حنیفا
-
شب ِچهارم ِمحرم:
[ جناب ِحر ابن یزید ریاحی ]
قدیمیها، راست میگفتند
ادب، آدمی را نجات میدهد.
باورمان نمیشد تا این که حر به ما این جمله را فهماند..
.
حر متعلق به یزید بود،
اما ذات و اخلاقش متعلق به اهل بیت.
ادب و شعور و احترامش به مادر،
درسی بود در تمام عمرش، به خوبی در زندگی پیاده کرده بود...
اما اینبار فرق داشت...
کاروان کوچک امام را، که نیمی از آنان، کودکانی تازه شکفته بودند،
اسیر زمینی بیآب و علف کرده بود.
باید هم نفرین امام نصیبش میشد:
مادرت به عزایت بنشیند ای حر!
رگ غیرت آزاده مرد جوشید. میخواست همین جمله را نیز حوالهی حسین کند،
اما... اما... مادر حسین؟!
دختر پیغمبر؟! بریده باد زبانش اگر ناسزایی به سرور زنان عالم گوید!
اصلا میدانست با که میخواهد مقابله کند؟ با حسین! با نوهی رسول...
.
با سپر و شمشیر در دستش، زانو زد رو به حسین...
پشیمان بود، پشیمان...
لطف حسین را دیده بود،
لطفش حتی شامل حال اسبان سپاهیان حر هم شده بود!
اگر ذرهای میدانست قرار است قطرهای از خون پسر دختر خیرالبشر بر این زمین ریخته شود، دمی نمیگذاشت حسین پایش را بر نینوا بگذارد.
.
از قفس یزید بیرون پرید،
و شد اولین آزاده در آغوش حسین...
#آسمان_محرم
#نوشته_قلبم
حنیفا
-
شب ِپنجم ِمحرم:
[ جناب عبدالله ابن حسن ]
میدوید! فقط میدوید!
میخواست ثابت کند جنگیدن فقط با شمشیر و نیزه نیست!
میخواست بفهماند به گلهی گرگان کوفه،
که مردانگی در مکتب حسین،
سن و سال نمیخواهد!
.
اما تیر حرمله...
امان از حرمله و نشانهایش!
دستان عبدالله که جانی نداشتند در برابر چنگ سهمگین این گرگ کوفی!
تا چنگالش در سپر دستان عبدالله رفت،
رها شد بر دامان حسینی که فاصلهای
تا نوشیدن شهد شهادت نداشت.
ندای عمو، عمویش یکلحظه حسین را ول نمیکرد.
در خون دستانش، میغلطید.
دلتنگ برادر بود،
دلتنگ آغوش بابا و
میزبان شهادتش، آغوش حسین...
#آسمان_محرم
#نوشته_قلبم
حنیفا
-
شب ِششم ِمحرم:
[ جناب قاسم ابن حسن ]
بیابان زیر سم اسب یادگار حسن،
فقط میلرزید...
زرهاش، در تن چابک او، زیر هوهوی باد، تکان میخورد.
و هرلحظه، خون نحس لشکر یزید را حلال شمشیرش میکرد و میخواند:
اگر من را نمیشناسید،
بدانید من فرزند حسن،
نوهی رشید پیغمبر امینم.
سر میزد و رجز میخواند:
عمویم حسین همانند اسیر،
گرفتار مردمیست که
باران رحمت بر آنها نبارد.
طنین طوفانیاش،
کل برهوت را گرفت:
من قاسمم، از نسل علی.
به کعبه سوگند که ما از
شمر و حرامزاده به پیغمبر سزاوارتریم.
.
قاسم، درخون غلتیده،
فاصلهای تا نوشیدن شربت شیرینتر از عسل شهادت نداشت.
اما عمو!
عمو که تحمل دیدن کبوتر پرپر حسن را نداشت...
عمو که دیگر موی سیاهی برای سفید شدن نداشت!
#آسمان_محرم
#نوشته_قلبم
حنیفا
-
شب ِهفتم ِمحرم:
[ حضرت علی اصغر ]
علی جانم!
غنچهی نوشکفتهی من!
چه بر سرت آمده؟!
گلوی از مروارید سفیدترت چه شده؟!
من فقط آب میخواستم برایت!
مشک نه، جرعهای آب...
مگر یک غنچه چقدر آب میخواهد؟!
.
چه کسی این لانهی گهواره را بی کبوتر کرده؟!
چه کسی تیر سه شعبه در حلقوم غنچهام فرو کرده؟!
کودک ششماههی من چه کرده بود؟
او شیرخوارهای بیش نبود!
ای نااهل!
گلوی طفل من، جز بوسه، چیز دیگری نچشیده بود...
گردنش مگر چقدر ضخامت داشت؟
که با تیری سه شعبه گوش تا گوشش را بریدی؟!
.
وقتی حرمله
آن تیر را به گلویت انداخت،
من دیدم...
وقتی حسین
خون پاکت را به آسمان انداخت،
من دیدم...
وقتی حسین
عبایش را روی تو انداخت،
من دیدم...
وقتی حسین
خاک را روی تن کوچکت انداخت،
من دیدم...
.
مثلا تو رو تاب میدم،
مثلا به تو آب میدم!
مثلاً تو صدام کردی،
من با خنده جواب میدم!
مثلاً عمو برگشته،
شدم آره خیالاتی!
مثلاً همه جمعیم ُ
توی آغوش باباتی!
#آسمان_محرم
#نوشته_قلبم
حنیفا
-
شب ِهشتم ِمحرم:
[ حضرت علی اکبر ]
علیاکبرم! به کجا میروی؟
در این برهوت سوزان، درمیان این گرگان،
چرا حسین را تنها میگذاری؟
حسین توانی ندارد!
دیگر موی سیاهی ندارد!
دست حسین ببرد که آبی نداشت که جگرت را سیراب کند!
باشد، اگر میخواهی بروی، برو!
اما چرا، چرا اربا اربا؟ چرا تکهتکه؟!
نمیگویی پدرت چگونه جوانش را اینگونه ببیند؟!
نمیگویی چگونه سر بریدهات را بر زانوان خستهاش بگذارد؟!
میخواستم بمانی و شوی موذن تمامی ماذنهها!
حالا فقط شدهای تکهتکهای که هر تکهات، تکهای از قلب حسین را پاره پاره میکند!
.
اکبرم! برخیز! عبایم را آوردند!
عبای سفیدی که آغشته به جرعه جرعهی خون تکه تکهی بدنت میشود!
بالا مقامم! نگذار اشکم درآید!
نگذار دشمنم دل شاد شود ناری القریام!
پیر شدم اکبر...
کمرم شکست اکبر...
از دنیا سیر شدم اکبر...
جوان لیلا،
اکبر بابا،
بدرود جانم!
بدرود!
#آسمان_محرم
#نوشته_قلبم
حنیفا
-
شب ِنهم ِمحرم:
[ حضرت عباس ]
پا بر رکاب نهاد.
شمشیر بران خود را در هوا به رقص درآورد.
مشک را در دست گرفت.
علم حسین را محکم در لابلای انگشتانش نگه داشت و
شتابان و طوفانی به سمت گرگان قرمز حرکت کرد.
خورشید، از شدت بهت،
ایستاده و مستقیم بر روی ماهش میتابید.
درختان نخل فقط به تماشا ایستاده بودند و
باد، هوهوکنان، به دنبال عباس میرفت.
.
دستانش را به زیر آب فرو برد.
تلاطم عمیق و زلال آب، تشنگی سهروزهاش را به یادش آورد.
کاسهای آب را جمع کرد و به لبان ترک خورده و خشک خود نزدیک کرد،
اما..،
پس رقیه چه؟
سکینه چه؟
اصغر چه؟
حسین چه؟
او سیر و کودکان سرورش، تشنه؟!
و آب را به رود سپرد و
مشک را لبالب، آب کرد.
.
زمین زیر پایش، فقط میلرزید.
گرگان خسته و کوفته فقط زوزه میکشیدند و زیر شمشیر عباس،
سر از تنشان میرفت و
بر زمین میافتادند.
.
گرگ کمین کرده در پشت نخل،
چنگالش را تیز کرد.
عمودآهنینش را، بر روی سرو کربلا فرو آورد...
عموی بیبال و زخمی رقیه،
دیگر تابی نداشت.
مشک هم مانند تن علمدار، پاره پاره شده بود...
و در بهت و حیرت اهل حرم،
عمو افتاد و
دیگر نیامد...
#آسمان_محرم
#نوشته_قلبم