حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_یازدهم بابا بیچاره فکر میکرد به خاطر برخوردش من اینجور شدم.. برای همین مهربون
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_دوازدهم
وارد ساختمون شدیم...
مثل اینکه خونه ی یکی از مسترهای زن بود!
انگار نیمه های جلسه بود که رسیدیم!
ازچیزی که میدیدم خیلی تعجب کردم!
بر خلاف جلسه ی قبل که معنوی و روحانی بود اینجا مثل تگزاس میموند!
یک مشت زن بی حجاب قاطی مردا هرکدوم یک جام به دستشون که فکر میکنم ش*ر*ا*ب بود!
باتعجب برگشتم به سمت بیژن و گفتم:
"اینجا چرا اینجوریاست؟!اینا که دم از دین و قرب خدا میزنن با نجاست خواری و ش*ر*ا*ب میخوان به قرب الهی برسند؟!"
بیژن گفت:
"تحمل داشته باش!تو چون مدارج عالی عرفان رو طی نکردی درک اینجور چیزا برات امکان پذیر نیست!تو اینجا نمیخواد کشف حجاب کنی و چیزی بنوشی..فقط یک اتصال بگیر تا ببینم ظرفیت تعلیم ترم های بالاتر رو داری؟!"
مثل همیشه نتونستم باهاش مخالفت کنم..
دو تا از مسترها اومدن دو طرفم و به اصطلاح خودشون وصلم کردن به شعور کیهانی...!
خدای من..
همه جا رو نور سیاهی فرا گرفته بود!
به نظرم میرسید یکی داره کاسه ی سرم رو میتراشه!
دست و پاهام به اختیار خودم نبود و تند تند تکون میخورد!
ناخودآگاه از جام بلند شدم رفتم سمت اشپزخونه..
هرچی دم دستم بود شکوندم یه کم آروم شدم و اومدم سرجام نشستم.!
بیژن که شاهد همه چی بود کف زنان اومد کنارم نشست و گفت:
"آفرین هما...میدونستم که روح تو ظرفیتش رو داره!توموفق شدی به شعور کیهانی وصل بشی!اون ظرف شکستنتم یک نوع برون ریزی بود! از این به بعد تو میتونی کارای خارق العاده ای انجام بدی...!"
بعد انگار کسی تو گوشش چیزی گفت..
بلند شد..
_پاشو هما بابات داره میاد سمت دانشگاه!پاشو تا نرسیده من ببرمت...!
سریع پا شدم و راه افتادیم..
تقریبا پنج دقیقه زودتر از بابا رسیدم..!
سوار ماشین بابا شدم..
میخواستم سلام و علیک کنم یکهو صدای انگلیسی مرد گونه ای از گلوم بیرون امد.!
بابا با تعجب نگاهم کرد..
پشت سر هم سوالای مختلف پرسید..
من میخواستم جواب بدهم اما بی اختیار با اینکه اصلا به زبان انگلیسی وارد نبودم جواب سوالات بابا رو با همون لحن صدا و به زبان انگلیسی سلیس جواب میدادم.!
خودم گیج شده بودم و بابا داشت دیوونه میشد...!
رفتیم خونه..
مامان امد جلو بابا زد تو سرش و اشاره کرد به من و گفت:
"حمیده..دخترت دیوونه شده!"
مامان شونه هام رو تکون داد..
پرسید:
"چت شده هما؟!"
اومدم بگم هیچی نشده و...
اینبار صدای بچه ای از گلوم خارج شد که به زبان ترکی صحبت میکرد......!
خودمم گیج شده بودم..
بابا اینبار خشکش زده بود و مامان ازحال رفت..!
منو بردن تو اتاقم قرص خواب دادن بخورم تا بخوابم.!
فک کنم به گمانشون من واقعا دیوونه شده بودم!
عصر میخواستن ببرنم پیش روانپزشک..!
خیلی احساس خستگی میکردم..
اروم خواب رفتم..
با تکون های مادرم ازخواب بیدارشدم..
مادر با ترس بهم خیره شده بود...
گفتم:
"ساعت چنده مامان؟!"
مامان پرید بغلم کرد و گفت:
"خدا رو شکر خوب شدی..دیگه دری وری با زبون های ترکی و انگلیسی نمیگی..!پاشو عزیزم یه چی بخور میخوایم بریم دکتر!"
گفتم:
"دکتر نه من طوریم نیست نمیام.!"
مامان:
"اتفاقا باید بیای..همون دفعه ی قبل که تشنج کردی می بایست میبردیمت...!"
بالاخره با زور همراه پدر و مادرم رفتیم پیش یک روان پزشک...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_دوازدهم وارد ساختمون شدیم... مثل اینکه خونه ی یکی از مسترهای زن بود! انگار ن
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_سیزدهم
بابا و مادر آنچه که دیده و شنیده بودند برای دکتر تعریف کردند...
دکتر کمی به فکر فرو رفت و بعد از کمی مکث گفت:
"بیماری دخترشما....اصلا به نظر من بیمار نیستند ایشون دچار یک نوع عکس العمل برای کاری که انجام داده اند شدند!با توجه به شرکت در کلاس عرفان حلقه که الان تازگیا بین جوانا و گاها بیماران برای فرادرمانی باب شده احتمال جن زدگی وجود دارد که اونم از حیطه ی علم من خارج است و باید به یک عالم دین مراجعه شود...!"
پدر و مادرم خشکشون زده بود..
باورشون نمیشد با یکبار شرکت کردن تو جلسات عرفان حلقه اینجور شده باشم!
بیچاره ها خبر نداشتند من دو بار با شعور کیهانی یا همون اجنه ارتباط برقرار کردم...!
یه جورایی خودم هم ترسیده بودم!
تصمیم گرفتم زنگ بزنم بیژن و ازش بخوام تو این کلاس ها و محافل اسم من رو خط بزنه..
شب بعد از اینکه بابا و مامان خوابیدن..
زنگ زدم به بیژن و هر چی اتفاق افتاده بود گفتم و ازش خواستم دور من رو تو اینجور جاها خط بکشه...!
بیژن با لحنی خاص گفت:
"دیوونه...تو الان خارق العاده شدی!شعور کیهانی در وجودت حلول پیدا کرده!ازت میخوام یکبار..
فقط یکبار در جلسه ی خاص که به همین زودیا برگزار میشه شرکت کنی و مقام خودت رو به عینه ببینی...!"
گفتم:
"چه جور جلسه ای هست؟!"
گفت:
"یه جشن هست همش شادی و پایکوبی..!"
گفتم:
"برای اخرین بار باشه...!"
تلفن رو قطع کرد..
به یکباره یادم اکمد ما الان اول ماه محرمیم!
ماه محرم هم ماه عزا و ماتمه!
یعنی این چه جور جشنی هست؟!
از وقتی وارد عرفان حلقه شده بودم تو نمازم خیلی سهل انگاری میکردم!
دعای عهد و ندبه و کمیل و...رو که قبلا همیشه میخوندم این چند وقت حتی یک بار هم نخونده بودم!
خلاصه از معنویاتی که از ابتدای کودکی بهم آموخته بودن کلی فاصله گرفته بودم!
و تنها چیزی که کمرنگ نشده بود عشق به امام حسین(ع)بود!
اخه من از بچگی باعشق حسین(ع) عشق میکردم!
نام حسین(ع)یک شیرینی وصف ناپذیری در وجودم به جوش میاورد!
همین عشق من رو از این مهلکه نجات داد...!
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_سیزدهم بابا و مادر آنچه که دیده و شنیده بودند برای دکتر تعریف کردند... دکتر
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_چهاردهم
پدرم خیلی زود یک روحانی پیدا کرده بود که کارش برای همین جن زدگی بود..!
بابام وقت گرفته بود که بریم پیش روحانیه!
وقت رفتن هر کار کردم نتونستم از جام بلند بشم!
احساس میکردم دو نفر دو طرفم رو محکم گرفتن و به زمین دوختنم!
میخواستم به بابا بگم که فلج شدم..!
ناگاه صدای مردی از گلوم در اومد که اینبار با زبان ارمنی صحبت میکرد!
پدر و مادرم خیلی ترسیده بودن...!
مادرم موند پیشم و بابا زنگ زد به اخونده که فامیلیش موسوی بود و براش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده...!
اقای موسوی یک سری اذکار و کارها گفته بود که انجام بدهیم...
حالا دیگه خودمم خسته شده بودم...
گاهی یک درد تو بدنم می پیچید از پا میگرفت میومد تو دستم بعدش سرم همینطور میچرخید..!
دوباره به یاد خدا افتادم..
حالا می فهمیدم بیژن با ارتباط اجنه من رو جادو کرد و پام رو به این محافل باز کرد!
حتی باعث شد با اجنه ارتباط برقرارکنم...!
از خودم بدم میومد..
تصمیم گرفتم هرطور شده با این ارواح خبیث بجنگم...!
اقای موسوی گفته بود قرآن رو ازش جدا نکنه!
مدام دعا بخونه و نماز به جا بیاره!
چند بار سعی کردم وضو بگیرم اما یک نیرویی نمیذاشت!
وقتی میخواستم اب رو دستم بریزم دست هام خشک میشد!
انگار فلج میشدن!
مامان رو صدا میزدم تا برام وضوبگیره!
روی سجاده که می نشستم به یک باره مهر غیب میشد!
سجاده خود به خود از زیر پام کشیده میشد...
حالا میدونستم واقعا اجنه احاطه ام کردن...!
مامان برام غذا میاورد تو غذا خورده شیشه می دیدم و خیلی چیزای دیگه!
انگار میخواستن از من انتقام بگیرن...!
اما از هیچ کدوم این اتفاقات با پدر و مادرم حرف نمیزدم!
اخه غصه میخوردن..!
تو همین روزها بیژن زنگ زد گفت:
"چی شدی خانم خوشگلم؟!چرا احوالی نمیگیری؟!زنگ زدم بهت تاریخ جشن رو بگم...!"
با عصبانیت داد زدم:
"گورت رو گم کن ابلیس..شیطان کثیف...!"
بیژن انگاری از برخوردم خبر داشت!
خیلی ریلکس گفت:
"خانم کوچولو چه بخوای و چه نخوای اومدی تو جمع ما ابلیسان!تو الان همسر یک شیطانی..!"
با صدای بلندی خندید...
عصبی تر شدم و گفتم:
"دیگه نمیخوام صدات رو بشنوم..!"
بیژن:
"جشن دو روز دیگست..یعنی روز عاشورا!اگه بیای که با اغوش باز می پذیریمت و اگر نیای من دوستام رو میفرستم پیشت تا جشن بگیرند...!"
گفتم:
"تو یه ابلیسی..من نمیام!هرغلطی دوست داری بکن...!"
اما نمیدونستم چه جهنم سوزانی در پیش دارم..!
امروز روز تاسوعا بود و علی رغم میل باطنی ام که دوست داشتم در عزاداریها شرکت کنم همان نیروی شیطانی نگذاشت درسوگ اربابم شرکت کنم!
اما بابا رو فرستادم اداره ی آگاهی و موضوع تهدید بیژن رو گفتم که به اطلاع اونها برسونه!
قرار شد اگر باهام دوباره تماس گرفت اونا رو در جریان بگذارم اما من اصلا تمایلی به صحبت کردن با این ابلیس آدم نما نداشتم!
هرچی آدرس از بیژن داشتم در اختیار اونها گذاشتم و تصمیم گرفته بودم هرچی زنگ زد جواب ندم!
از دم غروب ۱۳تماس ازدست رفته از بیژن داشتم....!
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_چهاردهم پدرم خیلی زود یک روحانی پیدا کرده بود که کارش برای همین جن زدگی بود
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_پانزدهم
آخری بهم پیامک داد با این مضمون:
"خانم شیطونک..زور الکی نزن چون یک جن درون وجود تو حلول کرده!الان در قالب تن تو روح یک جن وجود دارد!انجمن روی تو برنامه ریزیها کرده!لطفا خودت رو خسته نکن..اول و آخرش مال مایی!اینم آدرس جشن:تهران .......!"
بیژن طبق شناختی که از من داشت محال بود به فکرش خطور کنه که من بخوام از کار هاشون با کسی صحبت کنم..!
اما با ذکرهایی که اقای موسوی بهم آموزش میداد خیلی وقتا اختیارم دست خودم بود اما گاهی اوقات هم اذیت کردن اجنه رو احساس میکردم..!
تمام متن پیامک بیژن رو برای شماره ی همراه اقای محمدی(پلیسی که در جریان کار بود)فرستادم.!
خودم رفتم مشغول ذکر شدم...
اقای موسوی بهم گفته بود هر چی وسیله که علامت یک چشم روش هست و دارم ببرم بزارم امام زاده یا یک جای مقدس تا اثرشون از بین بره!
من یک گردنبند داشتم که به عنوان چشم زخم گرفته بودمش اما غافل از این که این گردنبد که روش تک چشم حک شده بود برای چشم زخم کاربردی نداشت که هیچ بلکه علامت چشم چپ شیطان بود و باعث جذب اجنه و شیاطین اطرافم میشد..!
اون گردنبند و انگشتری که بیژن بهم هدیه داده بود رو سپردم به مامان تا بگذاره امام زاده و خودم مدام اسفند دود میکردم چون به عینه متوجه شدم تا دود اسفند بلند میشه جن درونم یک جورایی اذیت میشه و من رو هم اذیت میکنه...!
فردا عاشورا بود و من برنامه ها داشتم!
میخواستم با ذکر خدا و گریه بر ارباب خودم رو پاک کنم....!
میدونستم روز سختی در پیش دارم...
توکل کردم و به انتظار روزهای خوش نشستم....!
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_پانزدهم آخری بهم پیامک داد با این مضمون: "خانم شیطونک..زور الکی نزن چون یک جن
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_شانزدهم
امروز روز عاشورا بود...
چشم که باز کردم خودم رو روی تخت با بولیز قرمز رنگم دیدم!
مطمئنم دیشب تو خواب شیطان درونم تن من رو به حرکت در آورده ولباس قرمزم رو پوشیدم!
قبل از رفتن به بیرون اتاقم رفتم سراغ کمد لباس..
بولیز مشکی رو برداشتم تا بپوشم...
هر کاری میکردم بولیز قرمزه درنمی اومد!
انگار به بدنم چسبونده باشندش!
با اراده ای قوی گفتم:
"کور خوندی ابلیس!اگر شده پاره اش کنم درش میارم..!"
آستینش رو درآوردم دوباره کشیده شد تنم!
دکمه هاش که انگار قفل شده بود!
عصبی شدم و گفتم:
"اماده باش من ازت نمیترسم!نیروی من که اشرف مخلوقات هستم از توی رانده شده ی درگاه خدا بیشتره...!"
بلند بلند خوندم:
(اعوذ و بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
یاصاحب الزمان ادرکنی و لا تهلکنی...
یاصاحب الزمان ادرکنی و لا تهلکنی...
یاصاحب الزمان...!"
هر چی این ذکر رو تکرار میکردم اختیار خودم بیشتر دستم می اومد تا اینکه به راحتی لباسم رو با لباس مشکی عوض کردم!
دیروز بابا و مامان به خاطر من عزاداری نرفته بودند اما امروز میخواستم به هر طریقی شده بفرستمشون عزاداری..
میدونستم خودم روز سختی در پیش دارم و از طرفی پدر و مادرم نذر داشتن!
اخه وجود من رو از لطف ارباب میدونستند!
نذر داشتن تا با پای برهنه برای غم حسین(ع) در هیأت سینه بزنند و پدرم به یاد سقای دشت کربلا به تشنگان آب بده!
پس باید میرفتن...
خودم نذر کردم که امروز قطره ای اب ننوشم و دست به دامان حسین(ع)در خانه ی خدا رو بزنم...!
و عجب روزی بود!
چیزهایی دیدم که هر صحنه اش برای مرگ کسی کافی بود اما من با مدد خداوند تحملش کردم....!
مامان و بابا رو به زور راهی هیأت کردم..
خودم رفتم طرف دستشویی تا وضو بگیرم..
نگاهم افتاد تو آیینه..
احساس کردم کسی زل زده بهم!
خیلی بی توجه شیر آب رو باز کردم..
منتها دستم به اختیار خودم نبود هی میخورد به آیینه..به دیوار و...
دوباره شروع کردم:
"اعوذ و بالله من شیطان الرجیم...
اعوذ و بالله من الشیطان الرجیم و...!"
به هر بدبختی بود دست و صورت و آرنج هام رو اب ریختم و وضوگرفتم..
وقتی میخواستم پاهام رو مسح کنم تا خم شدم یکی از پشت سر کله ام رو کوبید به سنگ روشویی!
درد وحشتناکی تو سرم پیچید اما از پا نیانداختم..
با هر سختی که بود وضو گرفتم و شاید بشه گفت این سخت ترین و شیرین ترین وضویی بود که در عمرم گرفته بودم!
سخت بود به خاطر اینکه نیرویی نمی گذاشت وضو بگیرم و شیرین بود به خاطر اینکه اراده ی من بر اراده ی شیاطین پیروز شده بود..!
سجاده رو پهن کردم ..
چادر نمازم رو انداختم سرم..
سجاده از زیر پام کشیده شد و با سرخوردم به زمین.....!
نتونستم به نماز بایستم...
نشستم به ذکر گفتن..
دوباره صدای مردی از حلقومم بیرون می اومد و این بار فحش های رکیکی از دهانم خارج میشد...!
به شدت گلوم خشک شده بود...
بی اختیار به سمت اشپزخانه رفتم و لیوان ابی پر کردم تا بخورم..
یک آن یادم افتاد نذر دارم آب نخورم!
هرچی خواستم لیوان رو بزارم رو ظرفشویی نمیتونستم!
لیوان چسبیده بود به دهنم!
انگار شخصی به زور میخواست آب رو به خوردم بده!
در اثر تکانهای بیش از اندازه ی دستم لیوان روی سرامیک های اشپزخانه افتاد و شکست..
ناگهان نیرویی به عقب هلم داد!
پام رفت رو خورده شیشه های لیوان و زخم شد و خون بود که میریخت کف اشپزخونه!
دست کردم یه قران کوچک رو اپن بود برداشتم.. چسلوندم به خودم...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_شانزدهم امروز روز عاشورا بود... چشم که باز کردم خودم رو روی تخت با بولیز قرمز
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_هفدهم
لنگ لنگان در کابینت داروها رو باز کردم و چند تا چسب برداشتم...
نشستم کف اشپزخونه و مشغول چسب زدن به پاهام شدم....
یک دفعه..
دیدم....
همینجور که چسب دوم رو روی زخم میزدم و پیش خودم(یاصاحب الزمان الغوث و الامان)رو میگفتم..
احساس کردم یه چیزی داخل بدنم از پاهام داره میاد بالا!
همینجور اومد و اومد و اومد و یکباره یه دود غلیظ و سیاه رنگ همراه با بازدمم که الان تند شده بود بیرون اومد...!
دوده در مقابل چشمای من تبدیل شد به آدم کریه المنظری که ناخنهای بلندی داشت..
پاهاش مثل سم بود و یک دم هم پشتش داشت...!
واااای خدای من..
این ابلیس داخل تن من لونه کرده بود؟!
خوشحال شدم از اینکه بالاخره از تنم بیرون کشیدمش...
جن یک نگاهی به من کرد و یک نگاه به خونهای کف اشپزخانه و شروع به لیسیدن خونها کرد!
حالا میفهمیدم که هیچ ترسی از این ابلیسک ندارم!
مگه من انسان اشرف مخلوقات نیستم؟!
مگه خدا برای نجات من قران و پیغمبر و دوازده نور پاک بر زمین فرو نفرستاده؟!
پس من قوی تر از این اهریمن هستم!
تا نخوام نمیتونه آسیبی به من بزنه...
آروم و بی تفاوت از کنارش رد شدم...
دید دارم میرم تو اتاق به دنبالم اومد...
دیگه همه چی دست خودم بود!
به اختیار خودم با خیال راحت به نماز مستحبی ایستادم...
وای چه آرامشی داشتم..!
اونم گوشه ی اتاق ایستاده بود خیره به من..
حرف های بسیار رکیکی از دهنش خارج میکرد...
بی توجه بهش ادامه دادم...
نمازم که تموم شد متوسل شدم به ارباب...
برای دل خودم روضه میخوندم و گریه میکردم و اونم با صدای بلند و بلندتر فحش میداد..!
اما انگار میترسید بهم نزدیک بشه..!
عزاداریم بهم چسبید..
از اتاق رفتم بیرون اما همچنان قرآن دستم بود..
اونم مثل سایه پشت سرم میومد..
رفتم اشپزخونه تا یک نهار ساده برا بابا و مامان درست کنم...
یکدفعه ایفون رو زدن...
یعنی کی میتونست باشه؟!
بابا و مامان کلید داشتن!
کسی هم قرار نبود بیاد..!
ایفونمون تصویری بود...
تا چشم به تصویر پشت آیفون افتاد بدنم شل شد...
خدای من....!
دو نفر تو مانیتور ایفون یک تن بی سر رو نشونم دادند بعدش جسد رو انداختن و سرخونین پدرم رو بالا آوردن!
از ته سرم جیغ میکشیدم...
حال خودم رو نمیفهمیدم..
نگاه کردم گوشه ی هال.!
اون جن خبیث با صدای بلند بهم میخندید...
دوباره ایفون..دوباره سر خونین بابام...
جلو در از هال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم...!
نمیدونم چه مدت گذشته بود که با صدای گریه ی مامان که اب رو صورتم میریخت چشام رو باز کردم..!
درکی از زمان و مکان نداشتم...
مامان چرا سیاه پوشیده؟!
یکدفعه چهره ی خونین بابام اومد پیش نظرم..
بدنم به رعشه افتاد...
نکنه بابام رو کشتن؟!
تا شروع کردم به لرزیدن مامان صدا زد:
"محسن زود بیا اب قند رو بیار داره میلرزه!"
بابا با لیوان اب قند از اشپزخونه امد بیرون...
خیالم راحت شد که زنده است!
اومدم بگم من خوبم چیزیم نیست...
اما هر چی کردم نتونستم حرفی بزنم!
انگار که قدرت تکلم رو ازم گرفتن...
مادرم گریه میکرد و -یاحسین- میگفت..
به یکباره از گوشه ی اتاق صدای فحش شنیدم..
بازم اون شیطان خبیث رو به مادرم فحشش میداد!
دیگه طاقت نیاوردم...
حمله کردم به طرفش میخواستم دهنش رو خورد کنم!
رسیدم بهش زدم زدم...
مامان و بابا به خیالشون من دیوونه شدم!
اخه اونا جن رو نمیدیدن!
محکم گرفتنم و بردن تواتاقم به تخت بستنم...!
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_هجدهم
بابا هی گریه میکرد و می گفت:
"دختر باهوشم...دختر نابغه ام...دختر نخبه ام..
مگه تو نبودی که تو کنکور رتبه ی تک رقمی آوردی؟!
مگه تو همونی نیستی که تو هوش سر آمد همه ی بچه های تیزهوش بودی؟!
اخه چه کار باهات کردن؟!
خدا ازشون نگذره که با جوونای مردم این کار می کنن...!"
هی گریه کرد و مویه...
مثل اینکه زنگ زده بودن اقای موسوی حضوری بیاد ببینتم..!
یک قرص خواب دادنم بدون کلامی خوابیدم...
شب شده بود...
مثل اینکه بابا رفته بود دنبال اقای موسوی!
مامان برام سوپ آورد و چون دستام بسته بود خودش دهنم کرد..
حق بهشون میدادم!
اخه با این رفتار چند روزه ام فکر میکردن من دیوونه شدم..!
سوپ رو که داد صدای یاالله یاالله بابا اومد!
مثل اینکه اقای موسوی اومده بود...
مامان روسریم رو درست کرد و خودشم چادر به سر رفت تو هال..
چند دقیقه بعد اقای موسوی داخل شد...
مثل ادم های لال سرم رو به نشانه ی سلام تکون دادم...
اونم جواب داد.
مثل اینکه بابا تو راه تمام اتفاقی رو که افتاده بود براش تعریف کرده بود!
رو کرد به بابا و مامان و گفت:
"اگر مشکلی نیست شما بفرمایید بیرون من باید تنها با دختر خانمتون صحبت کنم.!"
بابا و مامان بی هیچ حرفی رفتن بیرون..
اقای موسوی نشست رو صندلی روبرویم و گفت:
"میدونم نمیتونی صحبت کنی..آیا حرف های منو میفهمی؟!"
سرم رو تکون دادم یعنی بله!
موسوی:
"خوبه..ببین دخترم از وقتی پام رو تو این اتاق گذاشتم یه جور سنگینی و گرما حس میکنم!
کسی داخل اتاق هست؟!"
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_هجدهم بابا هی گریه میکرد و می گفت: "دختر باهوشم...دختر نابغه ام...دختر نخبه ا
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_نوزدهم
سرم رو تکون دادم و به گوشه ی اتاق جایی که اون شیطان خبیث با چشمای اتشینش ایستاده بود نگاه کردم...
اقای موسوی از درون کیفش یک نوشته درآورد..
فکر کنم سوره ی جن با چهارقل بود!
آویزون کرد چهار گوشه ی اتاق...
یکدفعه دیدم خبری از اون شیطان نیست!
ناپدید شده بود..!
اما وقتی خوب نگاه کردم دیدم از پشت پنجره ی اتاق زل زده تو چشمام...
با چشام به پنجره اشاره کردم..
اقای موسوی منظورم رو فهمید!
پاشد پنجره رو که مامان برای تهویه هوا باز گذاشته بود بست و پرده هم کشید....
خوشحال بودم که یکی پیدا شده بدون اینکه کلامی حرف بزنم میفهمه و باورم داره!
اخه میترسیدم اقای موسوی هم مثل بابا و مامان فکر کنه من دیوونه شدم.!
اقای موسوی در رو باز کرد و بابا رو صدا زد و گفت:
"اقای سعادت من یک لحظه بیرون می ایستم
شما دست های دخترتون رو باز کنید..!"
بابام با ترس گفت:
"مطمئنید خطری نداره؟!اخه میترسم مثل امروز یکدفعه به جایی حمله کنه...!"
موسوی:
"نه اقای سعادت...اتفاقا دختر خانم تون از من و تو هم هوشیارتر و فهیم تره!اون حرکتش هم علتی داشته که اگر صلاح بود بعدا به شما عرض میکنم.!"
حالا چادرم رو سر کردم و راحت نشستم رو صندلی کنار میز مطالعه ام..
دوباره اقای موسوی امد داخل و گفت:
"دخترم به من اعتماد کن...از اولین روزی که وارد این حلقه شدی تا همین ساعت رو هر اتفاقی افتاده برام بنویس..!"
شروع کردم به نوشتن...
اقای موسوی هم رو به قبله مشغول خوندن دعاهایی از داخل مفاتیح شد...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_نوزدهم سرم رو تکون دادم و به گوشه ی اتاق جایی که اون شیطان خبیث با چشمای اتشی
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_بیستم
از همون اول واقعه که اتیش تو چشمهای سلمانی رو دیدم تا اخرش بیرون امدن جن از بدنم و...مو به مو نوشتم و دادم به اقای موسوی..
اقای موسوی برگه رو گرفت و شروع به خوندن کرد..
گاهی لبخندی رو لبش مینشست و گاهی سرش رو تکون میداد...
در همین هنگام دست سیاه و پشمالوی اون شیطان پرده رو کنار میزد...
اما من بدتر از این دیده بودم!
دیگه نمیترسیدم...
بالاخره مطالعه ی اقای موسوی تموم شد...
سرش رو بلند کرد و گفت:
"با خوندن و نحوه ی اشناییت با سلمانی میتونم بگم این اشنایی اتفاقی نبوده و اونها با برنامه ریزی پیش می رفتند و یکی از مسترهای قدرتمند شون رو فرستادند جلو تا تو رو جذب و آلوده کنن!حتما چیزی درون شما هست که برای اونا با ارزشه!اما چون روح شما پاک بوده در جلسه ی اول شیطانی بودن سلمانی رو حس میکنی...اما فی الواقع دست خودت نبوده.!ولی میتونستی ارتباط نگیری!تو اتصال دوم روح جن توسط دوتا مسترشون وارد بدن شما میشه..!
مطمئن باش اونا به ذهنشون خطور هم نمیتونه بکنه که شما بتونی روح جن رو از بدنت خارج کنی!تجربه نشون داده کسی که توسط اجنه تسخیر میشه عاقبتش جنون هست!اما روح شما بسیار قوی و حتما پاک و معصوم بوده و صد البته امداد غیبی به شما رسیده که تونستید جن رو از کالبد خودتون بیرون کنید..!
چون همچین کاری کردید مطمئنا از اذیت اجنه و شیاطین در امان نخواهید موند که نمونه اش همین نشون دادن جسد و سر خونین هست!
شما باید با نماز و دعا و قران روحتون رو تطهیر و قوی تر نمایید اینجوری کم کم انشاءالله تکلم خودتون رو بدست میارید و از شر شیطانها هم در امان میمانید...!"
اشاره کردم به پنجره....
گفت:
"میدونم بهت خیره میشه سعی میکنه بترسونتت!
اما تا زمانی که ایات قران در این اتاق باشه جرأت ورود ندارند...!
و اینم گوشزد میکنم اجنه به هیچ وجه قادر به ضرر زدن به بدن ما نیستن!فقط گاهی ممکنه باعث ترس ما بشوند که اون هم اگر روح قویی داشته باشیم نمیتونن انجام بدن...!"
اقای موسوی اذکار مختلفی گفت که انجام بدم....
منم کلی روحیه گرفتم و برای مبارزه با اجنه و شیاطین مصمم تر شدم..!
یک نکته ی دیگری که گوشزد کردند این بود که اجنه هم مانند ما کافر و مسلمان دارن!
اجنه ی خبیث کافرند اما اجنه ی مسلمان یک فرقه و مذهب بیشتر نیستن و اون هم شیعه ی اثنی عشریست!(منظور دوازده امام شیعه هستش!)
زیرا سن اجنه گاهی قرنها و قرنها می باشد و اکثر اجنه واقعه ی غدیر رو دیدن و با پیغمبر برای ولایت بلافصل امیرالمومنین علی(ع)بیعت کردند و هیچ زمان بیعتشان رو زیر پا نگذاشتن و مانند انسانهای فراموشکار نشدند!
البته حساب کتاب دارن..
بعضی از اجنه هم انحراف پیدا میکنن مثل خود انسان...!
موسوی گفت:
"از امام علی(ع)روایت داریم هروقت نیازمند کمک ماورایی شدید بگویید(یاصالح اغثنی) چون (صالح)نام جنی شیعه هست که به کمک ادمیان میاید.!"
خلاصه خیلی توصیه و سفارش نمود..
و اما فردا و فرداهای من جالب تر بود.!
چند روز بعد بابا رفت دانشگاه و برام یک ترم مرخصی گرفت...
اخه من قدرت تکلم نداشتم و نمیخواستم بقیه ی دانشجوها از وضعیتم اگاه بشن..!
سرکار محمدی چند بار خواسته بود من رو ببینه اما من با این وضعیت نمیخواستم باکسی رو به رو بشم!
نزدیک چهل روز فقط عبادت خدا کردم و از خانه خارج نشدم!
قران میخوندم به معنایش دقت میکردم...
با کمک صوت هایی از قاریان مطرح که پدرم تهیه میکرد تونستم در این مدت دو جز قران رو حفظ کنم!
تصمیم گرفته بودم تا حافظ کل قران بشوم و مطمئن بودم با حافظه ای که دارم از پسش بر میام...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
پ.ن:
برای کسب اطلاعات بیشتر راجب جن ها به معنی و تفسیر سوره ی جن مراجعه کنید!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_بیستم از همون اول واقعه که اتیش تو چشمهای سلمانی رو دیدم تا اخرش بیرون امدن ج
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_بیستویکم
نزدیک اربعین بود...
درونم ولوله ای بر پا بود..
یک نیرویی به من میگفت به زیارت بروم و مطمئن بودم این نیرو از سمت شیاطین و اجنه نیست!
چون یکی از اعتقادات عرفان های کاذب این است که زیارت رفتن یک امر ناپسند و مطرود می باشد.!
برای بابا نوشتم دلم هوای حرم کرده..!
بابا صورتم رو بوسید..
اشک تو چشماش حلقه زد و گفت:
"اگر آقا سعادت حضور بدن من چکاره ام...؟!"
و از خانه بیرون رفت...
بابا دیر کرده بود..
من و مامان نگران شده بودیم!
حتی گوشیش هم نبرده بود..!
مدام ذکر میگفتم که طوریش نشده باشه!
از پنجره بیرون رو نگاه کردم...
اون شیطان خبیث هنوز همون جا خیره به من بود!
اما چیز جالبی که شاهدش بودم اینه که هر روز کوچک و کوچک تر میشد و انگار میفهمید من ازش نمیترسم!
برخی اوقات که نماز میخوندم صداش رو میشنیدم که فحش های رکیکی میده..!
شب شد و بالاخره بابا خسته و کوفته از راه رسید و گفت:
"بیایین اینجا کارتون دارم...ازصبح تاحالا صد تا دفتر کاروان زیارتی رو سر زدم..بالاخره اسممون رو جزو یکی از کاروان ها نوشتم.!
برین اماده بشین دو روز دیگه به سمت نجف پرواز داریم!"
بابا گفت:
"ازهمون روز عاشورا که این اتفاق افتاد نیت کردم برای شفای هما بریم کربلا و پیگیر کارها بودم تا اینکه امروز با چیزی که هما برام نوشت فهمیدم الان وقتشه..!"
باورم نمیشد!
من......
حرم ارباب....
اربعین.....
در آغوش مادرم بی صدا گریه کردم و به این همه مهربانی ارباب افتخار....!
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_بیستویکم نزدیک اربعین بود... درونم ولوله ای بر پا بود.. یک نیرویی به من میگ
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_بیستودوم
روز سفر فرا رسید..
از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم...
راهی فرودگاه شدیم...
هر چی اطرافم رو نگاه کردم از اون ابلیس خبیث خبری نبود!
گمان کردم دیگر نبینمش اما اشتباه فکر میکردم!
متوجه شده بودم ما انسانها با خواست خودمون این ابلیسها رو به زندگیمون راه میدیم و تا انسان ابلیس صفت باشه رد پای این شیاطین هم هست..!
رسیدیم به شهر نجف..
شهر گوهر و صدف...
شهر اعتبار و شرف..
شهر عشاق و هدف..
شهر ملائک صف به صف...!
نه تنها حال من بلکه حال پدر و مادرم هم قابل گفتن نبود!
لحظه شماری میکردیم برای رسیدن به حرم...
نزدیک اذان ظهر حرکت کردیم به سمت حرم برای زیارت و نماز...
گنبدی طلایی چشمم رو مینواخت..
پا به صحن حرم که گذاشتیم درون غلغله ی جمعیت این چشم بود که شیرین زبانی ها میکرد و این اشک بود که اظهار وجود مینمود!
مهری عجیب بر دلم حس میکردم!
مهری از پدری مهربان بر فرزند گنهکارش!
احساسم قابل گفتن نبود....
گریه کردم برغربت مولایم علی(ع)
بر ظلم هایی که به آل طه شد...
بر غربت مذهبم شیعه..
بر ظلمهایی که توسط خناسان در لباس دین به مذهب سراسر نورم وارد میشود!
گریه کردم برای گناهانم...
وبرای رهایی از دست ناپاکیها....
زیارت و نماز با حالی معنوی به اتمام رسید..
چون نیت کرده بودیم از نجف تا کربلا پیاده برویم باید به همین زیارت کوتاه و دل انگیز بسنده میکردیم....!
قادر به خداحافظی نبودم...
روکردم به گنبد طلایی مولا و با زبان بی زبانی گفتم:
"حال بچه ای دارم که به زور از پدرش جدایش میکنند..!مولای عزیزم به جان مادرم زهرا(س) قسمت میدهم مرا بار دیگر به این مکان فراخوان......!"
اشک در چشم سفر عشق رو شروع کردیم....
به به چه سفری بود و چه حلاوتی بر وجودمان مستولی شده بود...!
اینجا فقط عشق بود و عشق بود و عشق...
اینجا مردمانش همه ی دار و ندارشان را فدایی خون خدا میکردن!
یکی با لیوانی آب...
یکی با ماهیهایی که از شط صید کرده بود...
یکی با گوشت گوسفندان گله اش..
یکی با حلوایی که از تنها درخت نخل خانه اش درست کرده بود و....
پیرمردی رو دیدم که از مال دنیا بهره ای نداشت اما سوزن به دست با کوک بر کفشهای زائران حسین(ع)توشه ی آخرت جمع میکرد...!
پیرزنی تنها اتاق زندگیش را میهمان خانه ی زوار کرده بود تا دمی در آن بیاسایند و از این میهمان خانه آسایش عقبا را برای خود میخرید...!
هر چه میدیدی عشق بود و عشق بود....
از هر طرف نوای لبیک یاحسین بر آسمان بلند میشد...!
پدرم هر از گاهی بر من نگاهی می افکند تا ببیند از هرم عشق این عشاق زبان الکن من باز شده یا نه...
پدرم با اعتقادی محکم میگفت:
"هما من تو رو از حسین(ع)دارم و مطمئنم شفایت هم از ارباب میگیرم!"
سفر عشق به اخرین قدمهایش میرسید...
نزدیکی های کربلا بودم که صدای خنده ی کریه آن ابلیس در گوشم پیچید!
به اطراف نگاه کردم...
وااای خدای من!
در نقطه ای دورتر جمع ابلیسان جمع بود...
میخواستم ببینم اونجا چه خبره؟!
دست مادر رو رها کردم و با سرعت به اون طرف حرکت کردم..!
پدر و مادرم دوان دوان پشت سرم می اومدند...
رسیدم به اون هاله ی سیاه رنگ...
دو تا زن محجبه بودند!
دستشان کاغذی بود برای تبلیغ چیزی!
اطرافشان مملو از شیاطین کریه المنظر!
روی کاغذ رو خوندم...
واااای خدای من تبلیغ برای کلاسهای عرفان حلقه.....!
تو پیاده روی اربعین؟!
چقد اینها شیاطین انسان نمای کثیفی هستند!
ازاعتقادات پاک ومذهبی مردم سواستفاده میکنن!
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_بیستودوم روز سفر فرا رسید.. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم... راهی فرودگ
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_بیستوسوم
این نامردها از احساسات پاک و دینی مردم سوءاستفاده میکنن و به اسم عرفان و خداشناسی مردم ساده رو به اوج شیطان پرستی آلوده میکنن!
خونم به جوش اومد...
اختیار از کف دادم و به طرف یکی از مبلغین حمله کردم...
زدم و زدم...
با تمام توانم ضربه میزدم..!
پدر و مادرم به خیال اینکه باز جنی و دیوانه شده ام دست هام رو گرفتن و از داخل جمعیتی که دورمون رو گرفته بودن بیرونم کشیدن!
با اشاره به طرف اون دو تا زن صداهای نامفهومی از گلوم خارج میشد اما نمیتونستم منظورم رو به اطرافیانم بگم!
تا خود کربلا پدر و مادرم دو طرفم رو گرفته بودن!
رسیدیم به وادی نینوا!
به آن دشت بلا..
به مأمن شهدا..
به عطری آشنا..
به آرزوی عاشقا..
به شهر گریه و دعا..
به سرزمین پاک کربلا....!
چشمم به گنبد آقا افتاد...
بابا زد تو سرش گفت:
"ارباب گدا اوردم گدا...دختری مجنون اوردم برای شفا...!"
یک لحظه محو گنبد شدم..
نوری عجیب بر بدنم نشست..
دستم رو گذاشتم رو سینه ام و گفتم:
"السلام علیک یا ثارالله..
السلام علیک یا مظلوم..
السلام علیک یا غریب...
سلام اقای خوبیها!اقا با این همه عاشق مثل پدر بزرگوارتان علی(ع)هنوز غریبید!
اقا اسلام غریب شده!اقا مذهب شیعه که به خاطرش خونتان را فداکردید غریب شده!
آقا پیغمبر غریب شده!
آقا به خداااا...خدا غریب شده و غربت مهر حک شده ایست بر جبین شیعه و تا ظهور منتقم کربلا..مولای دنیا...حامی ضعفا...مهدی زهرا(س) باقیست!"
پدر و مادرم از شیرین زبانی دخترک لالشان متعجب شده بودند و ناگاه هر دو به سجده ی شکر افتاند...!
دو سال از زمانی که گرفتار عرفان حلقه شدم و سپس خود را آزاد نمودم میگذرد....!
شکر خدا قدرت تکلم خودم رو به دست آوردم و ترم بعد از اون موضوع سر درس و دانشگاه برگشتم..
ولی به خاطر اتفاقات گذشته یک جور حساسیت به دیدن خون پیدا کرده بودم!
پس رشته ی تحصیلی ام و حتی دانشگاهم رو عوض کردم!
چون رتبه ی تک رقمی کنکور رو آورده بودم در تغییر رشته کمی آزادتر بودم!
پس رشته ی شیمی هسته ای رو انتخاب نمودم.!
در طول این دو سال قران رو به طور کامل حفظ کردم و نیروی روحی خودم رو تقویت نمودم!
آقای موسوی که خیلی از موفقیت هام رو در این زمینه مدیون او هستم بسیار تعریف و تمجید میکند و میگوید:
"در زمینه ی مسایل معنوی برای خودت استادی شدی دخترم...!"
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_بیستوسوم این نامردها از احساسات پاک و دینی مردم سوءاستفاده میکنن و به اسم
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_بیستوچهارم
بعد از برگشتن از سفر معنوی و پر برکت کربلا..
اقای محمدی باهام تماس گرفت و قرار حضوری گذاشتیم.!
اقای محمدی گفت روز عاشورا به محل اجتماع مسترها حمله میکنن تعدادی فرار و تعدادی به دام میافتن!
بیژن سلمانی هم جز دستگیر شدگان بوده..
مثل اینکه از مسترهای اصلی این حلقه میباشد و فریبهای برنامه ریزی شده رو که برا انجمنشان مهم قلمداد میشده توسط این ادم ابلیس صفت صورت میگرفته!
و کارهای ساده تر رو مسترهای نوپا انجام میدادن!
اقای محمدی گفت:
"هرچی درباره ی سر رشته ی انجمنشان سوال میکردیم جواب نمیدادن..جلسه ی دوم بازجویی که قراربود بازپرس زبده ی پلیس از سلمانی بازجویی کنه متاسفانه قبل از بازجویی خودش رو حلقه اویز میکنه و به درک واصل میشه و این نشون دهنده ی این هستش که سلمانی اطلاعات مهمی داشته که برای لو نرفتن اون دست به خودکشی زده...!"
اقای محمدی به من تاکید کرد:
"چون شما از طرف انجمنشان انتخاب شدید احتمالا دوباره به سراغتان خواهند آمد!"
و سفارش کرد:
"به محض اینکه احساس کردی کسی مشکوک است به ما اطلاع دهید..!"
تا الان که هیچ برخورد مشکوکی با کسی نداشتم!
امیدوارم بعد از این هم نداشته باشم..!
امروز دوتا فرمول جدید که بوسیله ی اون میشه دو تا داروی شیمیایی و مورد نیاز بیماران رو تولید کرد تمام نمودم!
مدتها بود روی این دو فرمول کار میکردم..
امروز میخوام به یکی از اساتید به نام ابراهیمی ارائه بدم...!
دل تو دلم نیست
امیدوارم زحمتهام مثمر ثمر باشه...!
فرمولها رو بردم اتاق استاد ابراهیمی...
+سلام استاد...
وااای خدای من این کیه دیگه؟!
استاد ابراهیمی نبود!
در همین حین از پشت سرم صدای استاد امد:
"سلام خانم سعادت..بفرمایید!"
گفتم:
"استاد این فرمولها..خیلی روشون زحمت کشیدم!"
استاد یک نگاهی به من و یک نگاه به برگه کرد و گفت:
"خانم سعادت...احسنتم نشان دادی که از تبار ابن سینایی!"
و ادامه داد:
"من اینا رو بررسی میکنم..!"
(به طرف اون اقاهه که داخل اتاقش بود اشاره کرد)
_درضمن آقای معینی تازه از خارج تشریف اوردند و در اینجور موارد مهارت خاصی دارند!
نگاهم افتاد سمت اقای معینی...
وااای بلا به دور!
تو چشماش آتیش دیدم!
درست مثل دو سال پیش زمانی که سلمانی رو دیدم!
ناخوداگاه زیر لبم شروع کردم به خوندن ایت الکرسی...!
چهره ی معینی در هم و در هم میشد...!
امد نزدیکم و گفت:
"علیک سلام خانم سعادت!!!"
من سلام نکرده بودم..
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
"ببخشید یه کم هل شدم!سلام استاد.."
معینی اومد نزدیکتر و گفت:
"امیدوارم کشفیاتتون مثل خودتون دافعه نداشته باشه!"
خدااای من یعنی واقعا اینم حس کرده قران خوندن من رو؟!
دیگه مطمئن شدم اینم یه جورایی به شیطان پرستان ربط داره!
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_بیستوچهارم بعد از برگشتن از سفر معنوی و پر برکت کربلا.. اقای محمدی باهام ت
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_بیستوپنجم
از دوسال پیش گاهی اوقات شبحی از اجنه اطراف بعضی اشخاص میدیدم!
و فقط به اقای موسوی این حالت ها رو گفته بودم!
اقای موسوی میگفت:
"این خیلی طبیعیِ!شما وارد این حلقه شدید.. بعدش موفق به تهذیب نفس و عرفان واقعی شدید!اگر چهره ی واقعی افراد هم ببینید کار شاقی نیست...!"
البته من چهره ی واقعی افراد رو نمیدیدم..
حاج اقا موسوی به من لطف داشتن!
از اتاق استاد ابراهیمی اومدم بیرون و راهی خونه شدم..
دم در دانشگاه دیدم کسی پشت سرم صدام میزنه..
برگشتم .....
وااای اینکه معینیِ...!
یعنی چکار داره؟!
برگشتم با غرور خاص خودم گفتم:
"بله بفرمایید؟!"
معینی:
"ببخشید مزاحمتون شدم..حقیقتش یه موضوع رو میخواستم خدمتتون عرض کنم.!"
من:
"بفرمایید؟!"
معینی:
"راستش ما یک انجمن داریم که همه ی اعضاشون جزو نخبه های دنیا هستند!نه تنها از ایران بلکه از تمام دنیا نخبه ها رو دور هم جمع کردیم!اگر شما مایل باشید میتونم عضوتون کنم!؟"
خداییش وقتی حرف میزد چندشم میشد ازش!
یه جورایی شیطان درونش من رو دفع میکرد...!
بهش گفتم:
"ببخشید من یه کم غافلگیر شدم..اگر امکان داره برای تصمیم گیری یه چند روز به من فرصت بدید!"
معینی:
"بله بله..حتما!این کارت منه اگر تصمیمتون مثبت بود من رو مطلع کنید!فقط خانم سعادت این موضوع بین خودمون باشه...!اشکال نداره؟!"
گفتم:
"مگه چیزه مخفی هست که بین خودمون باشه؟!"
با خنده خداحافظی کرد و گفت:
"من به شما اطمینان دارم.!"
رسیدم خونه...
مامان رفته بود سرکارش..
باباهم که نبود..
این موضوع برام خیلی مشکوک بود...!
انجمن...
نخبه.....
دنیا....
و مهم تر از همه اون اتیش چشماش..!
شماره ی سرکار محمدی رو پیدا کردم و گرفتمش...
_الو بفرمایید؟
+الو؟!سلام..آقای محمدی؟!
_بله بفرمایید شما؟
+خانم سعادت هستم..دوسال پیش به خاطر عرفان!
_بله بله..یادم اومد!حالتون چطوره؟!بفرمایید امرتون؟!
+ببخشید اقای محمدی امروز با یکی برخورد کردم که فکر میکنم مشکوک بود!گفتم شما رو در جریان بذارم..!
اقای محمدی با یک شوق خاصی تو صداش گفت:
"راست میگین؟!چه عالی..لطفا اگر میشه حضوری تشریف بیارید...!"
بعدش یه لحظه مکث کرد و گفت:
"نه نه...شما نیایید اینجا!شاید تحت نظر باشید!تمام چیزی رو که دیدید روی کاغذ بنویسید و بدید دست پدرتون ما خودمون یه جوری از دست ایشون میگیریم.!"
+چشم حتما..خدانگهدار...!
_خداحافظ...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_بیستوپنجم از دوسال پیش گاهی اوقات شبحی از اجنه اطراف بعضی اشخاص میدیدم! و ف
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_بیستوششم
برای اقای محمدی همه چیز رو نوشتم..
اما از اتیشی که دیدم چیزی نگفتم!
اخه میترسیدم باور نکنه مسخرم کنه..!
بابا از سرکار اومد..
بهش گفتم چی شده و..بابا گفت:
"دخترم دوباره مشکل برات درست میشه ها!"
گفتم:
"بابا توسفر کربلا با امام حسین(ع)عهد کردم تا اینا رو رسوا نکنم از پا نشینم!الان فک کنم وقت وفای به عهد رسیده..!"
با این حرفم اشک تو چشمای بابا حلقه زد و دیگه مخالفتی نکرد..!
شب بابا امد تو خونه و یک کاغذ داد بهم و گفت:
"اقای محمدی داده برات..!"
کاغذ و باز کردم...
بعد از سلام و علیک اکیدا سفارش کرده بود که به هیچ وجه مشکوک رفتار نکنم و اونا متوجه نشن من به کسی راجب این موضوع صحبت کردم..!
اقای محمدی نوشته بود:
"باهاشون همکاری کن و طوری برخورد کن که باهاشون هم عقیده هستی!هیچ ترسی به خودت راه نده چون نیتت خیره خدا حامیت هست و بعد از خدا ما هم برای محافظت از شما نامحسوس مأمور میزاریم..!فقط تا میتونی تو دلشون جا کن و تو عمق انجمنشون نفوذ کن...!"
فردا رفتم دانشگاه...
مثل قبل عادی بود اما با معینی تماس نگرفتم!
دوست داشتم یه چند روز بگذره تا فکر نکنه نقشه ای در سر دارم..!
بعد از کلاسا رفتم دفتر ابراهیمی..
استاد تا من رو دید گفت:
"دختر تو اعجوبه ای!یکی از فرمولات رو بررسی کردم..تا اینجا که اشکالی نداشته!اگر بخوای با دکتر معینی روش کارکنیم؟!"
گفتم:
"استاد اگر امکان داره خودتون بررسی کنید..!"
استاد:
"مشکلی نیست..حتما..!"
میخواستم برم خونه..
بابا دو ماهی بود برای من پراید خریده بود!
تا اومدم سوار بشم دیدم اه دو تا چرخش پنچره..!
حالا چیکارکنم؟!
کدوم نامردی اینا رو پنچر کرده؟!
من که پنچر گیری بلد نیستم!
بعدشم یه زاپاس بیشتر ندارم..!
همینطور که با خودم کلنجار میرفتم دیدم یه شاسی بلند برام بوق میزنه..
با خودم گفتم:
"اراذل و اوباش..لااقل از همین چادرم شرم کنید...!"
دیدم نه بابا بوق ماشین سوخت!
میخواستم بهش تند بشم و دعواش کنم تا نگاه کردم دیدم ای وای معینی هستش..!
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
"ببخشید یکی ماشینم رو پنچر کرده..!"
معینی:
"خب بهتر..یه سعادت نصیب ما میشه در خدمت یک نخبه باشیم..!"
گفتم:
"نه ممنون!تاکسی میگیرم.."
معینی:
"خواهش میکنم خانم سعادت تشریف بیارید میرسونمتون.!"
من که از خدام بود زودتر ته و توی ماجرا رو در بیارم با کلی خجالت سوار شدم..!
و معینی انگار به هدفش رسیده لبخندی شیطانی زد و راه افتادیم...!
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_بیستوششم برای اقای محمدی همه چیز رو نوشتم.. اما از اتیشی که دیدم چیزی نگفت
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_بیستوهفتم
رو کردم به معینی و گفتم:
"شما برای من یه جورایی آشنا بودید!انگار من رو یاد یه شخصی می انداختید..!"
معینی:
"نمیدونم...امیدوارم اون شخص براتون عزیز باشه!اما من یک حس غریبی نسبت بهتون داشتم!یک حس نچندان خوب..!"
تو دلم گفتم:
"مثل من..!حس تنفر دارم منتها الان مصلحت نیست بیان کنم..!"
معینی:
"اول بگو من تو رو یاد کی میاندازم؟!دوم بگو به پیشنهادم فکر کردی؟!موقعیت عالی ای هست که نصیب هر کسی نمیشه!امیدوارم شما این موقعیت رو از دست ندید..!"
گفتم:
"آیا میتونم بهتون اعتماد کنم؟!اخه یه جورایی رازه...!"
(من میخواستم ببینم ایا در حدسم اشتباه نکردم؟!)
معینی:
"حتما حتما!من به کسی بازگو نمیکنم!مطمئن باشید...!"
من:
"راستش..راستش...با یک اقایی یه جورایی ازدواج کرده بودیم!یعنی نه به طور مرسوم..بلکه کائنات ما رو به زن وشوهری قبول کرده بودند..!اما متاسفانه دوسال هست مفقود شده و ازش نشانی ندارم..من در اولین نگاه شما به یاد ایشون افتادم..!"
نفس عمیقی کشید و گفت:
"پس خدا رو شکر یاد شخص عزیزی افتادید...!"
من:
"ببببله....(خبرنداری چقد عزیزه!)"
معینی:
"ببینم یعنی چه کائنات شما رو به همسری هم قبول کرده بودند...؟!"
من:
"یعنی ما به این درک رسیده بودیم که از جان و دل همدیگه رو دوست داریم پس از ازل تا ابد ما زن و شوهر بودیم!"
معینی:
"چه جالب حرفهای عرفانی میزنید!در این عرفان تا کجاها پیش رفتید؟!"
من:
"قول میدید به کسی نگید؟!"
معینی:
"بله حتماااا!"
من:
"راستش شعور کیهانی در من حلول پیدا کرده!من الان چند تا محافظ ماورایی دارم..!"
معینی:
"پس این کشفیات هم شاید از کمک شعور کیهانی باشه؟!درسته؟!"
من:
"احتمالا!"
معینی:
"حالا که اینقدر راحت سفره ی دلت رو برام باز کردی منم میتونم بهت اعتمادکنم!چون تو هم از جنس خودمی!منم چندین سال پیش به این عرفان متوسل شدم و به جاهای خوبی هم رسیدم!اما الان به هسته ی اصلیش وصلم..این اتصال و ارتباط دیگه برام بچه بازی شده...!
کاش شما مجرد بودید اما....!"
من:
"هسته ی اصلی؟!"
معینی:
"اگر دعوتم رو بپذیری بهت میگم!"
من:
"بدم نمیاد همنشین نخبه ها بشم..!"
معینی:
"ممنون..حالا میفهمم چرا اولین بار قوه ی دافعه داشتم به شما...!"
من:
"جدی؟چرا؟!"
معینی:
"چون ابتدا با دیدن چهره ی زیبایتان آرزو کردم که کاش مال من بودید!اما حالا متوجه شدم قبلا کائنات شما رو برای دیگری انتخاب کردند!واین قوه ی دافعه برای این بود تا به من بفهماند شما متعلق به دیگری هستید..!"
پیش خودم گفتم:
"اره جون مادرت تو راست میگی!نمیدونی چه آشی برات پختم جناب عارف عاشق...!"
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_بیستوهفتم رو کردم به معینی و گفتم: "شما برای من یه جورایی آشنا بودید!انگار
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_بیستوهشتم
خلاصه...
از معینی خواستم تا نزدیکی های آرایشگاه مامان برسونتم...
نمیخواستم از من ادرسی داشته باشه..!
معینی خرسند از اینکه شکار تازه ای به دست آورده شماره ام رو از من گرفت تا در موقع نیاز بهم زنگ بزنه و درجلسات به اصطلاح نخبه هاشون شرکت کنم..!
معینی کاملا مطمئن شده بود که من از اون ابلیسکه ای بسیار زبر و زرنگم که برای محافظه کاریم لباس دختران محجبه برتن کردم و ادای انسان های مذهبی رو در میارم..!
به خونه که رسیدم همه چی رو داخل کاغذ نوشتم و دادم به بابا تا دوباره به دست سرکار محمدی برسونه..
بابا وقتی به خانه اومد..
اینبار یک ساعت مچی بهم داد و گفت:
"اقای محمدی سفارش کردن هر وقت تماس گرفتن و خواستی جلسه بری این ساعت رو به مچت ببند..!"
یک هفته ای گذشت و از معینی خبری نشد..
هفته ی بعد گوشیم زنگ خورد..
ناشناس بود!
جواب ندادم..
چند بار دیگه ام زنگ زد!
اخرش پیام داد:
"معینی هستم جواب بدید..!"
زنگ زد...
+الو سلام خوب هستید؟!
_سلام خانم سعادت!شما چطورید؟!
+ممنون...
_غرض از مزاحمت راستش فردا عصر یک جلسه هست خوشحال میشم شرکت کنید..!
+چشم..آدرس رو لطف کنید حتما...!
_نه ادرس احتیاج نیست!یه جا قرار میذاریم خودم میام دنبالت..!
حساسیتی برای گرفتن ادرس نشون ندادم و گفتم:
"چشم مشکلی نیست پس من جلو دانشگاه منتظرتونم...!"
با اینکه ازشون نمیترسیدم اما یه جور دلهره داشتم!
خودم رو به خدا سپردم واز ارباب کمک گرفتم.....
ساعت مچی رو بستم دستم و با توکل به خدا حرکت کردم..
جلو در دانشگاه معینی منتظرم بود!
سوار ماشین شدم و سلام کردم..
معینی:
"سلام بر زیباترین نخبه ی زمین...!"
من:
"ممنون..شما لطف دارید..!"
معینی:
"ببخشید..نمیخوام بهتون بر بخوره اما اگر امکان داره این چشم بند رو بزنید رو چشماتون..!"
من:
"نکنه تا اخرجلسه باید چشم بسته باشیم..!"
معینی:
"نه نه..به محل جلسه رسیدیم آزادید!فقط اگر میشه گوشیتونم خاموش کنید..!"
ناچار خاموش کردم و چشم بند هم گذاشتم..
حرکت کردیم..
داخل ماشین پیش خودم همش قران میخوندم..
معینی هر از گاهی یه چیزی میپروند و از افراد شرکت کننده تعریف میکرد و از اهداف انجمنشون میگفت..!
اون معتقد بود با جمع آوری نخبه ها و افراد باهوش و با استعداد میخوان جامعه ای آرمانی بسازن!جامعه ای که در تمام کتابهای آسمانی وعده داده شده است..!
بالاخره بعد از ۴۵دقیقه به محل مورد نظر رسیدیم...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_بیستوهشتم خلاصه... از معینی خواستم تا نزدیکی های آرایشگاه مامان برسونتم...
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_بیستونهم
به محل مورد نظر رسیدیم..
وای خدای من اینجا از همه نوع ادمی بود!
محجبه..
آزاد..
پیر..
جوان...
و حتی نوجوان!
همه یک نوع ویژگی داشتند که متمایزشان کرده بود!
بعضی ها هم برای شناخته نشدنشان نقابهای مختلف بر صورتشون گذاشته بودن!
با چند نفر از شرکت کننده ها هم کلام شدم و متوجه شدم اینجا اصلا ربطی به عرفان حلقه نداره اما عرفان حلقه وسیله ای برای جذب بعضیا شده!
چیزهایی میدیدم که بسیار متاسف میشدم!
یکی رو ازطریق اعتقادات مذهبی..
یکی رو از طریق اعتقادات سیاسی..
یکی دیگر رو از طریق حس وطن پرستانه ش جذب کرده بودن!
بعضی چهره ها رو میشناختم!
از رتبه های کنکور بودن و جزو نوابغ به حساب می اومدن!
اما متاسفانه با یک برخورد متوجه میشدی در دام اعتیاد افتاده ان!
خیلی پریشان شدم..
معینی هم رفته بود پیش اون کله گنده هاشون.!
بالاخره سخنران جلسه شان که پیرمردی مو سفید و چشم آبی بود بالای سن رفت و شروع به صحبت کرد..
ابتدا فکر میکردم مال کشور دیگریست اما وقتی با زبان سلیس فارسی صحبت کرد شک کردم که خارجی باشه...!
خیلی محتاطانه و زیرکانه صحبت میکرد...
سخنران شروع کرد..:
به نام(ان سوف)!
خدایی که جهان رو در چندین مرحله خلق کرد!
انسان رو در کالبد آدمی بوجود آورد تا در نظم این جهان به او کمک کند....!"
وای بلا به دور اینجا از اشرف مخلوقات به همکار نعوذ بالله خدا منصوب شدیم..!
و شروع کرد به تشریح و توضیح اهداف(برگزیدگان)!
میگفت:
"ما قرار است کارهای بزرگ انجام دهیم!و وظایف هرکس طبق توانایی هاش به صورت خصوصی بهش ابلاغ میشه و انجمن برگزیدگان همه رو به دقت زیر نظر داره!و از ما بین همه ی نخبه ها نه تنها در ایران بلکه در کل جهان افرادی انتخاب میشوند که در زمانی خاص تعلیماتی خاص به انها داده میشود و این افراد خود مربی گری نخبگان دیگر رو به عهده میگیرند!"
اصلا حرفاش خیلی نامحسوس روی روح و روان طرف تاثیر میذاشت!
و طوری شستشوی مغزی میداد که اصلا فرد متوجه نمیشد که با اعتقاداتش داره بازی میشه...!
دلم به حال این نخبه ها میسوخت و خیلی متاسف میشدم چرا خود مملکت به بهترین نحوه از این منابع استعداد استفاده نمی کرد؟!
اخر غفلت تا کی؟!
اعصابم به شدت متشنج شده بود که خدا رو شکر حرافی ها تموم شد..
قبل از پذیرایی به هر کس پاکتی دادند که نام اون شخص روی اون پاکت نوشته شده بود!
و امرکردن پاکت رو در منزل باز کنیم!
دوباره چشم بند و راه برگشت با معینی....
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_بیستونهم به محل مورد نظر رسیدیم.. وای خدای من اینجا از همه نوع ادمی بود! م
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_سیام
به خونه رسیدم...
بابا اومده بود...
مامانم خونه بود..
فوری رفتم تو اتاقم..
در پاکت رو باز کردم و اول چشمم افتاد به یک دسته دلار!
شمردم۱۲۰دلار بود
یک کاغذ هم داخلش بود به این مضمون:
"خانم هما سعادت ورود شما را به انجمن برگزیدگان تبریک میگوییم!امیدوارم در اینده بیشتر و بیشتر با هم همکاری داشته باشیم..به یاد داشته باشید ما برگزیده شده ایم تا این جامعه را به جامعه ی آرمانی برسانیم..!
وظیفه ی شما در ابتدای راه تحقیقات در زمینه ی هسته ای در مرکز تحقیقات هسته ای و در آوردن آمار و اطلاعاتی که متعاقبا به شما اعلام میشود.
اگر در وظیفه تان موفق بودید انجمن به شما تعهد میدهد به زودی کارگاهی تحقیقاتی با تمامی امکانات لازم تحت اختیار شما قرار خواهد داد..!"
حالا میفهمم که چرا تو این مملکت فرار مغزها داریم..!
اخه برای یک جلسه ی دوساعته ۱۲۰ دلار به یک جوان آس و پاس و البته باهوش بدن حتما تحت تاثیر قرار میگیره!
البته صحبت کردن و سخنرانیهاشون خیلی نرم و نامحسوس ذهنیت یک جوان رو شستشو میده!
وقتی صحبتهای این انجمن رو شنیدم دیگه برام کارهای داعشیها که برای رفتن به بهشت سر میبرن تعجب برانگیز نبود!
به احتمال زیاد برای اونها هم همینجور برخورد شده و مغزشون رو شستشو دادن و اعتقادات خود رو بر مغز طرف چیره کردن!
سریع بابا رو در جریان گذاشتم..
تمام اتفاقات و حرفهایی که زده شد و محتویات پاکت رو برای محمدی نوشتم!
پدرم دیگه کار ازموده شده بود..
از خانه بیرون رفت..
از من میخواستند اطلاعات مملکتم رو برای این جانورها که هنوز نمیدانستم از کجا تغذیه میشون بفرستم...!
محال بود همچین کاری کنم!
باید ببینم نظر سرکار محمدی چی هست...
سرکار محمدی برام پیغام داده بود هر کار که گفتن بکن اما اگر زمانی خواستی اطلاعات مرکز تون رو براشون کپی کنی قبلش با ما هماهنگی کن!
ما خودمون یک فلش حاوی اطلاعات برات ارسال میکنیم..
از اینکه از اولش پلیس رو در جریان گذاشتم خیلی خوشحال بودم!
هم یه جورایی احساس امنیت میکردم و هم با راهنمایی پلیس اشتباهی مرتکب نمیشدم..
امروز یک استاد جدید آمده بود!
استاد مهرابیان..
دانشجوها به خاطر اینکه استاد مهرابیان جوان و تازه کار بود و سال اول تدریسش هست بهش میگفتن جوجه استاد...!
اما با اولین جلسه ی کلاس متوجه شدم استاد علی رغم سن کمشون استاد باسوادی بود..!
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_سیام به خونه رسیدم... بابا اومده بود... مامانم خونه بود.. فوری رفتم تو اتاق
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_سیویکم
سر کلاس استاد مهرابیان یک احساس خاصی داشتم!
یعنی احساس بدی نبود!
یه جورایی خوشایند بود..!
استاد هم هر از چند گاهی نگاهی مرموزانه سمت من می انداخت!
سنگینی نگاهش رو حس میکردم!
منتها تا سرم رو بالا میگرفتم نگاهش رو از من میدزدید..
جلسات انجمن برگزیدگان هر هفته ای یک بار برگزار میشد!
برام جالب بود هر هفته راجب مسئله ای صحبت میکردند!
یعنی یه جورایی نامحسوس شستشوی مغزی میدادن!
تو این کلاسها با خانمی به اسم سپیده دوست شدم..
سپیده تحصیلات انچنانی نداشت!
اما خیاط بسیار ماهر و چیره دستی بود و از طریق یکی ازمشتریهای به قول خودش امروزی و روشنفکرش با این انجمن اشنا شده بود..!
سپیده از لحاظ اعتقادی خیلی متعصب نبود و اطلاعات دینی زیادی نداشت و مثل خیلی از جوان ها از اسلام و شیعه فقط نامش رو یدک میکشید!
این کلاسها هم موثر واقع شده بودن و از همون نام دین هم زده کرده بودنش..!
یک چیز جالبی که بود اینه که من فکر میکردم به خاطر حجاب و اعتقادات دینی ام از این انجمن طرد بشم اما با کمال تعجب دیدم خیلی هم تحسینم میکردن!
یک جلسه که درباره ی دین و..بود ما رو دو گروه کردن و تو دو تا کلاس متفاوت بردن!
سپیده جز اون گروه و من جز گروهی دیگه بودم و کاملا معلوم بود گروه مذهبی های متعصب رو از شیعه های سست اراده جدا کرده بودن!
و این از هوشمندی شون نشات میگرفت تا هر یک از ما رو طبق اعتقادات خودمون اما در راه رسیدن اهداف انجمن تربیت کنن..!
کلاس که تمام شد..
قبل از رفتن سپیده رو پیدا کردم و گفتم:
"امروز میخوام یه جایی ببینمت!"
سپیده ادرس خیاطیش رو داد تا بروم به دیدنش...
غروب رفتم خیاطی سپیده..
اوه اوه عجب بزرگ بود ها.!
سپیده رو دیدم و گفتم:
"دختر میدونستم کارت عالیه!اما نمیدونستم مملکتت اینقده بزرگه..!"
سپیده با خنده گفت:
"از اول اینجور نبود با کمکهای انجمن توسعه اش دادم..!"
راستش مدل های لباس هایی که برای نمایش گذاشته بود جوان پسند و خیلی فریبنده اما کلا آزاد و غربی بود...!
سپیده رو کرد به من و گفت:
"نگاه کن هر مدلی پسندیدی مهمون من!خودم برات رو یه پارچه ی زیبا در میارم و تقدیم میکنم..!"
گفتم:
"ممنون سپیده جان..طرحات خیلی قشنگن اما با سلیقه ی من جور نیستن..!اخه اینا رو نگاه میکنم فکر میکنم نکنه تو خیاط خونه ای در لندن اومدم....!"
سپیده:
"دختر خوب وقتشه تو هم بروز باشی!تا کی این مدلهای املی و تاریخ گذشته رو استفاده میکنی..؟!"
من:
"مدلهای لباسم اتفاقا به روزه منتها چون یه دختر مسلمان شیعه هستم پوشیده است تا از گزند گرگ های آدم نما در امان باشم و هر کس و ناکسی با چشماشون به بدنم ناخنک نزنن عزیزم!"
سپیده سرش رو آورد کنار گوشم و گفت:
"تمام مدلها مال اونور آب هستن!انجمن برام فرستاده!جوانها هم خیلی ازشون استقبال کرده ان!میبینی چقد سرم شلوغه...!"
خیلی متاثر شدم...
ببین این نامردهای خبیث تا کجا پیش رفتن که ما حتی تو پوششمون هم طبق نظر اونا پیش میریم..!
به سپیده گفتم:
"حالا از اینا بگذریم...چون از هم جدامون کردن خیلی دوست داشتم بدونم تو کلاس شما چی گفتن؟!"
سپیده خندید و گفت:
"وای دختر تو چقدر حال داری ها!چی گفتن؟!یه مشت حرف که من ازشون هیچی نفهمیدم!فقط برام جالب بودن خخخخ.
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_سیویکم سر کلاس استاد مهرابیان یک احساس خاصی داشتم! یعنی احساس بدی نبود! یه
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_سیودوم
گفتم:عجببب,پس نفهمیدی وبراتم جالب بودن ؟! یکیشون را که خیلی برات جالب بود، بگو ببینم؟
سپیده:هان یکی که خیلی توذهنم مونده بود اینه:استاد میگفت چرا شما برای امام حسین ع گریه میکنید درحالی که میدونید امام حسین ع باشهادتش پیروز شده ,بعدشم تو دین اومده ضرر زدن به بدن حرامه,وشما باگریه برحسین ع,دارین اعصابتون راخورد وچشماتون را ازبین میبرید پس ازاین دست کارها نکنید وروکرد به من:هما خیلی جالب بود نه؟؟اگه به عمق مطلب فکر کنی، میبینی راست میگن؟
وااای چقد اینا خبیثند ,مطالبی که برای سپیده واون گروه گفته بودند دقیقا خلاف مطالبی بود که برای مامیگفتند.
به سپیده گفتم:چندروز پیشا تویک سایت میخوندم تو دل اروپا برای اینکه مردم دچار افسردگی نشن یه جا درست کردند که مردم هفته ای یکبار میرن اونجا وبالاجبارگریه میکنن ,آخه دانشمندا کشف کردن با گریه ,نیروهای منفی خارج میشوند ویکجور سرزندگی وشادی به آدم رو میاره.
حالا ما تو مذهب سراسر نورمان برای امام حسین ع گریه میکنیم واین گریه مثل اروپاییها از روی اجبارنیست,ازروی عشق به خداست چون حسین ع رانوری ازانوارخدا میدونیم وخون حسین ع ,خون خداست پس باگریه ی برای ارباب هم ارادتمون رابه خدا ثابت میکنیم هم ازعشق حسین ع ,عشق میکنیم,هم بهشت رابرای خودم میخریم وازهمه مهمتر افسردگی نمیگیریم...
سپیده ازتوضیحات من تعجب کردگفت :اره به خدا توراست میگی من چقد خنگم
که زود وبدون آگاهی حرف بقیه را میپذیرم.
از سپیده خداحافظی کردم ودرحالی که هزاران فکر در مغزم جولان میداد سوارماشین شدم..
ذهنم درگیر امروز بود,اینا برای سپیده که در دین کم اطلاع ترند,با چوب دین,دین رامیکوبند وامثال سپیده هم چشم وگوش بسته ,بدون فکروتعقل حرفهاشون رامیپذیرند وبرای ما که در دین اطلاعاتی داریم بازهم شیطنت میکنند,یادم نمیره امروز صبح استاد به اصطلاح دینی ما,انقدر باحرارت دم از ولایت امیرالمومنین علی ع میزدتمام ماراطوری تحریک میکرد که ازکلاس بیرون شدیم تو کوچه وخیابون به خلیفه های اهل سنت بد وبیراه بگیم,یک جور تندروی راتبلیغ میکرد که باعث ایجاد اغتشاش وناامنی درجامعه شود وخیلیا از جوانها عرق مذهبیشون به جوش امده بود وروشون تاثیر گذاشته بودند,اما من رفتار امام صادق ع را با اهل سنت زمانش ,مطالعه کرده بودم ونظرم مخالف نظر اینابود اما چه کنم که باید تقیه پیشه کنم وخودم را جا بزنم تا به هسته وهدف اصلیشون برسم.
امروز معینی باهام تماس گرفت وگفت برای اون کار اصلی چقد پیشرفتی؟
گفتم :تاحدی موفق شدم به بعضی اطلاعات دست پیدا کردم منتها هنوز چندتا کارکوچک دارم.
معینی:پس زودتر بجنب چون دوهفته ی دیگه دونفراز هسته ی اصلی انجمن میان ایران ,یک جلسه ی بزرگ هم هست که مثل اون اولی ست,اگر کاری راکه برعهده ات گذاشتند درست انجام بدهی,علاوه بر تامین مالی,برای تعلیم به خارج ازکشور اعزامت میکنن...
وااای خدای من ,,خارج از کشور!!!
میخواستم عصر اقای محمدی رادرجریان بگذارم.
وبرام جالب بود که زمان جلسه زودتر برسه اما نمیدونستم توی اون جلسه چیزی میبینم که ...
دوباره توسط پدرم ،اقای محمدی را درجریان گذاشتم.
اقای محمدی یک گوشی باسیمکارت و یک فلش برام فرستاده بود وتاکیدکرده تا هروقت نیازبه تماس بود با گوشیی که فرستاده تماس بگیرم,داخل گوشی شماره های خاصی ثبت شده بود تا درصورت لزوم تماس بگیرم.
روی فلش هم یک سری اطلاعات واقعی اما دستکاری شده بود.
بالاخره روز جلسه فرا رسید,جلسه روز جمعه بود مثل قبل با معینی وهمراه با چشم بند حرکت کردیم.
رسیدیم به سالن,اینار خلوت تر بود ,انگار به قول خودشون,غربال شده بودیم وبهترینها دعوت داشتند.
فلش رابه معینی دادم وخودم توردیف دوم نشستم,همینجور که مشغول کنکاش بودم یک دفعه توردیف اول چشمم افتادبه ......
وای باورم نمیشد ,استاد مهرابیان بود.
انگار سنگینی نگاهم را حس کرده بود وبرگشت وبهم نگاه کرد....
به به عجب دانشگاهی شده,معینی که مشخصا نیروی بیگانه ورفیق فابریک یکی ازاستادان به نام دانشگاه,منم که نخبه وازنظر انجمن جاسوسه باهوش,اینم ازاستاد جوان وبامعلومات دانشگاه,چه گل اندر گلی هست....
هعی هعی.......
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_سیودوم گفتم:عجببب,پس نفهمیدی وبراتم جالب بودن ؟! یکیشون را که خیلی برات جالب
#دردامشیطان 😱🔥
#قسمت_سیوسوم
سخنران شروع کرد:همونطور.که تاحالا دستگیرتان شده ,تلاش ما برای ایجاد جامعه ای ارمانیست.جامعه ای که از لحاظ علمی پیشرفته وعلم در دستان برگزیدگان باشد وبس,جامعه ای که تحت نظر ماشکل بگیرد وپله های ترقی را به سرعت بپیماییم,ضعیفان وتهیدستان وانان که ازنعمت هوش بهره ای ندارند دراین جامعه جایی ندارند....
جامعه ی برگزیدگان,ازهمه لحاظ باید قوی باشد و...
گفت وگفت وگفت....
اخرش هم تاکید کرد شما غربال شده اید وبازهم غربال میشوید وبهترینهایتان,برای سفری علمی ,تفریحی برگزیده خواهندشد.
اخرجلسه که کنارمعینی بودم,نگاهم به نگاه مهرابیان خورد,اونم خیره به من بود,اما نه من حرفی زدم ونه او...
در راه برگشت بامعینی.
معینی اظهارکرد که ازکارم خیلی خوششون امده وتاییدش کردند دوباره پاکتی حاوی دلار بهم دادند...
این دلارها راخرج نمیکردم,همه را دست نزده داخل پاکت وگاوصندوق خونه نگه داشته بودم.
امروز با مهرابیان کلاس داشتیم,اخرین روزهای ترم دانشگاه بود,اصلا دوست نداشتم سرکلاسش حاضر بشم,استاددد خودفروخته,اخه چطور دلش میاد؟!
ولی شاید اونم برای من همچی فکری کنه,دوتا حس متناقض داشتم,اما تصمیم گرفتم ,امروز از خیردانشگاه بگذرم تا برخوردی پیش نیاد.
بعداز دادن فلاش,مثل اینکه اعتمادشون را جلب کردم ,معینی هر روز باهام تماس میگرفت به اصطلاح خودشون ,خودی شده بودم.
یک روز معینی باهام تماس گرفت وگفت:انجمن برای روز پوریم جشنی دارد,شما هم به این جشن دعوتید.
خوشحال گفتم:جدددی؟؟
دوباره چشم بند و..؟؟روز پوریم چیه؟؟
معینی باصدای بلندی خندید وگفت:نه دخترک,خارج از کشوره,ببین چقد براشون عزیزی که دعوتت کردند.پوریم یه جور جشن وعیده براشون.
وبعداضافه کرد الان تاریخ وروز حرکت ومکان جشن رانمیگم ,بعدا باهات تماس میگیرم ودرجریان قرارمیدمت.
فوری با همون گوشی که محمدی داده بود,باهاش تماس گرفتم.وهرچه شنیده بودم راگفتم.
محمدی:پس توهم دعودت کردند برای جشنشون,خوب خوبه ,اما یک سری کارها باید انجام بدهی,فردا صبح خودت را بزن به مریضی وبیا فلان بیمارستان....
بخش اورژانس ,اتاق۵...
واااه بیمارستان برای چی؟
رفتم تو اینترنت سرچ کردم (پوریم)کلی مطلب امد راجبش ,اما خلاصه ی مطلب این بود ,پوریم عید تمام یهودیان جهان است وبه این مناسبت یهود درهرکجا باشد جشن میگیرد وجشن بزرگی در اسراییل نیز برپاست,
پوریم روز کشته شدن ۶۶هزار ایرانی درعصرهخامنشین با حیله ی مردخای یهودیست که در۱۴_۱۵ ادار,هرساله برگزارمیشود وطبق امر تلمود ,هریهودی موظف است به یمن این پیروزی آنقدر ش ر ا ب بنوشد که از سرمستی چیزی از اطرافش درک نکند.
عجببببب پس بهودیها هم عید دارن اونم چه عیدی,کشتار ایرانیااااان.....
بااین اوصاف پس جشن پوریم نزدیک بود درنتیجه سفرماهم نزدیک است ,اما نمیدانم به کجا میبرنمان,کمی ترس هم دارم,اخه من یک دختر تنهام.....
اما سرکارمحمدی جوری روحیه ام دادوگفت که من تنها نیستم ومحافظ هم دارم که از این ترس مقداریش برباد رفت.
فرداش به بهانه ی دل درد راهی بیمارستان شدم,مامانم میخواست همراهم بیاد,گفتم چیزی نیست که, نهایتش یه امپول وسرم میزنن ومیام خونه..
رفتم تو اتاق سلام کردم,
یک خانم دکتربود,خودم رامعرفی کردم.
خانم دکتر تا اسمم راشنید گفت:بله بله,من رضوی هستم, بفرمایید,منتظرشما بودم.
در رابست وشروع کرد به صحبت.
رضوی:ببین دخترم,خوشحالم ازاینکه میبینم جوانانی مثل شما برای وطن خودتون جانتان راکف دست گرفتید اما باید توصیه هایی به شما بکنم,اولا این یک ماموریت سرری هست که از طرف اطلاعات تعقیب میشه,نیروهای اطلاعاتی همواره مراقب شما هستند اما خودشماهم باید کاملا محتاط باشید,درمورد ماموریت و...با احدالناسی حرف نزنید,سعی کنید هرطورکه میتوانید اعتماد اطرافیان راجلب نمایید وهیچ کاری نکنید که باعث ایجاد شک شود,چون سفرتان خارج ازکشورهست دست ما تاحدودی بسته است اما,سعی مابراین است تاحدامکان امنیتتان رابرقرارکنیم.
احتمالا انجایی که میروید تمام وسایلتان از گوشی ولب تاب وحتی انگشتروساعت وگردنبند و...ازشما میگیرند,ما الان یک دوربین فوق العاده میکروسکوپی را زیر ناخن شما کارمیگذاریم وکلید قطع ووصلش هم به طور نامحسوس زیر پوست انگشت دیگرتان خواهد بود,هرکجا که حس کردی ,مورد مهمی هست ,کلید را لمس کن روشن میشود وبا لمس بعدی خاموش میشود,فقط به یاد داشته باش,ورودی هرمکان ,دوربین خاموش باشد ,چون احتمالا ورودیهای اماکن دستگاهی برای تشخیص امواج هست,این رابرای احتیاط گفتم.
این دوربین قابلیت ضبط هفت شبانه روز ,ازتصاویروصداهای,اطراف راداردودربرابر نوروگرما واب و...مقاوم است ,امیدوارم موفق باشی.
وشروع به نصب دوربین زیرناخن و...کرد.
ازاینهمه هوشیاری پلیس کشورم کیف میکردم,عرق ملی ومذهبی ام به جوش امده بود,من باید تا آخرش رابروم حتی اگر به قیمت جانم تمام شود.
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان 😱🔥 #قسمت_سیوسوم سخنران شروع کرد:همونطور.که تاحالا دستگیرتان شده ,تلاش ما برای ایجاد جا
#دردامشیطان 😱🔥
#قسمت_سیوچهارم
بالاخره معینی تماس گرفت وپاسپورت رامیخواست تا برای فردا بلیط هواپیما را اوکی کند,امانگفت مقصدمان کجاست.
دل تودلم نبود,زنگ زدم به محمدی وموضوع راگفتم.
محمدی,انگار خودش خبر داشت,تاکید کرد که محافظه کارانه برخورد کنم,وتاکیدکردکه یکی از افرادشون هم حواسش به من هست,یک جمله ی رمز گفت که با اون شناساییش کنم.
(آینده از آن ماست دختر آقامحسن),قرارشد ازهرکس این جمله راشنیدم,بهش اعتماد کنم.
مادرم سرازکارهام درنمیاورد بهش گفتم بادوستان میرم سفر تفریحی.
اما پدرم از تمام ماجراها خبرداشت,بانگاهش انگاری التماس میکرد نروم اما,هرگزبه زبان نیاورد,چون میبایست تنها برم فرودگاه,همون توخونه از باباومامان خداحافظی کردم.
مامان سرخوش ازاینکه بعدازمدتها دخترکش گردش میرود برام آیینه وقران اورد وپدرم ,من رادرآغوش گرفت وبا گریه توگوشم گفت:مراقب خودت باش,اول به خدا وبعدش به امام حسین ع سپردمت,هرجا عرصه بهت تنگ شد ,درخونه ی ارباب رابزن....
بابغضی درگلو وتوکل برخدا حرکت کردم.
معینی جلودر فرودگاه منتظرم بود وگفت:
زودتر بیا ,اینم بلیط وپاست,به بقیه هم دادم ,برو.توصف پرواز به قاهره...
اوه اوه پس مقصدمان مصر,سرزمین پر رازو رمز فراعنه هست....
خوشحال بودم ,چون خودم درواقع مصررادوست داشتم...
سوار هواپیما شدم,اما مثل اینکه ۹نفردیگه هم ازگروهمان همسفرمابودند,منتها من نمیدونستم کی هستند وکجا نشستند...
بایاد خدا سفر هراس انگیزم راشروع کردم.
معینی تو ردیف روبروم بود,خیره به من همش کنکاش میکرد ,منم اروم چشام رابستم خودم رابا فکر به فرداوفرداها سرگرم کردم که به خواب رفتم.
با تکانهای هواپیما که ناشی از نشستنش بود ازخواب پریدم.
با معینی جلو فرودگاه ایستادیم,قراربود ۹نفر دیگه به ما ملحق شوند,ابتدا یک زن ویک مرد آمدن, بعدش دوتامرد,پشت سرشون یک زن ومرد مسن تر,بعدش دوتامرد,تک ,تک,
اخرین نفرکه ,پدیدار میشد,
احساس کردم هیکلش آشناست.
این که استادفروخته ی خودمونه,باورم نمیشد مهرابیان از مهره های اصلی انجمن باشه,مرتیکه ی......
حقوق از بیت المال مسلمانان میگیره وعلیه مملکت جاسوسی میکنه...
درهمین حین یک هایس سفید رنگ از راه رسید,من فکرمیکردم قاهره اخر خطته,اما اشتباه میکردم
معینی اشاره کرد سوارشیم,بدون تعارف ,سریع اولین نفر ,ردیف اخر کنارپنجره نشستم,دوست نداشتم هیچ کدوم از مردها کنارم بنشینن,پشت سرمن ,مهرابیان باکمال پررویی نشست کنارم!!!!
هنوز تو بهت کارش بودم,سرش را آورد پایین وگفت(آینده از آن ماست دختر اقامحسن)...
من چشام قد دوتا گردو شد,یعنی مهرابیان.....
تمام کینه ی قبل تبدیل به مهر واحساس امنیت شد,امنیتی ناشی از بودن, کناریک دوست.
مهرابیان ,اهسته طوری اطرافیان متوجه نشوند توگوشم گفت:خانم سعادت برای درامان ماندن از گزند مردان ,من باید نقش عاشق دلسوخته شمارابازی کنم تا هیچ کس به فکر(دورازجون) تصاحب شما نباشد.
سرخ شدم وسرم راتکان دادم.
هایس حرکت کرد....
معینی نزدیک راننده نشست,هرچی صبر کردیم,یک ساعت ,دوساعت و...,هایس نایستاد,نمیدونم مقصدشون کجا بود.
توراه یه خورده,خوردنی تعارفمون کردند ,مهرابیان همچی برام نازوکرشمه میاورد که خودمم باورم شده بود دوستم داره.
معینی ,برخوردهای مهرابیان رابامن میدید ,اخمهاش تو هم میرفت.
دوتا زن دیگه هم بامردا میگفتن ومیخندیدند از هفت دولت آزاد بودند.
شب شده بود وماهنوز تو راه بودیم,هرازچندگاهی میایستاد مثل این بود که به پلیسی,چیزی برخورد میکرد اما بدون هیچ مزاحمتی راهش را ادامه میداد.
سرم رااوردم پایین واهسته از ,مهرابیان سوال کردم,به نظرت مقصدشون کجاست؟
مهرابیان گفت:اینکه معلومه
یکی از شهرهای اسراییل..
وااای یعنی ما میریم تو دل .....
بالاخره طرف صبح رسیدیم,مارا به اقامتگاهمون بردند وبه هرکس یک اتاق دادند.
سفارش کردند که خوب استراحت کنید,چون عصر جلسه ی مهمی درپیش داشتیم.
منگ بودم,اصلا نمیدونستم توکدوم شهریم,مهرابیان هم که مدام تذکرمیداد سوال نکنم,حرکت مشکوکی نکنم و...
گیج ومنگ خودم راانداختم روی تختم...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان 😱🔥 #قسمت_سیوپنجم عصر رفتیم جلسه,خیلی سوالات داشتم که میبایست از مهرابیان بپرسم,دوست د
بدون شک تمام روایات معصومین رابررسی کرده اند وگاهی دستکاری میکنند بین مردم رواج میدهند تافقط خودشون ازنعمت سلامتی برخوردارباشند,هرچه خوردنی آوردند بخور,فقط نوشیدنیهایش را لب نزنی,همه الکل دارند.
درهمین حین ,دیوید نزدیک ما شدوگفت:هما بیا بامن تا پذیرایی کنم.
بالبخند بلند شدم ونگاه کردم طرف مهرابیان...
واااای بلابه دور ,مثل اینکه باورش شده من باهاش نسبتی دارم,رگهای گردنش تیرکشیده بود.
روکردم طرف دیوید وگفتم:
اقا سعید,دوست من.
وبه مهرابیان گفتم:
اقاسعید شماهم باهمراه بشوید.
کم کم جمعیت داخل سالن شدند واینبار یک مرد جوان که ازچشماش شرارت میبارید ,بالای سن رفت...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان 😱🔥 #قسمت_سیوپنجم عصر رفتیم جلسه,خیلی سوالات داشتم که میبایست از مهرابیان بپرسم,دوست د
#دردامشیطان 😱🔥
#قسمت_سیوششم
این سخنران هم درابتدا,اراجیفهای قبلی رابه اختصارتکرار کرد درادامه اش گفت:ما درزمینه ی علمی وتولید مواد خوراکی به علمهایی دست یافتیم که در اینده ای نچندان دور مارابه هدف اصلیمان میرساند وآن روز زمین فقط در دست قوم برگزیده ی یهود وخدمتگزاران خالص این قوم هست وبس.
ما با دستکاری درژنتیک انواع محصولات ازگندم وجو وذرت و...تا حتی شیر وگوشت و...محصولات جدید که به نظر مفیدومقرون به صرفه میاید ,تولیدکردیم,اما درحقیقت با عرضه ی این مواد به جهانیان ,به طورنامحسوس وبه مرور زمان بامصرف مستمراین محصولات, انواع بیماریهای لاعلاج سراغ مصرف کنندگان خواهد امد.
این مواد درکشورهای دیگر به مواد تراریخته مشهورشده که ما تولیدمیکنیم وشما تبلیغ مینماید اما هرگز برای خودمان استفاده نمیکنیم,با این روش در آینده ,تنها, نسل مابرگزیدگان, سلامت باقی خواهند ماند.
مابادستکاری ژن یک گوسفند ,بزهایی خلق کردیم که دوبرابر یک.گاو شیرمیدهند,این شیر راشما,برای دیگران عرضه میکنید,اما خود مصرف نمینمایید ,زیرا مصرف این شیر در درازمدت انواع واقسام بیماریها رابوجودمیاورد,اگر در این شهرقدم بزنید ,کارخانه های متنوعی ازانواع نوشیدنیهای گاز دار راخواهید یافت ,اما فروش این نوشدینها درسراسرخاک اسراییل ممنوع وتخلف به حساب میاید,اینها فقط برای صادرات وضربه زدن به نسلهای مخالف قوم برگزیده زمین است....
هرچه که بیشتر میگفت,متأسف ترمیشدم,اینها که خودرا فدایی شیطان میدانستند تاکجاها رفته اند ومسولین ما هم که دم از دین وخدا میزنند درگیر زر ودنیای خود هستند.
اخر غفلت تاکی؟!!!!
چراباید مجوز اینچنین محصولاتی توسط,سردمداران کشور ,فقط برای سودی مادی,داده شود وباجان وسلامتی مردم بازی شود؟؟
اخر چرااااا؟؟
مابرای رسیدن به اهدافمان باید برخاورمیانه تسلط کامل داشته باشیم,فعلا که خیلی ازکشورهای منطقه ,به گونه ای تحت تسلط ماهستند ودونقطه ی مهم خاورمیانه ,یکی کعبه قبله ی مسلمین ودیگری بیت المقدس,سرزمین برگزیده,کاملا تحت سیطره ی ما هستند.
فقط کشور ایران است که باید یا ازمیان برداشته شودویا تغییر رژیم حاصل شود واگراین دوناموفق بود باید باحداکثرتوان سعی درناامن کردن این کشورداشته باشیم ,از هر راه ممکن دراین کشور اغتشاش ایجاد کنیم ,یکی از مهم ترین پایه های مقاومت واتحاد ایران ,رهبری انهاست ,ما باید باترفند وحیله رهبریشان راتضعیف کنیم ,باید ذهن جوانانشان رانسبت به رهبری مکدر کنیم,اگر رهبری انها یا باصطلاح خودشان ولایت فقیه در اذهان عمومی بد جلوه داده شود ,تضعیف ودرنتیجه یکی از پایه های استقامت ایران فرو میریزد,در مرحله ی دوم ذهن مردم را نسبت به مقوله ی مهدویت وانتظار فرج امام زمانشان,منحرف کنیم ,شهادت طلبی راکه ازمحرم وعاشورا ریشه در خون شیعیان ایران دارد از آنها بگیریم واین برقرارنمیشود مگراینکه جوانانشان رابه انحطاط کشانیم واز دین دورشان نماییم,ما باید دربین ,فرقه ها وقومیتهای ایران رخنه کنیم وبین انها تفرقه بیاندازیم واینگونه ما بر کل منطقه احاطه ی کامل خواهیم داشت....
خیلی پست وحقیر بودندکه باحیله ,اهدافشان را عملی میکردند,ازهمه ی سخنرانیهایشان فیلم گرفتم وعزمم راجزم کردم تا در کشور عزیزم روشنگری کنم وتاجایی میتوانم جوانان ساده انگار ودهن بین را روشن کنم.
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان 😱🔥 #قسمت_سیوششم این سخنران هم درابتدا,اراجیفهای قبلی رابه اختصارتکرار کرد درادامه اش
#دردامشیطان 😱🔥
#قسمت_سیوهفتم
بالاخره تمام شد,بعدازصرف شام به اتاقهایمان رفتیم,فردا برای یهودیان عید(پوریم)یاهمان جشن کشتارایرانیان بود وحتما مراسمات خاصی داشتند.
خداراشکر که تابه حال به خیر گذشته بود,اما خبرنداشتم,فردا چه روز سخت وپرازترسی درپیش دارم وچه اتفاقات ناخوشایندی,قراراست برایم رخ دهد.
امروز,روز پوریم است ,اول صبح,ماراسوارماشین کردند تا به جایی دیگه انتقال دهند.
در ماشین ,مهرابیان ,کنارمن نشست,بقیه هم مشغول صحبت باهم بودند.
ازمهرابیان سوال کردم:به نظرتان کجا میبرنمان؟
مهرابیان:احتمالا ,بیت المقدس...
یه جورایی خوشحال بودم,اخه ازنزدیک,قدس,قبله ی اول مسلمین را میدیدم.
بالاخره باتمهیداتی زیاد مارا درمکانی پیاده کردند,به محض رسیدن به آن مکان ,برخلاف صداهای ماورایی که از جای جای ان مکان میشنیدم,صداهای ترسناکی که از اجنه خارج میشد.
برخلاف این صداها,آرامشی عجیب بر روح وروانم مستولی شد,یک آن میل به اقامه ی نماز وارتباط باخدا درمن فزونی یافت.
خودم رابه دیوید که همراهمان بود رساندم وگفتم:اینجا کجاست؟
دیوید:اینجا,معبد سلیمان یاهمان, بیت المقدس(قدس)....
اصلا باورم نمیشد ,اخه تاجایی به ما نشان داده اند,قدس,مسجدیست باگنبد طلایی رنگ,اما اینجا خبرازان گنبد نبود.
ازمهرابیان سوال کردم:اقای مهرابیان,من اینجا به شدت احساس معنویت بهم دست داده ,میگن اینجا قدس هست,اما همانطورکه میبینی خبری از اون قدس معروف نیست.
مهرابیان:درسته,بیت المقدس اصلی,این مکان است,اون گنبد طلایی رنگی که این صهیومیستهای خاین به عنوان قدس به ما نشان میدهند,مسجد(صخره)هست,صهیونیستها به دلیل عملیاتهایی که درقدس انجام میدهند,ماهیت اینجا رااشکارنمیکنند تا باخیال راحت به اهدافشان برسند.
از ازل خداوند اراده کرده دونقطه ی مشخص ومقدس درزمین مشخص باشند,یکی کعبه ودیگری قدس است.
بیت المقدس نزدیکترین نقطه به آسمان است,محل معراج پیامبر ص از زمین به آسمان همین بیت المقدس میباشد وآن حالت روحانی که به شما دست داد ,بی شک به همین دلیل است.
معبد حضرت سلیمان ع درهمین مکان بوده,اینجا پراز رازورمزاست,سلیمان, پیامبری بود که علاوه برپیامبری,حاکمیت هم داشت ,یعنی پادشاهی میکرد,پادشاهی بر انسان وجن.
معبد حضرت سلیمان توسط اجنه ساخته شده,این پیامبر بزرگوار در زمان خودش باجادو.وجادوگری وجن گیری مبارزه کرد وتمام ادوات جادوگری را درجایی از معبد دفن نمود .وشایدبه همین دلیل است که قوم یهود ازاوکینه به دل گرفتند.
درهمین حین دیوید به طرف ما امد وبحثمان ناتمام ماند.
دیوید گفت:بیاییدقبل ازجشن اطراف رانشانتون بدهم .
با مهرابیان راه افتادیم,ازنظرمن ,این مکان بسیار زیبا ومعنوی بود ,حیف که شیاطین اداره اش میکردند.
همینجورکه اطراف رانگاه میکردم,چشمم افتاد به دری که از دور اصلا دیده نمیشد,صداهای وحشتناکی از داخلش میامد ونور سیاه رنگی احاطه اش کرده بود.
دیوید ,امتداد نگاهم را دنبال کرد وگفت:نه,نه,اونجا ممنوع هست,یک کارت راازجیبش در اورد وگفت ,فقط بااین باز شد,هیچ غیر یهودی وغیر اسراییلی را به انجا راه نداد...
رفتیم به مکان جشن,همه ی به اصطلاح بزرگانشان جمع شده بودند ونفری یک جام ش ر ا ب را دردست کنارهم روبه آسمان گرفته بودند ویک عبارتی راتکرارمیکردند...
بازبان عبری,تکرار میکردند.
کنار مهرابیان بودم ,چشمم به جمعیت بود واما,فکرم دنبال اون در مرموز.
مهرابیان:خانم سعادت,میدونم به چی فکر میکنید,اونجا احتمالا یکی از تونلهای مخفی هست که این شیاطین برای مقاصدشان حفرکردند,اگر بخواهی نزدیک انجا بشوی,بی شک بهت مشکوک میشوند .
من:اما فکرم درگیرشه,من باید اونجا راببینم,...اگه دیدم برای شما هم فیلم میگیرم آقای مهرابیان عزیزززز
مهرابیان:خانم سعادت,این اخرین تذکرمه ,دیگه نمیخوام بحث کنم,موقعیت خودمون رابه خطر نیاندازید,باکنجکاوی بچه گانه تان,
ما بچه شیعه ها خیلی زرنگترازاین یهودیای شیطان پرست هستیم وکاملا میدونیم تواون تونل چی میگذره,بعدا بهت میگم,فقط خواهشا حرکت خطرناکی نکن.من مراقبتم هااا
من:روچشمم.....
اما درحقیقت داشتم نقشه میکشیدم که چه جوری به هدفم برسم.
به همه ش ر ا ب تعارف میکردند ,اخه یکی ازاحکام ورسومی که در روز پوریم ,یهودیا انجام میدهند نوشیدن ش ر ا ب تا حد جنون هست.
اما برای من که ادعای شیعه بودن وپیرو.مولا علی ع بودن دارم ,این نوشیدنی مثل نجاست میمونه....
پس حتی نگاهی هم بهش نمیاندازم چون از دیدنش هم حال آدم بهم میخوره,در روایات زیادی ازمعصومین داریم که:نوشیدنی هر روز ابلیس(شراب الکلی)هست وچه خوب اینجا باچشم خودم میبینم ابلیسکهایی که بااین نوشیدنی ,سرمست میشوند...
چشمم به دیوید افتاد,بس که نوشیده بود,هیچ درکی از اطرافش نداشت...
وای خدای من دررررسته,راهش همینه.....
فقط باید مهرابیان راقال بزارم.
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان 😱🔥 #قسمت_سیوهفتم بالاخره تمام شد,بعدازصرف شام به اتاقهایمان رفتیم,فردا برای یهودیان ع
#دردامشیطان 😱🔥
#قسمت_سیوهشتم
از جام بلند شدم,مهرابیان باحالت سوالی پرسید:کجا؟؟
گفتم:اینا که تو حال خودشون نیستن,میرم یک دوری,بزنم ویه فیلم هم بگیرم.
مهرابیان:مراقب باش خانم سعادت.
از روی میز یه جام ش ر ا ب برداشتم وخیلی نامحسوس ریختمش کنار گلدون کنارم
اه مرگتون بزنه چه بوی گندی میده .
جام خالی رابدستم گرفتم ,طوری برخورد میکردم که منم خوردم.نزدیک دیوید شدم,دیوید باچشماش که معلوم بود دو دو میزنه نگام کردوبا عبری یه چیزی بلغورکرد , لبخندی بهش زدم.ووقتی مطمین شدم که تواین عالم نیست ,اهسته دست کردم جیبش وکارت رابرداشتم.
کارت که به دستم رسید بدون توقف حرکت کردم سمت اون در مرموز.
اکثر سربازا دور وور مکان جشن بودند,یکی ,دوتا هم که اطراف پرسه میزدند,معلوم بود یک سری به نوشیدنیها زدن.شانس باهام یار بود که روز پوریم بود واینها هم یه مشت ادم لایعقل...
به دررسیدم,کارت راوارد کردم وخیلی راحت دربازشد.
خدای من عجب هرم جانسوزی از داخلش میامد,انگار در جهنم باز شده.
شروع کردم ایت الکرسی را خواندن ووارد اونجا شدم,انچه که من میدیدم ,تونل وحشتناکی بود,جای جای تونل حفاری شده بود,انگار دنبال چیزی میگشتند,همینجور که جلو میرفتم به یک سه راهی رسیدم...یکباره یادم امد دوربین را روشن نکردم,سریع دکمه روشن رالمس کردم,نمیدونستم از کدام راه برم,از هرسه تا تونل صدا میامد ,چشام رابستم وگفتم باچشم بسته هرکدوم را رفتم,که رفتم.
درهمین حین احساس کردم دست مردی گلوم راگرفته,
چشام راباز کردم,نفسم گرفته بود انگاری داشتم خفه میشدم.
تا چشم بازکردم,دست پشمالوی سیاهی دیدم که گلوم رافشارمیده...
بلند بلند گفتم
اعوذوبالله من الشیطان الرجیم.
ودست پشمالو شل شد,درادامه اش شروع کردم سوره ی جن راخواندن...
حرکت کردم داخل همون تونل,خدای من انواع واقسام وسایل جادوگری روی صندوقچه ای اهنین درانتهای تونل دیده میشد ,دور تا دور صندوقچه را شیاطینی از جن گرفته بودند,به گمانم اینها ادوات جادوگریی بودند که از زمانهایی دور درمعبد حضرت سلیمان ع ,مخفی شده بود اما این یهودیهای شیطان پرست ,هنوز به وسیله ی اصلی یاهمان(جادوی سیاه)که با آن شیاطین ,قدرت عجیبی میگیرند را کشف نکرده بودند.
جادوی سیاه در زمان حضرت سلیمان ع ,پیامبر زیر تختش پنهان کرده بود واینجورکه معلوم بود,هنوز ان راکشف نکرده بودند.
برگشتم دوتونل بعدی را دیدم ,درجای جای تونلها چاله هایی حفرشده بود که درونش مملو از دینامیتهای منفجرنشده بود.
خدای من ,بی شک این ابلیسان قصد انفجار وتخریب قدس را دارند....
دیدنیها رادیدم ,سریع به سمت درخروجی حرکت کردم به در رسیدم ,کارت راوارد کردم همزمان با باز شدن در ,آژیر وحشتناکی شروع به صدا دادن کرد.
وااای یادم رفته بود دوربین راخاموش کنم,دکمه ی خاموش رالمس کردم,بیرون که امدم دوسرباز مسلح ونیمه هوشیار با اسلحه های پر,انتظارم رامیکشیدند .
ناخوداگاه دستام رابالابردم ,یکدفعه قندا,ق تفنگ امد روی دماغ ودهنم وصورتم پراز خون شد,دو طرفم راگرفتند وهرکدام به نوعی میزد,بردنم داخل اتاقی ,بعداز چند دقیقه ,یک زن پیرونفرت انگیز امد داخل,بامشت و لگد به جانم افتاد وبا فارسی شکسته ای شروع کرد به فحش دادن,ایرانی کثیف,ایرانی خائن...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان 😱🔥 #قسمت_سیوهشتم از جام بلند شدم,مهرابیان باحالت سوالی پرسید:کجا؟؟ گفتم:اینا که تو حا
#دردامشیطان 😱🔥
#قسمت_سیونهم
مدام تکرار میکردایرانی جاسوس وبینش باانگلیسی هم چیزی میگفت,
دوباره ادامه دادچندبارگفتم ,ازایرانیها باید ترسید,یک جاسوس در اورشلیم !!درجشن پوریم!!!
بعدش با صدای بلندی خندیدوگفت:مثل اینکه باید جشن پوریم واقعی بگیریم,دوباره کشتارایرانیان به دست قوم برگزیده ,به دست یهود....
روکرد به دوتا سرباز چیزی بهشون گفت ,دوتا سرباز دوطرفم راگرفتند وکشان کشان,جسم بی رقمم را به اتاق تاریک ونموری انتقال دادند.
پرت شدم گوشه ی اتاق,بس که خون از بدنم رفته بود وکتک خورده بودم,بی حال شدم,فشارم افتاده بود.
گاهی صداهایی ازداخل اتاق میشنیدم,به خیال اینکه اجنه هستند,زیر لب ,با بی رمقی,قران میخوندم.
میدونستم که باید فاتحه خودم رابخونم اما نمیدونستم کی وچگونه کشته میشم.
یکدفعه یاد سفارش بابام افتادم,دست توسل به دامان ارباب زدم.
به یاد اسیران کربلا گریه کردم وشروع کردم به روضه خواندن:
یاحسین غریب مادر, تویی ارباب دل من
یه گوشه چشم توبسه,واسه حل مشکل من..
یکدفعه هاله از نور بالای سرم ظاهرشد,فک کردم دوباره گرفتار اجنه شدم .
بلند بلند تکرارمیکردم
یاصاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی...
دوباره ازحال رفتم....
مثل اینکه بیهوش شده بودم ,با کشیدن چیزی روی صورتم بهوش امدم.
باورم نمیشد,یک پسربچه ی نحیف بالباس عربی سرم را روی دامنش گرفته بودوباگوشه ی لباسش خونهای صورتم را پاک میکرد.
تا چشمام را باز کردم,با رعشه گفت:لاتخف,انا عقیل...
شکرخدا به برکت حفظ قران زبان عربی رایادگرفته بودم.
مثل اینکه اسمش عقیل بود,
بازبان خودش بهش گفتم:اسم من هما است توکی هستی واینجا چکارمیکنی؟؟!
عقیل:من عقیل هستم اینجا زندانی ام کردند.
من:برای چی؟توکه هنوز بچه ای,گناه نداری,پدرومادرت کجا هستند؟
بااین سوالم اشکاش ریخت وبا استین لباسش پاکش کرد وگفت:من مال یمن هستم,پدرومادرم را توجنگ کشتند,یکی ازهمین سربازا باگلوله کشتشان,من وبرادرم علی را به همراه تعداد زیادی کودک,ازیمن به اینجا آوردند,ومارا درکلاسهایی تعلیم میدادند,برادرم همیشه میگفت ,اینا کافرند,پدرومادرمان راکشتند یک روز یکی از سربازانی که دریمن ماراگرفته بود دید,بهش حمله کرد وفحشش داد,انها هم اینقد برادرم رازدند تا دیگه نفس نمیکشید,چشماش بازمونده بود وازکل بدنش خون میرفت,من رفتم بالای سرش ,خودم راروی جسدش انداختم ,سربازی که میخواست بلندم کندرا با پام زدم,بعدش منم کتک زدندوانداختند اینجا...
عقیل بایادآوری خاطرات تلخ ومرگ عزیزانش به گریه افتاده بود.
بااینکه حالم خوب نبود ,خودم راکشیدم بغل دیوار,وتکیه به دیوار,آغوشم رابازکردم.
عقیل انگارمنتظر این لحظه بود ,خودش راانداخت توبغلم ودراغوش هم گریه کردیم...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان 😱🔥 #قسمت_سیونهم مدام تکرار میکردایرانی جاسوس وبینش باانگلیسی هم چیزی میگفت, دوباره اد
#دردامشیطان 😱🔥
#قسمت_چهلم
یک باره یادم امد توایام فاطمیه هستیم,امسال پوریم یهودیا مصادف باایام فاطمیه هست,
بازبان عربی به عقیل گفتم:عقیل همه ی ما یک مادر داریم ,خیلی مهربونه,محاله چیزی ازش بخواهیم وعطانکنه,شاید اسمش رابدونی,حضرت فاطمه زهراس است,حالا دوتایی میریم درخونه ی مادرمان تا به کمکمان بیاد.
شروع کردم به زمزمه:
باز باران بی بهانه....
میشود ازدیده ی زینب
روانه
بازهم هق هق
مخفیانه....
کزستم های نامردان زمانه
یادم آرد پشت آن در
شد شکسته بازو
وپهلوی مادر...
یک لگد آمدبه شانه
باب من بردندزخانه
مادرم ناباورانه
درپی شویش روانه
آخ مادر
تازیانه,تازیانه
بازباران با بهانه
غسل وتدفین شبانه
دید پهلو ,سینه وبازو و شانه
وای مادر
گریه های حیدرانه
اشکهای کودکانه...
روی قبری
مخفیانه....
بازباران با بهانه
بی بهانه
گشته از دیده
روانه...
کودکانه...
زینبانه...
حیدرانه...
غربتانه...
مخفیانه...
لرزیده شانه
با بهانه,بی بهانه
میخوندم واشک میریختم,عقیل هم بااینکه زبانم رانمیفهمید,مثل ابربهار گریه میکرد,نذرکردم اگر راه نجاتی باز شد عقیل راباخودم بیارم ایران ومثل برادرنداشته ام بزرگش کنم.
دیگه رمقی توبدنم نمونده بود,میدونستم شب شده,اما نمیفهمیدم چه وقت شبه,اصلا انگاری مارایادشون رفته بود,گمانم نگهمون داشته بودن تا فردا تومراسم اختتامیه ی جشنشون ,پوریم واقعی ,راه بیندازند.
همینجورکه چشمام بسته بود اول صدای در وبعدش نوری را روی چشمام احساس کردم,عقیل خودش رابه من چسپوند ,دلم سوخت,تواین بی پناهی به منه بی پناه,پناه آورده بود...
یک مردی بالباس نظامی وچراغ قوه آمد داخل,فکر کردم,اسراییلی هست ,خودم راکشیدم گوشه ی دیوار وعقیل رامحکم چسپوندم به سینه ام....
یکدفعه صدایی آشنا گفت:خانم سعادت,هما خانم کجایی؟؟
باورم نمیشد,مهرابیان بود ,اما دوتا سرباز هم باهاش بودند.
باصدای ضعیفی از ته گلوم گفتم:اینجام...
امد نزدیکم وگفت:پاشو,سریع بجنب ,بایدبریم وقت نیست..
نورچراغ قوه راانداخت روصورتم وگفت:
آه خدای من...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان 😱🔥 #قسمت_چهلم یک باره یادم امد توایام فاطمیه هستیم,امسال پوریم یهودیا مصادف باایام فاط
#دردامشیطان 😱🔥
#قسمت_چهلویکم
این نامردا چه به روزت آوردندو ادامه داد میتونی پابشی؟یادستت رابگیرم؟
گفتم:نه نمیتونم,باکمک عقیل بلندشدم.
مهرابیان نگاهی به عقیل کرد وگفت:
این کیه دیگه؟
گفتم:یه دوست,یه برادر...
گفت:ببین هما خانم ,نمیشه این پسربچه رابرد اخه اگر گیرمون بیارن ,درجا تیربارانیم,اینجا بمونه ,امن تره.
گفتم:اگه بیاد وباعزت بمیره,بهترازاینه که اینجا زنده بمونه وتربیت بشه برای کشتن هم نوعهای خودش.
مهرابیان دید اصراردارم,دیگه حرفی نزد وحرکت کردیم,دونفری که همراهش امده بودند چند قدمی جلوترحرکت میکردند تا اگر خطری بود,جلوش رابگیرند,منم شروع کردم ایه ی (وجعلنا من بین ایدیهم سدا ومن خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لابیصرون)راخواندن,
چون شنیده بود که پیامبرص هنگام خروج مخفیانه از مکه باهمین آیه چشم وگوش کفارویهود راکه قصدجانش راکرده بودند,بست.
توی حیاط چند نفری سرباز بودند که از بس نوشیده بودند درکی از اتفاقات اطرافشان نداشتند,خلاصه با هزاران استرس از اون مکان خارج شدیم,حالا میدونستم کنار مهرابیان وچریکهای فلسطینی هستم....
آخرشب بود,خیابانها خلوت وساکت,گویی مردم بعداز روزی سرشاراز نوشیدن می به خواب مرگ رفته اند,آهسته,خیابانهای شهر را رد میکردیم ,ساختمانهای بزرگ ونوساز وشیک..
کم کم به جایی رسیدیم که بیشتر شبیه خرابه هایی ازشهربود,ساختمانهای نیمه مخروبه ,کاملا مشهود بودکه اهالی اینجا درفقرمطلقند,مهرابیان اشاره کردبه خانه ها وگفت:اینجا قسمت مسلمان نشین شهراست,بی شک اگر صهیونیستها از فرار ما اگاه شوند ,اولین جایی که سراغش میایند اینجاست.
یکی از فلسطینیهاجلوی در خانه ای توقف کردوبااشاره به مافهماند که برای تعویض لباس وزدن ابی به سرورویمان داخل میشویم.
به سرعت لباسهایمان رابالباسهای عربی تعویض کردیم وابی به دست وصورتمان زدیم ,حتی غذایی راکه برایمان مهیا کرده بودند راهمراهمان برداشتیم,اخه سپیده سرمیزد وماندنمان خطرناک بود.همراه دوجوان فلسطینی,سوار برموتری که اتاقکی رویش نصب شده بود,حرکت کردیم.
ازشهرخارج شدیم وبعداز طی مسافتی ,موتور را زیر سایه ی درختی پارک کردند ودوباره پیاده حرکت کردیم.
بعدازحدود نیم ساعت پیاده روی بااشاره ی عربها,ایستادیم ,دوجوان عرب مشغول کنارزدن خاکها شدند,ناگهان دری مخفی از زیر خاک نمایان شد.
از در وارد تونلی تاریک شدیم,
دوچراغ قوه روشن کردند وحرکت کردیم.
درطول مسیر هر چند کیلومتریک جا ,دریچه هایی برای ورود هوا به داخل تونل تعبیه شده بود به طوریکه ازبیرون کاملا استتار بود وقابل رؤیت نبود.
مهرابیان که متوجه ی تعجبم شده بود گفت:تعجب نکنید خانم سعادت ,ازاین تونلهای مخفی در سرتاسر فلسطین اشغالی وجود دارد که به همت مجاهدین فلسطینی ساخته شده تا درمواقع لزوم وخطر وگاهی برای عملیاتهای سری ازانها استفاده میشود,این تونلها گاهی صدها کیلومتر طول دارد,اسراییل کلی هزینه کرده تا این راههای مخفی راکشف کند ,منتها هنوز به هدفش نرسیده وان شاالله دیگرهم نمی رسد.
چندساعتی میشد که پیاده میرفتیم,من که خسته شده بودم,عقیل این پسرک مظلوم هم ,مشخص بود خسته است اما اینقد سختی کشیده بودکه این خستگیها به چشمش نمیامد,کنار یکی از دریچه های تهویه نشستیم,مقداری نان وخرما خوردیم ,برای لحظاتی چشمانم رابستم.
خواب شیرینی برمن مستولی شد .....
نمیدونم چندساعت ویاچندروز داخل تونل درحرکت بودیم,فقط هرازچندگاهی به اشاره ی دوجوان عرب باتیمم,نماز میخوندیم وغذایمان هم که محدودمیشدبه نان وخرما,میخوردیم وراه میافتادیم.
بالاخره کورسو نوری از انتهای تونل به چشم میخورد به منبع نوررسیدیم دالانی بودکه از چوب وخاشاک وبرگ پوشیده شده بود,چوبها راکناری زدیم ویکی یکی ,بیرون آمدیم,دورنمایی ازیک روستا دیده میشد,یکی از جوانهای عرب با مهرابیان صحبت کرد وگفت:اینجا دیگه کارما تمام است,بعدازاین روستا شما به مرز لبنان میرسید وباموبایلش,تماسی گرفت,بعداز نیم ساعت یک سواری که به نظرمیرسیدقدیمی باشد از راه رسید من ومهرابیان وعقیل سوارشدیم از دوجوان فلسطینی خداحافظی کردیم.
مهرابیان صندلی جلو نشست ومن وعقیل عقب ماشین,به محض سوارشدن,درآیینه ماشین, چشمم به زنی عرب خوردکه چشمهایش به گودی نشسته بود ودهانش ورم داشت,این زن اصلا شباهتی به همای سعادت نداشت,سرم راتکان دادم وباخود گفتم:خداراشکر زنده ماندم ,وباخودم زمزمه کردم:کسی که از دست ابلیسان اجنه سالم بیرون آید,ابلیسان اسراییلی که برایش چیزی نیستند خخخخ
لبخند به لب نگاهم به عقیل افتاد ,پاک ومعصوم سرش را روی زانوام گذاشته بود درخوابی شیرین سیرمیکرد.
کم کم چشمهای من هم گرم شد وهیچ چیز از پیرامونم نفهمیدم....
باصدای راننده همزمان با مهرابیان ازخواب پریدم,خداییش نمیدونستم چقدخوابیدم
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع