#اسمـتوـمصطفاست
#قسمت_چهل_و_چهار
پدرت یک ماشین ون اجاره کرده بود.راننده هر جا که میخواستیم مارا میبرد:طرقبه ،شاندیز،خواجه ربیع،خواجه مراد،آرامگاه فردوسی و از همه مهم تر حرم.
روزی که همگی رفتیم بازار،پرسیدی:((چی برات بخرم؟))
_کیف و کفش
چون سایز پایم ۳۶ بود،کفش سخت گیر می آمد.کلی گشتیم.
پدرت گفت:((مغازه ای نمونده که نگشته باشیم!))
گفتی:((خب سیندرلا رو گرفتیم دیگه!))
حلقه ام کمی گشاد شده بود.مرا بردی طبقه دوم بازار رضا جایی که حکاکی میکردند.حلقه را دادی که برایم تنگ کنند.بعد رفتیم ساندویچ فروشی .آکواریوم بزرگی کنار دیوار بود با یک عالمه ماهی های رنگارنگ .محوشان شده بودم و محو صندوقچه جواهراتی که ته آب بود و درش آرام باز و بسته میشد وفرشته ای که به بال های بلورینش تکیه کرده بود.
گفتم:((وای چه قشنگه!))
گفتی:((وقتی عروسی کردیم و رفتیم سر خونه و زندگیمون،یکی برات میخرم.))
به قولت وفا کردی و دوروز پیش از آنکه برای آخرین بار بروی سوریه،برایم یک آکواریوم بزرگ خریدی پر از ماهی. ماهی هایی که مدام میگفتند آب و نمیدانستم بی تو چگونه به آن ها رسیدگی کنم و هنوز هم...
⬅️#ادامـه_دارد....
🚩#هیئت_بانوان_پیشکسوت_زینبی_س
👇👇
〰💠〰🌸〰💠
@Heiat1400_p_zeinaby
〰💠〰🌸〰💠