حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_هجدهم بابا هی گریه میکرد و می گفت: "دختر باهوشم...دختر نابغه ام...دختر نخبه ا
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_نوزدهم
سرم رو تکون دادم و به گوشه ی اتاق جایی که اون شیطان خبیث با چشمای اتشینش ایستاده بود نگاه کردم...
اقای موسوی از درون کیفش یک نوشته درآورد..
فکر کنم سوره ی جن با چهارقل بود!
آویزون کرد چهار گوشه ی اتاق...
یکدفعه دیدم خبری از اون شیطان نیست!
ناپدید شده بود..!
اما وقتی خوب نگاه کردم دیدم از پشت پنجره ی اتاق زل زده تو چشمام...
با چشام به پنجره اشاره کردم..
اقای موسوی منظورم رو فهمید!
پاشد پنجره رو که مامان برای تهویه هوا باز گذاشته بود بست و پرده هم کشید....
خوشحال بودم که یکی پیدا شده بدون اینکه کلامی حرف بزنم میفهمه و باورم داره!
اخه میترسیدم اقای موسوی هم مثل بابا و مامان فکر کنه من دیوونه شدم.!
اقای موسوی در رو باز کرد و بابا رو صدا زد و گفت:
"اقای سعادت من یک لحظه بیرون می ایستم
شما دست های دخترتون رو باز کنید..!"
بابام با ترس گفت:
"مطمئنید خطری نداره؟!اخه میترسم مثل امروز یکدفعه به جایی حمله کنه...!"
موسوی:
"نه اقای سعادت...اتفاقا دختر خانم تون از من و تو هم هوشیارتر و فهیم تره!اون حرکتش هم علتی داشته که اگر صلاح بود بعدا به شما عرض میکنم.!"
حالا چادرم رو سر کردم و راحت نشستم رو صندلی کنار میز مطالعه ام..
دوباره اقای موسوی امد داخل و گفت:
"دخترم به من اعتماد کن...از اولین روزی که وارد این حلقه شدی تا همین ساعت رو هر اتفاقی افتاده برام بنویس..!"
شروع کردم به نوشتن...
اقای موسوی هم رو به قبله مشغول خوندن دعاهایی از داخل مفاتیح شد...
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع