خودش رو توی ماشین کشت. فرهاد
میگفت :«قربونت برم نه ؛من بابای
توام »به خرجش نمیرفت این قدر
به مجتبی
علاقه داشت که
نمیخواست آن حس جدایی را قبول
کند.
به من نگو بابا بابای من شهیده خنده ام گرفته بود از طرفی میگفتم خدایا چطور این داستان را جمع کنم برگشتم دیدم محمدحسین
هیچ عکس العملی نشان نمیدهد. آرام روی صندلی نشسته بود. بیرون را نگاه میکرد انگار هیچ صدایی را نمی شنید . زهرا با گریه برگشت به محمد حسین گفت: «تو میدونی بابای مجتبی شهید شده؟ بابای ما هم شهید شده» محمد حسین خیلی خونسرد گفت: «من خیلی وقته
میدونم!»
زهرا آرام و قرار نمیگرفت پدرش را میزد که من را برگردانید پیش بابام نگران شدم گفتم الان است که این بچه سنگ کوب کند .گفتم
زهراجان همه اینایی که گفتم داستان بود. اون آقا یکی از سربازای امام زمان (عج) بود که شهید شد» گفت: «مامان راست میگی؟!» کلی قسم و آیه خوردم که آرام شود گفتم میخواستم تو رو امتحان کنم ببینم چقدر بزرگ شدی! دیدی داداش
محمد چقدر آرومه؟» خانه که رسیدم
محمد حسین را کشیدم کنار. ازش پرسیدم تو از کجا فهمیدی؟» گفت: از شناسنامه مجتبی دیدم که
فامیلش طریقیه.»
در مسیر برگشت چند دفعه ناخودآگاه دستم رفت روی شمارهٔ
محمد حسین خاموش بود.
مدتی خطش استراحت میکنه از لحن فرهاد برنمی آمد که بخواهد شوخی کند تلاشش بیهوده نبود. حواسم را پرت کرد برخلاف همیشه اتوبانها و خیابانها کش نیامدند تا قیطریه زود رسیدیم. تمام این مدت با فرهاد سر قبض موبایل محمد حسین حرف زدیم هزینه
مکالمه اش کمتر از
دویست سیصدهزار تومان نمیشد
گوشی
را میگرفت جلویم.
پیامک اومده تا چهل و هشت ساعت
دیگه خطم یک طرفه میشه
شب نشده دوباره سروکله اش پیدا
می شد.
مشمول قربون دستت میشه ما رو از قطعی ارتباط نجات بدی؟ خدا
ارتباطتو قطع نکنه
.تو که همین صبحی سیصد تومن ما
رو تیغ زدی
.کاشف به عمل میآمد رگ حاتم طایی اش گل کرده است.
خدا رو خوش می اومد یه زنی بچه هاش سر گرسنه زمین بذارن؟ یکم روغن و مرغ و برنج گرفتم گذاشتم در خونه شون
من که این را گفتم فرهاد هم تعریف
کرد: «یهو اومد که بابا دو تومن برام کارت به کارت کن. گفتم برا چی
میخوای؟ گفت: رفتم کلانتری دیدم رئیسش داره با یکی تلفنی صحبت
می کنه فهمیدم طرف ازش پول
میخواد معلوم بود کارش لنگه
تلفنش که تموم شد گفتم خب
حاجی این قدر اصرار میکنه بهش
قرض میدادی گفت ندارم باور کن
دلم نیومد بنده خدایی دستش لای در باشه و ما کمکش نکنیم.
وقتی رسیدیم خانه یک راست رفتم توی اتاق بچه ها دوسه دست از لباسهایش را روی جالباسی آویزان
کرده بودم دلم لک زده بود برای بوی تن محمد حسین؛ بوی ورساچه، اروس مشکی، تروساردی اومو و زارا دیدم چشمهای زهرا کاسه خون
است و اشک آلود. امتحاناتش را بهانه کرد گفت: «امتحان زبان تخصصی دارم خنده و گریه اش قاتی شد. سرش را گذاشت روی زانو بینی اش را کشید بالا. شبهایی را به یادم آورد که با محمد حسین زبان کار میکرد محمد حسین از زبان متنفر بود تا شب امتحان لای کتابش را باز نمیکرد با زهرا یک سال تفاوت سنی داشتند. تا دبیرستان که
محمد حسین رفت انسانی و زهرا
رفت ریاضی، ما برای زهرا کتاب نمی خریدیم هر سال برچسب کتابهای نو و دست نخورده محمد حسین را میکندیم و اسم زهرا
را مینوشتیم رویش
اگر بگویم محمدحسین خیلی درس خوان بود دروغ گفتم ولی هوش سرشاری داشت نه رد میشد نه تجدید همه را یک ضرب قبول میشد. تاریخ و جغرافی و ادبیاتش که خیلی خوب بود؛ در حد هجده نوزده بیست از تاریخ بیست گرفته بود. با تعجب پرسیدم: «تو کی خوندی؟ میخندید حاج خانم ما رو دست کم گرفتی اما زبان در
مخش فرو نمی رفت شب امتحان وبال گردن زهرا میشد. زهرا قسمتهای راحت را اول بهش یاد
میداد که نمره بیاورد. همه را از
سرش باز میکرد بی حوصله
میگفت خب حالا! در همین حد
بنویسم بسه دیگه مدام بالا پایین
میکرد که اگر همین قدر بنویسم
ناپلئونی پاس می شود. زهرا میگفت حالا اومد و یکی رو یادت رفت؛ اون وقت «چطور؟»
درس را برایش تکرار میکرد محمد حسین سرش را بالا می انداخت میگفت: «خب، «بعدی زهرا با دلواپسی میپرسید: «حالا فهمیدی؟» محمدحسین با
اعتماد به نفس میگفت دستت درد نکنه وقتی از درس سؤال میپرسید محمد حسین از زیرش در می رفت یکی دو بار هم که معلم خصوصی گرفتیم سکه یک پولمان کرد. با هزار دنگ و فنگ وقت تدریس گرفتیم. یک دفعه دیدیم غیبش زده؛ محمد حسین کجاست؟ با بسیج رفته
کوه!
یک دفعه زهرا غش غش خندید
گفتم چته خب؟
یادته !مامان کلاس اول هر موقع مریض میشدم و نمیرفتم مدرسه
محمد حسین هم نمیرفت
برای اینکه زهرا را از فکر خیال
محمد حسین بیرون بیاورم گفتم پاشو یه چای بیار بخوریم.
راستی یه نفسی میگیریم و میریم سیدالکریم نمیای بریم؟» گفت درسام مونده نمیتونم بیام...
⬅️ ادامه دارد ....
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه می خوای بدونی کارت خالصانه هست یا نه،
یه راه حل داره...
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
26.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✂️༻ جمعه و خیاطی༺✂️
🌼خیاطی آسان و بدون الگو
🌸یه راه آسون برای تبدیل چادر چرخی به چادر ملی
(البته چادر ملی بدلیل آزاد نبودن برای کودکان مناسبتره تا بزرگسالان)
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
93_07_27_aali_219699.mp3
10.7M
🔖#منبرهای_کوتاه
#نزدیک_دیدن_ظهور
گفتگوی حجت الاسلام والمسلمین «مسعود عالی» در برنامه سمت خدا در تاریخ 93.07.27 : « یکی از وظایف بسیار مهم منتظران، نزدیک دیدن زمان ظهور است.
« انهم یرونه بعیدا و نراه قریبا». در روایات اهل بیت(علیهم السلام) به این نکته بسیار سفارش شده است.
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤩#جمعه_و_آشپزی🥘
😍 کنار خانواده در روز جمعه لذت ببرید 👌
•دونات مرغ🥨•
ادویه ها:
(زرد چوبه،فلفل سیاه،آویشن)
.
.
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
ششم ذیالقعده در تقویم ایران اسلامی سالروز گرامیداشت مقام حضرت سید امیر احمد(ع) ملقب به شاه چراغ و سیدالسادات فرزند بزرگوار امام موسی کاظم(ع) است.
کسی که با قدومش، شیراز را منور و ایران را همچون برادرش حضرت رضا(ع)، به بارگاه و مأمنی برای دوستداران خاندان اهلبیت(ع) تبدیل کرد .
او که هم نام پیامبر اکرم(ص) بود، در فضیلت و زهد جایگاه ویژهای در میان فرزندان امام موسی کاظم(ع) داشت.
احمد(ع) به کرم، جلال، شجاعت و عبادت شناخته میشد و شبها تا صبح به عبادت مشغول بود و از فضل و بخشش او همین بس که در عمر با برکت خود، هزار بنده را خرید و در راه خدا آزاد کرد.[1]
احمدبن موسی(ع)، شخصیتی باعظمت، پرهیزکار و کریمالنفس داشتند و به خاطر همین ویژگیها، مورد علاقه پدرشان امام کاظم(ع) بودند، به گونهای که ایشان مزرعه خود را که یسیره نام داشت، به او بخشیدند.[2]
زیارت برای امام زادگان
فضیلت زیارت امام زادگان
و حال روز بزرگداشت مقامی است که هر آینه، کرامت سلاله پاکان را به تصویر میکشد؛ و حرمش، مأمن و ملجأ درماندگانی است که او را واسطهی حاجات خود چون پدرش، موسی کاظم(ع) میدانند.
او که شاهچراغ لقب گرفت، تا بلندای نور وجودش نه فقط شیراز، که ایران را به معرفت و عبادت دعوت کند.
در کرامت او روایت شده است که احمد بن موسی(ع)، سه هزار بنده داشت و هزار بنده را آزاد کرد و هزار قرآن با دست مبارکش نوشت و احادیث بسیاری از پدر و اجدادش حکایت کرده است.[3]
ای شاهچراغ دلهای بیقرار!
با گوشه چشمی، آرام و قرار چشمهای بارانی ما باش... که تو فرزند باب الحوائجی و از تبار علی ابن موسی الرضا(ع)
✨بســــــم الّله الرّحمن الرّحــــــیم✨
❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز میکنیـم
🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَاَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَمُوسَـیاَلرِضَـا اَلمُرتَضـی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان
وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ
🌴اللّـــهُـمَّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪَ_اَلْفَــــــــــرَجْ
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
چَـشمهـٰای یڪ شـھید
حَتـۍازپشـتِ قآبِ شـیشِـھای؛
خیـرهخـیرهدنبـٰآلِتـوسـت
ڪھبـھ گنـآه آلـوده نشوی..(:
بـھچَـشمهآیـشآنقَسـم،
تورامۍبینـند..!🖐🏻
سلام ✋
#صبح_و_عاقبتمون_شه🌹دایی
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخِ یه تابوت گیر کرد به چادرم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔰 حاج حسین یکتا
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
✍️ #وصیت_شهید
🌸 این جمـلہ را بہ یـاد داشتہ باشید :
اگر در راه خـدا رنـج را تـحمل
نڪنید ،
مجبـور خواهیـد شـد در راه شیـطان ،
رنـج را تـحمل ڪـنید .
🌹 شهید #پورمرادی
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#كاشكى_امروز_او_بود....
🌷 تقصیر خودش بود. شهید شده که شهید شده. وقتی قراره با ریختن اولین قطره خونش، همه گناهانش پاک شود، خیلی بخیل و از خود راضی است اگر آن کتکهایی را که من بهش زدم حلال نکند. تازه، کتکی هم نبود. دو_سه تا پسگردنی، چهار_پنج تا لنگه پوتین، هفت_هشت_ده تا لگد هم توی جشن پتو. خیلی فیلم بود. دستِ به غیبت کردنش عالی بود. اوائل که همهاشمیگفت: «الغیبتُ عجب کِیفی داره» جدی نمیگرفتم. بعداً فهمیدم حضرت آقا اهل همه جور غیبتی هست. اهل که هیچ، استاده. جیم شدن از صبحگاه، رد شدن از لای سیم خاردار پادگان و رفتن به شهر…. از همه بدتر غیبت در جمع بود، پشت سر این و آن حرف زدن.
🌷جالبتر از همه این بود که خودش قانون گذاشت. آن هم مشروط. شرط كرد که اگر غیبت از نوع اول (فرار از صبحگاه…) را منظور نکنیم، از آن ساعت به بعد هر کس غیبت دیگران را کرد و پشت سرشان حرف زد، هر چند نفر كه در اتاق حضور داشتند، به او پس گردنی بزنند. خودش با همه چهار_پنج نفرمان دست داد و قول داد. هنوز دستش توی دستمان بود که گفت: رضا تنبلی رو به اوج خودش رسونده و یک ساعته رفته چایی بیاره.... خب خودش گفته بود بزنیم و زدیم. البته خداییاش را بخواهی، من بدجور زدم. خیلی دردش آمد، همان شد که وقتی توی جاده امالقصر_فاو در عمليات والفجر هشت دیدمش، باهاش روبوسی کردم و بابت کتکهایی کهزده بودم حلالیت طلبیدم.
🌷خندید و گفت: دمتون گرم… همون کتکهای شما باعث شد که حالا دیگه تنهایی از خودم هم میترسم پشت سر كسى حرف بزنم. میترسم ناخواسته دستم بخوره توی سرم. وقتی فهمیدم «حسن اردستانی» در عملیات کربلای پنج مفقودالاثر شده و ده سال بعد استخوانهایش بازگشت، هم خندیدم هم گریستم. کاشکیامروز او بود تا بزند توی سرم که این قدر پشت سر این و آن غیبت نکنم.
🌹خاطره اى به ياد شهيد حسن اردستانى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#معرفی_کتاب
📖 کتاب دوست های بد
💠معرفی کتاب:
از سری کتاب های محک
باهدف پیشگیری از روابط دختر و پسر 📖با عنوان دوستهای بد
در این کتاب با تحقیق و پژوهش، راههایی که دوستان و همسالان سبب گرایش به رابطه با جنس مخالف در نوجوانان میشوند استخراج و با بیان نوجوان ارائه شده است.
این موقعیتها عبارتند از:
🔶موقعیت تعریف کردن از روابط عاشقانه و ترغیب
🔶موقعیت اصرار دوستان برای تجربه رابطه با جنس مخالف
🔶موقعیت مسخره کردن و دست انداختن
در این کتاب با ترسیم موقعیتها تصمیم های نوجوان را به چالش می کشد.
🔹در ذیل هر موقعیت چهار تصمیم اشتباه یا صحیح در نظر گرفته شده است.
🔹از نوجوان خواسته میشود تا خودش را در این موقعیتها «محک» بزند و تصمیم بگیرد.
🔹سپس هر تصمیم ارزیابی شده است و در پایان خاطره و تجربهای بیان شده است که فردی در همین موقعیت این تصمیم را گرفته و چه سرنوشتی را متحمل شده است.
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖#منبرهای_کوتاه
#در_گرفتاری_ها_سه_چیز_را_یاد_کنید
🎥 حاج آقا ، مجتهدی تهرانی
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانه_داری
🎥#براتون_نوشیدنی_خنک_آوردیم
•نوشیدنی موهیتو به لیمو🍹•
هم از استرس کم میکنه هم جیگرت حال میاد🥰
توصیه می کنم حتما درست کنید👌
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ ۳۶
من و فرهاد رفتیم مثل هفته پیش ولی آن شب کجا باورم میشد وقتی برگردیم قرار است با چالش سفر محمد حسین روبه رو شویم یک هفته پر از ،استرس پر از بی خبری هیچ خبری نداشتیم نه ،زنگی نه پیامی فرهاد به یاد قدیمها سر ماشین را کج کرد سمت ساندویچ ناصر. زهرا و محمد حسین کوچک که بودند به عشق ساندویچ مغز می آمدند شاه
عبدالعظيم مغازه محقری بود ولی تمیز دو تا برادر شهید آنجا را
میگرداندند برخلاف
همیشه
همبرگر سفارش دادم فرهاد تعجب کرد. نگفتم دلم راضی نمیشود در نبود محمد حسین ساندویچ مغز
بخورم.
تا حرم حرف نزدم از فرهاد جدا شدم . با یاد محمد حسین نشستم داخل صحن جایی که صدای مناجات حاج منصور ارضی به گوشم برسد محمد حسین عاشق این صدا و نفس بود زیاد میرفت هیئت حاج منصور ماه رمضانها اکثر شبها پاتوقش مسجد ارگ بود. حتی اگر توی هیئت مراسم بود بعدش میرفت آنجا با ماشین
نمی آمد می گفت با بچه ها میروم. نمی دانم چرا باز آن شب در فراز و
لايمكن فرار من حکومتک ماندم. مثل نوجوانی ام که میرفتم مهدیه تهران. به زبان این فراز را تکرار میکردم ولی در خیالم محمد حسین وول میخورد. برایش قبل از رفتن شربت درست میکردم بخورد. خاکشیر و تخم شربتی کمی زعفران و شکر و آبلیمو هم بهش اضافه میکردم توی روز خیلی دوندگی میکرد این شربت عطشش را میشکست یک شب ریختم توی
شیشه که ببرد با دوستانش بخورند .گفت: ولشون کن این چیزها حالیشون نیست!» به اصرار ریختم توی شیشه نوشابه خانواده دادم دستش. زورم نرسید لیوان ببرد.
👇👇👇
سربه سرم گذاشت این سوسول بازیا چیه؟! همین جوری میکشیم بالا گفتم محمد! یعنی همه تون دهن میذارید سر شیشه؟!» خندید «آره بابا!» اصلاً این شکلی نبود. به سن بلوغ که رسید نگران بودم با این تمیزی اش چطور میخواهد با بچه های هم سن و سالش قاتی شود. سر سفره تا چنگال نمی گذاشتم بغل بشقابش
دست به غذا نمی برد. می گفت: مامان چنگالش میگفتم حالا
بخور تا بیارم دست به سینه منتظر می نشست وا مصیبتا اگر دسته
قاشقش چرب بود. پا میشد میرفت دستش را می شست و از داخل
جاقاشقی قاشق تمیز میآورد.
با
رفقایش چرخید تعدیل شد، کارش
به جایی رسید که زهرا را مسخره می کرد: «خیلی پاستوریزه ای اگه یک هفته بیایی تو جمع ما دیگه این
سوسول بازیا یادت میره!»
ولايمكن فرار من حکومتک ....
⬅️ ادامه دارد .....
🚩#حسینیه_مجازی
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠