eitaa logo
•|قـرارگاه حـضرت حـجـٺ³¹³|•🇵🇸
1هزار دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
70 فایل
﴿بھ نامْ خاݪق چشماݩ دݪربایِ مهدۍ🥀 •[ إِلَے مَتَے أَحَارُ فِيكَ يَا مَوْلاَےَ♥️🌱]• #فڪیف_اصبر_علی‌_فراقڪ✨ خـادم کـانـال:... •|اطݪاݞاټ+شࢪایط ٺبادݪ ۅکپۍ+پاسخ به ناشناس🍃↯ ♥️| @Sharaiet_Hazrat_hojat
مشاهده در ایتا
دانلود
|•بوۍِ‌قرنی‌جدید•|🌸🌿 | ڪاݜ1401‌همـوݩ‌سالۍ‌باشہ ڪہ‌توش‌میشنـ‌ویـم: "ألـا‌یـا‌اهـ‌ل‌عـالم،أنـا‌مهدۍ..."♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| ^^آقا دعاے عـید من امسال تعجیل اسٺـ وقتے تو تحویلمـ بگیرے سال تحویل اسٺـ . . .♡🎈 اللهم عجل لولیک الفرج °• |♡Hazrat_Hojjat_Camp1
| عیدتون مبارک باشه 😍🔥 ان شاءالله امسال ظهور آقا رو ببینیم 💔🌿
🕊 🌿🕊 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 (شلمچه) ۵ بیرون سـنگر، روی یکی از گونیها نشسـتم و مشـغول تماشـای اطراف شدم: یک خاکریز کوتاه بود، پشت جادۀ شلمچه ـ بصره، که ما پشت آن موضع گرفته بودیم و پشت سرمان، دشت صاف و بیعارضهای بود که تا خاکریز عقبی هشـتصد متر فاصله داشـت. داشـتم دور و اطراف را برانداز میکردم که حسـین حکیمی سر رسـید. از عملیـات بـدر بـا هم بودیم. تـوی همان عملیـات بود که ترکـش، از بـاالی ابـرو تـا زیر چانـهاش را جر داد؛ طـوری که فکر کردیـم تمـام کـرده و جنازهاش را برداشـتیم گذاشـتیم لـب هور تا قایقرانها وقتی سرشـان خلوت شـد، ببرندش عقب. دم غروب بود کـه یکـی گفت جنازۀ رفیقتان را که بردید گذاشـتید لب اسـکله، تکان خورده و انگار که زنده است. زود رفتیم باالسرش و با اولین قایق، با هفت هشـت تا مجروح و جنازۀ دیگر، فرسـتادیمش عقب. سـه چهار ماه بعد برگشـت، با رد سـرخی به نشـانه، از باالی ابرو تا زیر چانه. •نویسنده:آقای کمال سپاهی 📖
آهوی رمیده اي که بر میگردی / پیغام سپیده اي که برمی گردی🔗 گفتیم شبی سیاه از غم داریم / انگار شنیده اي که بر می گردي . . .💔🚶🏾‍♂ |○Hazrat_Hojjat_Camp1
🌱🌸 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ۶ پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ... - مهران ... برو توی اتاقت ... نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم .. الی در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ... - مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقت به خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ... وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ... - گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟… نویسنده:شهید سید طاها ایمانی📝
✾‌♥️• 🔖 إِنَّ الَّذينَ آمَنوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ إِنّا لا نُضيعُ أَجرَ مَن أَحسَنَ عَمَلًا ترجمه: مسلّماً کسانی که ایمان آوردند و کارهای شایسته انجام دادند، ما پاداش نیکوکاران را ضایع نخواهیم کرد! منبع:﴿سوره مبارکه الكهف آیه ۰۳۝﴾ |♡Hazrat_Hojjat_Camp1
🕊 🌿🕊 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 (شلمچه) ۶ پرسـیدم چـه خبر، گفت آنطـور بیخیال ننشـینم روی گونیها کـه محاصـره شـدهایم. فکر کـردم اول صبحی دارد باهام شـوخی میکنـد. وقتی پرسـیدم چه جوری؟! گفـت نیروهایی که قرار بوده از چپ و راسـت جلو بیایند، نتوانسـته اند کاری از پیش ببرند و ما تنها نیروی آن جلو هسـتیم. حرفهاش را جدی نگرفتم؛ وضعیت چندان هـم غیرعادی نبود. مسعود بیدار شده بود و داشتم باهاش حرف میزدم که یکهو از سمت چپ رگباری شلیک شد و گلوله ها خورد دور و اطرافم. با سر رفتم روی او که داخل سنگر همچنان دراز کشیده بود. گلوله های مسلسل گیرینف، با صدای کرکننده ای ،شرق شروق کنان از بالای سرم رد میشد… •نویسنده:آقای کمال سپاهی 📖
فرماندھ💕 جایتان خالے .. من ڪه ندیدم ولے مےتوانم با اطمینان بگویم سید علے جانمان ، از هفت سین جز سینِ سردار سلیمانے را ندیدن💔(: تولد مبارڪ اے ڪه رفتنتان هم مانع از دلگرمےِ یڪ ملت بودنتان نشد🌸✨ - جانِ ما 🌹 -
🌱🌸 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ۷ قسمت چهارم: حسادت دویدم داخل اتاق و در رو بستم تپش قلبم شدید تر شده بود دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ... دست بزن داشت زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود مادرم همیشه می گفت ... - خیالم از تو راحته ... و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود منم کمکش می کردم مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن حوصله شون رو نداشت ... مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ... نویسنده:شهید سید طاها ایمانی📝
•الحق‌که‌همیشه‌..؛ مرد‌میدان‌بودی..🕊• - -💔 |↻Hazrat_Hojjat_Camp1
ذڪࢪ ࢪوز : ێا اࢪځـــــݦ اݪࢪاحݥێـــــڹ اے بخشـــــݩڍھ تـرێــــڹ ݕخشـــــڹدڱاݩ🌱
🕊 🌿🕊 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 (شلمچه) ۷ صداها که تمام شـد، آرام آرام سـر بالا بردم ببینم چه خبر است. همه کز کرده بودند توی سنگرهاشان و بعضی ها عین هو گورکن ها، سرها را از توی گودالی سنگر بالا آورده بودند و هاج و واج اینور و آنور را نگاه میکردند. باید خبری میگرفتم. دل به دریا زدم و نیمخیز و بدو بدو، خودم را رساندم به سنگر یحیی فرمانده مان. او داخل سنگر حفرهروباهی ـ عین هو سـنگری که ما کنده بودیم ـ نشسـته بود و داشـت با بیسـیم حـرف میزد. بیسـیمچی ها و پیک هـا توی سـنگرهای کناریاش بودند. اکبر رحیمی دو سـه تا سـنگر جلوتر بود. دسـت باال بردم و بلنـد گفتم: <چهطوری آقای دکتر؟!> امدادگـرِ بچه سـال دسـته بـود کـه تازگی هـا کـرک نرمـی روی صورتـش روییـده بـود و به شـوخی بـهش میگفتیم دکتـر. همه از دسـتش فراری بودند. اگر بیکار گیرت میآورد، یک ساعت تمام برایـت حـرف مـیزد. این بار فقـط لبخندی زد و سـری تکان داد. وقت پرحرفـی نبود!… •نویسنده:آقای کمال سپاهی 📖
⚠️ 🌱 از آیت الله بهجت پرسیدند: آیا آدم گناهکار هم می تواند، امام زمانش را ببیند؟!🤔 جواب دادند: شمر هم امامِ زمانش را دید‼️ اما نشناخت... ❗️ اللهم عَرِّفنی حُجَّتَکَ... :)💛 |♡Hazrat_Hojjat_Camp1
🌱🌸 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ۸ سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ... فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ... الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران... زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... نویسنده:شهید سید طاها ایمانی 📝
🍃 باید انسان بودن، پاک بودن، مسئول بودن و در اندیشه سرنوشت دیگران بودن، وظیفه باشد. بالاتر از آن صفت آدمی باشد، باز هم بالاتر، وجود آدمی باشد. دکتر علے شریعتے 🎋 |♡Hazrat_Hojjat_Camp1
🕊 🌿🕊 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 (شلمچه) ۸ خبرهـا را گرفتـم و برگشـتم. هنـوز نفسـم جـا نیامده بـود که تیر سـیمینوف ـ تفنـگ مخصـوص تکتیراندازهـا که دوربیـن دارد و لامصب بدجوری دقیق اسـت ـ خورد توی گونی سـنگر. سـر بالا بردم ببینم این دیگر از کجا پیدایش شـد که دومی ویژی کرد و از جلوی صورتم رد شد. با آن همه گلولۀ خمپاره و تیربار، همین یکی را کم داشـتیم. گلولۀ بعدی خورد به گونی سـمت راسـت سـنگر. شـوخی بردار نبـود. یکـی از گونیهـای سـمت چپ را برداشـتیم، گذاشـتیم طرفـی که گلوله میآمـد. حالا گودالی مـان به همه چیز شبیه بود الا سنگر! بعد از آن، پشت خاکریز حکومت نظامی اعلام شـد؛ جنب میخـوردی، جنازهات میماند روی دسـت بقیه. کمکم صدای شلیک ها شدت گرفت. خمپاره ها، دشت پشت را شـخم میزدند. گلوله های تانک، سـنگرها را یکی یکی و دو تا میفرسـتادند هوا و تیربارها توی هر سـوراخ و سـمبه ای دنبال آدمیزاد میگشـتند. دود باروت و انفجار، همه جا را پر کرده بود و سینه را میسوزاند… •نویسنده:آقای کمال سپاهی 📖
وقتـےمیشینـےبـھ‌گناهات‌فکرمیکنـےو ناراحت‌میشـےیعنـےداری‌رشدمیکنـے ! یعنـےاگـھ‌وایسـےجلوی‌گناهـات‌میشـے سوگلـےخـدا...! مبادادل‌زده‌بشـے! یاراحت‌ازکنارهمچین چیزی‌عبورکنـے🚶🏿‍♂..! مباداغروربگیرتت! هـرچی‌داریـم‌ازخداست‌پس‌توکل‌کن‌بھش وحتـےاگـھ‌زمین‌خوردی‌بلندشویہ‌یاعـلے بگـوازنوشروع‌کن💔'