- حنین الحرم¹²⁸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸 💗🌸💗 💗🌸 #ࢪمآن •| فࢪشتـہ اے دࢪ بࢪهوت |• #قس
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸
💗🌸💗
💗🌸
#ࢪمآن
•| فࢪشتـہ اے دࢪ بࢪهوت |•
#قسمتسوم
حکیمه خاتون جوابی نداد . سرش را چرخاند و به انتهای جاده نگاه کرد .
عبدالحمید پرسید :
● حالا توی صراط چه کار میکند ؟ کسی را دارد آنجا ؟ اصلا اگر بخواهیم او را بشناسیم باید کجا برویم ؟ سراغ کی را بگیریم ؟
حکیمه خاتون با نوک کتانی روی خاک کنار جاده طرح های موهوم می کشید . بدون آنکه برگردد طرف عمویش ، گفت :
● خودش مال کرمان است . مال جیرفت . اما خواهرش را توی صراط شوهر داده اند . حالا هم آمده صراط خانه خواهرش .
عبدالحمید سری تکان داد و چیزی نگفت . با خودش فکر کرد چه دلیلی دارد پسری شیعه بخواهد بیاید خواستگاری دختری سنّی ؟! آن هم توی جایی مثل بی راه که روستای دور افتاده و کم امکاناتی است . دست انداخت زیر صندلی و بطری آب را آورد بیرون و در حالی که در بطری را باز می کرد ، پرسید :
● وقتی فهمید که تو سنّی هستی چیزی نگفت ؟
حکیمه خاتون آرام سرش را تکان داد
● نه
عبدالحمید بطری را برد به دهانش ، سر کشید و ادامه داد :
● یعنی پس نکشید و عقب نشینی نکرد ؟ جوری که انگار پشیمان شده باشد !
حکیمه خاتون گفت :
● به نظرم کمی جا خورد . اما پشیمان نشد .
عبدالحمید سری تکان داد و گفت :
● تا به حال زیر نظرش داشتی ؟ که ببینی شیخین را لعن و نفرین میکند یا نه ؟
حکیمه خاتون گفت :
● اهل توهین نیست . مخالفت هم که بخواهد بکند ، مؤدبانه و با استدلال است .
عبدالحمید دور دهانش را پاک کرد و بطری آب را گرفت طرف حکیمه خاتون
● بیا .
از لحن حکیمه خاتون فهمیده بود که از جوان شیعه خوشش آمده . می دانست حکیمه خاتون دختر خام و عجولی نیست . از این دختر ها که تا چهار تا جوان می بینند تمام دست و دلشان می لرزو و خودشان را گم میکنند . حکیمه خاتون قبلاً خواستگار های بسیاری داشت .
ادامه دارد ؛
𝓗𝓪𝓷𝓲𝓷𝓪𝓵𝓗𝓪𝓻𝓪𝓶
#حنین_خانوم
#لا_کپی
- حنین الحرم¹²⁸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸 💗🌸💗 💗🌸 #ࢪمآن •| فࢪشتـہ اے دࢪ بࢪهوت |• #قس
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸
💗🌸💗
💗🌸
#ࢪمآن
•| فࢪشتـہ اے دࢪ بࢪهوت |•
#قسمتچهارم
توی آن ها دوتا مهندس هم بودند . اما حکیمه خاتون همه شان را رد کرد . شاید بهخاطر دانشگاه رفتن بود . شاید هم دلیل دیگری داشت که عبدالحمید نمی دانست . اما حالا یک دفعه آمده بود و گفته بود :
● یک جوان شیعه می خوااد بیاید خواستگاری من !
حکیمه خاتون نگاهی به بطری آب توی دست عمو انداخت و گفت :
● تشنه نیستم .
خیلی تشنه بود . آن قدر دلواپس و نگران بود که لب هایش خشک شده بود ، تمام فکرش پیش رسول بود . مدام با خودش میگفت :
● اگر دیر بیاید چه ! اگر نیاید چه !
آمدن رسول یک طرف و بردن اون به بی راه یک طرف . به مادرش هم گفته بود :
● می خواهم ببینمش ! اگر دوستت داشته باشد می آید .
بطری آب هنوز توی دست عبدالحمید بود . حکیمه خاتون نمی توانست از بطری که عمویش به دهان برده آبی بخورد . عبدالحمید نگاهی به حکیمه خاتون انداخت و بطری را برگرداند زیر صندلی . آن وقت تکیه داد به صندلی رنگ و رو رفته وانت و از پشت شیشه خاک گرفته ، چشم دوخت به جاده و گفت :
● تو دیگر بچه نیستی که من بخواهم
نصیحتت کنم . اما بعد از مرگ ابراهیم خدا بیامرز ، همه کارهای شما با من بوده ، الحمدالله هم مادرت و هم برادرت هایت هیچ کدام بالای حرف من حرف نمیزنند ، ازدواج و عروسی موضوع ساده ای نیست . من مثل تو دانشگاه نرفته ام ، اما سی سال معلم تاریخ این مدرسه ها بودم . سرد و گرم زندگی را چشیده ام
اما تا به حال دختر شوهر نداده ام ، آن هم به یک جوان شیعه ، از دیار غریب .
به حکیمه خاتون نگاه کرد و ادامه داد :
● من تا خودش را نبینم و از حقیقت عقایدش با خبر نشوم نمی توانم حرفی بزنم . نمی خواهم تو را بدهم به یک آدم کم عقل بی سواد . حالا چه شیعه باشد و چه سنّی !
حکیمه خاتون خیلی آرام بدون آنکه سرش را بلند کند ، گفت :
● بی سواد نیست عمو جان . سه سال است دانشگاه درس میخواند .
عبدالحمید سری تکان داد و گفت :
● من کاری با دانشگاه رفتن کسی ندارم . استاد دانشگاه داریم که بی دین و ایمان است . من با قرآن و خدا و پیغمبرش کار دارم . خدا را چی دیدی ! شاید دو سال کنار ما زندگی کرد و او هم مثل ما سنّی شد .
سرش را از داخل وانت بیرون آورد و گفت :
● هیچ درباره صباحه ازش پرسیدی ؟! درباره ام المؤمنین عاشیه ؟! قرار است یک عمر میام خواهرها و برادرها و فامیل زندگی کند . باید بفهمی چی توی سرش میگذرد .
حکیمه خاتون سری تکان داد و گفت :
● پرسیده ام .
ادامه دارد ؛
𝓗𝓪𝓷𝓲𝓷𝓪𝓵𝓗𝓪𝓻𝓪𝓶
#حنین_خانوم
#لا_کپی
بغلم کن که مرا گریه مجالی بدهد
زخم ها خورده ام از مرهم این آدم ها 🚶🏿♂
#حنین_خانوم ؛ #شايد_دلي
بی نیاز است هر آنکس که علی را دارد
ملکوت نجفت ارزش دنیا دارد ؛ ✨
#حنین_خانوم ؛ #امیرالمؤمنین
یادے ڪنیم ازاونایے ڪہ نہ یہ روزدرسال؛
بلڪہ هرروز #تو_۸_سال چهارشنبہ سورے داشتن...🔥
نہ بااین #تیروترقہ ها...
بلڪہ بامین ونارنجڪ وآرپے جے...
@HaninalHaram
#چهارشنبه_سوری
#ماهک
- حنین الحرم¹²⁸
امام رضا خیلی دوست دارم :) ❤️ عشق در شوق سلامی است ، سر ساعت ⁸ ؛ #حنین_خانوم ؛ #امام_رضاي_قلبم
امام رضا خیلی دوست دارم :) 🧡
عشق در شوق سلامی است ، سر ساعت ⁸ ؛
#حنین_خانوم ؛ #امام_رضاي_قلبم
السلام و علیک یا علی ابن موسی الرضا اماماً رئوف 🌚🍂
#حنین_خانوم ؛ #امام_رضاي_قلبم
- حنین الحرم¹²⁸
-
من دقیقاً اینجوریم ولی تو ادیت
یه ادیت که میزنم انقدر نگاهش میکنم تا یه ایرادی ازش در بیارم برم درستش کنم اون چیزی که میخوان نشه ، و در نهایت پاکش کنم :/ 💔😂
#حنین_خانوم ؛ #شوخي_طور
این منم
یه سری چیز ها از جمله ' خانواده , بیدارن موندن تا صبح , یه شخص خاص , بغل , و رفیقم ' خیلی مهمه 🍂🚶🏿♂
#حنین_خانوم