eitaa logo
- حنین الحرم¹²⁸
58 دنبال‌کننده
474 عکس
116 ویدیو
0 فایل
مینویسم به قلم خود ؛ تو بخوان : بسم رب العشق:) السلام علیک یا اباصالح المهدے و السلام علیک یا علے ابن موسے الرضا و السلام علیک یا اباعبدالله الحسین:) ❤️‍🩹 کپے ؟ فور قشنگ تره... شرو؏‌ ؟! ¹⁴⁰³.⁸.²⁶ , ²⁰²⁴.¹¹.¹⁶ , ¹⁴⁴⁶.⁶.¹⁴ ۵۵ 🚶🏿۵۸
مشاهده در ایتا
دانلود
- حنین الحرم¹²⁸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸 💗🌸💗 💗🌸 #ࢪمآن •| فࢪشتـہ اے دࢪ بࢪهوت |• #قس
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸 💗🌸💗 💗🌸 •| فࢪشتـہ اے دࢪ بࢪهوت |• حکیمه خاتون جوابی نداد . سرش را چرخاند و به انتهای جاده نگاه کرد . عبدالحمید پرسید : ● حالا توی صراط چه کار میکند ؟ کسی را دارد آنجا ؟ اصلا اگر بخواهیم او را بشناسیم باید کجا برویم ؟ سراغ کی را بگیریم ؟ حکیمه خاتون با نوک کتانی روی خاک کنار جاده طرح های موهوم می کشید . بدون آنکه برگردد طرف عمویش ، گفت : ● خودش مال کرمان است . مال جیرفت . اما خواهرش را توی صراط شوهر داده اند . حالا هم آمده صراط خانه خواهرش . عبدالحمید سری تکان داد و چیزی نگفت . با خودش فکر کرد چه دلیلی دارد پسری شیعه بخواهد بیاید خواستگاری دختری سنّی ؟! آن هم توی جایی مثل بی راه که روستای دور افتاده و کم امکاناتی است . دست انداخت زیر صندلی و بطری آب را آورد بیرون و در حالی که در بطری را باز می کرد ، پرسید : ● وقتی فهمید که تو سنّی هستی چیزی نگفت ؟ حکیمه خاتون آرام سرش را تکان داد ● نه عبدالحمید بطری را برد به دهانش ، سر کشید و ادامه داد : ● یعنی پس نکشید و عقب نشینی نکرد ؟ جوری که انگار پشیمان شده باشد ! حکیمه خاتون گفت : ● به نظرم کمی جا خورد . اما پشیمان نشد . عبدالحمید سری تکان داد و گفت : ● تا به حال زیر نظرش داشتی ؟ که ببینی شیخین را لعن و نفرین میکند یا نه ؟ حکیمه خاتون گفت : ● اهل توهین نیست . مخالفت هم که بخواهد بکند ، مؤدبانه و با استدلال است . عبدالحمید دور دهانش را پاک کرد و بطری آب را گرفت طرف حکیمه خاتون ● بیا . از لحن حکیمه خاتون فهمیده بود که از جوان شیعه خوشش آمده . می دانست حکیمه خاتون دختر خام و عجولی نیست . از این دختر ها که تا چهار تا جوان می بینند تمام دست و دلشان می لرزو و خودشان را گم میکنند . حکیمه خاتون قبلاً خواستگار های بسیاری داشت . ادامه دارد ؛ 𝓗𝓪𝓷𝓲𝓷𝓪𝓵𝓗𝓪𝓻𝓪𝓶
- حنین الحرم¹²⁸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸 💗🌸💗 💗🌸 #ࢪمآن •| فࢪشتـہ اے دࢪ بࢪهوت |• #قس
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸 💗🌸💗 💗🌸 •| فࢪشتـہ اے دࢪ بࢪهوت |• توی آن ها دوتا مهندس هم بودند . اما حکیمه خاتون همه شان را رد کرد . شاید به‌خاطر دانشگاه رفتن بود . شاید هم دلیل دیگری داشت که عبدالحمید نمی دانست . اما حالا یک دفعه آمده بود و گفته بود : ● یک جوان شیعه می خوااد بیاید خواستگاری من ! حکیمه خاتون نگاهی به بطری آب توی دست عمو انداخت و گفت : ● تشنه نیستم . خیلی تشنه بود . آن قدر دلواپس و نگران بود که لب هایش خشک شده بود ، تمام فکرش پیش رسول بود . مدام با خودش میگفت : ● اگر دیر بیاید چه ! اگر نیاید چه ! آمدن رسول یک طرف و بردن اون به بی راه یک طرف . به مادرش هم گفته بود : ● می خواهم ببینمش ! اگر دوستت داشته باشد می آید . بطری آب هنوز توی دست عبدالحمید بود . حکیمه خاتون نمی توانست از بطری که عمویش به دهان برده آبی بخورد . عبدالحمید نگاهی به حکیمه خاتون انداخت و بطری را برگرداند زیر صندلی . آن وقت تکیه داد به صندلی رنگ و رو رفته وانت و از پشت شیشه خاک گرفته ، چشم دوخت به جاده و گفت : ● تو دیگر بچه نیستی که من بخواهم نصیحتت کنم . اما بعد از مرگ ابراهیم خدا بیامرز ، همه کارهای شما با من بوده ، الحمدالله هم مادرت و هم برادرت هایت هیچ کدام بالای حرف من حرف نمیزنند ، ازدواج و عروسی موضوع ساده ای نیست . من مثل تو دانشگاه نرفته ام ، اما سی سال معلم تاریخ این مدرسه ها بودم . سرد و گرم زندگی را چشیده ام اما تا به حال دختر شوهر نداده ام ، آن هم به یک جوان شیعه ، از دیار غریب . به حکیمه خاتون نگاه کرد و ادامه داد : ● من تا خودش را نبینم و از حقیقت عقایدش با خبر نشوم نمی توانم حرفی بزنم . نمی خواهم تو را بدهم به یک آدم کم عقل بی سواد . حالا چه شیعه باشد و چه سنّی ! حکیمه خاتون خیلی آرام بدون آنکه سرش را بلند کند ، گفت : ● بی سواد نیست عمو جان . سه سال است دانشگاه درس میخواند . عبدالحمید سری تکان داد و گفت : ● من کاری با دانشگاه رفتن کسی ندارم . استاد دانشگاه داریم که بی دین و ایمان است . من با قرآن و خدا و پیغمبرش کار دارم . خدا را چی دیدی ! شاید دو سال کنار ما زندگی کرد و او هم مثل ما سنّی شد . سرش را از داخل وانت بیرون آورد و گفت : ● هیچ درباره صباحه ازش پرسیدی ؟! درباره ام المؤمنین عاشیه ؟! قرار است یک عمر میام خواهرها و برادرها و فامیل زندگی کند . باید بفهمی چی توی سرش میگذرد . حکیمه خاتون سری تکان داد و گفت : ● پرسیده ام . ادامه دارد ؛ 𝓗𝓪𝓷𝓲𝓷𝓪𝓵𝓗𝓪𝓻𝓪𝓶
بغلم کن که مرا گریه مجالی بدهد زخم ها خورده ام از مرهم این آدم ها 🚶🏿‍♂ ؛
بی نیاز است هر آنکس که علی را دارد ملکوت نجفت ارزش دنیا دارد ؛ ؛
یادے ڪنیم ازاونایے ڪہ نہ یہ روزدرسال؛ بلڪہ هرروز چهارشنبہ سورے داشتن...🔥 نہ بااین ها... بلڪہ بامین ونارنجڪ وآرپے جے... @HaninalHaram
السلام و علیک یا علی ابن موسی الرضا اماماً رئوف 🌚🍂 ؛
- حنین الحرم¹²⁸
-
من دقیقاً اینجوریم ولی تو ادیت یه ادیت که میزنم انقدر نگاهش میکنم تا یه ایرادی ازش در بیارم برم درستش کنم اون چیزی که میخوان نشه ، و در نهایت پاکش کنم :/ 💔😂 ؛
کامل کنیم ؟! 😂🚶🏿‍♂
این منم یه سری چیز ها از جمله ' خانواده , بیدارن موندن تا صبح , یه شخص خاص , بغل , و رفیقم ' خیلی مهمه 🍂🚶🏿‍♂