#چی_بگم_آخه
🤍مطلب امروز :
نکاتمهمتویامربهمعروفونهیازمنکر
برگرفته از کتاب "چیبگمآخه؟"
السلامعلےالحسين
وعلےعلۍأبنالحسين
وعلےأولادالحسين
وعلےاصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
زیارت عاشوراء_۲۰۲۴_۰۷_۱۵_۱۲_۲۸_۵۳_۸۳۶.mp3
8.56M
- نه روز تا #اربعین_حسینی🖤✨
-چهخوشگفتشاعرشیرینسخن
+چهگفت؟!
-دلمانیڪبغلسیرحرممیخواهد!((:
#نوازشروح
974_8684680433457.mp3
7.88M
#سفـر_پُـرماجـرا ۵
#استاد_شجاعی ✨
ملاقات با فرشتہ ۍ مرگ
نوزادۍ ڪہ ریہ ۍ سالم ندارد؛
لحظہ ۍ تولد، احساس خفگۍ مۍ ڪند!
خاطره ۍ ملاقات تو با فرشتہ ۍ مرگ نیز...
بستہ بہ میزانِ سلامتِ روح توست
#سخنرانی 🎙
#چی_بگم_آخه
🤍مطلب امروز :
نکاتمهمتویامربهمعروفونهیازمنکر
برگرفته از کتاب "چیبگمآخه؟"
11.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
احکام امر به معروف رو باید یاد بگیریم که به اشتباه نیفتیم‼️
🤔: حالا ۴ شرط امر به معروف چیا هستن؟؟
#استاد_تقوی
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " خیانَٺ ! " #قسمتچهارم #رسول تکنسینها برانکارد رو توی کابین آمبولانس گذاشتن و منم کنار مح
﷽
" خیانَٺ ! "
#قسمتآخر
#رسول
مشغول کارام بودم که موبایلم زنگ خورد، با دیدن شمارهی فرشید سریع جواب دادم و جویای حال آقامحمد شدم که بیمقدمه ازم خواست و تأکید کرد حتماً موبایل سجاد رو شنود کنم! بعدم بدون هیچ توضیح دیگهای قطع کرد.
ناچار و مردد روی سجاد سوار شدم. خودمم قبول داشتم که مدتی بود عوض شده بود، اما فکر میکردم فقط این منم که حساس شدم.
امیدوار بودم شک فرشید درست نباشه.
سجاد تازهکار بود و نابلد، اما جاسوس و خیانتکار... حتی تصورش وحشتناک بود!
خیلی نگذشته بود که با کسی تماس گرفت.
زود هدفون رو گذاشتم روی گوشهام و صدا رو زیاد کردم.
سجاد خیلی آروم گفت: آقاپیمان، من دوساعت دیگه شرکتم! اَمری ندارید؟
چشمام گرد شدن. با خودم گفتم حتماً طبق نقشه به عنوان نوید داره باهاش صحبت میکنه؛ اما صدای پیمان که توی گوشم پیچید از تعجب و شاید ترس زانوهام سست شدن!
~ حالش چطوره؟
- اون احمقها زیادهروی کردن، ولی...
تن صداش پایینتر اومد.
- شاید باورتون نشه آقا، اما زندهست! البته حالش بده. اون سهنفرم حذف شدن.
دستهای صندلی رو محکم فشار میدادم، هنوز باورم نمیشد!
اینبار صدای سوزان اومد که گفت: سجاد گوش کن ببین چی میگم! همین الان کارش رو تموم میکنی و بعد میای خونهی من، اوکی؟
- اما خانم ما...
سوزان فریاد کشید و غرید: اوکیییی؟
صدای سجاد تحلیل رفت و جدی شد.
- چشم! هر چی شما بگید.
قطع کرد.
عرق سردی روی پیشونیم نشسته بود، نامردِ عوضی!
با استرس به فرشید زنگ زدم و بهش گفتم از بخت بد حدس اون و چیزی که من بهش میگفتم حساسیتِ بیخودی درست بوده.
وسط صحبتمون تماس قطع شد!
هدفون رو انداختم روی میز و سرم رو بین دستام گرفتم.
+ خدایا خودت رحم کن!
#فرشید
اما اگه اتفاقی میافتاد، هیچوقت نمیتونستم خودم رو ببخشم.
قدمهام رو تندتر برداشتم و اسلحهام رو از نیام بیرون کشیدم.
از پشت شیشهٔ اتاق آقامحمد نگاهی به داخل انداختم. با دیدن صحنهی روبهروم خشکم زد!
سجاد اسلحهاش رو روی سر یه پرستار گذاشته بود و اونم داشت با گریه و دستهای لرزون یه سری دارو رو آمادهٔ تزریق میکرد!
بیمعطلی لگدی به در اتاق زدم و وارد شدم. تا سجاد به خودش بیاد، اسلحه رو مسلح و به دستش شلیک کردم.
نالهای کرد و اسلحه از دستش افتاد. محکم مچ دستش رو گرفت و فشرد.
پرستار با هقهق ازش فاصله گرفت.
رفتم جلوتر و کلتام رو زیر گلوی سجاد گذاشتم، یقهاش رو گرفتم و آروم اما حرصی لب زدم: چه غلطی داشتی میکردی عوضی؟
سعی کرد خودش رو ازم جدا کنه، اما نتونست و کلافه داد زد: تو روانیای فرشیددد! نگا دستمو به چه روزی انداخته، آخخخخ...
اسلحه رو روی گلوش فشار دادم و از لای دندونهای چفتشدهام گفتم: از تکرار یه سوال بدم میاد! چه غلطی میکردی آشغال؟
چند نفری جلوی در اتاق جمع شده بودن، اما انگار کسی جرأت جلو اومدن نداشت.
سجاد چشماش رو محکم باز و بسته کرد و دوباره فریاد کشید: بابا مریض، روانی، ابلههههه! این پرستاره داشت به محمد سم تزریق میکرد. اگه من نمیرسیدم که الان محمد زنده نبود!
اینبار من داد زدم: خفه شو لعنتییی، دروغ نگو به منننن!
همونطور که حواسم به سجاد بود و یقهاش همچنان توی مشتم، رو به پرستار گفتم: چه اتفاقی افتاد خانم؟
اشکهاش رو پاک کرد و با صدای گرفته و لرزون جواب داد: او..اومدم داروهای مریض رو بدم که دم در سرنگ رو ازم گرفت و یه سرنگ دیگه که یه محلول بیرنگ توش بود بهم داد. گفتم تزریق نمیکنم، اما هولم داد توی اتاق و با اسلحه تهدیدم کرد!
با ترس سرش رو به طرفین تکون داد و ادامه داد: آقا بخدا من هیچکارم، دروغ میگه.
اخم کرده بودم و نفسهام تند شده بود. قلبم تیر میکشید و دست چپم کمکم داشت سر میشد. اما توی اون وضعیت، هیچکدوم اینها برام مهم نبود.
با سر به بیرون اشاره کردم و گفتم: برید سر کارتون، به اونایی هم که جلوی در ایستادن بگید برن.
سر تکون داد و ترسیده و با عجله از اتاق بیرون رفت.
سجاد رو نشوندم روی صندلی کنار تخت و دستش رو به دستهی صندلی دستبند زدم.
پوزخند عصبی و تلخی کنج لبم نشست و خیره به چشماش گفتم: من خیلی آدم عوضی توی زندگیم دیدم، اما باید اعتراف کنم تو از همهشون پَستتری آقای سجاد یوسفی!
عصبی خندید.
- خیال نکن همهچیز به همینجا ختم میشه.
اشارهای به محمد کرد و ادامه داد: مطمئن باش آخر یه روز نفسش رو میگیرن! و اون روز خیلیزودتر از چیزی که فکرش رو بکنی فرا میرسه.
پوزخندم محو شد و اخم غلیظی بین اَبروهام نشست، دستم ناخواسته بالا رفت و سیلی محکمی توی گوشش خوابوندم!
سرش از شدت ضربه به سمت مخالف چرخید و دست آزاد اما زخمی و خونیاش روی صورتش نشست.