eitaa logo
هیئت بانوان پیشکسوت زینبی «س» تاسیس ۱۴٠٠/۹/۴
87 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
215 فایل
ارتباط با مدیر کانال ya110s@
مشاهده در ایتا
دانلود
: محمد علی جعفری شبهایی که دسته تظاهرات از کوچه ما سرریز میشد به خیابان اصلی با موهای کوتاه و بلوزشلوار میرفتم دنبالشان .بهترین پناهگاه لای لباسهای روی بند رخت بود.با اینکه خواهرم زهرا رفته بود خانه بخت هیچ وقت بند رخت از لباس شش تا بچه قدونیم قد خالی نمی شد.با نزدیک شدن صدا در را باز میکردم میپریدم داخل .کوچه جمعیت کش میآمد تا حوالی امامزاده اهل علی . من فقط مردم را تماشا می.کردم در عالم بچگی وسط جمعیت دنبال عکس آقاخمینی چشم می دواندم هر شب میدیدم یکی برای لحظه ای مقوایی را سر دست میگیرد که روی آن عکس آقا خمینی چسبانده است. نمی فهمیدم این عکس چه مشکلی دارد که نگه داریش جرم است، سر در نمی آوردم چرا هرکس آن را داشته باشد بهش میگویند خرابکار .ساعت ده شب برمیگشتم خانه یک راست میرفتم سراغ دفترم تا شعارها را یادداشت کنم . ریتم و آهنگشان برایم جالب بود . به خودم میگفتم در آینده شاعر میشوم و از آنها کمک میگیرم روزها روی موزایک های ترک خورده وسط حیاط محکم قدم برمیداشتم و با مشت های گره کرده شعارهای شب قبل را بلند بلند تکرار میکردم. «شاه ،کمرشکسته تو توالت نشسته داد میزنه ،بختیار یه آفتابه آب بیار .حتی از زیر ماشین لباسشویی گوشهٔ حیاط عکس آقاخمینی را بیرون میکشیدم و سر دست میگرفتم. برادر بزرگم ناصر که در چاپخانه کارمیکرد آن را آورده بود هیچ وقت هم نگفت آن را از کجا و چگونه به دست آورده. انقلابی نبود ولی مدام از روی عکس صورت آقاخمینی را می بوسید. 👇👇👇
دختر و حجاب _2.mp3
5.11M
🧕چگونه دخترم را به حجاب علاقمند کنم ؟ 🔸رکن دوم حجاب : خودنمایی نکردن 🔸گفتگو در مورد حجاب به جا سخنرانی 🔸مرتبه بندی حجاب 🎙 حسین افشاری 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
گذری بر واقعه سقوط هواپیمای مسافربری ایران در آبهای خلیج فارس توسط ناو آمریکایی و تمامی مسافرین هواپیما در دوازدهم تيرماه 1367 شمسي برابر با سوم ژوئيه 1988 ميلادي، هواپيماي مسافري ايرباس ايران که از بندرعباس عازم دُبي بود، بر فراز آب هاي خليج فارس و در نزديکي جزيره "هنگام" مورد هجوم يگان هاي دريايي متجاوز آمريکايي مستقر در آب هاي خليج فارس قرار گرفت و سقوط کرد. اين هواپيما در زمانی که ایران در نبرد با متجاوزین بعثی که مورد حمایت شرق و غرب قرار داشت با موشک ناو جنگي وينسنس مورد حمله عمدي نيروهاي تجاوزگر و جنايت پيشه شيطان بزرگ قرار گرفت حامل 298 مسافر و خدمه بود که تمامي آنها اعم از مرد و زن و کودک و نوجوان و کهنسال با وقوع اين جنايت فجيع به رسيدند. در ميان سرنشينان هواپيما، 66 کودک زير 13 سال ، 53 زن بوده اند . ساقط کردن هواپيماي مسافربري جمهوری اسلامی ايران از سوي جنايتکاران آمريکايي، در حقيقت يکي ديگر از مراحل رويارويي استکبار جهاني با ملت بزرگ ایران براي تقويت متجاوزان عراقي در جبهه هاي جنگ بود . 🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 پس از سقوط اين هواپيما، مقامات آمريکايي براي توجيه اين جنايت نابخشودني، دلايل ضد و نقيضي عنوان کردند و کوشيدند اين اقدام خصمانه را يک اشتباه قلمداد کنند. اما با توجه به مجهز بودن کشتي جنگي وينسنس به پيشرفته ترين سيستم هاي راداري و رايانه اي و همچنين مشخص بودن نوع هواپيماي در حال پرواز، مسلم شد که احتمال اشتباه وجود نداشته و اين اقدام، کاملاً خصمانه بوده است. با اين حال مقام هاي آمريکايي پس از چندي، در توهيني آشکار به ملت ايران، مدال شجاعت بر گردن ناخداي اين ناو انداختند و بدين سان حمايت رسمي خود را از اين جنايت اعلام نمودند. به هر تقدير، اين جنايت نيز در کنار جنايات بي شمار دولت آمريکا، در پرونده سياه استکبار جهاني ثبت شد و لکه ننگ ديگري بر تارک آن جنايت پيشگان نقش بست . با ذکر 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
-2114052351_-1816986233.mp3
9.45M
🎙 از کتاب 📚 🔊 «قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🕒 مدت: ۱۹ دقیقه ۴۰ ثانیه 💾 حجم: ۷ مگابایت اولین مستند داستانی گام دوم انقلاب میکس و مسترینگ: حسین سنچولی به قلم: روح الله ولی ابرقوئی ناشر: انتشارات شهید کاظمی 1⃣ قسمت دوم 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
به مامان که گفتم فاطمه و محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم،بانگرانی پرسید:《تنها؟!》 _چرا فکر میکنی تنها؟ +پس باکی؟ _آقا مصطفی! پلک چپش پرید:《بسم الله الرحمن الرحیم.》چشم هایش پر از اشک شد.زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد.لابد خیال کرد مخم تاب برداشته.در را که خواستم ببندم،گفت:《حداقل با آژانس برو،خیالم راحت تره!》 اما من پیاده آمدم.به خصوص که هوا بارانی بود و تو همراهم. صدایت زدم و تو آمدی،شانه به شانه ام.حالا هم نشسته ام اینجا روی این سنگ سفید مقابل عکست. آن وقت ها هیچ موقع تنهایم نمیگذاشتی. آن وقت هایی که بودی و می توانستی کنارم باشی اگر می گفتم مرا برسان،از اینجا تا آن سر دنیا هم که بود می آمدی،مگر اوقاتی که به قول خودت احساس میکردی تکلیف شرعی به گردنت هست و غیب میشدی. حالا هم میخواهم مرا برسانی.مخصوصا که این رسیدن با خیلی از رسیدن ها فرق دارد.این بار میخواهم برسم به آن بالا،به آن بالابالاها تا بفهمم چه خبر است.هرچند 《آن را که خبر شد خبری باز نیامد》. هوا نمور است،اما این گل آفتاب با سماجت میان دوخط ابرویت جا خوش کرده.میگفتی:《تو بچه شمالِ بارون دیده کجا سمیه خانم و من بچه جنوب آفتاب دیده کجا؟قلیه ماهی و خورشت بامیه وماهی هَشوُ و فلافل کجا،میرزا قاسمی و فسنجون ترش و کاله کباب و ماهی شکم پر کجا؟ولی قدرت خداروببین!تو با چه لذتی قلیه ماهی و ماهی هشو میخوری و من میرزا قاسمی و فسنجون ترش!این نشونه این نیست که روح ما به قواره جسم همدیگه س؟ ادامه دارد .... ‌ 🚩 👇👇 〰💠〰🌸〰💠 @Heiat1400_p_zeinaby 〰💠〰🌸〰💠
| این برخورد اول سرآغاز آشنایی ما شد. بعد از آن بارها از هادی ذوالفقاری برای برگزاری یادواره شهدا و به خصوص یادواره شهید ابراهیم هادی کمک گرفتیم. او بهتر از آن چیزی بود که فکر می کردیم؛ جوانی فعال، کاری، پرتلاش اما بدون ادعا. هادی بسیار شوخ طبع و خنده رو و در عین حال زرنگ و قوی بود. ایده های خوبی در کارهای فرهنگی داشت. با این حال همیشه کارهایش را در گمنامی انجام میداد. دوست نداشت اسم او مطرح شود. مدتی با چاپخانه های اطراف میدان بهارستان همکاری می کرد. پوسترها و برچسب های شهدا را چاپ می کرد. زیر بیشتر این پوسترها به توصیه او نوشته بودند: جبهه فرهنگی، علیه تهاجم فرهنگی- گمنام. رفاقت ما با هادی ادامه داشت. تا اینکه یک روز تماس گرفت. پشت تلفن فریاد می زد و گریه می کرد. بعد هم خبر عروج ملکوتی سید علی مصطفوی را به من داد. سال بعد همه دوستان را جمع کرد و تلاش نمود تا کتاب خاطرات سید على مصطفوی چاپ شود. او همه کارها را انجام میداد اما می گفت: راضی نیستم اسمی از من به میان آید. کتاب همسفرشهدا منتشر شد. بعد از سید علی، هادی بسیار غمگین بود. نزدیک ترین دوست خود را در مسجد از دست داده بود. هادی بعد از پایان خدمت چندین کار مختلف را تجربه کرد و بعد از آن، راهی حوزه علمیه شد. تابستان سال ۱۳۹۱ در نجف، گوشه حرم حضرت علی (ع) او را دیدم. یک دشداشه عربی پوشیده بود و همراه چند طلبه دیگر مشغول مباحثه بود. جلو رفتم و گفتم: هادی خودتی؟! بلند شد و به سمت من آمد و همدیگر را در آغوش گرفتیم. با تعجب گفتم: اینجا چی کار می کنی؟ بدون مکث و با همان لبخند همیشگی گفت: