هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_بیست_و_هفت چرابرای حاج مهدوی مهم بود که نظر منو دربا
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشت
حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک خطاب به کامران گفت:فی امان الله..
کامران خطاب به او با طعنه گفت:حاجی تا حالا تو خیابون چرخ میزدید حالا چند دیقه هم بخاطر من دندون روجیگر بزار..
حاج مهدوی در حالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت: بنده دلیل داشتم
کامران گفت:خوب منم دلیل دارم..خیلی چیزها هست که باید همین امشب برای من و این خانوم روشن شه..هرچند من امشب جواب خیلی از سوالامو گرفتم! جز یکیش!
او پیدا بود سر دعوا داره..
بخاطر من حاج مهدوی مورد اتهام قرار گرفته بود.
خدایا خودت امشب بهم رحم کن.باز تا اومد حالم خوب شه یک مصیبت دیگه از راه رسید..
کامران درعقب رو باز کرد و در کمال ناباوری کنار من نشست.
خودم رو به در چسبوندم..
حاج مهدوی با لحنی جدی گفت:بنظرم الان زمان مناسبی برای صحبت نباشه.پیاده شید لطفا..
کامران با قاطعیت جواب داد: حرفم و میزنم بعد میرم.اشکالی نداره که؟؟
حاج مهدوی حتی صورتش رو برنگردوند سمتش.
سرش رو تکون داد و قصد کرد از ماشین پیاده شه که کامران گفت:حاجی کجا؟؟ تشریف داشته باش!
حاج مهدوی نیم خیز و دست به دستگیره، گفت:مگه نمیخوای با ایشون سنگاتو وا بکنی؟پس حضور من لازم نیست.
کامران گفت:اتفاقا در این مورد حضور شما لازمه!
حاج مهدوی دوباره سر جاش نشست.
_ان شالله خیره. .
من تسبیحم رو فشار دادم و از پست شیشه بیرون رو نگاه کردم.
هوا ابری بود..!!
با خودم گفتم:میشه بارون بباره؟!! چقدر دلم بارون میخواد!
کامران با صدای آرومتری گفت: من دیگه دنبالت نیستم نگران نباش.از همون روزی که آب پاکی رو ریختی رو دستم قیدت رو زدم.حق با توست ما به درد هم نمیخوریم.تو دنیات با من خیلی فرق میکنه.من حالم از این مذهبی که امثال این آقایون و مادر وپدر خودم برام ساختن به هم میخوره! مذهبی که بهت اجازه بده دیگرونو قضاوت کنی.همه رو بد بدونی خودتو خوب.خود خدا گفته همه پیش چشم من برابرن ولی این مذهبیا خودشونو تافته ی جدا بافته میدونن..
حاج مهدوی حرفش و قطع کرد و با آرامش گفت:فرمودید مذهبیها؟؟!!! یعنی همه ی مذهبی ها اینگونه اند؟
کامران آب دهانش رو قورت داد!
_حداقل دورو برمن که اینطوری بوده!نمونه ش مادرم! از بچگیم منبری بود.هر روز و هرساعت این مجلس واون مجلس میرفت! همه زندگیش خلاصه شده بود تو منبر ومجلس! جالبم اینجاست بیشتر سخنرانیهاش درباب خانواده بود ولی ثبت نام کلاس اول من با خاله ام بود! او اصلن نمیدونست تولدم چه وقتیه!!!غداهامون یا حاضری بود یا شب مونده!! بابامم که قربونش برم از بچگی واسه دورکعت نماز صبح،ما رو به زور فحش بیدارمون میکرد! بخاطر اینکه یه روز مسجد نمی رفتیم ونمیتونست پزمونو به هم محلیها بده جلو هرکس وناکسی کوچیکمون میکرد ..
هرکی هم که دورو برمون بود عین خودشون بود..تو مهمونیها بساط غیبت داغ..تو رفتاراتشون با دیگرون فقط دروغ و ریا..
ای بابا...
بی خیالش..بخوام ادامه بدم حاج آقا میگن غیبت نکن برادر!!!
حاج مهدوی سمت او چرخید و با لبخندی دوست داشتنی نگاهش کرد.
_خوب غیبت نکن برادر!!!
لبخند کمرنگی به لب کامران نشست. حاج مهدوی ابروشو انداخت بالا!!
_پس دلت پره از ما مذهبی ها؟؟بله؟ ؟
کامران جوابی نداد.
حاج مهدوی ادامه داد: پسر خوب از شما بعیده با این سن وسال همه رو با یک چوب برونی! نباید حساب جهالت من در ادای صحیح دین رو پای همه ی مسلمونا بنویسی..چرا نابلدی من مسلمونو تعمیمش میدی به کل مسلمونها؟؟
کامران دستش رو روی لبش گذاشت و بیرون رو نگاه کرد.
آهسته گفت:دست خودم نیست.نمیتونم دلمو صاف کنم با این قشر..من راه خودم و میرم..وقتی میبینم هیچ فرقی بین منو اونی که نمازوروزه ش قضا نمیشه وجود نداره چرا باید پایبند این چیزا باشم؟! من خدا رو قبول دارم..عاشق امام حسینم..جونمم براش میدم ولی با یه سری چیزا کنار نمیام..
شاید اگر در برحه ای دیگه بودم حرفهای کامران قانعم میکرد.دلم لرزید..کامران برای خودش دلایلی داشت که من اگرچه میدونستم اون دلایل اشتباهه ولی جوابی نداشتم.
چشم دوختم به دهان حاج مهدوی تا ببینم چه جوابی برای این حرف ظاهرا منطقی داره..
حاج مهدوی نگاهی عاقل اندر سفیه به او کرد وپرسید: شما عاشق امام حسینی؟!
کامران گفت:بله..گفتم که..
_خدا رو هم فرمودی قبول داری؟!
_بله قبول دارم.
_پس اگه قبولش داری باید حرفها و دستورات و توصیه هاشم قبول داشته باشی درسته؟
کامران مقصود حاج مهدوی رو فهمید.
گفت:حاجی خواهشا حرفهای تکراری نزن..من گوشم از این حرفها پره..آی خدا گفته نماز بخون خدا گفته روزه بگیر..خدا گفته مشروب نخور..اگه حرف خدا رو گوش ندی مسلمون نیستی. .من حرفم این نبود...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🏴
[ #ازخالـق_بہمخـلوق📨 ]
.
.
امروزروزِوفاتاسطورهصبرهاست :)
روزِوفاتوایازدلِزینبهاست🙃
#وفات_حضرت_زینب(س)🥀
.
.
•|🖤|•نامهایازعـاشقبهمعـشوق↯
💌 | @heiyat_majazi
🦋🏴
•°🥀🏴’’
[• #حرفای_درگوشی •]
.
.
زیاࢪت نامھ حضࢪت زینب ڪبرے •|سلام الله علیها|•
#وفاتبیبیزینبسلامالله
#وفات_حضرت_زینب
#ام_المصائب
.
.
↯.🖤.↯یک جرعه حالِ خوب...⇩
『 @Heiyat_majazi』
•°🥀🏴’
『🌈💜』
{• #انرجے😃 •}
•
°
اینکه بتونید ایدهاے را با #موفقیت به #واقعیت تبدیل کنید،
دوی ماراتن است نه دو سرعت
😌
#سرعت تان را باید طوری تنظیم کنین که روے کارے که در دست دارین متمرکز بشین
😉
#ذهن تون را بیاندازه درگیر نکنین؛
به خودتان فضای #تنفس بدین و
سعی کنین #خلاقیت تون را تقویت کنین
😘
🌙 #ماه_رجب
°
•
بهوقتِانرژیجات😍👇
•• @heiyat_majazi ••
『🌈💜』
🌱⃢♥️
#منبر_مجازے ✍
•
.
•
🌼•°امام صادق(علیه السلام ) :
🌿•°بر تو باد بخشندگے و خوش
خويے؛زيرا همان گونه كه گوهرِ درشتِ وسط گردنبند مايه زيبايے آن است،
اين دو خصلت نيز مايه زينت مرد
هستند.
📚•°ميزان الحكمه،جلد۵،صفحه۱۳۹
•
.
•
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
@Heiyat_majazi
🌱⃢♥️
⟮•°🥀🖤°•⟯
.
.
|• #خادمانه✍ •|
امام صادق(ع): 😇
خداوند درهای آسمان را برای آن باز
میکند، فرشتگان بهاجابت آن بشارت
میدهند و پاداشی کمتر از بهشت ندارد.
#اعمالامداوودبهاینشرحاست😊👇
1⃣ابتدا باید ایام البیض یعنی سه
روزهای سیزدهم و چهاردهم و
پانزدهم ماه رجب را روزه گرفت؛
2⃣سپس در روز پانزدهم هنگام ظهر غسل کرد و نماز ظهر و عصر را
بهجا آورد، همراه با رکوع و سجود
نیکو و در مکان خلوتی که چیز انسان
را مشغول نکند و کسی با او سخن نگوید.
3⃣پس از پایان نماز، رو به قبله این سورهها را قرائت کرد:
🌱صد بار سوره حمد
🌱صد بار سوره اخلاص
🌱ده بار آیة الکرسی
4⃣یک بار هریک از سورههای انعام،
بنیإسرائیل،کهف، لقمان، یس،صافات،
سجده، شوری ، دخان، فتح، واقعه،
ملک، قلم، انشقاق و سورههای بعد از
آن تا آخر قرآن؛
5⃣و در آخر دعای استفتاح یا همان
دعای ام داوود خوانده میشود.
#التماس_دعای_فرج🦋
•.↠🖤『 @heiyat_majazi 』჻
⟮•°🥀🖤°•⟯
دریای_تشنه_محمد_حسین_پویانفر_محرم1442.mp3
8.36M
°🌻|••
⟮ #نوحه_خونے 🎙⟯
دریای تشنه 🌊😭😭
#کربلایی_محمد_حسین_پویانفر
#سلام_علی_قلب_زینب_الصبور
#آجرک_الله_یا_بقیة_الله🏴
بیایدمتفاوتگوشکنیم🙃👇
[•🎧•] @Heiyat_Majazi
°🌻|••
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_بیست_و_هشت حاج مهدوی سوار ماشین شد و با لحنی خشک خطا
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_بیست_و_نه
حاج مهدوی پرسید:پس اگه خدا رو قبول داری باید حرفها و دستورات و توصیه هاشم قبول داشته باشی درسته؟
کامران مقصود حاج مهدوی رو فهمید.
گفت:حاجی خواهشا حرفهای تکراری نزن..من گوشم از این حرفها پره..آی خدا گفته نماز بخون خدا گفته روزه بگیر..خدا گفته مشروب نخور..اگه حرف خدا رو گوش ندی مسلمون نیستی.من حرفم این نبود.من میگم خدا گفته ما نماز بخونیم روزه بگیریم واسه اینکه بهش نزدیک بشیم دیگه درسته؟ پس چرا نمازخونهای ما اینقدر میلنگن؟؟! والله به پیغمبر من از اونا تو یه سری زمینه ها خداترس ترم...
حاج مهدوی آهی کشید: بله متاسفانه درسته!اما این اشکال از نماز و روزه نیست.اشکال از کیفیت نماز وروزه ی ماست..نمیتونی بگی چون من کارم درست تر از اوناییکه که در دور و برم نماز میخونن پس نمیخونم.نمیتونی بگی من خدا رو قبول دارم، عاشق امام حسینم ولی کار خودمو میکنم! مثال میزنم. دنیا رو مدرسه فرض کن خدا رو معلم.. اسلام رو کلاس درس، انبیا وامامان نخبه های کلاس و قرآن هم کتاب درس!
میتونی بگی من خدارو قبول دارم بعنوان معلم ولی درسشو نمیخونم چون چند نفررو تو کلاسش دیدم که نمره شون کم شده یا با تقلب درس جواب میدن؟ اگه پای این کلاسی باید به قواعد و قوانین این کلاس هم پایبند باشی وگرنه باید بری بیرون از کلاس!! تو که نمیخوای اخراج شی از این مدرسه درسته؟ پس باید به استادت درس پس بدی.!
نگو چون فلانی شاگرد این کلاسه و درسو خوب یاد نگرفته پس منم تکالیفمو انجام نمیدم.شما اگه در خودت میبینی که از اون شاگردای دیگه بهتری پس بسم الله ..تکالیفتو انجام بده.قانون کلاس ورعایت کن.غر نزن..بد قلقی نکن..و به اونایی که ضعیفترن تو یادگیری کمک کن..
امام حسین نماز میخوند، عمرسعد و یزید هم نماز میخوندند..نماز امام بهشون عزت داد چون از روی عشق و اخلاص خونده میشد نماز یزیدیها هم خوارشون کرد چون از روی ریا و اجبار بود..مثل حال و روز خیلی از ماها..
کامران نفس عمیقی کشید و پیشونیش رو روی صندلی راننده گذاشت..
آهسته گفت:حرفهاتو میفهمم حاجی ولی ...
بی خیال..شاید یه روزی حرفات به دلم نشست. .امشب دلم باهات نیست.
سرش روبالا آورد و به چشمان زلال وروشن حاج مهدوی نگاه کرد: خدا ما رو خیلی وقته از این مدرسه اخراج کرده.شما نفست از جای گرم بلند میشه!
حاج مهدوی خندید: من که فکر نمیکنم..چون اگه تو این کلاس نبودی حرص نمیخوردی!!
کامران پوزخند تلخی زد و نگاهش رو چرخوند سمت من.
من اینقدر محو مکالمه ی این دونفر بودم که خودم رو فراموش کردم. با نگاه کامران به خودم اومدم و نگاهم رو پایین انداختم.
سنگینی نگاه کامران رو حس میکردم.با صدای محزونی گفت:
_حاجی من تو زندگیم به هرچی خواستم رسیدم الی این آخریه.اگه دارم دست وپا میزنم بخاطر اینه که غرورم قبول نمیکنه شرایط یا آدما بهم نه بگن..من یه عمر با غرور دخترا بازی کردم حالا خدا یکی رو انداخت وسط زندگیم که کلا بازیم داد..
تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد..کامران داشت منو در نگاه حاج مهدوی تخریب میکرد.او میخواست اینطوری از من انتقام بگیره؟!!!
کامران ادامه داد:گله ای ندارم.چون اعتقاد دارم که هرکسی باید تاوان کارشو پس بده..
حاج مهدوی دوباره به حالت اولش نشست و دستهایش رو روی فرمون گذاشت.
با ناراحتی گفت: دنیا همیشه مطابق میلت پیش نمیره اخوی..باز خوشا به احوالت که همیشه مطابق میلت بوده و فقط همین یک بار باهات سر ناسازگاری داشته!
من ناخواسته گفتم:ومن همیشه دنیا باهام سرناسازگاری داشته..هیچ وقت به هیچ آرزویی نرسیدم. .همیشه دویدم و نرسیدم. .به آرزوهام نزدیک شدم ولی تا دستم و دراز کردم
ازم فرسخ ها فاصله گرفتن..بعضیها ذاتن ثروتمندند..به هرچی اراده کنند میرسند بعضیها هم مثل من هرچی میرن نمیرسن.. سهم آدمهایی مثل من فقط رنج و رنج ورنجه..
ولی من از خدا خواستم برای یکبارم شده به دلم رحم کنه..وامیدم به اینه که شاید یه روزسرانجام این رنجشها وتلخیها آرامش وشیرینی باشه...
آسمون جرقه ای زدو باران گرفت...
ضربان قلبم تندتر وتندتر شد..
لبخندی به پهنای صورت زدم..
شیشه رو پایین کشیدم و دستم رو از پنجره بیرون بردم و با شوقی کودکانه از حاج مهدوی پرسیدم:حاج آقا میشه این بارون و به فال نیک گرفت؟
حاج مهدوی به بیرون نگاه کرد و با صدای بغض آلودی گفت:ان شالله. .الحمدالله رب العالمین..
چشمم دور زد تا به کامران رسید.
او عضلات صورتش منقبض به نظر می رسید و با دستانی قلاب شده به نقطه ای خیره شده بود.
ناگهان از ماشین پیاده شد...
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_بیست_و_نه حاج مهدوی پرسید:پس اگه خدا رو قبول داری با
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_سی
کامران ناگهان از ماشین پیاده شد.سرش رو از شیشه داخل آورد و در زیر قطرات بارون نگاهم کرد.نمیدونم بارون روی پلکش نشسته بود یا؟!..
دوباره پشت سرهم آب دهانش رو قورت داد..
یادته بهت گفتم یه روز حسرت داشتنمو میخوری؟! الانم بهت میگم میخوری البته به یک شرط..اونم این که با کسی ازدواج کنی که دوسش نداشته باشی! من نمیتونم حال تویی که همیشه تو زندگی ناکام بودی رو بفهمم ولی میدونم رفتن ونرسیدن یعنی چی..میدونم چه حال بدی داره این حال لعنتی..این آخوندا میگن زیر بارون دعا مستجاب میشه..دلم میلرزه این دعا رو واست کنم ولی از خدا میخوام...
قامتش رو صاف کرد و دست در جیب به آسمون خیره شد..دانه های درشت بارون به سرو صورتش میخورد.کلماتش مانند مته به جانم افتاد..او چی میخواست بگه؟!!
از ماشین پیاده شدم تا حالات صورتش رو ببینم.دندانهام از شدت استرس وشاید سرما به هم میخورد.کامران صورتش رو سمتم چرخوند و با زیباترین و خاص ترین حالت دنیا عمیق ترین نگاه عالم رو به صورتم کرد..
ناگهان لبخندی عاشقانه به لبهاش نشست وجمله اش رو تموم کرد.
_از خدا میخوام از این به بعد فقط سهمت رسیدن و رسیدن باشه..
قلبم ایستاد..باران تمام اضطرابم رو شست.
نگاه کامران این قدر عمیق بود که تا ته وجودم رسوخ کرد.باز اشکم جاری شد..اینبار نمیدونم چرا؟حتی نمیدونم در اون لحظات احساس واقعیم چی بود؟!
سوار ماشین شدم و به مقابلم نگاه کردم.
او به پنجره ی حاج مهدوی زد..حاج مهدوی شیشه رو پایین کشید!
_ حاجی یه اعتراف کنم؟؟!!
حاج مهدوی نگاه معنی دار وزیبایی به صورت کامران کرد.
انگار در درون او چیزی دیده بود که من نمیدیدم.با لحنی زیبا به او گفت:
_زیر بارون چقدر شبیه بچه مدرسه ایها شدی!!
من معنی کنایه ی زیبای او رو گرفتم.
به گمونم کامران هم گرفت.چون نگاه خیسش خندید.
گفت:تو تنها آدم مذهبی ای بودی که تو دور وبرم دیدم و هرچه تلاش کردم نتونستم ازش متتفر باشم..
بعد با لبخندی شیطنت آمیز گفت: بهت میخوره مبصر این کلاس باشی! شاید بازهم همدیگه رو دیدیم.شایدم نه..ولی برام دعا کن..
حاج مهدوی خنده ی زیبایی کرد و رو به آسمون دستها رو بالا برد وگفت:
"اللهمّ أحْسِنْ عَاقِبَتَنَا فِي الأُمُورِ كُلِّهَا، وَأجِرْنَا مِنْ خِزْيِ الدُّنْيَا وَعَذَابِ الآخِرَةِ"
کامران از پنجره ی او نیم نگاهی به صورت اشک آلود من انداخت و نجوا کرد:جواب اون سوال آخریمم گرفتم.
دوباره قامت صاف کرد و دستش رو دراز کرد سمت حاج مهدوی.
حاج مهدوی با دو دستش دستان او را به گرمی فشرد.
_برو تا سرما نخوردی اخوی..
صدای کامران میلرزید..
گفت:نهایت تب میکنم دیگه. .من با تب خو گرفتم این مدت حاجی. .
وبا قدمهایی سنگین به سمت ماشینش رفت..
سرم رو برگردوندم و رفتنش رو با بغض تماشا کردم.مطمئن بودم این آخرین تصویریست که از او در ذهنم به یادگار خواهد موند!
صدای حاج مهدوی تصویر رو برهم زد.
_اگه فکر میکنید هنوز دو دلید در انتخاب اون جوون تعلل نکنید..
با تعجب برگشتم به سمت او که داشت به حرکت شیشه پاک کن نگاه میکرد.
او منتظر جوابم بود.
در دلم جواب دادم:
کامران فهمید که چرا نمیتونم بهش فکر کنم..او که مرد بود شیفته ی تو شد..به من بگو چطوری دل ببندم به کامرانها وقتی عطر مسیحایی تو مستم میکنه؟چطوری به اون فکر کنم وقتی با عشق تو خدارو پیدا کردم؟ تو اون قدر آرومی که شور درونم رو میخوابونی..کامران مثل خودم پراز غوغاست. .من با او باز هم نمیرسم..
او سرش رو کمی متمایل به سمتم کرد.
جواب دادم: من با خدا معامله کردم.هرجا خدا منو بکشونه همون سمت میرم..ولی ازش خواستم اونجا هرجایی هست منو از آغوشش بیرون نندازه..حرفهای امشب کامران یک لحظه خوف به دلم انداخت..اگر جواب های شما نبود من باز پام میلغزید.اعتقادم سست میشد. .کامران زنی رو میخواد که با معرفت و ایمان قوی به سوالاش جواب بده..نه من که خودم تازه دارم خدا رو پیدا میکنم..
عجب حزنی صداش داشت.
گفت: ان شالله روز به روز به معرفتتون افزوده میشه.خدا عاقبت همه مونو بخیر کنه.
کمربندش رو بست و راه افتاد.
پرسیدم:حاج آقا اون دعایی که برای کامران کردید...معنیش چی بود؟؟
او آهی کشید و گفت: یعنی خدایا عاقبت ما را در تمام کارها نیکو بگردان و شر دنیا و عذاب آخرت را از ما دور بگردان.
به معنی دعا دقت کردم.با خودم گفتم عجب دعای بی نقص و زیبایی..وچقدر مناسب حال کامران ومن بود.از ته دل به معنی دعا گفتم: آمین!!
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
🦋..↷
#بہ_وقت_بندگے
به قولِ #شہیدمحمدرضاتورجےزاده:
هروقت میخوایم مناجات کنیم
حال نداریم ؛
اما برایِ چیزهاے دیگه حال هست..!
مخاطبهایِخاصِخدابسمالله؟! :)👇
•• @Heiyat_majazi
🦋..↷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⟮•°🥀🖤°•⟯
.
.
|• #خادمانه✍ •|
چه بگویم ڪہ خداوند روایتگر توست
تار و پود همہ افلاڪ نخ معجر توست
[وَ ما أَدراكَ ما الزِّینَب]
#لبیک_یا_زینب
.
.
⟮•°🥀🖤°•⟯
•.↠🖤『 @heiyat_majazi 』჻
🦋🌈
[ #ازخالـق_بہمخـلوق📨 ]
.
.
سوره 👈 طھ
آیه 👈 ۱۰۹
.
.
•|♥|•نامهایازعـاشقبهمعـشوق↯
💌 | @heiyat_majazi
🦋🌈
•°💛🌵’’
[• #حرفای_درگوشی •]
.
.
ࢪفیق
اَز گُناھ مُتنفر باش 😇✋
نھ اَز گنَھڪار 🙃✋
#تلنگر
.
.
↯.🌻.↯یک جرعه حالِ خوب...⇩
『 @Heiyat_majazi』
•°💛🌵’’
『🌈💜』
{• #انرجے😃 •}
•
°
هـرگاه در زندگـی ات گـیری پـیش آمـدو
راه بـندان شــد
بـدان خـــدا کـرده اسـت
زود بــرو
بــرو بـااو خـلوت کـن و بـگو:
بـامــن چـکار داشـتی کـه راهــم رابـستی؟
هرکـس گـرفتـاراسـت
درواقـع گــرفتـار یــاراسـت...
حاج اسماعیل دولابی
#پای_درس_دل
#توابین🌱
🌙 #ماه_رجب
°
•
بهوقتِانرژیجات😍👇
•• @heiyat_majazi ••
『🌈💜』
🌱⃢♥️
#منبر_مجازے ✍
•
.
•
🌙•°مرحوم حاج اسماعیل دولابے
مےفرمود: عمل خیرے که خداوند
توفیق انجامش را به تو داد، [مثل
نماز شب و مناجات و زیارت] در
قبول شدنش شک نکن.
🌾•°اگر خدا نمےخواست قبول
کند، توفیق انجامش را نمیداد.
عبادات و طاعات خود را اگر کار
خدا بدانے، دیگر در مقبول بودن آن
شک نمے کنے.
📚•°کشکول فرحزاد ، جلد ۱ ؛
صفحه ۲۵۱.
•
.
•
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
@Heiyat_majazi
🌱⃢♥️
⸤• #رزق_معنوے💌 ⸣
°
°
•\• چجوری صبر کنیم؟!
دقیقا مثل وقتی که روزه میگیریم
و مطمئنیم که بلاخره اذان مغرب
میشه و اتفاق محالی نیست! :)
↫ #التماستفڪر✋🏻
.
.
| #تقبلالله
#دلتو_بهخدا_بسپار|💚
#حرفاےدرگوشے😌☝️
°
°
تۅ فقط ۅاࢪد شۅ ࢪفیق بقیش با من🙃
•[🌿]• @heiyat_majazi
🕊🍃
[• #شـبهاے_بلھبرون🌙 •]
.
.
•\• بسیجی واقعی
اونیه که بعد شهادتش،
قبرش میشه دارالشفا..
- حاج حسین یکتا
📿| #شادۍروحشهداصلوات
🕊| #شهید_باشیم
.
.
🌷سربازِ آقا
نمےمـــونھ تــــــــا
ظهور رو ببینھ!
بلڪھ|شهید| مےشھ
تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ
🌿⃟🕊 @heiyat_majazi
〖 #فتوا_جاتے👳♂ 〗
.
.
↷.سوال.🤔
بعضے از مردم برای انجام دادن یا ،ندادن احکام شرعی یا تشخیص وظیفه ی دینیشون ،استخاره میڪنن.🙄
آیه این ڪار درسته ؟📿🤔
↷.جواب.🤓
جواب در عڪس.😌
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
.
·٠•● @Heiyat_majazi ●•٠·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱⃢♥️
#منبر_مجازے ✍
•
🎥\•بچہها را بھ مفاهیم دینے عادت بدید!
🌿آیا عبادت از روے عادت ڪار غلطے است؟
#استاد_پناهیان
#تربیت_فرزند
#خانواده
•
- خدایانَـزارازدَستِـتبِـدَمـ👇
@Heiyat_majazi
🌱⃢♥️
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_سی کامران ناگهان از ماشین پیاده شد.سرش رو از شیشه دا
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_سی_و_یك
به دم خانه رسیدیم.من آرامشی عجیب داشتم.
حاج مهدوی قبل از اینکه پیاده بشم صورتش رو متمایلم کرد و گفت:امشب رو بدون هیچ تنش و استرسی استراحت کنید.فردا صبح اول وقت بنده میام با همسایه ها صحبت میکنم. شما فقط اسم و طبقه ی همسایه های شاکی رو برام اسمس کنید.
نمیدونستم چطور باید جواب محبت و برادری او رو بدم.
گفتم:ان شالله خدا حفظتون کنه حاج آقا. .حلالم کنید بخاطر زحمتی که از من رو دوش شماست!
او پکر بود..لحنش متغیر شد.علتش رو نمیدونم ولی مثل اول نبود.شاید او فکر میکرد من خیلی بی رحمم که کامران رو از خودم روندم ولی این حق من بود که سرنوشتم رو خودم انتخاب کنم.کامران مردی که من از خدا میخواستم نبود. .همانطور که من زن دلخواه حاج مهدوی نبودم.همان قدر که او حق داشت زنی پاک و مومن قسمتش بشه من هم حق داشتم دنبال مردی باشم که منو به حق وحقیقت دعوت کنه.
بی آنکه نگاهم کنه گفت:در امان خدا..
صبر کرد تا داخل ساختمون برم.پشت در ایستادم و وقتی مطمئن شدم دور شد در را کمی باز کردم و از دور، رفتنش رو تماشا کردم.
افسوس باران بند اومده بود!!
آن شب تا صبح خواب به چشمام نیومد.مدتها در آشپزخونه مشغول پیدا کردن دانه های تسبیح بودم و پاک کردن و شستن خون از روی فرش و سرامیک..
دانه های تسبیح همه پیدا شدند جز یکی!
هرچه گشتم و هرچه دقیق نگاه کردم چیزی ندیدم.وقتی ساعت به هفت رسید گوشه ی پنجره ی اتاق نشستم و کوچه رو نگاه کردم.هرلحظه منتظر بودم تا ماشین حاج مهدوی رو ببینم و یادم بیفته که خدا منو تنها نگذاشته!
نزدیک هشت بود که ماشین حاج مهدوی مقابل خانه توقف کرد.دست وپام رو گم کردم وعقب تر رفتم.او تنها نبود.مردی میانسال با محاسنی گندمی همراهش بود.
حاج مهدوی زنگ همسایه رو زد و وارد ساختمون شد.
به سمت در دویدم و از پشت در گوشهایم رو تیزکردم. صداهای نامفهموم و آهسته ای بلند شد و به دنبال صدای بسته شدن در، سکوت در ساختمان مستولی شد.با اضطراب و ناراحتی پشت در نشستم. رحمتی مرد سخت و بی رحمی بنظر میرسید.میترسیدم همان حرفهایی که در کلانتری بیان کرده بود رو به حاج مهدوی بگه و من اندک آبرویی که داشتم از بین بره.
دقایقی بعد دوباره صداهای نامفهومی به گوشم رسید و دربسته شد.دویدم سمت پنجره. حاج مهدوی و مرد میانسال سوار ماشین شدند و راه افتادند. گوشی رو برداشتم وشماره ی حاج مهدوی رو گرفتم.
صدای آرامش بخشش آرومم کرد.
_سلام علیکم والرحمت الله..گمون کردم باید خواب باشید..
با صدایی لرزون سلام کردم و پرسیدم:
_حاج آقا چیشد؟ صحبت کردید؟!من از دیشب خواب ندارم!
او با مهربانی گفت:راحت بخوابید سیده خانوم.
با کلافگی پرسیدم: تا نفهمم چیشده نمیتونم حاج آقا..
حاج مهدوی گفت:یک سری صحبت های مردونه کردیم.ایشون تا حدزیادی توجیه شدن. ان شالله تا قبل از ارسال پرونده به دادگاه،شکایتشون رو پس میگیرن !نگران نباشید.
من واقعا برام هضم این موضوع خیلی دردناک بود که چرا باید عده ای منو به ناروا محکوم به کاری کنند که مرتکب نشدم و بعد نگران این باشم که آیا حاج مهدوی موفق شده رضایتشون رو جلب کنه یا خیر..
تو دلم گفتم:آره تو این دنیا اونها به ناحق شاکی ان ازم ولی قسم میخورم در اون دنیا اونی که شاکیه من باشم..حساب تک تکشون رو خواهم رسید..چه کسانی ک باعث این تهمتها شدند وچه کسانی که منو به ناحق به محکمه بردند!!
حاج مهدوی ذهن خوانی هم بلد بود؟؟!!!!
گفت:سیده خانوم. .همه ی ما دچار قضاوت میشیم.بعضیمون کمتر، بعضیمون بیشتر..همه مون ممکنه خطا کنیم.این بنده ی خدا ،هم خودش هم خانومش بیمارن..برد اصلی رو شما میکنید اگه جای نفرین وکینه دعاشون کنید.دعایی که در حق دیگرون میکنید بازتابش برمیگرده به خودتون.
او از سکوتم فهمید که در چه حالی ام.
دوباره گفت:برای من حقیر هم دعا بفرمایید..
با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم:_اونی که محتاج دعای شماست منم.
_شما برای دیگرون دعا کنید حاجات خودتون هم برآورده بخیر میشه ان شالله..
باز در سکوت،کلماتش رو روی طاقچه ی ذهنم چیدم.
او در میان افکارم خداحافظی کرد..
سرو صورتم اینقدر متورم و کبود بود که تا چندروز از خانه خارج نشدم و از محل کارم مرخصی گرفتم.این چندروز، فرصت مناسبی بود برای خلوت کردن با خودم و خدا.جانماز من همیشه رو به قبله پهن بود و کنار مهرو تسبیح، دستمال حاج مهدوی وچفیه ای که یادگار جنوب بود خودنمایی میکرد..
فاطمه فردای همان روز به ملاقاتم اومد و با شنیدن جریان خیلی ناراحت شد.
برای او تمام اتفاقات اونشب و خداحافظی کامران رو تعریف کردم..او اشک در چشمانش جمع شد و برای او دعا کرد.
با تعجب پرسیدم :چرا براش گریه میکنی؟!
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
هیئت مجازی 🚩
°/• #قصه_دلبرے💞 •/° #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_سی_و_یك به دم خانه رسیدیم.من آرامشی عجیب داشتم. حاج
°/• #قصه_دلبرے💞 •/°
#رهایی_از_شب
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
برام عجیب بود که فاطمه برای کامران متاثر شد.
با تعجب پرسیدم :چرا براش گریه میکنی؟!
او خنده ی تلخی کرد و گفت:دلم برای کامرانهای سرزمینم میسوزه..انسانهایی که سرشتشون پاکه ولی نمیتونن خودشونو پیدا کنند..
بعد دستم رو گرفت وگفت:سرنمازهات برای عاقبت بخیری وهدایت کامران دعا کن.
در فکر رفتم.سوال کامران از من چی بود که نپرسیده جوابش رو گرفت و رفت؟!
از صمیم قلب برای او طلب خوشبختی کردم و عهد کردم به پاس خوبیهای او تا چهل شب براش دورکعت نماز حاجت بخونم و دعا کنم اوهم مثل من طعم شیرین بندگی رو بچشه!
چند روزی گذشت و من باصورتی که کبودیهاش به سبزی میزد مجبور شدم به محل کارم برگردم. به موزه ی شهدا رفتم و طبق عادت باهاشون خلوت کردم.در این چند روز دلم غوغا بود.از اون شب به این سمت،به نوعی شعور رسیده بودم که قبلا تجربه اش نکرده بودم.تازه داشتم اتفاقات افتاده شده رو تجزیه وتحلیل میکردم و به این نتیجه رسیدم که من واقعا هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم.بدترین اتفاقها و بی آبرویی ها در حضور حاج مهدوی به وقوع پیوسته بود واین واقعا امید منو نا امید میکرد.در دلم غم دنیا خانه داشت.وتنهایی و رسوایی بیشتر از همیشه آزارم می داد.
دیگه روم نمیشد حاج مهدوی رو ببینم.ولی دلم میخواست دورا دور صداش رو بشنوم.دوباره به مسجد رفتم. دوباره به او اقتدا کردم و دوباره با صوت آسمانیش آروم گرفتم.
تا یک ماه به همین منوال ادامه دادم و تنها از دور او را تماشا میکردم یا صوتش رو میشنیدم.
یک شب وقتی از مسجد به خانه برمیگشتم.به شکل اتفاقی رحمتی رو در کوچه دیدم.او چند نان سنگک به دست داشت و برای اولین بار درحالیکه همچنان از دور نگاهم میکرد نزدیکم اومد.
من با دیدن این مرد حالم بد میشد.این اولین باری بود که بعد از اون حادثه با او مواجه میشدم وقصد نداشتم بهش سلام کنم.
او خودش پیش قدم شد وسلام کرد.
با اکراه جوابش رو دادم.
یک نان به طرفم دراز کرد و با مهربانی گفت:خدمت شما..
معنی کارش رو نمیفهمیدم.شاید به نوعی میخواست ازم دلجویی کنه..
گفتم:متشکرم.
کلید رو داخل در انداختم و به رسم ادب عقب رفتم تا او جلوتر از من وارد آپارتمان شه.
گفت: تو عالم همسایگی خوبیت نداره دستمونو رد کنی..میخوای تلافی اون حلوا رو سرم در بیاری؟!
نگاهی کوتاه به صورت گرد و گوشت آلودش کردم وسرم رو پایین انداختم.
گفتم:من اهل تلافی نیستم. نون خونه دارم.سلام برسونید.
داشتم از پله ها بالا میرفتم که گفت:اگر کم وکثری داشتی من در خدمتم.بی آنکه برگردم نگاهش کنم تشکر کردم و با سرعت بیشتر داخل واحدم شدم.
نمیدونم چرا ولی چه اون زمان که رحمتی با من بداخلاق وسنگ دل بود وچه حالا که سعی میکرد با من مهربون باشه احساس خوبی به او نداشتم.
سکونت در اون ساختمون روز به روز برام سخت تر میشد.چندبار دیگه هم با رحمتی مواجه شدم که او با لحنی خودمونی سعی میکرد با من صمیمی بشه ولی من همچنان حس خوبی به او نداشتم.حاج احمدی
در محله ی قدیمی برام خانه ای پیدا کرده بود و من هم پسندیده بودم تا تخلیه ی اون خونه یکماه باقی مونده بود ومن لحظه شماری میکردم زودتر از این ساختمون و آدمهاش فرار کنم.
هرچند اگر بخاطر مسجد نبود دوست نداشتم در اون محله هم زندگی کنم.دلم میخواست جایی برم که هیچ کس از گذشته ام باخبر نباشه و من رو نشناسه تا تولدم رو باور کنم.
روزهای سپری شده روزهای سخت و مایوس کننده ای بود.دلم یک دل سیر فاطمه تماشا کردن میخواست اما فاطمه بعد از ازدواج حضورش کمرنگ تر شده بود..
دلم یک سبد پراز استشمام عطر حاج مهدوی رو میخواست ولی من مدتها بود از او به خاطر شرم میگریختم ..و احساس میکردم او هم با ندیدن من حال خوشی داره!
شب جمعه دلم گرفته بود.طبق روال این مدت برای پدرو مادرم والهام وباقی اموات نماز خوندم وخیرات فرستادم و از خستگی کار خوابیدم.
خواب خونه ی پدریم رو دیدم.من وعلی و محمد گوشه ای نشسته بودیم .اونها هنوز در شکل و شمایل بچگیهاشون بودند ولی من سی ساله بودم!یک دفعه در خانه باز شد و آقام با کلی خرید گوشت ومرغ ومیوه وارد شد.به سمتش دویدم و با خوشحالی وتعجب پرسیدم: آقا اینهمه خرید برای چی کردید؟!
آقام با شادمانی گفت:امشب مهمون داریم..
از خواب بیدارشدم.در دلم شورخاصی جریان داشت.حس خوبی به این خواب داشتم.
اذان میگفتند.نماز خوندم و از خدا طلب خیر کردم.
همان روز شماره ای ناشناس باهام تماس گرفت.با شک و دودلی تلفن رو جواب دادم.صدای بم زنانه ای سلام کرد.از طریقه ی صحبت کردنش متوجه شدم با یک زن متدین و مذهبی صحبت میکنم.او بعد از مقدمه چینی گفت:برای امر خیر مزاحم شدم!!
✍بھ قلمِ:ف.مقیمے
°\•💝•\° اوستگرفتہشهردل
منبھڪجاسفربرم...👇
°\•📕•\° Eitaa.com/Heiyat_majaz
•°💛🌵’’
[• #حرفای_درگوشی •]
.
.
ادعاۍعشقبھخداازڪسۍڪھسجادھ
دلتنگِحضوراوستپذیرفتنۍنیسٺ....✋
نمازنجوایعاشقانبامحبوباست😊✋
.
.
↯.🌻.↯یک جرعه حالِ خوب...⇩
『 @Heiyat_majazi』
•°💛🌵’’