eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.5هزار دنبال‌کننده
589 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️تپش هاے قلبـم ♥️مملو ازدوست داشتن توست ♥️مرابیشتـر دوست بدار تا آســوده ♥️نفسهایـم را در سینہ ام حبـس ♥️‌ڪنم.... ♥️ 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ فکر میکنن من نمیدونم... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
🎧 ♨️ 💯 👌♥️ 🎙 🏖 خیالی نیست ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
Khiali Nist Kasra Zahedi.mp3
8.41M
🎧 ♨️ 💯 👌♥️ 🎙 🏖 خیالی نیست ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 خلاصه زندگی من.... قوی باش اما مغرور خیر...👌 ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 دوست دارم به اندازه ثانیه های عمرم...🥰 صبحت بخیر همیشگیم🤩 ❚❚ 𝑱𝒐𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒎𝒖𝒔𝒊𝒄 𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ پدربزرگ و مادر آراد وقتی متوجه شدن همراه آراد از عمارت بیرون میرم مخالفتی نکردن، اما موقع رفتن مادرش گفت: -شب زودتر بیاین مهمون داریم، خانواده عمو و عمه ات برای تبریک نامزدی تون میان، منم گفتم برای شام بمونن! مات به آراد نگاه کردم که سری تکان داد و چشم بلند بالایی گفت. همین که داخل اتومبیل لوکسش نشستم سمتش چرخیدم: -امشب چی میشه؟ شونه ای بالا انداخت: -چی قراره بشه؟ چرا اینقدر ترسیدی؟ -نباید بترسم؟ تو این عمارت هیچکس چشم دیدنمو نداره، درضمن اون نامزدتون یعنی دختر عموتون اصلا باهام خوب حرف نزد، هیچ رفتار دوستانه ای نداره، رسما منو دشمن خودش میبینه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ماشینو به حرکت انداخت و با تعجب گفت: -ببینم الی نکنه تو از ماریا ترسیدی هوم؟ شجاع باش دختر، اون هیچکاری نمیتونه بکنه... -حتی اگه پشتش به پدربزرگتون گرم باشه؟ شما خوب می‌دونین که همه دلشون میخواد شما و ماریا باهم نامزد بشید! من اصلا حس خوبی به مهمونی امشب ندارم... به نظرم حتی از تولد دیشب هم ترسناکتره! با صدای بلندی خندید: -وای نه نه هیچی از دیشب ترسناک تر نمیتونه باشه! همیشه اولش سخته... بعد اوکی میشه، تو هم اینقد نترس، هیچی نمیشه! پوفی کشیدم و نامطمئن به روبروم نگاه کردم که پرسید: -خب کجا باید برسونمت؟ -میرم دانشگاه!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ نگاهی به ساعت مچیش انداخت: -مطمئنی به کلاسات میرسی؟ -آره به یکی شون میرسم... سری تکان داد که با خجالت پرسیدم: -میگم... آقا آراد؟ چیزه... پولو... برام ریختن؟ نگام کرد: -نه هنوز... چطور مگه؟ -خب... میدونین... من یکم الان... چه طوری بگم... -راحت باش! نفسمو فوت کردم، خدایا چقدر خنگه که متوجه نشده چی میخوام! به سختی ادامه دادم: -دستم خالیه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ به روبروش نگاه کرد و با بی تفاوتی گفت: -فعلا 200 میزنم برات، تا بعد! با تعجب نگاهش کردم، انگار داشت صدقه میداد! پس قرارمون چی میشد؟ مگه قرار نبود به محض تموم شدن مهمونی دیشب کل پولو برام بریزه؟ قرارمون 20 میلیون بود... پس چی شد؟ از اونجایی که شرمم میشد همچین سوالی ازش بپرسم سکوت کردم و هیچی نگفتم. روبروی دانشگاه پیاده شدم و وارد محوطه شدم، مستقیم سمت بوفه رفتم، میدونستم بچه های خوابگاهو میشه اونجا پیدا کرد، با دیدنشون سمتشون رفتم؛ سارا، آسیه، هانیه و سپیده هر چهارتاشون پشت میزی نشسته بودن، سلام دادم و کنارشون نشستم که با تعجب نگام کردن، سارا فوری گفت: -تولد بازیا تموم شد خانم؟ بچه ها از چیزی خبر نداشتن، خیال میکردن من قراره عمادو غافلگیر کنم... و یه تولد دونفره و رمانتیکو باهم داشته باشیم!