حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#دردامشیطان😱🔥 #قسمت_بیستوششم برای اقای محمدی همه چیز رو نوشتم.. اما از اتیشی که دیدم چیزی نگفت
#دردامشیطان😱🔥
#قسمت_بیستوهفتم
رو کردم به معینی و گفتم:
"شما برای من یه جورایی آشنا بودید!انگار من رو یاد یه شخصی می انداختید..!"
معینی:
"نمیدونم...امیدوارم اون شخص براتون عزیز باشه!اما من یک حس غریبی نسبت بهتون داشتم!یک حس نچندان خوب..!"
تو دلم گفتم:
"مثل من..!حس تنفر دارم منتها الان مصلحت نیست بیان کنم..!"
معینی:
"اول بگو من تو رو یاد کی میاندازم؟!دوم بگو به پیشنهادم فکر کردی؟!موقعیت عالی ای هست که نصیب هر کسی نمیشه!امیدوارم شما این موقعیت رو از دست ندید..!"
گفتم:
"آیا میتونم بهتون اعتماد کنم؟!اخه یه جورایی رازه...!"
(من میخواستم ببینم ایا در حدسم اشتباه نکردم؟!)
معینی:
"حتما حتما!من به کسی بازگو نمیکنم!مطمئن باشید...!"
من:
"راستش..راستش...با یک اقایی یه جورایی ازدواج کرده بودیم!یعنی نه به طور مرسوم..بلکه کائنات ما رو به زن وشوهری قبول کرده بودند..!اما متاسفانه دوسال هست مفقود شده و ازش نشانی ندارم..من در اولین نگاه شما به یاد ایشون افتادم..!"
نفس عمیقی کشید و گفت:
"پس خدا رو شکر یاد شخص عزیزی افتادید...!"
من:
"ببببله....(خبرنداری چقد عزیزه!)"
معینی:
"ببینم یعنی چه کائنات شما رو به همسری هم قبول کرده بودند...؟!"
من:
"یعنی ما به این درک رسیده بودیم که از جان و دل همدیگه رو دوست داریم پس از ازل تا ابد ما زن و شوهر بودیم!"
معینی:
"چه جالب حرفهای عرفانی میزنید!در این عرفان تا کجاها پیش رفتید؟!"
من:
"قول میدید به کسی نگید؟!"
معینی:
"بله حتماااا!"
من:
"راستش شعور کیهانی در من حلول پیدا کرده!من الان چند تا محافظ ماورایی دارم..!"
معینی:
"پس این کشفیات هم شاید از کمک شعور کیهانی باشه؟!درسته؟!"
من:
"احتمالا!"
معینی:
"حالا که اینقدر راحت سفره ی دلت رو برام باز کردی منم میتونم بهت اعتمادکنم!چون تو هم از جنس خودمی!منم چندین سال پیش به این عرفان متوسل شدم و به جاهای خوبی هم رسیدم!اما الان به هسته ی اصلیش وصلم..این اتصال و ارتباط دیگه برام بچه بازی شده...!
کاش شما مجرد بودید اما....!"
من:
"هسته ی اصلی؟!"
معینی:
"اگر دعوتم رو بپذیری بهت میگم!"
من:
"بدم نمیاد همنشین نخبه ها بشم..!"
معینی:
"ممنون..حالا میفهمم چرا اولین بار قوه ی دافعه داشتم به شما...!"
من:
"جدی؟چرا؟!"
معینی:
"چون ابتدا با دیدن چهره ی زیبایتان آرزو کردم که کاش مال من بودید!اما حالا متوجه شدم قبلا کائنات شما رو برای دیگری انتخاب کردند!واین قوه ی دافعه برای این بود تا به من بفهماند شما متعلق به دیگری هستید..!"
پیش خودم گفتم:
"اره جون مادرت تو راست میگی!نمیدونی چه آشی برات پختم جناب عارف عاشق...!"
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع