eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.1هزار دنبال‌کننده
574 عکس
276 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ حین کشیدن غذا از خانجون میپرسم: -پس آقاجون کجاست؟ -با همین پیر پاتالا رفتن پارک یه هوایی بخورن! -باریکلا به آقاجون! ناگهان متوجه میشوم کوهیار نگاهش به دستم است، حتی وقتی شهاب با او بگو بخند میکند او تمام حواسش به حلقه ی دست من است. اهمیتی نمیدهم و سعی میکنم با لذت غذای لذیذ خانجون را بخورم. بعد از ناهار بلند میشوم و ظرف های کثیف را به آشپزخانه میبرم؛ شهاب و کوهیار هم کمک میدهند. پای سینک می ایستم و مشغول شستن ظرف ها میشوم که خانجون در حالی که میلنگد وارد آشپزخانه میشود و روی صندلی می نشیند. -پات چی شده خانجون؟ -هیچی مادر زیاد نشستم خواب رفته! -هر از گاهی داخل حیاط پیاده روی کن واست خوبه؛ تنبل بشی دیگه تمومه ها! به او برمی خورد: -وا کجام تنبله پریا؟ از صبح تا ظهر به فکر بشور و بساب و صبحونه و ناهارم، یه چرت عصر دارم، باز پاشو فکر شام بردار! میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ بلند میخندم؛ من که میدانم مادر بیشتر وعده ها را برایشان آماده میکند و می آورد، فقط جز مواقعی خاص که خودش آشپزی میکند. مثل امروز آن هم قطعا به اصرار شهاب بوده تا پز دستپخت خانجون را به کوهیار بدهد. -به چی میخندی ورپریده؟ -وای خانجون الهی قربونت برم خیلی وقت بود اینجوری از ته دل نخندیده بودم! یکباره چهره اش در هم میشود: -چرا خیلی وقته مادر؟ از چی رنج میبری؟ به خاطر همون پسره که دوسش داری؟ هان؟ عجب اشتباهی! اصلا نباید به خانجون حرفی از عاشقی میزدم. لبخند ملیحی میزنم: -نبابا درسام سنگینه، دیگه این استادا هم هر روز یه اورد میدن... یه روز میگن... ناگهان صدای کوهیار از سالن نشیمن می آید: -غیبت نکن پریا خانم! استادای به این خوبی دارین؛ خصوصا کوهیارشون. لب میگزم و خجالت زده به خانجون نگاه میکنم که او هم میخندد، آهسته میپرسم: -یعنی شنید؟
Do you ever say bye to someone and in the back of your mind you‘re hoping they‘ll fight for the conversation not to end? آیا تا به حال با کسی خداحافظی کردی ولی در پس ذهنت امیدوار بودی که اون برای پایان ندادن گفتگو بجنگه؟ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شستن ظرفها که تمام میشود سمت خانجون میروم: -من دیگه میرم خانجون! -حالا چه عجله ایه مادر؟ -باید برم؛ خاله اینا میان قراره بریم خرید... شما نمیای؟ خانجون پشت چشمی نازک میکند: -مادرت یه تعارف نزد به ما... ناسلامتی خرید عقد تنها نوه مونه... خجالت زده نگاهش میکنم: -به بزرگی خودت ببخش؛ مامان خیلی خوشحاله واسه خاطر من... بیشتر حواسش سر لیست خرید و مراسم عقدِ! دستم را میگیرد: -آرزوم خوشبختیته مادر؛ برید بسلامت، ولی قول بده برگشتنی بیای خریداتو نشونم بدی. لبخند تلخی میزنم: -به مامان میگم بیاره ببینی؛ من برمیگردم خوابگاه. -واه... قرص برو بیا خوردی مگه؟ هنوز کلی خورشت مونده واسه شام بیا داغ کنم بخوریم، صبح شهابو میگم برسونت.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ بلند میشوم: -نه دیگه دوستم مهتاب تنهاس برم بهتره. خم میشوم و گونه اش را میبوسم کنار گوشش زمزمه میکنم: -دعا کن هر چی صلاحمه پیش بیاد! دست دور گردنم می اندازد صدایش رنگ بغض میگیرد: -الهی خیر باشه برات مادر. بیش از این ماندن را جایز نمیدانم به سالن نشیمن میروم؛ شهاب و کوهیار پشت لپتاب شهاب کار میکنند که خداحافظی میکنم. -کجا؟ به شهاب نگاه میکنم: -میرم خونه... -چه عجله ایه! لب به هم میفشارم و زمزمه میکنم: -قراره بریم خرید... ابرویی بالا میدهد: -اوکی بسلامت! اخلاق خوبی که دارد این است که هر چه هم به او بگویم باز اهل قهر و ناراحتی نیست، از کوهیار هم خداحافظی میکنم و از خانه خانجون خارج میشوم و سمت خانه میروم. میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996
عشق همین است؛ تنت می‌رود و دلت جایی میانِ دست‌هایِ کسی تا ابد جا می‌ماند... -فاطمه جوادی ❄♠ @deklamesoti ♠❄
I love you like my breath just as uncontrolable! مثل نفس کشیدن دوستت دارم همانقدر بی‌اختیار! ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با همان لباسها روی تختم طاق باز دراز میکشم و چشم میبندم. تصویر شهاب پشت پلکهایم جان میگیرد، چرا اینقدر خواهانشم؟ وقتی نگاهش را روی خودم میبینم قلبم میلرزد همه چیزش دوست داشتنیست... خنده هایش... نگاه خیره اش... بد اخلاقی و مهربانی اش... بازوهای قوی و تیپ مردانه اش... و حتی غرورش... سرم را محکم به تشک تخت میکوبم لعنت به تو که اینقدر خواستنی هستی... صدای مادر باعث میشود از جا بپرم: -پریا؟ لباست چروک شد چرا مانتوتو در نیاوردی... وای پریا الان خالت میرسن اونوقت تو قراره همینطور نامرتب باشی؟ کلافه چشم میبندم و به احترامش حرفی نمیزنم. مانتو را از تنم بیرون میکشم و روی تخت میگذارم که کلافه چنگش میزند و سمت کمدم میرود؛ از چوب لباسی آویز میکند و میگوید: -هر چی به بابات گفتم بیا بریم قبول نکرد؛ میگه بیام پا به پای شما خانما بازارو گز کنم که چی؟ میگم تنها تو نیستی که سهرابم هست؛ میدونی به من چی میگه؟ میگه سهرابم یکی بدتر از شما! پقی زیر خنده میزنم که حرصی میتوپد: -پریا! دستم را روی لبم میگذارم: -ببخشید... میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996
اگر صدا رنگی داشت صدای او رنگین‌کمان بود.. -زاهی وهبی ❄♠ @deklamesoti ♠❄
Eхcept for your hand... nothing really matterѕ to take hard! به جز دستات... هیچ چیز ارزش سخت گرفتن رو نداره! ❄♠ @deklamesoti ♠❄
سلام عشقا من درگیر اسباب کشی ام تحمل کنید تا بیام با پارت🙈
. ‌‌‌‌‌‌ ‌‌ ‌      𝗜 𝗟𝗢𝗩𝗘 𝗬𝗢𝗨𝗥 ʢᵕᴗᵕʡ      ʙᴇɪɴɢ  ʟɪɴᴇ  ʙʏ  ʟɪɴᴇ 💜 خط بِه خَطِ بودَنَت را دوست‌دارم˘◡˘ ‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♡ ㅤ    ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ 🦋🍓@deklamesoti🍓🦋
yoυ preттy тнe мoѕт вy тнe мy lιғe •طُ• قشنگ‌ترین بهونه يِ زندگیمي💖❤️💍• ‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‎‎‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌ ♡ ㅤ    ❍ㅤ     ⎙ㅤ     ⌲ ˡᶦᵏᵉ  ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ    ˢᵃᵛᵉ     ˢʰᵃʳᵉ 🦋🍓@deklamesoti🍓🦋
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ عصر شده و خاله و سهراب بیرون منتظرند تا به آنها ملحق شویم. همراه مادر از خانه خارج میشویم، شهاب و کوهیار مقابل خانه خان‌جون روی صندلی نشسته اند، چای مینوشند و به منظره حیاط خیره اند. با دیدن ما؛ هر دو در جای می‌ایستند، مادر احوال پرسی میکند و شهاب؛ کوهیار را معرفی میکند، کوهیار رو به مادر با لحن شوخی میگوید: -البته بنده استاد دانشگاه پریا خانم هم هستم! مادر با حیرت تماشایم میکند: -آره پریا؟ لبخند اجباری ای تحویل میدهم: -همینطوره! مادر گرم تر از قبل با کوهیار برخورد میکند، خداحافظی میکنیم و میخواهیم سمت در برویم که شهاب با صدا زدن مادر دنبال مان می آید؛ ظاهرش کاملا پر آرامش است: -ناهید جون... هر دو سمت شهاب بر میگردیم، شهاب با اخم به من نگاه میکند: -پریا میخوام با مامانت تنها صحبت کنیم، میشه تنهامون بذاری؟ متعجب شده ام اما بی حرف سر تکان میدهم و سمت در میروم، کنارش می ایستم و نگاهشان میکنم. دستانش را داخل جیب های شلوارش گذاشته و با اخم صحبت میکند، چهره مادر هم جدی شده... با کنجکاوی زیر نظر گرفتمشان و سعی دارم لب خوانی کنم اما هر بار شهاب سمت من اشاره میکند و تنها متوجه بردن اسمم میشوم. کاش زودتر تمامش کند چون دارم از شدت فضولی جان میدهم! نمیدانم چند دقیقه میگذرد تا اینکه مادر دستی تکان میدهد و از شهاب فاصله میگیرد. همانطور که نزدیکم میشود میپرسم: -چکارت داشت مامان؟ مادر توپش پر است: -شر و ورای تکراری، بریم خالت منتظره! کنجکاو به شهاب که حواسش پیش ماست نگاه میکنم و از در خارج میشوم.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ همراه هم سمت اتومبیل سهراب میرویم؛ هر دو پیاده شده و خاله حسابی تحویلم میگیرد: -سلام خوشگلم خوبی قربونت برم؟ لبخند کمرنگی میزنم: -سلام مرسی خاله جون! به سهراب هم کوتاه نگاه میکنم و سلام میدهم، او هم به همین ترتیب جواب میدهد، خاله اصرار دارد من صندلی جلو بنشینم اما رد میکنم و عقب کنار مادر جای میگیرم. همین که ماشین به حرکت در می آید رو به مادر میکنم: -نگفتی مامان، شهاب چی میگفت؟ نفس عمیقی میکشد و صدایش را تا حد ممکن آرام میکند: -پسره ی پرو برگشته میگه من از عمق وجود مطمئنم پریا دلش به این ازدواج راضی نیست، اگه روزی روزگاری متوجه بشم شما اجبارش کردین اینو بدیونید که کلاه مون میره تو هم ناهید جون! قلبم ضرب میگیرد، حمایتش شیرین است، خصوصا که با قلدری هم بیان کرده، لبخند کمرنگی میزنم که مادر با عصبانیت ادامه میدهد: -خیلی جلوی خودمو نگه داشتم و احترام شو حفظ کردم، وگرنه میخواستم بگم چیه نکنه باورت شده کس و کار پریایی؟ تو فقط به اندازه فامیلیت که با بچه من زمین تا آسمون فرق داره حق داری پیش بری، نکنه بد باورت شده که بچه این خونه ای و بزرگتر دختر من! به چهره برافروخته مادر نگاه میکنم اما حواسم پی تهدید شهاب است، خاله سمت مادر میچرخد و باب صحبت را باز میکند... از خدا خواسته سرم را به شیشه تکیه میدهم، شهاب لعنتی حمایتت شیرین تر از عسل است اما حمایت تنها به چه دردم میخورد وقتی خودت را ندارم... میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996
عیدسعید قربان مبارک 🌷🌷 ❊〗‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ همینکه سهراب اتومبیلش را متوقف میکند، به خودم می آیم و نگاهم سمت پاساژ جلب میشود. آب دهانم را با سختی فرو میدهم، با اخطار خاله پیاده میشویم. سهراب کنارمان می ایستد، خاله و مادر جلوتر میروند و خاله به پسرش سفارش میکند هوای مرا داشته باشد. نیشخند تلخی میزنم، سهراب اصلا تکیه گاه و مراقب خوبی نبود، بی حوصله همپای هم قدم بر میداریم، هیچکدام انگیزه ای نداریم و هر دو از حال هم باخبریم. خاله و مادر اما ذوق دارند و مدام حلقه و پارچه و رخت و لباس نشان مان میدهند تا بلکه انتخاب کنیم. دست آخر وقتی میبینند ما نظری نداریم خودشان دست به کار میشوند. پشت ویترین طلا فروشی می ایستیم، خاله و مادر داخل میشوند ما اما نه... هر دو سخت درگیر انتخاب زیباترین و گران ترین حلقه هستند که به سهراب زل میزنم: -چه احساسی داری مادرت داره به زور واست زن میگیره؟ نگاهم میکند سرد و یخی: -همون حسی که تو هم داری! -پس خودتم باور داری من و تو داریم با نظر مامانامون پیش میریم! -آره بذار تموم شه این روزا، زودتر بگذره و روز رفتن مون برسه! -تا این حد ذوق رفتن داری؟ -آره خب بمونم که چی، خوشبختانه تو هم باهام کنار اومدی و میدونم اونور راحتم! -چی تو سرته؟ با پرخاش به چشمانم زل میزند: -میخوام فرار کنم؛ فرار! متعجب اخم میکنم: -از چی؟ -از این زندگی... از مامان... از همه چی... نفس عمیقی میکشم: -خاله تموم عمرشو پای تو گذاشت که به اینجا برسی، چرا خسته ای ازش؟ -آره پای من سوخت و ساخت تا بزرگ شدم، ولی بیزارم از اینکه مدام چکم میکنه، بیزارم از حساسیتاش، از منع کردناش، از اینکه منو با یه بچه پنج ساله یکی میدونه، از اینکه از بچگیم تو گوشم خوند فقط پریا و تمام... با ابروهایی بالا رفته نظاره اش میکنم، فکر نمیکردم تا این حد دلش از خاله پر باشد.
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ صدای مادر اجازه نمیدهد بیش از این کنجکاوی کنم: -پریا چرا بیرون ایستادین؟ ناسلامتی این حلقه ها واسه شماس ها! هم شانه سهراب داخل میشویم، به برق نگین حلقه چشم میدوزم و داخل انگشتم میبرم؛ کمی بزرگ است اما از آنجایی که خاله و مادر حسابی از آن خوششان آمده همان را انتخاب میکنیم. چه فرقی میکند چه طرح و نقشی قرار است روی انگشتمان جای بگیرد وقتی هیچ اشتیاقی به این وصلت نداریم. بعد از خرید حلقه ها، خاله برای من یک پارچه طرح دار گران قیمت میخرد تا برای روز عقد بدوزم و تنم کنم، مادر هم کت و شلواری برای سهراب میخرد. خدا خدا میکنم این ساعت ها به اتمام برسند تا آزاد شوم، مادر اجازه نمیدهد این وقت شب به خوابگاه برگردم، به همین دلیل سهراب مارا مقابل خانه میرساند و قرار میگذارند فردا برای آزمایش برویم. چشمانم را کلافه به هم میفشارم، زودتر از چیزی که فکرش را میکردم داشت پیش میرفت... وارد حیاط میشویم، مادر کیفش کوک است و برخلافش من حتی حوصله راه رفتن هم ندارم. اتومبیل شهاب داخل حیاط است، نگاهم سمت منزل خانجون میچرخد، یادم می‌افتد خانجون خواسته بود خریدهایم را نشانش دهم. پاکت خرید را از دست مادر میگیرم: -من برم اینارو نشون خان جون بدم و بیام! مادر رو ترش میکند: -وا روز عقد تنت میبینن دیگه چه لزومی داره؟ نگاهش میکنم: -ازت دلگیره چرا برای خرید بهش حرفی نزدی، لااقل اینجوری دلخوریش برطرف میشه، بزرگترمونه مامان، اصلا بیا باهم بریم! مادر پوفی میکشد: -از هیچکدوم شون دل خوشی ندارم، این شهاب پرو هم اونجاس، نمیخوام چشمم بهش بیفته، برو نشون بده زود برگرد. قبول میکنم و سمت خانه خان‌جون قدم برمیدارم؛ ظاهرا کوهیار رفته، ساعت حوالی نه شب است، تقه ای به در میزنم و وارد میشوم. میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996
No body dies because of loneliness, but beacuse of those who leave him alone... ‏آدم از تنهایی نمی‌میره ولی از دست کسایی که تنهاش می‌ذارن چرا... ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با صدای آقاجون وارد میشوم و در را پشت سرم میبندم. گرمای خانه به صورت سردم هجوم می‌آورد، به آقاجون و خان‌جون نگاه میکنم، هر دو کنار سفره ای که ظاهرا تازه جمع شده نشسته اند. سلام میدهم، از وجودم خوشحال شده و به گرمی جواب میدهند. لبخند زنان کنارشان مینشینم، خان‌جون فوری در قابلمه را برمیدارد: -بذار غذا برات بکشم مادر! در حالی که اطراف را نگاه میکنم تا از بود و نبود شهاب مطمئن شوم جواب میدهم: -نمیخورم خان‌جون ممنون! آقاجون نگاهم میکند: -شام که نخوردی بابا! -نه آقاجون؛ ولی اشتهایی هم ندارم! خانجون با اجبار داخل بشقاب تمیزی که دارد چند دانه کوکو سیبزمینی میگذارد و توضیح میدهد: -وقتی دیدم تو و شهاب برای شام نیستین گفتم پس یه غذای نونی بپزم، بخور خوشمزه شده. به رخ وسوسه انگیز کوکو سیبزمینی نگاه میکنم: -باشه دو لقمه میخورم، بذار دستامو بشورم. همانظور که سمت سرویس میروم میپرسم: -تنهایین؟ پس آقا دوماد کجاس؟ ماشینش تو حیاطه که! -آره بچم با دوستش رفت بیرون گفت برای شام نمیاد! کنجکاو نگاهش میکنم: -با کوهیار؟ خانجون سری تکان میدهد و فوری به پاکت اشاره میزند: -اینا چیه خریدی مادر؟ بسلامتی خریداتون انجام شد؟
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ دستانم را میشویم و کنارشان میشینم: -آره تازه برگشتیم، گفتم بیام بهتون نشون شون بدم! آقاجون هیچ عکس العملی ندارد، اما خان‌جون سعی میکند لبخند بزند: -به به مبارکه مادر! پارچه و حلقه را مقابلش میگذارم؛ دستی به پارچه میکشد و چشمانش برق میزند: -خیلی جنسش عالیه... آقاجون از کنارمان بلند میشود و با گفتن: -این کارا زنونه اس به من مربوط نمیشه! از کنارمان میرود، وارد اتاقشان شده و رادیو را روشن میکند. خانجون زیرچشمی تماشایم میکند: -مادرت چرا نیومد؟ ترسید پشیمونش کنیم از وصلت با خواهرزاده اش؟ لبخند هولی میزنم: -وای نه خانجون، بیچاره مامان رفت شامو حاضر کنه، الانا دیگه بابا میاد! -مدتیه سایه اش سنگین شده، تا دعوتش نکنم نمیاد سر بزنه! -نه خانجون فقط چون شهاب و هاله بیشتر اینجا بودن نخواسته مزاحم شون باشه! سری تاب میدهد: -چی بگم والا، حالا اینا رو ولش بیا این حلقه رو بنداز دستت ببینم! حلقه را از دستش میگیرم و داخل انگشتم میبرم که در ورودی خانه باز میشود و شهاب مابین چهارچوب در ظاهر میشود. میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ نگاهش روی برق حلقه ام میخ میشود، مات نگاهش میکنم و حلقه را از انگشتم بیرون میکشم. با اخم در خانه را میبندد: -به به مبارکا باشه پریا خانم! آب دهانم را قورت میدهم و هیچ‌نمیگویم؛ خان‌جون فوری میپرسد: -شام بکشم با پریا بخوری مادر؟ سمت سرویس میرود و همانطور میگوید: -نه نکش قربونت! نفس حبس شده ام را فوت میکنم، خانجون خم میشود و دستم را میگیرد: -از اخم و تخمش به دل نگیر مادر، رگ غیرتش باد کرد یهو! بعد دستی به روسری اش میکشد و صاف مینشیند که شهاب می آید و با کمی فاصله از من مینشیند. تکه ای نان برمیدارد و از ظرفم کوکو و خیارشور و سبزی لای نانش میگذارد: -چیه چرا نمیخوری؟ به صورتش از آن فاصله نزدیک نگاه میکنم، لعنتی چقدر گیراست... وجودش اشتهایم را باز میکند، من هم نان بر‌میدارم و مشغول خوردن میشوم. نگاهش پی حلقه و پارچه است که خان‌جون جمع شان میکند تا کمتر مورد دید شهاب باشد. برای اینکه حواس شهاب را پرت کند میپرسد: -کی بشه واسه تو مجلس دومادی بگیریم مادر! شهاب لبخند کجی میزند: -فعلا زوده خان‌جون؛ بذار سالگرد مادر هاله رد شه بعد، اینجوری فرصت داریم لوازم خونه رو کم کم تهیه کنیم! خان‌جون با دقت به صورت شهاب زل میزند: -نگران نباش؛ یه روز با آقاجونت برو بازار هر چی لازم داری بخر مادر! سری تکان میدهد: -نه خودم کم کم تهیه میکنم، دم‌تونم گرم. سرم کج شده و نگاهش میکنم، کاش میشد برای این رفتار و اخلاقش جان میدادم... چقدر این مرد دوست داشتنی‌ست... نگاهش به چشمان پر حسرتم گره میخورد، فوری به خودم می آیم و نگاه میگیرم که میپرسد: -بهتر نبود اول آزمایش بدید بعد برید خرید؟ نجوا میکنم: -فردا میریم! بعد از کمی مکث میپرسد: -پس تصمیم‌تون جدیه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شانه ای بالا میدهم، آقا جون؛ خان‌جون را صدا میزند تا پمادش را پیدا کند، خان‌جون یا علی ای میگوید و بلند میشود؛ حالا من و شهاب تنها داخل نشیمن هستیم. به نیم رخم زل زده و قلب من تپش گرفته: -مرد واسه زندگی و ازدواج قحط نیست پریا! نفس سختی میکشم: -اما مردی که قراره بعد از عقد منو ببره اونور آب قحطه! چشمانش را ریز میکند: -عقده رفتن داری؟ براق نگاهش میکنم: -عقده رفتن نه... اما عقده اینو دارم که فرار کنم از عشقت، از تو، از هر چیزی که تو رو یادم بیاره، این خونه، این حیاط، این شهر، اصلا این کشور... نگاهش بین چشمانم در رفت و آمد است: -من که شرم کنده شد... دیگه دردت چیه؟ نیشخند تلخی میزنم: -فکر میکنی با ازدواجت مهرت از دلم رفت؟ حلقه و پارچه را چنگ میزنم و نیم خیز میشوم: -تا دنیا دنیاس تویی تو دلم... بلند میشوم و بی خداحافظی سمت در میروم و از حضورش دور میشوم، خنکای هوا را میبلعم تا بغض لعنتی ام‌ را سر و سامان ببخشم... میانبر پارت اول رمان 👇 https://eitaa.com/11906399/13996
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ «طُ♾»یکی یدونه قلب منی...🙃🤍• 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. صاحب قلب من تا ابد فقط خودتیو خودتیو خودت...❤️🔗 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
♥️ به حرف سُهراب چشمانم را شستم جورِ دیگری هم دیدم اما ‌؛ فرقی نمیکرد باز هم عشق بودی..! 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
💋 تو یکی از ادمایی هستی که فقط بودنت کافیه‌ تا خیلی چیزهارو درست کنه. 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
«🌸🎉 » بسم‌رب‌علـے"؏ تمام‌لذت‌عمرم‌دراین‌است که‌مولایم‌امیـــرالمؤمنیــن‌است.. 🌸¦↫ 🎉¦↫ ... 💜⃟
☘☘☘☘☘🌼☘☘☘☘☘ ☘☘☘☘🌸☘☘☘☘ ☘☘☘🌼☘☘☘ ☘☘🌸☘☘ ☘🌼☘ 🌸 بلند شدم و همراه بهار سمتش رفتیم: -بریم یه کیک خوشمزه بپزیم وقتی کوروش اومد یه جشن کوچیک ۴ نفره بگیریم؛ موافقی؟ لباشو کج کرد: -یعنی الان بهم نمیگی؟ -نوچ، میخوام غافلگیرتون کنم! -خیلی بدی زن داداش، اما باشه چند ساعت دیگه هم تحمل میکنم! لبخندی زدم و بهارو روی میز نشوندم و خودم مشغول کمک دادن به فریبا شدم تا کیک بپزیم. برای شام فسنجون پختیم و همراه فریبا کمی به خودمون رسیدیم و بعد از مدتها آرایش نسبتا غلیظی کردیم. همین که کوروش وارد خونه شد به استقبالش رفتم. ابروهاش به حالت حیرت زده ای بالا رفت و کش دار گفت: -سلااااااااااام چه جیگری جلوم وایساده! لبخند زدم و جلو رفتم؛ دستامو دور گردنش حلقه کردم و زیر گوشش گفتم: -اونقدر منو بی روح دیدی این مدت؛ خواستم از دلت درارم! سر کج کرد و گونمو بوسید: -بی روحتم دوس دارم من... دور اون چشات بگردم!