22.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✂️༻ خیاطی༺✂️
《 آموزش روبان دوزی گل رز نیمرخ》
🪴 قسمت اول آموزش
👌 بسیار کاربردی و مناسب درآمدزایی
برای تزیین روسری، ساق دست؛ مانتو، کیف، جانماز و ...
🌹 عرض روبانتون سایز گل رو تعیین میکنه، طبیعتا هر چه باریکتر باشه گلتون کوچکتر میشه و بالعکس پهن بودن روبان گل بزرگتری رو ایجاد میکنه
💢 توجه: گل بانوها، مراقب باشیم اینجور لباسها رو تو محیطهایی که نامحرم هست استفاده نکنیم تا باعث جلب توجه نشیم!
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
15.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
《 آموزش روبان دوزی گل رز نیمرخ》
🌹 قسمت دوم آموزش گل رز روبانی
مدرس: بانو کریمی
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#چهارشنبه های امام رضایی
#به_تو_از_دور_سلام
زیارت مختصر امام رضا علیه السلام
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا وَلِيَّ اللّٰهِ وَابْنَ وَلِيِّهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللّٰهِ وَابْنَ حُجَّتِهِ، السَّلامُ عَلَيْكَ يَا إِمامَ الْهُدىٰ وَالْعُرْوَةَ الْوُثْقىٰ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، أَشْهَدُ أَنَّكَ مَضَيْتَ عَلَىٰ مَا مَضىٰ عَلَيْهِ آباؤُكَ الطَّاهِرُونَ صَلَواتُ اللّٰهِ عَلَيْهِمْ، لَمْ تُؤْثِرْ عَمىً عَلَىٰ هُدىً، وَلَمْ تَمِلْ مِنْ حَقٍّ إِلىٰ باطِلٍ، وَأَنَّكَ نَصَحْتَ لِلّٰهِ وَ لِرَسُولِهِ، وَأَدَّيْتَ الْأَمانَةَ، فَجَزاكَ اللّٰهُ عَنِ الْإِسْلامِ وَأَهْلِهِ خَيْرَ الْجَزَاءِ، أَتَيْتُكَ بِأَبِي وَأُمِّي زَائِراً عَارِفاً بِحَقِّكَ، مُوالِياً لِأَوْلِيائِكَ، مُعادِياً لِأَعْدائِكَ، فَاشْفَعْ لِي عِنْدَ رَبِّكَ.السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، أَشْهَدُ أَنَّكَ الْإِمامُ الْهادِي وَالْوَلِيُّ الْمُرْشِدُ، أَبْرَأُ إِلَى اللّٰهِ مِنْ أَعْدائِكَ، وَأَتَقَرَّبُ إِلَى اللّٰهِ بِوِلايَتِكَ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكَ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ.
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر
دلی میخواد به وسعت خود آسمون
مردان آسمونی بال پرواز نداشتن
تنها به ندای دلشون لبیک گفتند و پریدن
سلام ✋
#عاقبتتون_شه🌹دایی
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
23 - طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن - ولایت.mp3
17.89M
23 - #طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن - ولایت.mp3
حضرت ایت العظمی خامنه ای
19 مهر 1353
24رمضان 139
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_دوازدهم
برادر مهدی با دیدن حال و روزم دلش به رحم آمد .گفت :جمع کنید
برویم برگشتیم تهران رفتم خانهٔ
مادرم .
آنها هم تازه از ورامین رسیده
بودند. هنوز لباسم را بیرون نیاورده
بودم .توی آشپزخانه یک سبد بزرگ
توت دیدم.توتهای سفید درشت و آبدار. انگار یکی بهم گفت: «بنشین یک دل سیر از این توتها رو بخور» یک بشقاب پر کردم. داشت از دوروبرش می ریخت. مثل مسافری که الان اتوبوسش راه میافتد تندتند توتها را قورت دادم به صدای زنگ
خانه توجه نکردم اصلاً نگاه نکردم
ببینم چه کسی رفت در را باز کند آخرین دانه توت را که گذاشتم داخل
دهانم خواهر بزرگ مهدی
فریده خانم جلویم سبز شد. توت افتاد
توی گلویم به سرفه افتادم مادرم سریع یک لیوان آب آورد هرچه میزدند پشتم راه گلویم باز نمیشد. اشک از چشمانم راه افتاد. نمیدانم به خاطر سرفه ها و فشار گلویم بود یا دیدن حال نزار فریده ،فرصت نکرد مقدمه چینی کند خودم زودتر رفتم
سراصل مطلب.
مهدی چی شده؟!
حاضر شو
بریم بیمارستان.
نگاهی به خودم انداختم حاضر بودم .فقط باید چادرم را میانداختم
روی سر.
بیمارستان برای چی؟
پرویز مجروح شده
آرام گرفتم. به پشتی تکیه زدم کجاش؟
پاش
انگار توی دلم قند آب کرده باشند. قبراق از پله های زیرزمین رفتم پایین
به خودم میگفتم فوق فوقش چند
روزی بستری است و بعد مرخص میشود! با خوابی که دیده بودم به کمتر از شهادت فکر نمیکردم هنوز مزه توت زیر زبانم بود کلید لامپ را زدم بق شیشه های لامپ آفتابی جلوی پایم خرد و خاکشیر شد توی مغزم چراغی روشن شد. به یاد چشم های فریده .افتادم چرا چشمانش این قدر قرمز بود؟ چادرم را برنداشتم برگشتم بالا. پله ها را دو تایکی کردم به فریده گفتم
«ببینمت!» رویش را از من برگرداند
راستشو بگو
نگاهم نکرد.
مهدی شهید شده؟
نگاهم نکرد.
به من بگو چرا گریه کردی؟!
نگاهم نکرد. فقط گفت:دارم میگم مجروح شده بپوش بریم سرم را تکان دادم که یعنی باور کردم ولی باورم نشد برگشتم توی زیرزمین کورمال کورمال دنبال چادرم گشتم پاهایم یاری ام نمیکرد از پله ها بالا
بروم.
نشستم روی صندلی عقب ماشین دست راستم توی دست فریده
خشک شده بود میدیدم فشار میدهد ولی حسی نداشتم مدام تکرار میکردم «شما دارید به من دروغ میگید!» فهیمه فقط خیابانها را تماشا می.کرد صورتش را بهم نشان نمیداد مدام میگفت داریم میریم بیمارستان نجمیه» هرچه به بیمارستان نزدیکتر میشدیم قلبم تندتر میزد عرق سرد نشست روی پیشانی ام دستم توان نداشت دستگیره شیشه ماشین را بچرخاند. از جلوی بیمارستان رد شدیم انگار
تمام غمهای عالم را یکجا ریختند
توی دلم.
چرا رد شدیم؟
فهیمه باز بیرون را نگاه میکرد شانه اش را تکان دادم دارم میگم چرا رد شدیم؟!» پیشانی اش را چسباند به شیشه بغضش ترکید
«آره شهید شده!»
⬅️ ادامه دارد....
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠