هدایت شده از عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
❌
#سرگذشت_واقعی_و_تلخ_معین 😱👇
به زنم مشکوک شده بودم درست از وقتی که بچه مو بدون هیچ دلیلی از بین برد، درست بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد بهونه خونه پدرشو گرفت، براش بلیط گرفتم تا بره پیش خانواده اش، تو ترمینال یه گوشه وایسادم تا اتوبوسش حرکت کنه اما یهو دیدم زنم از اتوبوس پیاده شد و از ترمینال رفت بیرون... شوکه تعقیبش کردم و دیدم... 😔
https://eitaa.com/joinchat/98697257C3c45126927
#سرگذشت_واقعی 👆💯
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت326 📝
༊────────୨୧────────༊
همین که سهراب به خانه می آید شروع به غر زدن میکند:
-چی شد پس؟ تو که گفتی نمیای! اومدی فضولی تو کردی بالاخره؟ دیدی نمیتونی طاقت بیاری نه؟
کلافه نگاهش میکنم:
-بابات اصرار کرد؛ یعنی چیزی به تو نگفت؟
-بابام؟ هه بگو فضولیت گل کرد نتونستی جلوی خودتو بگیری!
-گیرم اینطور باشه بهتو چه... هان؟ بتوچه سهراب، چیه ناراحت شدی از اومدنم؟ تو که برات فرقی نداشت بود و نبودم، در هر صورت با هانا خوش میگذروندی، الآنم مطمئنم اونقدر خوردی که رو پات بند نیستی و داری چرت و پرتی میگی!
جلو می آید و ضربه ای به قفسه س,ینه ام میزند:
-فضولیش به تو نیومده، حرف خودت که یادت نرفته؟ من و تو یه زن و شوهر واقعی نیستیم که داری جلز و ولز میزنی!
از ضربه ای که زده درد خفیفی احساس میکنم و مات نگاهش میکنم، بهتر است سر به سرش نگذارم، امشب حال درستی ندارد!
قدمی به عقب برمی دارم:
-برو یه آبی به صورتت بزن بیا شام!
نیشخندی میزند:
-تو تنهاییت کوفتش کن!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت327 📝
༊────────୨୧────────༊
بعد هم به طبقه بالا میرود، به رفتنش نگاه میکنم و بی اراده بغضم میگیرد، از کِی تا بحال کسی به خودش جرات داده اینطور با من حرف بزند؟ تنهایی و بی پشت و پناهی ام که یادآورم میشود اشکم راه میگیرد و روی کاناپه مچاله میشوم.
آرام هق میزنم، باور نمیکنم از رفتار آدم بی اهمیتی چون سهراب تا این حد دل شکسته باشم، اما هرچه باشد، غربت؛ آدم را دل نازک تر میکند...
شب باز هم روی کاناپه میخوابم، صبح نگاهم به پیامک امید میخورد:
-صبحت بخیر عروس، آدرس قبلی منتظرت هستم، دیر نکن!
کلافه چشم میبندم، از جانم چه میخواهد؟ چرا دست بردار نیست؟ چند بار بگویم دلم کار کردن با آنها را نمیخواهد؟
بی حوصله مسواک میزنم و صبحانه مختصری میخورم، به حرفهای پروا فکر میکنم، واقعا سهراب دلش به حضورم راضی نیست این بهترین بهانه است!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت328 📝
༊────────୨୧────────༊
موبایلم را برمی دارم و برای امید یک پیغام صوتی ضبط میکنم:
-سلام امید خان، صبح شما هم بخیر، راستش پیام فرستادم بگم من نمیتونم این کارو قبول کنم، سهراب دلش نمیخواد تو محیط کاریش باشم، خب منم ترجیح میدم عصبیش نکنم و روی حرفش نه نیارم، ممنونم از پیشنهادتون، روز خوش.
فایل صوتی را ارسال میکنم و نفس عمیقی میکشم.
بلافاصله پیامک دو تیک میخورد، لبم را میگزم، امید هم مثل من پیام صوتی میفرستد که بازش میکنم:
-خدای من پریا جان تو چقدر هم زن حرف گوش کنی هستی! دیگه به من که نگو! هر کی ندونه من خوب میدونم دختر سرکشی هستی و زیر بار حرف زور نمیری، خودتو لوس نکن و وقتمونو با این پیام بازی ها نگیر، پاشو بیا منتظرتم.
چشمانم گرد میشود و دندان بهم میفشارم، مشتی به میز میکوبم و واژه لعنتی را با صدای بلندی تکرار میکنم.
هر طور که فکر میکنم میبینم نرفتنم اصلا خوشایند نیست، پس دوش میگیرم و حاضر و آماده به مقصد دیروز میروم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...
#پروفایل
💜⃟
•••❥ ℒℴνℯ
❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت329 📝
༊────────୨୧────────༊
از چند پله سالن بالا میروم، ظاهرا روز شلوغی ست و هر کس مشغول کاری، کمی جلو میروم، آنقدر همه حواسشان به کار است که کسی متوجه حضورم نمیشود، نگاهم به در اتاقی که دیروز با امید در آن صحبت کرده بودیم می افتند و سمتش میروم، حتما امید داخل دفترش است.
تقه کوتاهی میزنم و بعید میدانم با این سر صدا و صدای موزیک کسی شنیده باشد، بلافاصله دستگیره در را میچرخانم و بازش میکنم، لبخند کمرنگی که بابت رویارویی با امید روی لبانم نشانده ام بابت چیزی که وسط اتاق میبینم خشک میشود...
مات به مقابلم نگاه میکنم، سهراب و هانا را در وضعیت بدی دیده ام و به قدری ناباورم که مات مانده ام...
آنقدر در هم غرقند و از هم آویزان کام میگیرند که اصلا متوجه من نمیشوند... نفسم بند آمده که کسی پشت سرم می ایستد و دستش را بالای دستم درست روی دستگیره در میگذارد و در اتاق را میبندد... بعد مقابلم می ایستد، آنقدر شوکه ام که امید مرا سمت آخر سالن هدایت میکند.
بغض؛ گلویم را اسیر کرده و ناباور به امید زل میزنم:
-اینجا چه خبره؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت330 📝
༊────────୨୧────────༊
امید دستانش را روی شانه هایم میگذارد:
-آروم باش پریا جان، اینجا دیدن این موارد طبیعیه! اینو دیکه باید فهمیده باشی...
عصبی دستانش را کنار میزنم و قدمی به عقب برمی دارم:
-هَوَل بودن سهراب رو پای آزادی این کشور نذارید امید خان!
اشکم سرازیر میشود، به غرورم برخورده و رفتار خونسردانه امید روی اعصابم را خش می اندازد، درست است به سهراب هیچ علاقه ای ندارم، اما اینکه اینطور غرور و شخصیتم با دیدنش در آن وضعیت خورد شده باعث میشود حس وحشتناکی را تجربه کنم!
امید جلو می آید و سرم را به آغوش میکشد:
-عزیزم من از کار بد سهراب مطمئنم، ولی نخواستم تورو ناراحت کنم، اما مطمئن باش با سهراب برخورد شدیدی میکنم، چطور عروس خوشگلمو بیخیال شده و به اون هانای شیربرنج چسبیده آخه!
و برای آرام کردنم میخندد که عصبی خودم را عقب میکشم:
-من نیازی به دلسوزی شما ندارم امید خان، خودمم به تنهایی میتونم از پس حق و حقوقم بربیام!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت331 📝
༊────────୨୧────────༊
ناگهان چهره خشکی به خود میگیرد:
-پریا دیگه داری شلوغش میکنی، باید بهت یادآوری کنم که با طرز برخورد تو با پسرم... خب اون حق داره سمت زن دیگه ای کشیده بشه اینطور نیست؟
شوکه نگاهش میکنم، امید از خصوصی ترین اتفاقات زندگی من و سهراب باخبر است و این آزارم میدهد، هیچوقت او را اینطور عبوس ندیده بودم، ظاهراً اعصابش را خورد کرده بودم که دستانش را درون جیب شلوارش میبرد و چند قدم برمیدارد:
-از حق و حقوق حرف زدی خواستم یادآوری کنم کسی که در حقش اجحاف میشه پسر منه، وگرنه منظوری نداشتم عزیزم! ناراحت نشو.
نفس زنان نگاهش میکنم، چقدر از این مرد نفرت دارم، چطور گول حرفهایش را خوردم و قدم به اینجا گذاشتم؟
چشمانم را ریز میکنم:
-منو کشوندین اینجا که این صحنه رو ببینم هان؟ من که گفته بودم اینجا کاری ندارم، گفته بودم سهراب دلش راحتی و نبود منو میخواد، گفته بودم که نمیام پس چرا اصرار کردین؟ اصرار کردین بیام که با همچین چیزایی روبه رو بشم؟
چنگی به موعای جوگندمی و خوش حالتش میکشد:
-دچار سوتفاهم شدی عزیزم، اصلا همین حالا بیا تا من حق این سهرابو کف دستش بذارم.
بعد مچ دستم را میگیرد و سمت آن اتاق لعنتی میکشد، خودم را به عقب میکشم:
-بس کنید امید خان، چیو میخواین ثابت کنین؟ چیزی که باید رو دیدم، دیگه لزومی نداره اینجا بمونم، شمام بار آخرتون باشه از من میخواین پامو جایی بذارم که پاتوق خوشگذرونی و لذت سهرابه!
دستم را میکشم و از چنگش خلاص میشوم در حالی که اشکم میچکد از سالن خارج میشوم و به صدا زدن های امید اهمیتی نمیدهم.
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع