حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عـ♥️ـشق"
#پارت_219
یک روز بعد
#محمد
بالاخره بعد از کلی انتظار، آخرین جلسه دادگاه هم رسید و حکم صادر شد!
ولی قرار نبود اینجوری تموم بشه...
اصلا مگه من چیکار کرده بودم؟
چه گناهی کرده بودم که تاوانش انقدر سنگین بود؟
با صدای داد و بیدادای بچهها سرم رو بالا آوردم...
رسول فریاد زد و گفت: اعدااااممممم؟؟؟ چی میگینننن؟ مگه از روی جنازه من رد شین که بذارم داداشمو اعدام کنید!
داوود با بغض گفت: مگه الکیه؟ برادر منو به کدوم گناه نکرده میخواین به ناحق بکشید؟
سعید با صدای خش دارش ادامه داد: واقعاً این همه سال خدمت به چشمتون نیومد؟ یه ذره چشماتونو باز کنید و خوب ببینید! یه متهم وقتی همکاری میکنه براش تخفیف میگیرید، همه جوره کمکش میکنید. بعد محمد که من حاضرم از رگ گردنم مایه بزارم بیگناهه، با این همه سابقه خدمت حقش اعدامه؟ آره؟
حالم داشت بد میشد، بلند شدم و رفتم طرف در خروجی که سرم گیج رفت!
دستم رو به دیوار گرفتم تا مانع افتادنم بشم، صدای امیر باعث شد دوباره برگردم سمت بچهها...
رفته بود جلو میز قاضی و صداشو انداخته بود توی سرش!
- به ولای علی خودمو میکشم. نمیذارم یه تار مو از سر محمد کم بشه! مگه هر کی هر کیه؟
قاضی بدون حرف بلند شد و داشت میرفت بیرون که یهو رسول نشست جلوش و با زجه گفت: آقایباقری ازتون خواهش میکنم، به پاتون میافتم تجدید نظر کنید!
قاضی با اخم گفت: حکم قطعیه و تجدید نظر درکار نیست!
بعد هم از اتاق بیرون رفت. قبل از رفتن به سربازه اشاره کرد و اونم اومد طرفم و گفت: باید بریم!
نگاه دیگهای به بچهها انداختم که با چشمای سرخ و صورتهای خیس نگاهم میکردن!
بازوم آروم کشیده شد و دنبال سربازه رفتم، دیگه برنگشتم تا مبادا باهاشون چشم تو چشم بشم و دلکندن برای خودم و خودشون سختتر بشه...
با صدای باز شدن در، آروم سرمو از روی زانوهام برداشتم و چندبار پلک زدم تا بهتر ببینم.
سرباز اومد توی سلول و گفت: بلند شید لطفاً آقایحسنی، باید بریم!
دستمو به دیوار تکیه دادم و با ذکر یاعلی بلند شدم.
هنوزم باورم نمیشد حکم قاضی، اعدام باشه!
وارد حیاط که شدیم، دمِ صبح بود و هوا گرگ و میش.. با دیدن بچهها، عطیه و عزیز که گوشه حیاط ایستاده بودن و اشک میریختن بغضم گرفت. همراه سرباز رفتم طرفشون... بچهها رو یکی یکی به آغوش کشیدم و بوسیدم، زهرا رو از عطیه گرفتم و صورتش رو غرق بوسه کردم... حتی اونم داشت گریه میکرد! چادر عطیه و دست عزیز رو بوسیدم و از همهشون حلالیت طلبیدم.
با اشاره بازپرس، ازشون جدا شدم و دل کندم، دیگه واقعاً وقت رفتن بود!
آروم پامو روی چهارپایه گذاشتم، با دستای لرزون طناب رو دور گردنم انداختم و نگاه آخر رو به رفقا و خانوادهام کردم.
مسئول اجرا، حکم رو با صدای بلند میخوند. چشمامو بستم و شروع کردم ذکر گفتن، خیلی عجیب بود که احساس خوبی داشتم.
یهو حس کردم زیر پام خالی شد...
حس خفگی بهم دست داد...
کمکم نفسام داشت به شماره و خسخس میافتاد...
نمیدونم چرا نور امید توی دلم روشن بود..
حس میکردم دارم جای نورانی و قشنگی رو میبینم...
ناخودآگاه لبخند زدم و زیرلب گفتم: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی از رمان، در ایتا با ذکر نامنویسنده آزاد✅
«⭕️اگر در پیامرسان دیگهای (سروش، روبیکا و...) کپی میکنید، لینککانال و نامنویسنده هردو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌»
لینک کانال⇩
https://eitaa.com/gandoomy