25 - طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن - بهشت ولایت.mp3
15.69M
25 - طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن - بهشت ولایت.mp
جلسه 25
#طرح کلی اندیشۀ اسلامی در قرآن -
حضرت ایت العظمی خامنه ای
21 مهر 1353
26رمضان 1394
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
🏴🌹🏴
•┈┈•• 🍃 #لطیفه_نکته 🍃••┈┈•
🤲 بنام خدای منتقم
✋ سلام
▪️سالروز تخريب مراقد شریف ائمه بقیع را خدمتتان تسلیت عرض میکنیم.
💠 توفیق انجام کار خیر به نیابت از امام زمان ارواحنافداه
💐 مرحوم کافی نقل میکرد که:
🔰 نیمهشبی خواب بودم که صدای در خانهام بلند شد!
از پنجره طبقه دوم از مردی که پشت در بود، پرسیدم که چه میخواهد؛
گفت؛ فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است. میخواست کمکش کنم.
لباس مناسب پوشیدم
به سمت در خانه رفتم،
در حین پایین آمدن از پلهها فقط در ذهن خودم گفتم:
"با خودت چکار کردی حاج احمد!؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک؛
همین!
رفتم؛ با روی خوش با آن مرد حرف زدم
و کارش را هم راه انداختم
و آمدم خوابیدم.
همان شب؛ حضرت حجه بن الحسن (عج) را در خواب دیدم ...
فرمود:
"شیخ احمد!
حالا دیگر غر میزنی!؟
اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری؟
آنجا بود که فهمیدم؛
راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت عج به من دارند...
┄┅═══✼▪️🌹▪️✼═══┅┄
✍ وقتی در دعاهایت از خدا توفیق کار خیر خواسته باشی؛
وقتی از حجت زمان طلب کرده باشی که حوائجش بدست تو برآورده و برطرف گردد؛
و این را خالصانه و از روی صفای باطن خواسته باشی؛
☆ خدا هم توفیق عمل میدهد؛
هرجا که باشی گرهای باز میکنی؛
ولو به جواب دادن سوال رهگذری..
▪️🌹▪️--------------
در این شلـــــــوغے دنیـــــــا
فراموشتــــــــان نڪردیم
در شلوغـــــــــــے قیامتـــــ
فراموشمــــــــان نڪنید
آے شہــــــــــداء ...
.
🌠☫﷽☫🌠
🕊زیارتنامه ی _شهدا🕊
🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ🌷
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ🌷
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ🌷
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ🌷
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ🌷
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ🌷
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ🌷
بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم🌷وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا🌷
فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱
🌟شادے ارواح مطهر #شـهدا #امام_شهدا #اموات #صلوات
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
چشمانت
قافیه است...!
نگاهت را
ردیف کن در نگاهمان
تا بلندترین
غزل زندگی امان
سروده شود...
سلام✋
#نگاهتان_شه🌹دایی
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#خبر_نامه_هیئت بانوان پیشکسوت زینبی «سلام الله علیها»
اولین جلسه رسمی سال ۱۴۰۲ امنای محترم هیئت بانوان پیشکسوت زینبی «س»و اعضای معزز اندیشه ورز هیئت در مورخه ۱۴۰۲/۲/۱۱ ساعت ۸:۳۰صبح در یگان شهید سلیمانی ، همچنین بلافاصله دومین جلسه در ساعت ۱۰:۳۰صبح با حضور سرگروهها و امنای محترم صندوق قرض الحسنه حضرت زینب کبری «س» با حضور برادر احمدی تشکیل گردید.
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی
«سلام الله علیها»
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_چهاردهم
زن دایی ،مهدی مجتبی را کول گرفت گفت:
من ساكتش
میکنم .مجتبی را برد بیرون برایش
کتاب و نوار قصه گرفته بود قصه را
گذاشت بی فایده بود. گوش نمی داد. اصلاً ساکت نمیشد. روی پله اتاق نشست گوشه کتاب را با دندان میجوید هرکس میرفت سمتش جیغ میزد و عقب عقب
می رفت.
آخر آمد توی بغل خودم ولی گریه اش قطع نمیشد «بابامو میخوام دیگر از دست کسی کاری
برنمی آمد رفتم داخل حیاط سرش را گذاشتم روی شانه راه میرفتم و
میزدم به پشت مجتبی و به مهدی
می توپیدم اشک میریختم و
می گفتم این بچه ساکت نمیشه خودت باید بیای ساکتش کنی مگه نمیگن شهدا زنده ن؟»
کم کم هق هق بچه کمتر شد خوابش
برد همه خانه انگار جشن گرفتند
یکی دوید پتو آورد یکی بالش آورد
.همه هیس هیس میکردند که کسی بلند حرف نزند آرام روی زمین خواباندمش خودم هم کنارش دراز کشیدم انگار کوهی گذاشته بودند روی شانه هایم
تصویر تمام قد مهدی آمد جلوی چشمم درست مثل روزی که رفته بودیم منزل دوستش دوستش تازه شهید شده بود .رفته بودیم دیدن همسرش.فرزند شهید تازه به دنیا آمده بود. دختری، نوزاد را آورد داخل اتاق مهدی به احترام فرزند شهید
تمام قد ایستاد.
تا پلکهایم رفت روی هم مجتبی شروع کرد به خندیدن توی خواب قهقهه میزد یک هو بلند شد نشست با ذوق پرید توی بغلم «مامان بابا اومده بود، پرسیدم چی گفت؟» خوشحال بود که بابا او را وسط اتاق چرخانده و باهاش بازی کرده است.
👇👇
میگفت: «بابا گفته من تو آسمونم!» بعد از چند روز دوباره یاد قول پدرش
افتاد راه به راه بهانه جشن تولد میگرفت . روز تولدش ۲۰ تیر بود ما هنوز لباس مشکی به تن داشتیم. یک ماه هم از شهادت نگذشته بود با این حال به مادر، پدر ،مهدی گفتم می خواهم برای مجتبی جشن تولد بگیرم. آنها هم استقبال کردند. کیکی گرفتم و کادو و وسایل جشن یکی از اتاقها را تزیین کردیم وسط فوت کردن شمع یکی در زد یکی از رزمندگان ساک مهدی را آورده بود. خیلی خودم را کنترل کردم. نمیخواستم جشنش عزا شود.خنده کنان به مجتبی گفتم:«دیدی بابا بدقول نبود. بابا خودش تو آسموناست ولی ساکش رو فرستاده!» مجتبی خیلی خوشحال شد تا آخر،جشن از کنار ساک تکان نخورد هر از گاهی بند آن را توی دستش محکم فشار میداد بعد از جشن ساک را بردم توی اتاق باز کردم لباس خاکی،بلوز شانه جزوه خودکار و چفیه. تک به تک می چسباندم به
سینه و میبوسیدم.
می نشستم با خدا حرف میزدم.
گفتم :من حرفهایم را با تو میزنم حالا تو باید با من حرف بزنی قرآن را باز میکردم آیات مربوط به زنان پیامبر میآمد میگفتم !خدایا من را با زنان پیغمبر مقایسه میکنی، یا میخواهی حرفهای آنها را به من
بزنی؟
⬅️ ادامه دارد ......
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠