حنیفا
-
قلبم پر از رازهای غمگینیست که
فقط تو میدانی،
گونهام پر از رد اشکهاییست که تو فقط باریدنشان را دیدهای،
دلم پر از زخمهای عمیقیست که تو فقط مرهمشان را داری...
سنگ ِبغض، در گلویم چنگ انداخته و
دلش میخواهد تا رسید و نگاهش گره خورد به آن پرچم سیاه و گنبد نورانیات،
آب از درونش بجوشد و از کنج چشمانم جاری شود.
یک دلشکستهی زانوی غم به بغل گرفته در سیاهی کنج اتاق، میخواهد آن کولهی متبرک به خاک کربلا را بر شانه اندازد و
پا در طریقی بگذارد که هنوز بوی اهل بیتت را میدهد.
میخواهد همان مای باردهای روبروی حرم ساقی را با جان بنوشد و
در حجرههای روبروی ضریحت بنشیند و آنچنان ذوق و شوق داشته باشد که تمامی حاجتهایی را که در تمام مسیر در ذهن مرور میکرد، از یاد برده باشد...
از اعماق وجودش میخواهد سرگردان در بینالحرمین بگردد و چشمانش دوخته به سالار و
پناهش علمدار باشد...
آقای دلشکستهها...
دورت شلوغ است ولی
نگاهی هم به پایین بکن...
مکتب تو جای روسیاهها نیست ولی
تو رویم را سفید کن...
نگذار این بیچاره، از این هم که هست، دلشکستهتر بشود...
ای مرهم زخمهایم، حسین...!
#نوشته_قلبم
حنیفا
-
رسول مهربانیها،
میروی به آغوش همان خدایی که
حبش را در قلوب مردم جای دادی.
بال میگشویی به سوی همان بهشتی که،
وعدهی آن را به مومنانت دادی.
میروی و میگذاری به یادگار،
آن قرآنی که در سینهات جای داشت.
به یاد تاریخ خواهد ماند،
رنج بیست و سهسالهی تو برای
پاک کردن لکهی ننگ جاهلیت از دامان عرب.
خوشروییهایت برای عجمیان و
دید یکسانت به سیهرویان.
.
میروی اما،
مراقب اهل عبایت باش!
مراقب پارهی تنت باش که خودت میدانی
چگونه امتت گل یاست را بین در و دیوار پرپر خواهند کرد،
خودت بهتر میدانی که حق آشکار علی را،
وصیات، ولیات، برادرت، جانت را خواهند گرفت و
برمنبری که هنوز به عطر تو متبرکست،
به ناحق خواهند نشست.
بعد از تو، روزگار مظلومیت
بر اهلبیتت، سایه خواهند افکند،
دلها را به جوشش خواهد انداخت و
امتت، فرقه فرقه خواهند شد...
#نوشته_قلبم