخ لعنتی باز همون بوی عطر... خجالتزده عقب رفتم تا وارد بشه، گل رو دستم داد: -شرمنده به زیبایی خودت نمیرسه! لبمو گاز گرفتم و با ناز گلو بو کشیدم که بلند گفت: -عزیزخانم کجاست! صدای عزیز به گوشمون رسید: -بیا پسر اینجام... عماد جلوتر رفت: -عرض ادب عزیزخانم! برای حمایت از نویسنده کانال دوم هم عضو باشید و رمان جنجالی رو دنبال کنید👇😍 https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
(رمان‌های‌بانو‌اعظم‌فهیمی)♡همسرتقلبی‌من♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ عزیز به شکل و شمایل عماد نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد: -الناز مادر کنار این پسر وایسا میخوام تماشاتون کنم. با خجالت کنار عماد ایستادم، عزیز زیر لب برامون دعا خوند و سمتمون فوت کرد: -ماشاالله انگار برای هم آفریده شدید! عماد لبخندی زد: -بنده هم خدمت رسیدم برای خواستگاری، تا از شما کسب تکلیف کنم. سرخ و سفید شدنم دست خودم نبود، عماد جعبه کیکو‌ روی کانتر گذاشت و بعد کنار عزیز نشست، مات سبد گلو کنار کیک گذاشتم که عزیز گفت: -یه اسپند دود کن مادر، انشاالله که همیشه همینقدر شاد ببینمتون. چای ریختم و اسپند دود کردم، کیکو داخل بشقابا گذاشتم و به پذیرایی برگشتم، روم نمیشد به هیچکدومشون نگاه کنم، ولی نگاه هر دوی اونها روی من زوم بود. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم مشغول خوردن چای و کیک بشم که عماد نجوا کرد: -عزیزخانم اجازه هست دخترت محرمم شه؟ همه کسم شه؟ من جز این دختر هیچکسی رو نمیخوام... برای حمایت از نویسنده کانال دوم هم عضو باشید و رمان جنجالی رو دنبال کنید👇😍 https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3
زن دوم مردی شدم که هووم خواسته بود از شوهرش بچه دار بشم و بعد از اون عمارت برم، اما خبر نداشت من خاطرخواه دیرینه شوهرشم... هووم بچه‌هامو ازم گرفت😔👇 ***** روز عقد رسیده بود، داشتم عقد مرد زن داری میشدم که در ازای تحویل بچم مادرمو از مرگ نجات میدادم، روبندی که بهم داده بودنو به صورتم زدم و چادرمو تا حد امکان پایین کشیدم، کنارم روی صندلی نشست، عطر ادکلن تلخش برام آشنا بود... حتی صدای بم و مردانه‌اش... چادرو کمی بالا زدم... اون... اون عشق قدیمی من بود که داشتم ناخواسته زنش میشدم...😭😭 https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3 رمان
داشتم عقد مرد میشدم که قرار بود براشون بیارم و در ازاش با هنگفتی که بهم میدادن مادرمو از مرگ نجات بدم... ازم خواسته بود تا موقع خلوت با شوهرش به صورتم ببندم که یه وقت شکل و شمایل نشه... موقع همین که احساس کردم کسی کنارم روی صندلی نشست، بوی ادکلن تلخ مردونه‌اش برام اومد... حتی صدای بم و مردانه‌اش موقعی که پرسید و اون بله رو داد... چادری که روی صورتم کشیده بودمو کمی بالا زدم... تند تپید... اون... اون من بود که داشتم ناخواسته زنش میشدم...😭😭 https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3 رمان
_ امروز فهمیدم سرگیجه و تهوعم به خاطر... بارداریه! سکوت داخل اتاق حکم فرما شد. یکهو از جایش بلند شد و رو به رویم ایستاد: _ تو چی گفتی؟ تو... تو بارداری؟ _ بله خانم! خنده ی بلندی سر داد و گفت: _اوه خدایا باورم نمیشه... این عالیه! با قلبی بی قرار به خوشحالی بی حد و اندازه اش نگاه کردم و حرفی نزدم... همین طور مشغول دیدن چرخ خوردن تهمینه وسط اتاق بودم، که در اتاق باز شد. با ترس به عقب رفتم که چشمم به شاهان افتاد! با تعجب نگاهش روی من خیره ماند. سلام دادم و نگاهم را زیر انداختم. تهمینه دوید و خودش را از گردن شاهان آویزان کرد. با غم به این صحنه نگاه کردم. نگاه شاهان هنوز با اخم به من بود و دستانش از دو طرفش آویزان، تهمینه با شادی بیش از حدی گفت: _ بالاخره منو به آرزوم رسوندی عزیزم. تبریک میگم بهت. ما داریم صاحب فرزند می شیم! شاهان نگاه عجیبی به تهمینه انداخت، سپس نگاهش دوباره روی من زوم شد و با لحن خشکی پرسید: _ تو حامله ای؟ https://eitaa.com/joinchat/1437401608Cb5b39a99f3 رمان