eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
593 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_بیست‌و‌یکم نزدیک اربعین بود... درونم ولوله ای بر پا بود.. یک نیرویی به من میگ
😱🔥 روز سفر فرا رسید.. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم... راهی فرودگاه شدیم... هر چی اطرافم رو نگاه کردم از اون ابلیس خبیث خبری نبود! گمان کردم دیگر نبینمش اما اشتباه فکر میکردم! متوجه شده بودم ما انسانها با خواست خودمون این ابلیسها رو به زندگیمون راه میدیم و تا انسان ابلیس صفت باشه رد پای این شیاطین هم هست..! رسیدیم به شهر نجف‌.. شهر گوهر و صدف... شهر اعتبار و شرف.. شهر عشاق و هدف.. شهر ملائک صف به صف...! نه تنها حال من بلکه حال پدر و مادرم هم قابل گفتن نبود! لحظه شماری میکردیم برای رسیدن به حرم... نزدیک اذان ظهر حرکت کردیم به سمت حرم برای زیارت و نماز... گنبدی طلایی چشمم رو مینواخت.. پا به صحن حرم که گذاشتیم درون غلغله ی جمعیت این چشم بود که شیرین زبانی ها میکرد و این اشک بود که اظهار وجود مینمود! مهری عجیب بر دلم حس میکردم! مهری از پدری مهربان بر فرزند گنهکارش! احساسم قابل گفتن نبود.... گریه کردم برغربت مولایم علی(ع) بر ظلم هایی که به آل طه شد... بر غربت مذهبم شیعه.. بر ظلمهایی که توسط خناسان در لباس دین به مذهب سراسر نورم وارد میشود! گریه کردم برای گناهانم... وبرای رهایی از دست ناپاکیها.... زیارت و نماز با حالی معنوی به اتمام رسید.. چون نیت کرده بودیم از نجف تا کربلا پیاده برویم باید به همین زیارت کوتاه و دل انگیز بسنده میکردیم....! قادر به خداحافظی نبودم... روکردم به گنبد طلایی مولا و با زبان بی زبانی گفتم: "حال بچه ای دارم که به زور از پدرش جدایش میکنند..!مولای عزیزم به جان مادرم زهرا(س) قسمت میدهم مرا بار دیگر به این مکان فراخوان......!" اشک در چشم سفر عشق رو شروع کردیم.... به به چه سفری بود و چه حلاوتی بر وجودمان مستولی شده بود...! اینجا فقط عشق بود و عشق بود و عشق... اینجا مردمانش همه ی دار و ندارشان را فدایی خون خدا میکردن! یکی با لیوانی آب... یکی با ماهیهایی که از شط صید کرده بود... یکی با گوشت گوسفندان گله اش.. یکی با حلوایی که از تنها درخت نخل خانه اش درست کرده بود و.... پیرمردی رو دیدم که از مال دنیا بهره ای نداشت اما سوزن به دست با کوک بر کفشهای زائران حسین(ع)توشه ی آخرت جمع میکرد...! پیرزنی تنها اتاق زندگیش را میهمان خانه ی زوار کرده بود تا دمی در آن بیاسایند و از این میهمان خانه آسایش عقبا را برای خود میخرید...! هر چه میدیدی عشق بود و عشق بود.... از هر طرف نوای لبیک یاحسین بر آسمان بلند میشد...! پدرم هر از گاهی بر من نگاهی می افکند تا ببیند از هرم عشق این عشاق زبان الکن من باز شده یا نه... پدرم با اعتقادی محکم میگفت: "هما من تو رو از حسین(ع)دارم و مطمئنم شفایت هم از ارباب میگیرم!" سفر عشق به اخرین قدمهایش میرسید... نزدیکی های کربلا بودم که صدای خنده ی کریه آن ابلیس در گوشم پیچید! به اطراف نگاه کردم... وااای خدای من! در نقطه ای دورتر جمع ابلیسان جمع بود... میخواستم ببینم اونجا چه خبره؟! دست مادر رو رها کردم و با سرعت به اون طرف حرکت کردم..! پدر و مادرم دوان دوان پشت سرم می اومدند... رسیدم به اون هاله ی سیاه رنگ... دو تا زن محجبه بودند! دستشان کاغذی بود برای تبلیغ چیزی! اطرافشان مملو از شیاطین کریه المنظر! روی کاغذ رو خوندم... واااای خدای من تبلیغ برای کلاسهای عرفان حلقه.....! تو پیاده روی اربعین؟! چقد اینها شیاطین انسان نمای کثیفی هستند! ازاعتقادات پاک ومذهبی مردم سواستفاده میکنن!