شماره تلفن حرم امام حسین علیهالسلام
📞 #شماره_تلفن 1640
مستقیم به میکروفن ضریح امام حسین(علیه السلام) وصله، هر درد دلی دارید به آقا بگید.
(بدون پیش شماره است)
کاملا رایگانه
تا آخر شب وصله
التماسدعا
نشر بدید شاید کسی دلتنگ حرم باشه
#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
@Hanifa38
حـنـیـفـا ¹²⁸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 #پارت_41 معراج را میبینم،گونه هایم از خجالت سرخ میشود. برای اولین بار از حر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗وصال عشق💗
#پارت_42
+اگه توی این مدت از رفتار بنده به هر دلیلی اذیت شدید معذرت میخوام،حلال کنید
شما برای من جای مهتاب خواهرم هستید
هر مشکلی براتون پیش اومد میتونید روی من حساب کنید.
هضم حرف هایش کمی برایم سخت است
چه می گفت؟یعنی نمی دانست در قلب من چه میگذرد؟ یا خودش را به ندانستن میزد؟
چطور میتوانست انقدر راحت احساسات کسی را به بازی بگیرد؟
بهت زده به جای خالی معراج چشم میدوزم
قطره ی اشکی از چشمانم سر میخورد و روی دستانم می افتد
چقدر خوش باور بودم که فکر میکردم قرار است من را از رازهای قلبش باخبر کند
با دستم اشک چشمانم را پاکمیکنم و با لبخند تعصنی به سمت سفره ی شام حرکت میکنم
کنارمادرم جای میگیرم،نمی دانم از بداقبالی من است که همیشه روبه روی او قرار دارم یا مرموزی این مرد!!
با این که غذای مورد علاقه ی من قیمه است اما از گلویم پایین نمی رود انگار که تکه ای سنگ را قورت میدهم
به همان اندازه سخت،بی مزه و سرد
هر قاشقی را که با زحمت بالا میاورم تا به دهانم برسانم با نگاه کردن به او و به یادآوردن جملاتش بهم میریزم.
اخ معراج تو نمی دانی که در این مدت با من چه کردی
تو نمی دانی با همین رفتار های سرد و خالی از احساساتت چه بر سر قلب بیچاره ی من آوردی.
گناه قلب من فقط عاشق شدن است؟
فکر نمیکردم روزی برای عاشقی باید تاوان پس بدهم
اگر این سفر به پایان میرسید آن وقت با این بی قراری قلبم چه میکردم؟
چقدر می توانستم تحمل کنم دوری اش را
یک روز،یک هفته یا یک ماه..
یعنی بعد از این سفر معراج من را فراموش میکرد؟
اصلا برایش فرقی داشت بود و نبود من؟
پاسخ سوالم را میدانستم
او حتی رنگچشمانم را نمی داند
تا به حال صورت من را به وضوح دیده بود؟
از علایق من چطور،با خبر بود؟
سنگینی نگاهش را برای یک لحظه احساس میکنم اما نه..حتما خیالاتی شده بودم
واگرنه او برای نگاه کردن به من خودش را به زحمت نمی اندازد
چرا نمی توانستم از او متنفر شوم؟
بعد از این همه اتفاق که پشت سرهم رخ دادن و به من ثابت شد برایش اهمیتی نداشتم و ندارم
چرا هنوز بر این باور بودم که او هم من را دوست دارد؟،
چرا انقدر ساده لوح بودم؟
چرا روزنه ی امید در قلبم دیده میشود؟
من چقدر عوض شده بودم
من همان سودا هستم که امثال این مرد را روزی به سخره میگرفتم؟
نه انگار که آن سودا با رفتارات و عقایدش در قلبم کشته شده
تیرش با کمان معراج به قلبم برخورد کرده
معراج دختری را که سالها خودش را گم کرده بود را نجات داد
راه نشانش داد و بعد خودش از مسیر دیگری رفت
با گفتگوی مادرم و لیلا خانم از فکر بیرونمیایم
+خداروشکر بالاخره این پسرماهم راضی به ازدواج شد
مادرم لبخندی به چهره اش میپاشد
+حالا با علیرضا صحبت کردم قراره بعد از این سفر بریم خواستگاری
خواب میدیدم نه؟
چرا معراج چیزی نمی گفت؟چرا هیچ مخالفتی نمیکرد؟
آه که من حتی از آن دختر ناشناس هم برایش بی ارزش تر بودم
مادرم با خوشحالی می گوید:
به سلامتی حالا کی هست این دختر خوش شانس؟
با حرص چند قاشق برنج در دهانم میگذارم و با سرعت برای خودم آب میریزم تا شاید حرارت آتشی که درونم ایجاد شده را کمتر کند
+آشناست،دختر خواهرمه
با جمله ی لیلا خانم آب در گلویم میپرد و به سرفه میافتم
مادرم به کمرم میکوبد و مهتاب جویای احوالم میشود
به سختی نفس میکشم
جویده جویده می گویم:چیزی نیست
خوبم
نگرانی مادرم کمتر میشود و بعد از مکث کوتاهی به همان مکالمه ی تنفرآمیز می پردازد
***
با رفتن برق و تاریکی سالن؛
نگاه گذرایی به اطرافم میاندازم،هیچ چیز دیده نمیشود
و کل سالن در تاریکی مطلق فرو رفته است!
با صدای لرزانی مادر و پدرم را صدا میزنم اما گویا کسی صدایم را نمیشنود
چند قدم برمی دارم که حضور کسی را درکنارم احساس میکنم
_مهتاب
پاسخی نمیدهد که مضطرب بار دیگر صدایش میزنم
_مهتاب تویی؟
ناگهان دستش روی شانه ام قرار میگیرد که از ترس جیغ میکشم.
دستش روی دهانم قرار میگیرد که احساس خفگی میکنم و برای نفس کشیدن تقلا میکنم
بعد از کنار رفتن دستش آرام زمزمه میکند:
هیس آروم، منم مهتاب
چند نفس عمیق میکشم
_چکار میکنی؟داشتی خفم میکردی
+شرمندهگفتم جیغ میکشی الان همه نگران میشن
عصبی می گویم؛
نویسنده:مریم مرادی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حـنـیـفـا ¹²⁸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 #پارت_42 +اگه توی این مدت از رفتار بنده به هر دلیلی اذیت شدید معذرت میخوام،
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗وصال عشق💗
#پارت_43
چرا صدات کردم جواب ندادی؟
+خواستم یکم بترسونمت
اخم میکنم
_اصلا هم نترسیدم
+معلوم بود
با صدای لیلا خانم توجهم جلب میشود
+دخترا کجایین؟
مهتاب پاسخ میدهد:همین جا
ما خوبیم
به چهره ی مهتاب که بیشتر از قبل قابل تشخیص است مینگرم
_چرا برق رفته؟
+نمی دونم فعلا داداشم رفته ببینه ایراد از کجا بوده
_آها
صدای قیژ قیژ در ورودی سالن ترسم را چندبرابر میکند
که به محض شنیدن صدای معراج آرام میشوم
+برق کل محل رفته
بعید میدونم تا چند ساعت دیگه هم درست بشه
آهسته غر میزنم:
آخه به این میگن سفر؟همش دردسر و بدبختی
با احساس تنهایی مهتاب را صدا میزنم
_مهتاب کجا رفتی؟
با نگرانی چند قدم برمیدارم که محکم با دیوار روبه رویم برخورد میکنم و روی زمین پخش میشوم
دستم را روی سرم میگذارم
با احساس درد صدای ناله ام بلند میشود
مهتاب هول و هراسان خودش را به من میرساند و نجوا میکند:
یا خدا با خودت چکار کردی تو؟
_داشتم دنبال تو میگشتم خوردم به دیوار
+وای ببخشید داداشم کارم داشت مجبور شدم تنهات بزارم
_عیب نداره
+بیا بریم تو حیاط
_حیاط برای چی؟
+همه داخل حیاطن بعد تو تازه میپرسی چرا
متعجب به دنبال مهتاب حرکت میکنم
وارد حیاط میشوم،چراغ موبایل پدرم که با صورتم برخورد میکند باعث میشود چشمانم را ببندم و نتوانم به خوبی محیط مقابلم را ببینم
مادرم با دیدن من هین بلندی میکشد و با دستش به صورتش میکوبد
تمامی نگاه ها به سمت من برمیگردد،معذب به مادرم نگاه میکنم
+صورتت چی شده؟
_هیچی
+چرا گوشه ی ابروت کبود شده سودا؟
_آهان خوردم به دیوار
لبش را میگزد
+حواست کجا بود؟
_تاریک بود خب..ندیدم
چیزی نمی گوید
سکوت حکم فرما میشود
آقا نفس نفس زنان خودش را به ما میرساند
و سکوت را میشکند
+از همسایه ها پرسیدم علت رفتن برق رو کسی نمی دونست اما برق کل محل رفته
_نمی دونید کی برق میاد؟
+والا فکر نکنم تا یکی دوساعت دیگه هم برق بیاد
با اندیشیدن به اینکه قرار است چند ساعت دیگر در همین وضعیت بمانیم اخم میکنم
+بهتره دیگه بریم بخوابیم دیروقته، تا صبح احتمالا درست میشه
درتایید صحبت های آقا علیرضا به تکان دادن سرم اکتفا میکنم
با توافق جمع هرکس به سوی اتاقش میرود
وارد اتاق تاریکم میشوم و با فکر کردن به تنهایی در این فضای تاریک میلرزم
پاورچین پاورچین به سمت تخت حرکت میکنم و خودم را روی آن پرتاب میکنم
با برخورد به تخت و فرو رفتن در آن، لبخندی میزنم
چشمانم کم کم بسته میشود و به خواب میروم
با صداهای عجیبی که میشنوم از خواب میپرم
کمی به اطرافم نگاه میکنم
آهسته از روی تخت بلند میشوم
پرده را کنار میزنم و از پنجره به حیاط ویلا چشم میدوزم.. !
با ظاهر شدن مردی روی در ویلا زبانم بند می آید
دزد؟
دزد آمده بود؟
نفس در سینه ام حبس میشود و عرق سردی روی پیشانی ام مینشیند
چه اتفاقی در انتظارمان بود؟
باید هرچه زودتر بقیه را از این اتفاق باخبر میکردم
پاهایم سست شده و نمی توانم قدم بردارم
آب دهانم را به سختی قورت میدم و با هر زحمتی که هست خودم را به اتاق مهتاب میرسانم
آرام روی شانه اش میزنم
_مهتاب..مهتاب
اما گویا مهتاب در خواب چندین ساله فرو رفته که اصلا صدایم را نمیشنود
_مهتاب تروخدا بلندشو دزد اومده
نویسنده:مریم مرادی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
حـنـیـفـا ¹²⁸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗وصال عشق💗 #پارت_43 چرا صدات کردم جواب ندادی؟ +خواستم یکم بترسونمت اخم میکنم _اصلا هم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗وصال عشق💗
#پارت_44
مهتاب خوابالود نگاهی به من میاندازد
+دزد کجا بود؟حتما خواب دیدی
_خواهش میکنم بلندشوو من خواب ندیدم
مهتاب
چشمان مهتاب دوباره بسته میشود و به خواب میرود
ناامید از اتاق مهتاب خارج میشوم
جرقه ای در ذهنم میخورد و به یاد معراج میافتم
تند تند به سمت اتاقش قدم برمی دارم
چند تقه در میزنم و اسم او را مدام بر زبان میاورم
_آقا معراج..
لطفا درو باز کنید
_آقا معراج،معراج
*معراج*
با صدای نگران و هراسان سودا از خواب میپرم چشمانم را میمالم و با عجله به سمت در اتاق هجوم میبرم
نمی دانم چه خبرهایی در انتظارم است که او اینطور اسم من را بر ل*ب میاورد
در را باز میکنم که او را مضطرب میبینم
رنگ بر چهره ندارد و نگاهش مملو از تمنا است
_چی شده؟
جویده جویده می گوید:دزد اومده
با صدای نسبتا بلندی می گویم:
چـــی؟
+آروم باشید الان همه بیدار میشن
_چند نفرن؟
+یک نفرو دیدم فقط
_کجاست؟
+حیاط
سری تکان میدهم و به همراه او به سمت حیاط حرکت میکنم
سردی هوا خواب را از سرم میپراند
_من که کسی رو نمیبینم
با تکان خوردن در ورودی حیاط سودا از جا میپرد و خودش را به من نزدیک تر میکند
+اونجا
و با دستش به مردی که مشغول بالا آمدن از در است اشاره میکند
_شما برید داخل
+اگه بلایی سرتون بیارن چی؟
+نگران نباشید من مراقب خودم هستم
خودش را پشت سر من پنهان میکند و زمزمه وار می گوید:
ولی من بدون تو..میترسم
وانمود میکنم صدایش را نشنیده ام
_ همراه من بیاید
مانند دختربچه ها ذوق میکند و دستانش را به یکدیگر میکوبد که تذکر میدهم سر و صدا ایجاد نکند
و اما او انگار که در حال بازی یک سریال جنایی است که اینطور هیجان دارد
به دنبال من حرکت میکند
چوبی را از روی زمین برمی دارم و کنار در میاستم
آرام ل*ب میزنم:هروقت اومد بهم بگید
+باشه
بعد از مکث کوتاهی می گوید:
اومد
خودم را برای ضربه زدن آماده میکنم و با تمام توان به سر دزد نابه کار ضربه میزنم که روی زمین پخش میشود!
چهره ی این مرد چقدر به نظرم آشنا بود
ناگهان متعجب به او زل میزنم..غیرممکن است!
حامد اینجا چه میکرد؟
چوب را روی زمین میاندازم و به حامد نزدیک میشوم
با صدای لرزانی می گویم:
حامد،داداش
صدای جیغ مریم باعث میشود سرم را بالا بگیرم
زینب در کنار مریم ایستاده و متعجب به من نگاه میکند
سودا بهت زده نگاهش را بین ما میچرخاند
+میشناسیدشون؟
سرم را تکان میدهم
سودا ناباورانه به حامد چشم میدوزد
مریم دستش را روی سرش میگذارد و خودش را به حامد میرساند
+چکار کردی داداش؟
با شرم نگاهم را تیله های قهوه ای رنگ چشمانش میدوزم
بعد از چنددقیقه حضور تمام افراد خانه را در کنارمان احساس میکنم
مادرم با دیدن حامد رنگ چهره اش سفید میشود
+چه اتفاقی افتاده؟
کلافه با دستم موهایم را چنگ میزنم
_فکر کردم دزده
سودا با لیوان آب روبه رویم ظاهر میشود
مریم بلافاصله لیوان را از دست او می قاپد و چند قطره آب روی صورتش میپاشد
پدرم آهسته چند سیلی به صورت حامد میزند که با واکنش او لبخندی میزنم و از نگرانی ام کاسته میشود
صدای ناله حامد توجه همه را جلب میکند
+آخ سرم
چشمانش را به سختی باز میکند و نگاه گیجی به من و بقیه میاندازد
+مُردم؟
با خنده پاسخ میدهم:
آره مگه نمیبینی فرشته ها به استقبالت اومدن؟
لبخند بی رمقی میزند و خودش را جمع و جور میکند
به زحمت بلند میشود و خطاب به من می گوید:
فکر نمیکردم تو بهشت عذرائیل هم به استقبالم بیاد
نویسنده:مریم مرادی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸