eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
596 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" درد توی قفسهٔ‌سینه‌ام پیچید که باعث شد چهره‌ام جمع بشه و از آقای‌عبدی جدا بشم. آروم روی صندلی نشستم و با کف دست محلی که بیشتر درد داشت رو ماساژ دادم. بچه‌ها دورم رو گرفته بودن و با نگرانی جویای حالم می‌شدن، ولی واقعاً نمی‌توانستم جوابی بدم. با حس گرمی دستی روی شونه‌ام سرم رو بلند کردم، آقای‌عبدی لب زدن: خوبی محمد؟ لحن‌شون مثل چهره‌شون نگران بود، سر تکون دادم که رسول گفت: آقا قرار شد بعد از تموم شدن این ماجرا برید دکتر، الان تموم شد دیگه! بلند شید بریم. خواستم مخالفت کنم، اما با اصرار بچه‌ها و آقای‌عبدی روبه‌رو شدم و نتونستم حرفی بزنم. رسول آروم بازوم رو گرفت، بلند شدم و بیرون رفتیم. به اصرارم فقط رسول همراهم اومد! توی ماشین نشستیم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم. رسول با بسم‌الله استارت زد و حرکت کرد، کمی که دور شدیم گفتم: دور بزن! چند لحظه چرخید طرفم و بعد متعجب گفت: چی؟ نیم نگاهی بهش انداختم. + دور بزن، می‌خوام برم خونه‌مون! صداش گرفته شد. - آخه... اخم کردم و عصبی چرخیدم طرفش. + رسول لطفاً دور بزن! نفسش رو کلافه بیرون داد و زیرلب چشمی گفت... دستمو به دیوار گرفته بودم و آروم قدم برمی‌داشتم، رسول بازوی راستم رو گرفته بود و مدام ازم می‌خواست مراقب باشم. خیلی حساس شده بود.. بالاخره رسیدیم به خونه! نفس عمیقی کشیدم و با لبخند رو به رسول گفتم: دستت درد نکنه، زحمت کشیدی. مثل خودم لبخند زد و جواب داد: وظیفه‌ست، سلام برسونید. ابرویی بالا دادم و گفتم: راستی چون گفتی می‌خوای بری خونه تعارف نمی‌کنما! البته نمی‌دونم خودمم راه میدن یا نه.. خندید و گفت: این چه حرفیه؟ از شما به ما رسیده... خنده‌اش رو به لبخندی محو خلاصه کرد و ادامه داد: فقط... توروخدا مراقب خودتون باشید، فردا میام دنبال‌تون بریم پیش متخصص.. کاری هم بود حتماً خبرم کنید. باشه؟! سر تکون دادم و بعد از خداحافظی رفت طرف ماشین، نشست پشت فرمون و کم‌کم دور شد. کلید رو از جیب کاپشنم بیرون آوردم و در رو آروم باز کردم. بعد از ورود، در رو به همون آرومی بستم و حیاط رو از نظر گذروندم. لبخند از لبام کنار نمی‌رفت، واقعاً راسته که میگن هیچ‌جا خونهٔ خودِ آدم نمیشه! نفس راحتی کشیدم و از پله‌ها پایین رفتم، جلو در اتاق عزیز ایستادم و بعد از در زدن بلند گفتم: عزیز؟ خونه‌ای؟ گل پسرت برگشته! همون لحظه در باز شد و قامت عزیز نمایان، برق چشماش و لبخندی که روی لباش بود انرژی زیادی بهم داد! با ذوق گفت: سلام قربونت برم، رسیدن بخیر مادر! بعد از این حرف، دستشو دور گردنم حلقه کرد و منو کشید توی بغلش.. سعی کردم دردی که توی کتف‌ام پیچید رو با گاز گرفتنِ نامحسوس لبم و بستن چشمام پنهان کنم و پسش بزنم. دستام دور کمرش حلقه شد و بوسه‌ای روی شونه‌اش کاشتم، عطر تنش آرومم کرد. از خودش که جدام کرد، متوجه حلقه اشک توی چشماش شدم. + عه عزیز! گریه چرا دورت بگردم؟ با گوشه روسریش اشک گوشه چشمشو پاک کرد و زیرلب خدا‌نکنه‌ای گفت. نگاهش رو به صورتم دوخت و با صدای لرزون ادامه داد: کجا بودی پسرم؟ دلتنگ بودیم.. بغض صداش دلمو خون کرد! به سختی گفتم: ببخشید عزیز، شرمنده‌ام.. لبخند محوی زد و گفت: دشمن مولا شرمنده باشه، عیب نداره! مهم اینه الان اینجایی... با محبت نگاهش کردم و چند لحظه بعد پرسیدم: عطیه کجاست؟ - یه سر رفت اداره‌شون، کار فوری پیش اومده بود. ولی گفت زود برمی‌گرده! هنوز حرف عزیز تموم نشده بود که صدای گریه نوزادی توی خونه پیچید.. قلبم به تپش افتاد، زهرای من... صدای دختر کوچولوی من بود! نگاهم رو به طبقه بالا دادم و عزیز گفت: بیدار شد بچه، اومدم یه سر به غذا بزنم سریع برگردم بالا که تو اومدی! برم پیشش آرومش کنم. سریع گفتم: نه عزیز! شما بمونید من میرم.. - باشه مادر، شیشه شیرش کنار گهوارشه! اگه آروم نشد بگو خودم بیام. سر تکون دادم و پله‌ها رو دوتا یکی بالا رفتم، اون لحظه اصلا به یاد حرفای دکتر نبودم که گفته بود نباید به خودم فشار بیارم و فقط ذوق دیدن دخترکمو داشتم. کفشامو درآوردم و وارد اتاق شدم، به سرعت خودم رو به بهش رسوندم. چشمم که به گهواره‌اش افتاد، ناخودآگاه لبام به خنده کش اومد! چشمای قشنگش باز بودن و دست و پا می‌زد. با همون لبخند رفتم طرفش و کنار گهواره‌اش زانو زدم. دستامو که واسه بغل کردنش باز کردم، متوجهم شد. سرشو آروم چرخوند طرفم و لبخند ریزی زد. حس کردم فهمید می‌خوام بغلش کنم که دست و پا زدناش بیشتر شد و دلمو لرزوند، به آرومی بغلش کردم و به خودم نزدیکش کردم. چشمامو بستم، عطرِ خوشِ تنش رو به ریه‌هام فرستادم و آروم زمزمه کردم: بابا فدات بشه دختر قشنگم(: ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی منتظر نظرات‌تون هستم