هر که معشوقی ندارد عُمر ضایع میگذارد
همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد
#سعدی
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
چُنانَت دوست می دارَم که گَر روزی فِراق اَفتد
تو صَر از مَن تَوانی کَرد و من صَبر از تو نَتوانم
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت107
قبل از اینکه به حمام برم با عزیز تماس گرفتم و حالشو پرسیدم، به قدری دلتنگش بودم که خدا میدونه.
در اتاقو قفل کردم بعد حوله و لباس های تمیزمو برداشتم و سمت حمام رفتم...
با استرس موبایلمو برداشتم و وارد گروه کلاسی شدم، همش حرف از من و عماد و پانی بود، شرمنده خواستم از برنامه خارج بشم که دیدم بچه ها بهم پیام دادن.
روی اینکه پیامشونو باز کنم نداشتم، نمیدونم از فردا چطور تو دانشگاه حاضر بشم.
با غم روی تخت آراد تو خودم مچاله شدم و نفهمیدم کی خوابم بود.
حوالی عصر با صدای تقه هایی که به در اتاق میخورد چشم باز کردم، صدای آراد بود:
-الناز... الناز چکار میکنی؟ بیا باز کن این درو!
با کسلی بلند شدم و سمت در اتاق رفتم، شالمو مرتب کردم و درو براش باز کردم، تو تاریکی اتاق نگاهش چرخ خورد و روی صورتم نشست:
-داشتی چکار میکردی؟
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت108
خوابآلود جواب دادم:
-مشخص نیست که خواب بودم؟
-یعنی تو از ظهر از اتاق بیرون نرفتی؟
شونه ای بالا انداختم و سمت تخت برگشتم، دلم از گرسنگی ضعف میرفت اما دوست نداشتم برم پایین و با عماد رو به رو بشم، آراد پرسید:
-چته تو دختر؟ از ظهر همینجور بهم ریخته ای!
گوشه تختش نشستم:
-خوبم فقط یکم گرسنمه... میشه یه چیزی برام بیارید؟
چراغ اتاقو روشن کرد:
-برو پایین تو آشپزخونه هر چی میخوای بگو برات حاضر میکنن!
پوفی کشیدم، از آراد نباید توقع اینو داشته باشم که برام غذا بیاره، خودمو مرتب کردم و به طبقه پایین رفتم، منیژه خانم داشت با تلفن صحبت میکرد که چشمش به من افتاد، با خجالت سلام دادم و سمت آشپزخونه رفتم، یکی از خدمه مشغول تمیز کردن سبزیها بود که پرسیدم:
-خسته نباشی، چیزی از غذای ظهر مونده؟
نگاهم کرد و بلند شد:
-بله الان براتون داغ میکنم!
زیرلب تشکر کردم که منیژه خانم وارد آشپزخونه شد:
-لازم نیست داغ کنی!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت109
بعد به من نگاهی کرد:
-اگه قراره عروس این خانواده بشی باید اینم بدونی که میز ناهار ساعت یک حاضر میشه... الان وقت خوردن ناهار نیست! تحمل کن و ساعت نُه به موقع سر میز شام حاضر شو!
اینو گفت و از آشپزخونه بیرون رفت، بغض بدی گلومو چنگ انداخت، نگاهی به خدمه که مات و مبهوت ایستاده بود انداختم و سعی کردم با وجود بغضم لبخند بزنم:
-تا شام تحمل میکنم... زحمت نکش!
بعد از آشپزخونه بیرون رفتم که رخ به رخ عماد در اومدم، نگاهمو بالا آوردم، با اخم به چشام که نم اشک گرفته بود زل زد.
ازش حسابی ناراحت بودم و حضورش باعث میشد بیشتر از پیش به بدبختیم فکر کنم، از کنارش رد شدم و به طبقه بالا رفتم، بی اراده اشکام روی گونه هام چکید، کمی پشت در اتاق ایستادم تا به خودم مسلط شم، اشکامو پاک کردم و داخل اتاق آراد شدم.
وقتی دیدم روی تختش طاق باز دراز کشیده و هدفون روی گوشاشه، سمت در تراس رفتم و واردش شدم، به فضای زیبای باغ نگاه کردم، کمی اونجا موندم تا حواسم از دل ضعفهی عجیبم پرت بشه که صدای در اتاق باعث شد به اتاق سرک بکشم.
آراد روی تختش نبود، ولی...
نگاهم روی بشقاب کیکی که روی تخت گذاشته بود افتاد، چشمام برق زد و سمتش رفتم، روی تخت نشستم و با ولع مشغول خوردن شدم، فکرشم نمیکردم آراد ذره ای مهربونی سرش بشه!
با وجود اون برش کیک از ضعفم دیگه خبری نبود، بشقاب خالی رو روی میز گذاشتم.
نفس عمیقی کشیدم و سمت کیفم رفتم تا کمی به درسام برسم.
***
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
حضرت دلبر جانم
نفسم عششششقم
شب که می شود
شوق خواستنت
پای درون قلبم می گذارد
دوست داشتنت
مرا گرم در آغوش می فشارد
و دلتنگی
دست از سر دقایقم بر می دارد
شب که می شود
دلم تو را یک جور دیگر
دوست می دارد💋🤍
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
آروم درِ گوشش بگید :
چقد خوبه وسط
شلوغی های این زندگی
پیدات کردم تا دوست داشته باشم
و این می ارزه به گم کردنِ همه 🤍💋
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
مثلِ خیابانهایِ...
بـاران خـوردهیِ پـاییـز...
وقتی که هستی...
حال و احوالِ دلم... خوب است
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
و ڪَـاهی قشنڪَترین ترانهے
جهان،همان ترانهاےست
ڪه تو با مداد رنڪی چشمهاے قشنڪَــت
هزاران دوستت دارم را
روی رخسارهے مژه هایم
بی صدا ؏ـاشقانه نقاشی میڪنی
و من در طنینِ آهنڪَــ قلبم
تو را فریاد فریاد
بی صدا #دوستتمیدارم.....!!
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0
دیشب به خیالم🙂
به لبت بوسه زدم...!😘
صبح شد!🌞
نفسم عطر تو دارد هنوز...!🥰
صبحت بخیر جان دلم چشم دل بگشا❤️
𝄠♥️
https://eitaa.com/joinchat/3454927340Cc5573293f0