عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸
༊────────୨୧────────༊
#عشق_غیر_مجاز ⛔️
#اثری_از_اعظم_فهیمی ✍
#پارت61 📝
༊────────୨୧────────༊
مهتاب زودتر از من رسیده، با دیدنم کتابش را روی زمین میگذارد:
-اومدی؟ دیگه کم کم میخواستم بهت زنگ بزنم!
کیف دستی و وسایلم را روی زمین میگذارم و کنارش مینشینم:
-آره؛ شهاب منو رسوند!
ابروهایش با تعجب بالا میرود:
-شهاب؟ مگه باهم آشتی کردین؟
شانه ای بالا میدهم:
-دیشب خانجون اون و نامزدشو دعوت کرده بود، من و شهابم باهم کنار اومدیم، فکرشو بکن مهتاب بدترین روزای عمرمو دارم میگذرونم، حالم افتضاحه، دلم میخواد زمین و زمانو بهم بریزم!
با غم نگاهم میکند:
-میفهمم، ولی از اولم این عشق اشتباه بود، فراموشش کن!
کلافه میگویم:
-تو عاشق نشدی خیلی راحت این حرفو میزنی، بذار دلت بلرزه، اونوقت سلامت میکنم مهتاب خانم!
با لب و لوچه ای کج شده نگاهم میکند که با یادآوری موضوعی سمتش میچرخم:
-من اصلا آدرس خوابگاهو بهش نداده بودم، یهو دیدم از جلوی در خوابگاه سر در آورد! این عجیب نیست؟
او هم متعجب میشود:
-شاید یه روز که می اومدی خوابگاه تعقیبت کرده!
-چرا باید این کارو بکنه؟ سه ماه آزگار نه منو دید نه صدامو شنید، رو چه حساب باید تعقیبم کرده باشه؟ در حالی که از عشق من بیزاره!
شانه بالا میدهد و کنارم طاق باز دراز میکشد:
-شما دو تا جفتتون نوبرین والا! اصلا معلوم نیس چی تو سرتون میگذره، حالا از نامزدش بگو، خوشگل بود؟
نفسم را فوت میکنم:
-باید خودت ببینیش، نمیدونم چی بگم، یکم مارموز میزد، البته جفتشونا، کم کم رو میشد دستشون، ما دیشب فهمیدیم مامان هاله تازه فوت شده، اصلا خیلی عجیبن، چطور شهاب به خانجون حرفی نزده از این بابت؟ اما اینو بهت بگم دیشب فقط عر زدم واسه این زندگی نکبتی، خیلی به هاله حسادت میکنم، چطور یه دفعه اومد شهابو تو چنگش گرفت و برد، وای دارم دیوونه میشم!
کتابش را به پهلویم میزند:
-لازم نیس دیوونه شی، پاشو باید بریم کلاس، دیر شد، بلند شو پریا، فکر این عموی قلابی رو هم از سرت دور کن!
با حرص حرکاتش را نگاه میکنم و هیج نمیگویم، مگر فراموش کردنش کشک است!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع
میانبر پارت اول رمان #عشق_غیر_مجاز 👇
https://eitaa.com/11906399/13996
عشقغیرمجاز♡همسرتقلبیمن♡(رمانهای بانو فهیمی)♡
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ #همسر_تقلبی_من #به_قلم_
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
╔ღ═╗╔╗
╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ
╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣
╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝
♥️♥️♥️♥️♥️♥️
#همسر_تقلبی_من
#به_قلم_اعظم_فهیمی
#پارت61
به روبروش نگاه کرد و با بی تفاوتی گفت:
-فعلا 200 میزنم برات، تا بعد!
با تعجب نگاهش کردم، انگار داشت صدقه میداد! پس قرارمون چی میشد؟ مگه قرار نبود به محض تموم شدن مهمونی دیشب کل پولو برام بریزه؟ قرارمون 20 میلیون بود... پس چی شد؟ از اونجایی که شرمم میشد همچین سوالی ازش بپرسم سکوت کردم و هیچی نگفتم.
روبروی دانشگاه پیاده شدم و وارد محوطه شدم، مستقیم سمت بوفه رفتم، میدونستم بچه های خوابگاهو میشه اونجا پیدا کرد، با دیدنشون سمتشون رفتم؛ سارا، آسیه، هانیه و سپیده هر چهارتاشون پشت میزی نشسته بودن، سلام دادم و کنارشون نشستم که با تعجب نگام کردن، سارا فوری گفت:
-تولد بازیا تموم شد خانم؟
بچه ها از چیزی خبر نداشتن، خیال میکردن من قراره عمادو غافلگیر کنم... و یه تولد دونفره و رمانتیکو باهم داشته باشیم!
#کپی_و_نشر_پارتهای_رمان_مطلقا_ممنوع