eitaa logo
هیئت بانوان پیشکسوت زینبی «س» تاسیس ۱۴٠٠/۹/۴
87 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
218 فایل
ارتباط با مدیر کانال ya110s@
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 🌸 این جمـلہ را بہ یـاد داشتہ باشید : اگر در راه خـدا رنـج را تـحمل نڪنید ، مجبـور خواهیـد شـد در راه شیـطان ، رنـج را تـحمل ڪـنید . 🌹 شهید 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
.... 🌷 تقصیر خودش‌ بود. شهید شده‌ که‌ شهید شده‌. وقتی‌ قراره‌ با ریختن‌ اولین قطره‌ خونش‌، همه‌ گناهانش‌ پاک‌ شود، خیلی‌ بخیل‌ و از خود راضی‌ است‌ اگر آن‌ کتک‌هایی‌ را که‌ من‌ بهش‌ زدم‌ حلال‌ نکند. تازه‌، کتکی‌ هم‌ نبود. دو_سه‌ تا پس‌گردنی‌، چهار_پنج‌ تا لنگه‌ پوتین‌، هفت‌_هشت‌_ده‌ تا لگد هم‌ توی‌ جشن‌ پتو. خیلی‌ فیلم‌ بود. دست‌ِ به‌ غیبت‌ کردنش‌ عالی‌ بود. اوائل‌ که‌ همه‌اش‌می‌گفت‌: «الغیبت‌ُ عجب‌ کِیفی‌ داره‌» جدی‌ نمی‌گرفتم‌. بعداً فهمیدم‌ حضرت‌ آقا اهل‌ همه‌ جور غیبتی‌ هست‌. اهل‌ که‌ هیچ‌، استاده‌. جیم‌ شدن‌ از صبحگاه‌، رد شدن‌ از لای‌ سیم‌ خاردار پادگان‌ و رفتن‌ به‌ شهر…. از همه‌ بدتر غیبت‌ در جمع‌ بود، پشت‌ سر این‌ و آن‌ حرف‌ زدن‌. 🌷جالب‌تر از همه‌ این‌ بود که‌ خودش‌ قانون‌ گذاشت‌. آن‌ هم‌ مشروط‌. شرط‌ كرد که‌ اگر غیبت‌ از نوع‌ اول‌ (فرار از صبحگاه‌…) را منظور نکنیم‌، از آن‌ ساعت‌ به‌ بعد هر کس‌ غیبت‌ دیگران‌ را کرد و پشت‌ سرشان‌ حرف‌ زد، هر چند نفر كه ‌در اتاق‌ حضور داشتند، به‌ او پس‌ گردنی‌ بزنند. خودش‌ با همه چهار_پنج‌ نفرمان‌ دست‌ داد و قول‌ داد. هنوز دستش‌ توی‌ دستمان‌ بود که‌ گفت‌: رضا تنبلی‌ رو به‌ اوج‌ خودش‌ رسونده‌ و یک‌ ساعته‌ رفته‌ چایی‌ بیاره‌.... خب‌ خودش‌ گفته‌ بود بزنیم‌ و زدیم‌. البته‌ خدایی‌‌اش‌ را بخواهی‌، من‌ بدجور زدم‌. خیلی‌ دردش‌ آمد، همان‌ شد که‌ وقتی‌ توی‌ جاده ام‌‌القصر_فاو در عمليات‌ والفجر هشت‌ دیدمش‌، باهاش‌ روبوسی‌ کردم‌ و بابت‌ کتک‌هایی‌ که‌زده‌ بودم‌ حلالیت‌ طلبیدم‌. 🌷خندید و گفت‌: دمتون‌ گرم‌… همون‌ کتک‌های‌ شما باعث‌ شد که‌ حالا دیگه‌ تنهایی‌ از خودم‌ هم‌ می‌ترسم‌ پشت‌ سر كسى حرف‌ بزنم‌. می‌ترسم‌ ناخواسته‌ دستم ‌بخوره‌ توی‌ سرم‌. وقتی‌ فهمیدم‌ «حسن‌ اردستانی‌» در عملیات‌ کربلای‌ پنج‌ مفقودالاثر شده ‌و ده‌ سال‌ بعد استخوان‌هایش‌ بازگشت‌، هم‌ خندیدم‌ هم‌ گریستم‌. کاشکی‌امروز او بود تا بزند توی‌ سرم‌ که‌ این‌ قدر پشت‌ سر این‌ و آن‌ غیبت‌ نکنم‌. 🌹خاطره اى به ياد شهيد حسن اردستانى ❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج❤️ 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
📖 کتاب دوست های بد 💠معرفی کتاب: از سری کتاب های محک باهدف پیشگیری از روابط دختر و پسر 📖با عنوان دوست‌های بد در این کتاب با تحقیق و پژوهش، راه‌هایی که دوستان و هم‌سالان سبب گرایش به رابطه با جنس مخالف در نوجوانان می‌شوند استخراج و با بیان نوجوان ارائه شده است. این موقعیت‌ها عبارتند از: 🔶موقعیت تعریف کردن از روابط عاشقانه و ترغیب 🔶موقعیت اصرار دوستان برای تجربه رابطه با جنس مخالف 🔶موقعیت مسخره کردن و دست انداختن در این کتاب با ترسیم موقعیت‌ها تصمیم های نوجوان را به چالش می‏ کشد. 🔹در ذیل هر موقعیت چهار تصمیم اشتباه یا صحیح در نظر گرفته شده است. 🔹از نوجوان خواسته می‌شود تا خودش را در این موقعیت‌ها «محک» بزند و تصمیم بگیرد. 🔹سپس هر تصمیم ارزیابی شده است و در پایان خاطره و تجربه‌ای بیان شده است که فردی در همین موقعیت این تصمیم را گرفته و چه سرنوشتی را متحمل شده است. 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 •نوشیدنی موهیتو به لیمو🍹• هم از استرس کم میکنه هم جیگرت حال میاد🥰 توصیه می کنم حتما درست کنید👌 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
: محمد علی جعفری ۳۶ من و فرهاد رفتیم مثل هفته پیش ولی آن شب کجا باورم میشد وقتی برگردیم قرار است با چالش سفر محمد حسین روبه رو شویم یک هفته پر از ،استرس پر از بی خبری هیچ خبری نداشتیم نه ،زنگی نه پیامی فرهاد به یاد قدیمها سر ماشین را کج کرد سمت ساندویچ ناصر. زهرا و محمد حسین کوچک که بودند به عشق ساندویچ مغز می آمدند شاه عبدالعظيم مغازه محقری بود ولی تمیز دو تا برادر شهید آنجا را میگرداندند برخلاف همیشه همبرگر سفارش دادم فرهاد تعجب کرد. نگفتم دلم راضی نمیشود در نبود محمد حسین ساندویچ مغز بخورم. تا حرم حرف نزدم از فرهاد جدا شدم . با یاد محمد حسین نشستم داخل صحن جایی که صدای مناجات حاج منصور ارضی به گوشم برسد محمد حسین عاشق این صدا و نفس بود زیاد میرفت هیئت حاج منصور ماه رمضانها اکثر شبها پاتوقش مسجد ارگ بود. حتی اگر توی هیئت مراسم بود بعدش میرفت آنجا با ماشین نمی آمد می گفت با بچه ها میروم. نمی دانم چرا باز آن شب در فراز و لايمكن فرار من حکومتک ماندم. مثل نوجوانی ام که میرفتم مهدیه تهران. به زبان این فراز را تکرار میکردم ولی در خیالم محمد حسین وول میخورد. برایش قبل از رفتن شربت درست میکردم بخورد. خاکشیر و تخم شربتی کمی زعفران و شکر و آبلیمو هم بهش اضافه میکردم توی روز خیلی دوندگی میکرد این شربت عطشش را میشکست یک شب ریختم توی شیشه که ببرد با دوستانش بخورند .گفت: ولشون کن این چیزها حالیشون نیست!» به اصرار ریختم توی شیشه نوشابه خانواده دادم دستش. زورم نرسید لیوان ببرد. 👇👇👇
سربه سرم گذاشت این سوسول بازیا چیه؟! همین جوری میکشیم بالا گفتم محمد! یعنی همه تون دهن میذارید سر شیشه؟!» خندید «آره بابا!» اصلاً این شکلی نبود. به سن بلوغ که رسید نگران بودم با این تمیزی اش چطور میخواهد با بچه های هم سن و سالش قاتی شود. سر سفره تا چنگال نمی گذاشتم بغل بشقابش دست به غذا نمی برد. می گفت: مامان چنگالش میگفتم حالا بخور تا بیارم دست به سینه منتظر می نشست وا مصیبتا اگر دسته قاشقش چرب بود. پا میشد میرفت دستش را می شست و از داخل جاقاشقی قاشق تمیز میآورد. با رفقایش چرخید تعدیل شد، کارش به جایی رسید که زهرا را مسخره می کرد: «خیلی پاستوریزه ای اگه یک هفته بیایی تو جمع ما دیگه این سوسول بازیا یادت میره!» ولايمكن فرار من حکومتک .... ⬅️ ادامه دارد ..... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5944931050646930366.mp3
9.7M
🎵📚 جلسات محبت درمانی 2 این مجموعه به محبت خدا به بنده ها و محبت انسان ها با تکیه بر آیات و روایات پرداخته است. فوق العاده زیباست از دست ندید👌.. 🎵استادشجاعی 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹شهید حسن اصغری چرا عکس های ما رو برداشتید؟ شهید بزرگوار هشت سال دفاع مقدس، شهید والا مقام بسیجی دلاور حسن اصغری که بعد از عید فطر امسال سه شب متوالی به خواب مدیر مدرسه دخترانه فرقانی ۱ ناحیه یک .استان قم سرکار خانم محبی پور آمد و از اینکه تصاویر شهدا را از محیط مدرسه جمع آوری کرده بودند دلخور بود. 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَة السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِین السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّه السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر يَا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ 🔸السلام علیک یافاطمه المعصومه🔸 ◀️هر روز صبح با سلام به حضرت فاطمه معصومه سلام‌الله علیها روز خود را آغاز میکنیم 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تاقیامت‌سرِسربندتوبی‌بی‌جان‌دعواست معنی‌این‌سخنم‌را می‌فهمند!! :) سلام ✋ شه‍🌹دایی 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
✳️ همان چای بسش بود! 🔻 قرار بود مقام معظم رهبری برای بازدید و دیدار تشریف بیاورند. پدر، چهار پنج روزی درگیر تدارکات دیدار بود. صبح می‌رفت و شب می‌آمد. من هم با بسیجی‌ها رفته بودم برای کمک. ظهر که شد، رفتم همان قسمتی که پدر مشغول بود. برایم چای آوردند. می‌خواستم بروم که دفتردار پدر گفت: دارند ناهار می‌آورند، کجا می‌روی؟ پدر صدایش را شنید. گفت: بگذار برود. ناهار برای کارکنان است. فرج‌الله بسیجی است و همان چای بسش بود! شهید 📚 از کتاب نورعلی | نیم‌نگاهی به زندگی و اوج بندگی سردار 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
: محمد علی جعفری ۳۷ صبح جمعه فرهاد آمد که محمدحسین توی تلگرام پیام داده. انگار خدا دنیا را به من داد گوشی را از دست فرهاد چنگ زدم کلاه بافتنی سبزش را کشیده بود تا روی ابرو صفحه گوشی را می بوسیدم و قربان صدقه اش میرفتم نوشته بود ما رسیدیم و سالم هستیم نفس راحتی کشیدم. عکس و خبر سلامتی اش خیلی آرامم کرد. این آرامش طولی نکشید دوسه روز بعد به پدرش پیام داد: «حسین مجروح شده؛ ما میخوایم «برگردیم » زدم روی پایم اتاق دور سرم چرخید گفتم حتماً بلایی سرش آمده نمی خواهدراستش را به ما بگوید به فرهاد گفتم «یعنی چی شده؟» بابایش گفت: نمیدونم باید دندون به جگر بذاری تا خبر تازه ای برسه گفتم :«پاشو ببین کسی اطلاعی داره؟ نمیتونی آشنایی پیدا کنی که از محمدحسین خبر داشته باشه؟! دستمان به جایی بند نبود باید منتظر میشدیم تا دوباره خودش خبر بده. یکی دو روز جان به لب شدیم تا اینکه زنگ زد گفت: «با پرواز نظامی اومدیم فرودگاه اهواز.»
مدام به فرهاد میگفتم زنگ بزن من با محمدحسین حرف بزنم دوست داشتم فقط قربان صدقه اش بروم. عمه و خاله هایش آمدند خانه مان برای استقبالش همه از محمد حسین توقع رفتار سابق را داشتند به دختر خاله ها و دختر عمه هایش می گفت «به به نوکرهای مامان خیلی خوش اومدید.» بعد به من می گفت:« حاج خانم شما میری روی مبل دست به سینه می شینی همه اینا اومدن در خدمت شما باشن» دست به کمر میزد دور هال مثل رؤسا قدم میزد و میگفت حاج خانم از کجا باید شروع کنن پرده ها رو باز کنن؟ دخترها می خندیدند برو بابا !! محمد حسین میگفت: «چی؟ حرف گوش نمی کنید؟! میرفت از اتاقش گاز اشک آور و دستبند می آورد با شوکر میترساندشان و جیغشان را در می آورد . همین که میخواست برود، همه سوت و هورا می کشیدند آخ جون برو از شرت راحت شیم! در را باز میکرد ولی دوباره برمی گشت می گفت: «سوت و کف زدید؟ من اصلاً کاری ندارم میخوام همین جا بشینم بچه ها دست به دامنم میشدند «عمه خاله اینو بیرونش کن. لاغر که بود بعد از دو هفته شده بود پوست و استخوان با همه بی دل و دماغ تا کرد. از سرمای استخوان سوزسوریه میگفت که دوسه تا دستکش روی هم می پوشیدند بازم نمیتونستیم اسلحه دست بگیریم. لبخند تلخی زد: «مامان راستی داشتیم برمیگشتیم همهٔ خوراکیهایی که به من دادی گذاشتم برای بچه ها. «امنیت» از زبانش نمی افتاد. داشتی میرفتی یک دفعه در باز می شد و یه لوله تفنگ می اومد بیرون یک خشاب خالی میکرد طرفت بغل دستیت بی هوا می افتاد روی زمین نمی فهمیدی از کجا تیر خورد دلش کباب بود برای زنان و کودکان آواره سوری . وای مامان من یکی طاقت ندارم مثلاً صبح خواهرم بره بیرون بعد منتظر باشی ببینی تا شب برمیگرده یا نه!! دعا به جان آقای خامنه ای میکرد اگه آقا نبود، مملکت ما از سوریه بدتر میشد با حسرت می گفت «حیف که با حسین قرار گذاشته بودیم با هم میریم و با هم برمی گردیم تازه فهمیدم که شهادت الکی نیست مگه به هرکی میدن؟ باید خیلی خاص باشی که روزیت بشه لحظه شهادت شهیدی را دیده بود. دست میکشید به ریشش و می گفت : «خوش به حالش، چقدر کیف میده آدم با ریش خونی با اربابش روبه رو بشه!» ⬅️ ادامه دارد .... 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠