eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.5هزار دنبال‌کننده
587 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام به همگی🙈 یه عذرخواهی بزرگ بابت این تاخیر زیاد🙈 واقعا شرایط نوشتن از لحاظ فکری و ذهنی برام فراهم نبود🤕 مرسی که هنوز همراهمین مهربونا امیدوارم بتونم این صبوری تونو جبران کنم❤️❤️❤️
5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 🎬 💞 ❤️‍🔥 ثبت کن عشق منو در راس قلبت ثبت کن صبح بخیر جانا😍 ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ مادر همانطور که گفته بود پدر را راضی میکند، البته طبق گفته خودش از هفت خان رستم گذر کرده تا پدر راضی شده، شرطش هم این است که مادر مرا برساند و بعد هم مرا برگرداند، خیالم راحت شده بود و آن شب توانستم با آرامش بخوابم. روز بعد تا حوالی ظهر از خواب بیدار نمیشوم، حسابی خستگی این هفته و کلاس ها را در آورده ام. با آرامش دوش میگیرم و همراه مادر ناهار میخوریم. بعد از مدتها آرایش مفصلی میکنم و حسابی تیپ میزنم، حس میکنم روی روحیه ام تاثیر دارد... قرار است مادر بعد از رساندن من، به خاله نسترن هم سری بزند، سرم را به شیشه ماشین تکیه داده ام و خیابان‌های شلوغ را تماشا میکنم، هر لحظه خیال میکنم شهاب را باید از دل این جمعیت پیدا کنم، مدام فکر میکنم گوشه کناری برای دیدنم ایستاده، حتی چند بار پشت سرمان را نگاه میکنم تا مطمئن شوم دنبال ما می آید، اما هیچ خبری نیست...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ همین که از ماشین پدر پیاده میشوم و برای مادر دست تکان میدهم نگاهم طبق عادت اطراف را میکاود، اما زهی خیال باطل... زنگ خانه را میزنم و منتظر میمانم، صدای پروا در گوشم میپیچد و در باز میشود، حیاط بزرگ و دلبازشان را قدم میزنم و نفس میکشم، بهار همراه چند عروسک روی تاب گوشه حیاط نشسته که با دیدنم با هیجان از تاب پایین میپرد و سمتم میدود. دستانم را باز میکنم که خودش را در آغوشم می اندازد، انگار غصه ها فراموشم میشود و با شادی بغلش میکنم و چند دور دور خودم میچرخم، بهار ذوق زده قهقهه میزند و من آرام گونه سفید و نرمش را بوسه میزنم تا کمتر آثار رژ لبم روی گونه اش نمایان شود. همراه هم سمت خانه میرویم که پروا به استقبالمان می آید، یکدیگر را در آغوش میکشیم و او مثل همیشه مهمان نواز است، از کوروش خبری نیست پس آزادانه مانتو و شالم را برمیدارم و سمت دیار میروم که تازه از خواب بیدار شده، با موهایی پریشان و ابروهایی که در هم رفته تماشایم میکند، بغلش میگیرم و او همچنان صورت مرا از نظر میگذراند که با خنده میگویم: -این بچه هیچوقت قرار نیست با من مچ بشه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ پروا در حالی که شربت خوش رنگی را داخل لیوان میریزد میخندد: -خیلی قُده! مادر کوروش میگه به کوروش رفته! و باز میخندد، نگاهی به چهره دیار می‌اندازم و میگویم: -آره واقعا، چون خودت که حسابی خوش خنده ای! پروا همراه سینی شربت به پذیرایی می آید: -آره سر کلاساشم همچین اخم میکرد، بیا و ببین... کسی جرات نداشت نفس بکشه! -جدی؟ پس از اون استاد جذاب بداخلاقا بوده! -آره دخترا براش غش و ضعف میرفتن، ولی خب چشش دنبال بنده بود! و با شیطنت به خودش اشاره میکند و چشمکی میزند...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ و 📝 ༊────────୨୧────────༊ مقابل هم مینشینیم و دیار را روی پایم میگذارم: -خیلی دلم میخواد از خاطراتتون تعریف کنی پروا، به نظرم هیجان انگیز میاد! خودش را غرق فکر جلوه میدهد: -اووووم بذار ببینم خاطره جالبی دارم برات تعریف کنم یا نه... هنوز چند ثانیه نگذشته که میگوید: -آها یه خاطره یادم اومد، نمیدونم تلخه یا شیرین... شاید هردوتاش باشه! با هیجان نگاهش میکنم: -خب خب تعریف کن! -اون موقع ها کوروش هر روز کلاس داشت و خب منم یکی از دانشجوهاش، سر لو رفتن مسئله خواهرم پریناز و فرزاد، کوروش خیال کرد من از همه چیز خبر داشتم و از اون مخفی کردم، واس همین منو از دیدن بهار محروم کرد، خیلی دلم شکسته بود و از طرفی حسابی دل نگران بهار بودم اما با این حال به قدری از قضاوت کوروش دلگیر بودم که رفتم‌ خونه خودم، تو همون روزا مادر کوروش اومده بودن مشهد تا برای کوروش زن بگیرن، اما خب کوروش زیر بار نمیرفت، تا اینکه منو برای کوروش لقمه گرفتن اما خب ما جفتمون مخالف بودیم، بیشتر کوروش مخالف بود، مادر کوروش وقتی دید بینمون شکراب شده از حرص کوروش گذاشت رفت شهرشون و من حسابی دل نگران تنهایی کوروش و بهار بودم، بچم داشت دندون در می اورد و خیلی بی قراری میکرد، باورت نمیشه پریا، اونقدر مغرور بود که از من کمک نخواست، روز بعد وقتی رفتم دانشگاه پسر همسایم خیلی کنه بود دنبالم راه افتاد و تا جلوی دانشگاه تعقیبم کرد تازه با پرویی یه بوسم واسم فرستاد!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ زیر خنده میزنم که او هم با خنده ادامه میدهد: -وقتی رفتم داخل کلاس با خودم گفتم کوروش امروز نمیاد و کلاسش کنسل میشه اینو به دوستم ساناز گفتم اما دیدم با اعتماد به نفس میگه نه استاد میاد سر کلاس، یهو دیدم اره کوروش با سر و وضع مرتب و کت و شلوار اومد تو کلاس، منم دلم مثل سیر و سرکه واسه بهار میجوشید، آخر طاقت نیاوردم و بهش پیامک دادم سراغ بهارو گرفتم که در جوابم نوشت از بغل دستیت بپرس... نگو آقا بهارو سپرده به مادر ساناز! درصورتی که قبلا هم این کارو میکردیم اما بعد فهمیدم مادر ساناز واسه اینکه بهار بی قراری مارو نکنه شربت میداده به بچه تا خوابش ببره و به این ترتیب کار خودشو راحت میکرده، وای که وقتی اینو شنیدم بیشتر نگران شدم، به ساناز التماس کردم بره به مامانش بگه یه وقت چیزی به بچه نخورونه، سانازم رو ترش کرد و من عصبی شدم صدامو بردم بالا، وای کل کلاس داشتن مارو نگاه میکردن، کوروش اومد و گفت چه خبره خانما... باورت نمیشه پریا بغض کرده بودم گفتم الانه که وسط کلاس مثل بچه ها بزنم زیر گریه، آخه هم نگران بهار بودم هم توقع نداشتم از کوروش که مادر سانازو به من ترجیح بده! هیچی دیگه با همون چشای قرمز نگاش کردم گفتم نمیتونم تو کلاسش بمونم و زدم بیرون... این کوروش خان غُد هم کلاسو کلا کنسل کرد افتاد دنبال من...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با کنجکاوی به صورت پروا زل زده ام، جرعه ای از شربش مینوشد و ادامه میدهد: -اونقدر صدام زد محل نذاشتم، از دانشگاه اومد بیرون دنبال من، تا سوار تاکسی شدم اونم خودشو انداخت تو و گفت پیاده شو هر جا میری خودم میبرمت با این حالت، منم مرغم یه پا داشت، بیچاره راننده هم مونده بود چکار کنه، یهو تا دهن باز کرد و غر زد کوروش فکشو چسبید و گفت نذار دومین نفری باشی که امروز ازم کتک میخوره، اولش نفهمیدم منظورشو اما وقتی از تاکسی پیاده شدیم دکمه کتشو باز کرد و گفت پسر همسایتو ادب کردم تا اون باشه واسه تو بوس نفرسته! هر دو زیر خنده میزنیم که میان خنده ادامه میدهد: -تازه کلی اذیتش کردم اون روز هی گفت کجا میخوای بری، منم گفتم میرم پیش همونی که عاشقشم و براش میمیرم... من داشتم بهارو میگفتم اما اون رگ غیرتش هی باد میکرد و میگفت غلط میکنی بری جایی...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ به خاطرات شیرین پروا با فراق بال میخندم و او با هیجان و حالی خوب برایم از روزهای خوش گذشته اش میگوید... شیرین و دوست داشتنی ست شنیدن خاطرات عشقی که هنوز پاربرجاست و جان دارد... پروا به شامش سر میزند و من با بچه ها مشغولم، وقتی کارش تمام میشود و برای خورد کردن کاهو پشت میز مینشیند میپرسد: -راستی پریا میگم ما یه مهمون دیگه هم داریم، ناراحت که نمیشی؟ متعجب نگاهش میکنم، با اینکه غافلگیر شده ام اما از روی ادب میگویم: -نه عزیزم اختیار داری! لبخند میزند: -خوبه پس... دیگه الانا با کوروش میرسن! نگران نباشیا خیلی خون گرم و خوش اخلاقه...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ سر تکان میدهم و کمی در خودم فرو میروم، حالا که مهمان دیگری هم دارند بهتر بود بعد از شام به خانه برگردم! در همین افکار هستم که در سالن با کلید باز میشود و صدای کوروش به گوشم میرسد: -یاالله، پروا جان ما اومدیم! فوری شالم را روی موهای آزادم می اندازم، پروا هم خودش را مرتب میکند و میگوید: -بفرمایید کوروش جان! می ایستم تا با کوروش و مهمانشان خوش و بش کنم، اما وقتی کنار کوروش، شهاب را میبینم... مات در جای می مانم و یکباره قلبم با هیجان در س,ینه میکوبد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا