حَنـʜᴀɴɪɴـین'🖤
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_شانزدهم امروز روز عاشورا بود... چشم که باز کردم خودم رو روی تخت با بولیز قرمز
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_هفدهم
لنگ لنگان در کابینت داروها رو باز کردم و چند تا چسب برداشتم...
نشستم کف اشپزخونه و مشغول چسب زدن به پاهام شدم....
یک دفعه..
دیدم....
همینجور که چسب دوم رو روی زخم میزدم و پیش خودم(یاصاحب الزمان الغوث و الامان)رو میگفتم..
احساس کردم یه چیزی داخل بدنم از پاهام داره میاد بالا!
همینجور اومد و اومد و اومد و یکباره یه دود غلیظ و سیاه رنگ همراه با بازدمم که الان تند شده بود بیرون اومد...!
دوده در مقابل چشمای من تبدیل شد به آدم کریه المنظری که ناخنهای بلندی داشت..
پاهاش مثل سم بود و یک دم هم پشتش داشت...!
واااای خدای من..
این ابلیس داخل تن من لونه کرده بود؟!
خوشحال شدم از اینکه بالاخره از تنم بیرون کشیدمش...
جن یک نگاهی به من کرد و یک نگاه به خونهای کف اشپزخانه و شروع به لیسیدن خونها کرد!
حالا میفهمیدم که هیچ ترسی از این ابلیسک ندارم!
مگه من انسان اشرف مخلوقات نیستم؟!
مگه خدا برای نجات من قران و پیغمبر و دوازده نور پاک بر زمین فرو نفرستاده؟!
پس من قوی تر از این اهریمن هستم!
تا نخوام نمیتونه آسیبی به من بزنه...
آروم و بی تفاوت از کنارش رد شدم...
دید دارم میرم تو اتاق به دنبالم اومد...
دیگه همه چی دست خودم بود!
به اختیار خودم با خیال راحت به نماز مستحبی ایستادم...
وای چه آرامشی داشتم..!
اونم گوشه ی اتاق ایستاده بود خیره به من..
حرف های بسیار رکیکی از دهنش خارج میکرد...
بی توجه بهش ادامه دادم...
نمازم که تموم شد متوسل شدم به ارباب...
برای دل خودم روضه میخوندم و گریه میکردم و اونم با صدای بلند و بلندتر فحش میداد..!
اما انگار میترسید بهم نزدیک بشه..!
عزاداریم بهم چسبید..
از اتاق رفتم بیرون اما همچنان قرآن دستم بود..
اونم مثل سایه پشت سرم میومد..
رفتم اشپزخونه تا یک نهار ساده برا بابا و مامان درست کنم...
یکدفعه ایفون رو زدن...
یعنی کی میتونست باشه؟!
بابا و مامان کلید داشتن!
کسی هم قرار نبود بیاد..!
ایفونمون تصویری بود...
تا چشم به تصویر پشت آیفون افتاد بدنم شل شد...
خدای من....!
دو نفر تو مانیتور ایفون یک تن بی سر رو نشونم دادند بعدش جسد رو انداختن و سرخونین پدرم رو بالا آوردن!
از ته سرم جیغ میکشیدم...
حال خودم رو نمیفهمیدم..
نگاه کردم گوشه ی هال.!
اون جن خبیث با صدای بلند بهم میخندید...
دوباره ایفون..دوباره سر خونین بابام...
جلو در از هال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم...!
نمیدونم چه مدت گذشته بود که با صدای گریه ی مامان که اب رو صورتم میریخت چشام رو باز کردم..!
درکی از زمان و مکان نداشتم...
مامان چرا سیاه پوشیده؟!
یکدفعه چهره ی خونین بابام اومد پیش نظرم..
بدنم به رعشه افتاد...
نکنه بابام رو کشتن؟!
تا شروع کردم به لرزیدن مامان صدا زد:
"محسن زود بیا اب قند رو بیار داره میلرزه!"
بابا با لیوان اب قند از اشپزخونه امد بیرون...
خیالم راحت شد که زنده است!
اومدم بگم من خوبم چیزیم نیست...
اما هر چی کردم نتونستم حرفی بزنم!
انگار که قدرت تکلم رو ازم گرفتن...
مادرم گریه میکرد و -یاحسین- میگفت..
به یکباره از گوشه ی اتاق صدای فحش شنیدم..
بازم اون شیطان خبیث رو به مادرم فحشش میداد!
دیگه طاقت نیاوردم...
حمله کردم به طرفش میخواستم دهنش رو خورد کنم!
رسیدم بهش زدم زدم...
مامان و بابا به خیالشون من دیوونه شدم!
اخه اونا جن رو نمیدیدن!
محکم گرفتنم و بردن تواتاقم به تخت بستنم...!
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
_مهرنیا