خِیلےازمـٰاھـٰامیدونیم
ڪِھچَتڪردنبـٰانامَحرمگنـٰاھہ👀؛
میدونیمڪِھدزدیڪَردنگنـٰاھہ🚶🏿!
میدونیمنبـٰایددِلڪَسیروشکوند؛
نَبایدبـےاحترامےڪَرد👀!
نبـٰایداصرافڪَرد🚫؛
وَلےھمچنـٰانداریمگنـٰاھمیڪنم👀!
بـٰااینڪـٰارمونفَقطظہوراقـٰامونعقبمیدازیم💔'
یِچیز؎مِیدونِستِے-!
مـٰاکلاحَواسموننِیس:\
وَلـیمولـٰاموندائمدعـٰامونمیڪِنھッ!
یكمحواسمونبہقَلبِشَڪَستھمھد؎؛
فـٰاطمه باشه
#امام_زمان
بریم واسه پارت جدید✨
لطفا قبل از خوندن پارت، ۱۰ صلوات برای سلامتی سربازان گمنام آقا امامزمان«عج» و سلامتی و ظهور مولامون، حضرتولیعصر«عج» بفرستین🙃
#سردار_دلها
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_261
#محمد
از آقایعبدی جدا شدم و با لبخند چرخیدم طرف بچهها...
+ خیلی ممنونم ازتون، واقعاً غافلگیر شدم. اصلا فکر نمیکردم یادتون باشه!
رسول خندید و گفت: ما اینیم دیگه آقا، بازم تولدتون مبارک...
بقیه بچهها هم دوباره تبریک گفتن، بعد از تقسیم کیک و کلی عکس و سلفی چون به عطیه قول داده بودم زود برگردم راهی خونه شدم.
قرار بود با فاطمه و مجید و بچهها بریم گردش، بعد از پارک کردن موتور سریع پیاده شدم و چون بخاطر عجله داشتن کلید نبرده بودم زنگ رو زدم.
در باز شد و قامت عطیه با چادررنگی نمایان!
دست به سینه و طلبکار به در تکیه داد و چشماش رو ریز کرد.
- ساعت چنده آقامحمد؟
پشت سرم رو خاروندم.
+ آممم... ترافیک بود!
لبخند ریزی زد و از جلوی در کنار رفت.
- خیلیخب حالا، مظلومنمایی نکن. بیا داخل هدیهزهرا رو بگیر منم کمک عزیز وسایل رو آماده کنم.
دستم رو روی چشمم گذاشتم و با لبخند گفتم: چشم بانوجان، شما فقط اَمر کن!
خندید و رفت داخل و منم پشت سرش، در رو بستم و یه راست رفتم طبقهٔ بالا...
زهرا رو از توی گهواره برداشتم و محکم بغلش کردم.
سرش رو روی شونهام فشردم و بوسهای روی موهاش نشوندم.
+ اِیجونم، خوشگل من! دلم برات یه ذره شده بود خانومکوچولو...
عطر تنش حالم رو خوب میکرد، دوباره بوسیدمش و دستم رو نوازشوار روی کمرش کشیدم.
+ زندگی باباشه زهراخانم!
کمی دیگه باهاش حرف زدم و کمکم توی بغلم خوابش برد.
با احتیاط گذاشتمش توی گهواره و رفتم پایین، عطیه داشت وسایل رو جمع میکرد و عزیز توی آشپزخونه مشغول بود.
جلوتر رفتم و دستم رو دور شونهٔ عطیه حلقه کردم که با ترس چرخید سمتم، با دیدنم نفس راحتی کشید.
- ترسیدم! چرا یهویی میای؟
خندهای کردم.
+ شرمنده، حالت خوبه؟
- شما بهتری انگار!
دوباره خندیدم.
+ بده مگه؟
لبخند زد و زیر چشمی نگاهم کرد.
- نه خیر، تا باشه از این خوب بودنها..
دستش رو بوسیدم که دلخور اخم کرد.
- عه محمد! این چه کاریه؟
نفس عمیقی کشیدم و با محبت نگاهش کردم.
+ وظیفمه عطیه، تو بخاطر من خیلی سختی کشیدی. کلی حرف شنیدی! ولی هیچوقت حتی به روم نیاوردی، هر کاری برات انجام بدم کمه.. فقط میتونم بگم خیلی دوست دارم(:
لبخند زد و دستی به یقهٔ پیراهنم کشید.
- همین که کنارمی برام کافیه محمد، بودنت خودش بزرگترین هدیهست برای من!
~ عطیهجان مادر، یه لحظه بیا.
با صدای عزیز به خودمون اومدیم و عطیه سریع رفت توی آشپزخونه، نفس عمیقی کشیدم و خدا رو بابت داشتن خانوادهام شکر کردم.
حس کردم صدای گریهٔ زهرا میاد، سریع برگشتم بالا..
همونطور که حدس میزدم، هدیهزهرا بیدار شده بود و دست و پا میزد.
خودم رو بهش رسوندم و بغلش کردم، شیشهشیرش رو برداشتم و بعد از اینکه کمی خورد آرومتر شد.
فاطمه اینا هم رسیدن، وسایل رو توی صندوقعقب گذاشتیم و رفتیم طرف پارک...
بعد از نیمساعت رانندگی رسیدیم، ماشینها رو پارک کردیم و پیاده شدیم.
وسایل رو برداشتیم و گوشهای خلوت زیرانداز رو با کمک مجید پهن کردم.
کمی پیش بقیه موندم و بعد به اصرار بچهها بردمشون پیش وسایلِبازی...
همونطور که هدیهزهرا رو بغل کرده بودم، زینب و امید رو هم تاب میدادم و همزمان حواسم به مهدی بود که سرسره بازی میکرد.
خنده و خوشحالی بچهها حالِ منم خوب میکرد.
با لبخند بهشون نگاه میکردم، بالاخره بعد از یه ربع بازی راضی شدن که برگردیم پیش بقیه..
همین که رسیدیم، مجید که مشغول باد زدن جوجهکبابها بود نگاهم کرد و با تأسف سر تکون داد.
~ این دفعه هم به بهانهٔ بچهها در رفتی، یه بار نشد به من کمک کنی آقامحمد!
خندیدم و همونطور که هدیهزهرا رو به عطیه میدادم گفتم: آخه شما دستپختت بهتره، از قدیمم گفتن «آشپز که دوتا شد، آش یا شور میشه یا بینمک!»
نفس پر حرصی کشید که خندهام شدت گرفت، رفتم طرفش و بادبزن رو از دستش گرفتم.
+ خیلیخب حالا قهر نکن، برو بشین خودم درستشون میکنم.
~ عه چی شد؟ تا چند ثانیه پیش که....
فاطمه کلافه گفت: وای بس کنید! مجید بیا بشین بذار داداشم کارش رو بکنه.
+ حقا که خواهر خوبِ خودمی فاطمهجان!
ریز خندید و مجید کنارش نشست، بعد از آماده شدن کبابها سیخها رو توی سینی گذاشتم که چشمم افتاد به رفتگر پارک!
یه پیرمرد قدخمیده بود که آروم جارو میکشید.
نفهمیدم چقدر گذشت که عزیز رو بهم گفت: محمدجان، چرا نمیشینی مادر؟ سرد شد غذات!
تازه متوجه شدم چند دقیقهست که خیره به پیرمرد نگاه میکنم.
لبخند زدم و رو به عزیز گفتم: میشه یه بشقاب دیگه غذا بکشید؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
متعجب جواب داد: برای همه کشیدم که...
+ میدونم، برای یه نفر دیگه میخوام!
با لبخند شونهای بالا انداخت، غذا رو کشید و همراه دوغ و سبزی توی سینی گذاشت.
تشکر کردم و سینی رو برداشتم، رفتم طرف رفتگر که حالا سجادهاش رو گوشهای تمیز روی یه تیکه کارتن پهن کرده بود و غرق عبادت بود.
سینی رو روی چمنها گذاشتم و همونجا نشستم، چند لحظه طول کشید تا نمازش تموم بشه.
+ قبول باشه پدرجان!
لبخند خستهای به روم زد.
- قبول حق باشه پسرم.. کاری داشتی با من؟
به سینی ِ کنارم اشاره کردم.
+ اینو برای شما آوردم، یه تشکر کوچیک بابت زحماتی که میکشید.
لبخندش عمیقتر شد، سجاده رو جمع کرد و نشست کنارم..
دستم رو با محبت فشرد و گفت: دستت درد نکنه جوون، زحمت کشیدی.
+ زحمتی نیست، بخورید نوشجونتون! فقط لطفاً لابهلای نماز و دعاتون منم یاد کنید.
سری تکون داد و بعد از تشکر دوبارهاش بلند شدم و برگشتم پیش بقیه، غذام کمی سرد شده بود اما با این حال بیشتر از همیشه بهم چسبید!
بعد از شام، مجید با تلفنی که بهش شد بلند شد و رفت بیرونِ پارک..
چند دقیقه که گذشت، با یه جعبه توی دستش برگشت.
نشست سر جاش و بااجازهای گفت، در جعبه رو که برداشت لبخندی روی لبام نقش بست.
کیک تولد بود که روش این جمله حک شده بود: تولدت مبارک محمدجان!
با همون لبخند نگاهی به جمع انداختم، عطیه گفت: تولدت خیلی مبارک باشه آقامحمد، همهٔ سعیمون رو کردیم غافلگیر بشی!
مجید و فاطمه و بچههاشون هم تبریک گفتن و در نهایت عزیز پیشونیم رو بوسید و گفت: تولدت مبارک پسرم، انشاءالله به حق حضرتزهراۜ عاقبتبخیر بشی مادر!
لبخندم رو پررنگتر و از همهشون تشکر کردم.
کادوی عطیه کتاب صحیفهسجادیه با یه طرح زیبا بود، مجید و فاطمه هم سجادهٔ خوشگلی گرفته بودن و عزیز هم یه پیراهن بهم کادو داد.
اون شبم با کلی شوخی و خنده گذشت...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن:
" خانوادھ یعنے ؏ـشق، یعنے جرێان ِ زندگے:)🌱 "
منتظر نظراتتون هستم
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/Modafa_Eshgh
هدایت شده از رادار انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بوسه پدر شهید بابایی پس از شهادت بر پای پسرش
جوری زندگی کنید که پدرتون این طوری ازتون راضی باشه
@Radar_enghelabe
parvazta.pdf
886K
کتاب پرواز تا بی نهایت 🕊
زندگینامه و خاطرات شهید عباس بابایی
#سالگرد_شهادت
#بنت_المهدی
#شهدا
#شهیدانه
#عباس_بابایی
🔹خاطره ای از شهید بابایی🔹
دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشهایی که در پرونده خدمت من درج شده بود، هنوز تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند.
یک روز به دفتر مسؤول دانشکده، که یک ژنرال بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم.
از من خواست که بنشینم. پروندهام روی میز بود.
ژنرال آخرین کسی بود که باید نسبت به قبول یا رد شدنم اظهار نظر میکرد.
ژنرال شروع کرد به سؤال...
از سؤالها برمیآمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این برایم خوشایند نبود.
چون احساس میکردم رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامههایی که برای زندگی
آیندهام در سر داشتم، همه در حال محو شدن و نابودی است.
اگر به نتیجه نمیرسیدیم، من باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برمیگشتم. در این فکرها بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست داخل شود.
با اجازه ژنرال مرد آمد داخل و بعد از احترام، ژنرال را برای کار مهمی، به بیرون اتاق برد.
با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود
گفتم؛ کاش در اینجا نبودم و میتوانست نماز را اول وقت بخوانم.
رفته رفته انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. با خودم گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز
نیست؛ همینجا نماز را میخوانم؛ إنشاءالله که تا نمازم تمام نشود، نمیآید.
بلند شدم، به گوشهای از اتاق رفتم و روزنامهای را که همراه داشتم به زمین انداختم و
مشغول شدم. اواسط نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است.
با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم؛ نمازم را ادامه میدهم، هرچه خدا
بخواهد همان خواهد شد.
سرانجام نماز را تمام کردم و بلند شدم آمد طرف میز ژنرال. در حالی که بر روی صندلی مینشستم، از ژنرال معذرت خواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معناداری به من کرد و گفت: «چهکارمیکردی؟»
گفتم: «عبادت میکردم.»
گفت: «بیشتر توضیح بده.»
گفتم: «در دین ما دستور بر این است که در ساعتهای معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم. چون الآن هم زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.»
ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: «همه این مطالبی که در پرونده تو آمده، مثل این که راجع به همین کارهاست، این طورنیست؟»
گفتم: «همین طور است»
لبخند زد. از نگاهش خواندم که از صداقت و پایبندی من به سنت و فرهنگ خودم
خوشش آمده. خودنویس را از جیبش بیرون آورد و با خوشرویی پروندهام را امضا کرد.
با حالتی احترام امیز از جایش بلند شد، دستش را به سوی من دراز کرد و گفت:
«به شما تبریک می گویم. شما قبول شدید. برایتان آرزوی موفقیت دارم!»
متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
به اولین محل خلوتی که رسیدم، به پاس این نعمت بزرگ که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم
#بنت_المهدی
هدایت شده از گاندو
6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا