eitaa logo
حنیفا
212 دنبال‌کننده
426 عکس
210 ویدیو
5 فایل
کنجی از ذهن ِمجنون گشته ِنوکر ِعلی، با عطر ِقلم و نویسندگی :))) کپی ؟ حلال ِحلال ارتباط با ادمین: @Hanifa_602 اهل گمنام حرف زدنی بفرما: https://daigo.ir/secret/9345738092
مشاهده در ایتا
دانلود
-
حنیفا
-
شب ِسوم ِمحرم: [ بانو رقیه خاتون ] سلام بابا! بابا! تو کی این‌قدر بزرگ شدی؟ چرا این‌قدر آن بالاها رفته‌ای؟ نمی‌شود کمی پایین‌تر بیایی تا حداقل لبانت را ببینم؟ بابا! به فکر قد کوچک من نبودی؟ نمی‌گویی چگونه رقیه‌ام صورت مرا ببیند؟ قد من که به نیزه‌ها نمی‌رسد. بابا! نکند توهم مانند من دیگر جای خالی از زخم روی صورتت نداری؟! دلت نسوزد که صورتم سیاه شده. دلت نسوزد که دیگر جایی برای بوسیدن گونه‌ام نداری... بابا! آن مرد بد دستش انگشتر داشت و به صورتم زد. دردم گرفت من.. بابا! ببخشید... آن گوشواره‌های طلایی را که از سفر برایم سوغاتی آوردی آن مرد بد از من گرفت... نه نگرفت بابا، کشید. گوشم را ببین! بابا! یادت هست به من می‌گفتی هیچ وقت به آتش نزدیک نشو؟! چرا قبل از رفتنت به من نگفتی؟ دامنم بابا... چادرم بابا... لباسم بابا... دستان و پاهای تاول زده‌ام بابا... موهای سوخته‌ام بابا... بابا، ببخشید به حرفت گوش نکردم و به آتش دست زدم... آخر آن مرد با تازیانه مرا می‌زد و آتش را به من نزدیک می‌کرد... هرچه فرار می‌کردم، موهایم را می‌کشید و از موهایم مرا می‌گرفت... بابا یادت هست وقتی موهایم را می‌بستی، چه قدر درد می‌گرفت؟ اما آن مرد موهایم را می‌کشید و می‌کَند بابا... بابا‌! مگر این خارها را از بیابان جمع نکرده بودی؟ می‌بینی پاهایم را؟ یا در خار می‌رفت یا در سنگ... بابا! همه‌چیزم را بردند! عروسکم، لباس‌هایم، گوشواره‌ام، خلخالم، روسری‌ام... بابا! تو چه شدی؟ تو کجایی؟ چرا رفتی؟ چرا دیگر نمی‌آیی؟ بیا! بیا بغلم کن! بیا مرا بگیر و بگو غصه نخور رقیه‌ام! بگو من پیشت هستم! بگو خودم به حسابشان می‌رسم! بابا... رقیه‌ات دیگر نا ندارد... دیگر جان ندارد... دیگر قلبش توان ندارد...
-
حنیفا
-
شب ِچهارم ِمحرم: [ جناب ِحر ابن یزید ریاحی ] قدیمی‌ها، راست می‌گفتند ادب، آدمی را نجات می‌دهد. باورمان نمی‌شد تا این که حر به ما این جمله را فهماند..‌ . حر متعلق به یزید بود، اما ذات و اخلاقش متعلق به اهل بیت. ادب و شعور و احترامش به مادر، درسی بود در تمام عمرش، به خوبی در زندگی پیاده کرده بود... اما این‌بار فرق داشت... کاروان کوچک امام را، که نیمی از آنان، کودکانی تازه شکفته بودند، اسیر زمینی بی‌آب و علف کرده بود. باید هم نفرین امام نصیبش می‌شد: مادرت به عزایت بنشیند ای حر! رگ غیرت آزاده مرد جوشید. می‌خواست همین جمله را نیز حواله‌ی حسین کند، اما... اما... مادر حسین؟! دختر پیغمبر؟! بریده باد زبانش اگر ناسزایی به سرور زنان عالم گوید! اصلا می‌دانست با که می‌خواهد مقابله کند؟ با حسین! با نوه‌ی رسول... . با سپر و شمشیر در دستش، زانو زد رو به حسین... پشیمان بود، پشیمان... لطف حسین را دیده بود، لطفش حتی شامل حال اسبان سپاهیان حر هم شده بود! اگر ذره‌ای می‌دانست قرار است قطره‌ای از خون پسر دختر خیرالبشر بر این زمین ریخته شود، دمی نمی‌گذاشت حسین پایش را بر نینوا بگذارد. . از قفس یزید بیرون پرید، و شد اولین آزاده‌‌ در آغوش حسین...
-
حنیفا
-
شب ِپنجم ِمحرم: [ جناب عبدالله ابن حسن ] می‌دوید! فقط می‌دوید! می‌خواست ثابت کند جنگیدن فقط با شمشیر و نیزه نیست! می‌خواست بفهماند به گله‌ی گرگان کوفه، که مردانگی در مکتب حسین، سن و سال نمی‌خواهد! . اما تیر حرمله... امان از حرمله و نشان‌هایش! دستان عبدالله که جانی نداشتند در برابر چنگ سهمگین این گرگ کوفی! تا چنگالش در سپر دستان عبدالله رفت، رها شد بر دامان حسینی که فاصله‌ای تا نوشیدن شهد شهادت نداشت. ندای عمو، عمویش یک‌لحظه حسین را ول نمی‌کرد. در خون دستانش، می‌غلطید. دل‌تنگ برادر بود، دل‌تنگ آغوش بابا و میزبان شهادتش، آغوش حسین...
-
حنیفا
-
شب ِششم ِمحرم: [ جناب قاسم ابن حسن ] بیابان زیر سم اسب یادگار حسن، فقط می‌لرزید... زره‌اش، در تن چابک او، زیر هوهوی باد، تکان می‌خورد. و هرلحظه، خون نحس لشکر یزید را حلال شمشیرش می‌کرد و می‌خواند: اگر من را نمی‌شناسید، بدانید من فرزند حسن، نوه‌ی رشید پیغمبر امینم. سر می‌زد و رجز می‌خواند: عمویم حسین همانند اسیر، گرفتار مردمی‌ست که باران رحمت بر آن‌ها نبارد. طنین طوفانی‌اش، کل برهوت را گرفت: من قاسمم، از نسل علی. به کعبه سوگند که ما از شمر و حرام‌زاده به پیغمبر سزاوارتریم. . قاسم، درخون غلتیده، فاصله‌ای تا نوشیدن شربت شیرین‌تر از عسل شهادت نداشت. اما عمو! عمو که تحمل دیدن کبوتر پرپر حسن را نداشت... عمو که دیگر موی سیاهی برای سفید شدن نداشت!
-
حنیفا
-
شب ِهفتم ِمحرم: [ حضرت علی اصغر ] علی جانم! غنچه‌ی نوشکفته‌ی من! چه بر سرت آمده؟! گلوی از مروارید سفیدترت چه شده؟! من فقط آب می‌خواستم برایت! مشک نه، جرعه‌ای آب... مگر یک غنچه چقدر آب می‌خواهد؟! . چه کسی این لانه‌ی گهواره را بی کبوتر کرده؟! چه کسی تیر سه شعبه در حلقوم غنچه‌ام فرو کرده؟! کودک شش‌ماهه‌ی من چه کرده بود؟ او شیرخواره‌ای بیش نبود! ای نااهل! گلوی طفل من، جز بوسه، چیز دیگری نچشیده بود... گردنش مگر چقدر ضخامت داشت؟ که با تیری سه شعبه گوش تا گوشش را بریدی؟! . وقتی حرمله آن تیر را به گلویت انداخت، من دیدم... وقتی حسین خون پاکت را به آسمان انداخت، من دیدم... وقتی حسین عبایش را روی تو انداخت، من دیدم... وقتی حسین خاک را روی تن کوچکت انداخت، من دیدم... . مثلا تو رو تاب می‌دم، مثلا به تو آب می‌دم! مثلاً تو صدام کردی، من با خنده جواب می‌دم! مثلاً عمو برگشته، شدم آره خیالاتی! مثلاً همه جمعیم ُ توی آغوش باباتی!
-
حنیفا
-
شب ِهشتم ِمحرم: [ حضرت علی اکبر ] علی‌اکبرم! به کجا می‌روی؟ در این برهوت سوزان، درمیان این گرگان، چرا حسین را تنها می‌گذاری؟ حسین توانی ندارد! دیگر موی سیاهی ندارد! دست حسین ببرد که آبی نداشت که جگرت را سیراب کند! باشد، اگر می‌خواهی بروی، برو! اما چرا، چرا اربا اربا؟ چرا تکه‌تکه؟! نمی‌گویی پدرت چگونه جوانش را این‌گونه ببیند؟! نمی‌گویی چگونه سر بریده‌ات را بر زانوان خسته‌اش بگذارد؟! می‌خواستم بمانی و شوی موذن تمامی ماذنه‌ها! حالا فقط شده‌ای تکه‌تکه‌ای که هر تکه‌ات، تکه‌ای از قلب حسین را پاره پاره می‌کند! . اکبرم! برخیز! عبایم را آوردند! عبای سفیدی که آغشته به جرعه جرعه‌ی خون تکه تکه‌ی بدنت می‌شود! بالا مقامم! نگذار اشکم درآید! نگذار دشمنم دل شاد شود ناری القری‌ام! پیر شدم اکبر... کمرم شکست اکبر... از دنیا سیر شدم اکبر... جوان لیلا، اکبر بابا، بدرود جانم! بدرود!