-شایدجنگپایانیافتهباشد . .
امامبارزهپایاننخواهدیافت !'
-شهیدسیدمرتضيآویني
https://eitaa.com/joinchat/4214030583Cecec7d7d5c
هیئت مجازی 🚩
-شایدجنگپایانیافتهباشد . . امامبارزهپایاننخواهدیافت !' -شهیدسیدمرتضيآویني https://eitaa.com/j
-هرآنچهمحضپاڪیستشرحدهیم:)
وبدانیدڪهماشوقشهادتداریم🖐🏼
https://eitaa.com/joinchat/4214030583Cecec7d7d5c
' ⃟'🔖؛ #کتابچه
.
.
📚• نامِ ڪتاب : مسافرِڪربلا ..
این ڪتاب ، شرحِ زندگـے نوجوانے است ڪھ امامِراحل را الگویِ خویش قرار داد .
جمعـے از دوستان ، خانواده و ... خاطراتے ارزشے از وی نقل ڪردهاند ڪھ در این ڪتاب به رشتهی تحریر در آمده است '💚
شھید علیرضاڪریمے ، در سن ۱۷سالگـے شھد شهادت را نوشید ..'🙃
گزیدهیڪتاب :
چهارسالھ بود، مریضے سختے گرفت(😢) پزشڪان جوابش کردند .
گفتند این بچه زنده نمےماند ..(😔)
پدرش او را نذر آقا ابالفضل ڪرد روز بعد به طرز معجزه آسایی شفا یافت(☺️)
در جبهه مسئول دسته گروهان ابالفضل از لشکر امام حسین بود ..(🙃)
آخرین باری ڪھ رفت جبهه گفت:
راه کربلا ڪھ باز شد بر مےگردم(✌️🏻)
پانزده سال بعد همان روزی که اولین کاروان به طور رسمی به سوی کربلا می رفت پیکرش بازگشت .. (:🌹
.
.
-گاھ نسیم بسیار ملایمے
برگھاۍ کتاب را میجنبانَـد :)🎈
'♢ ⃟'📖 - Eitaa.com/heiyat_majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_بیستم 🍃 یک هفته از تنها
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_بیست_ویکم 🍃
روزهای تنهایی و زجرآورم سپری می شد. حفظ ظاهر را یاد گرفته بودم امان از تنهایی اتاق خوابم. جای خالی صالح را کنارم خیلی حس می کردم. سعی داشتم بیشتر توی منزل خودمان باشم و به اتاق دونفره مان پناه می آوردم. زهرا بانو خیلی اصرار داشت به آنجا بروم به همین خاطر ساعتی از روز را آنجا بودم و سریع بر می گشتم. می ترسیدم صالح زنگ بزند و من خانه نباشم. موبایلم همیشه توی دستم بود اما اکثرا صالح با منزل تماس می گرفت. شبها که به غیر از اتاقمان جای دیگری آرام و قرار نداشتم. انگار اتاق، هوای آغوش صالح را داشت که اینقدر آرامم می کرد. تسبیح که همراه شبانه روزم شده بود. نمی دانم چقدر صلوات می فرستادم اما آرام می شدم. پایگاه رفتنم را آغاز کرده بودم و علاوه بر آن کارهای جهادی هم انجام می دادم که سرگرم باشم. شمارش معکوس دیدارم با صالح شروع شده بود. گفته بود می آید اما روز دقیقش را نمی گفت. من هم اصرار نمی کردم. هر لحظه منتظر صدای زنگ در بودم. یک هفته از خانه بیرون نرفتم. حتی پیش بابا و زهرا بانو نمی رفتم. می ترسیدم در نبودم صالح بیاید و من نباشم.
یک روز نزدیک غروب بود و من منتظر خبری از صالح کنار تلفن نشسته بودم. زهرا بانو اصرار کرد و گفت باید شام را با آنها باشم. اصلا دلم نمی خواست از خانه جُم بخورم. اینقدر بابا و زهرا بانو اصرار کردند که قبول کردم بروم. پدرجون و سلما زودتر از من به آنجا رفتند. من هم به بهانه ی کاری که نداشتم ساعتی بعد از آنها رفتم. منتظر تماس صالح بودم. از دیروز چشم دوخته بودم به صفحه ی تلفن. ناامید شدم و چادر رنگی را سرم انداختم و رفتم. پکر و گرفته روی مبل نشستم و زهرا بانو گفت:
ــ یه ساعته که معطلمون کردی حالا هم که اومدی اینجوری بُق کردی؟!
آهی کشیدم و گفتم:
ــ منتظر تماس صالح بودم.
دسته گل نرگس از پشت مبل توی صورتم آمد و صدای صالح گوشم را نوازش داد:
ــ مگه این صالحو نبینم که خانومشو منتظر گذاشته. باید یه گوش مالی اساسی بهش بدم.
جیغ کشیدم. آنقدر بلند که خودم هم باورم نمی شد. از جایم پریدم و صالح را دیدم که پشت سرم ایستاده بود. خدایا چه حالی داشتم؟! نه می توانستم حرفی بزنم و نه واکنشی.
در سکوت دستش را گرفتم و به اتاق خودم بردم. در را بستم و او را به آغوش کشیدم. باورم نمی شد صالح کنار من بود. اشک می ریختم و خدا را شکر می کردم. صالح هم حالی همانند من داشت. فقط از حرکتم کمی بهت زده بود
ــ آروم باش خانومم. مهدیه جان... عزیز دلم... من کنارتم. سالمم. به قولم عمل کردم. منو ببین
توان هیچ حرفی نداشتم. سجاده را پهن کردم و صالح را کنار سجاده نشاندم و در حضورش دو رکعت نماز شکر خواندم... باز هم مرا غافلگیر کرده بود.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_بیست_ویکم 🍃 روزهای تنها
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_بیست_ودوم 🍃
با صالح به همه ی فامیل سر زدیم. می گفت دوست ندارد صبر کند با کوله باری از خجالت مهمان سفره های اسراف اقوام شویم. کمی خجالت زده بودم. می ترسیدم فامیل، از ما دلخور شوند. منزل اقوام خودشان که می رفتیم با روی گشاده و رفتاری عادی پذیرای ما بودند. می گفتند انتظار این رفتار را از صالح داشته اند اما اقوام من... بخاطر اینکه حداقل آمادگی داشته باشند از قبل تماس می گرفتم که می خواهیم بیاییم
"والا بخدا این مدل پاگشا نوبره"
ــ سخت نگیر خانومم. اقوام تو هم باید با این رفتار من آشنا بشن.
ــ می ترسم ناراحت بشن
ــ نه عزیز دلم. من فقط می خوام زحمت نیفتن و سفره هاشون ساده و صمیمی باشه
کم کم داشتم به رفتارهایش عادت می کردم. مشغول پخت و پز بودم که از پشت چشمم را گرفت.
ــ سلام
ــ سلام به روی ماهت خانوووم. خوبی؟ خسته نباشی.
ناخنکی به غذا زد و گفت:
ــ بلیط هواپیما گرفتم. برا امشب.
از تعجب چشمانم گشاد شده بود.
ــ امشب؟؟؟!!! کجا؟!
ــ اول شیراز بعد هر جا خانومم بگه
ــ الان باید بگی؟
ــ گفته بودم از سوریه برگردم حتما ماه عسل می برمت.
ــ خب... من آمادگی ندارم... وااای صالح همیشه آدمو شوکه می کنی.
ــ خب این خوبه یا...
ــ نمی دونم. اگه دیوونه نشم خوبه
تا شب به کمک صالح چمدان را بستم. از زهرا بانو و بابا خداحافظی کردیم و با سلما و پدرجون به فرودگاه رفتیم. صبح بود. از خواب بیدار شدم و روی تخت جابه جا شدم. صالح توی اتاق نبود. همه جای اتاق را گشتم اما نبود. بیشتر از دوساعت توی اتاق هتل حبس بودم. دلم نمی خواست تنها به جایی بروم. کلافه و گرسنه بودم. از طرفی نگران بودم برای صالح... درب اتاق باز شد و صالح با دو پرس غذا آمد. لبخندی زد و گفت:
ــ سلاااام خانوم گل... صبح بخیر
ابرویی نازک کردم و گفتم:
ــ ظهر بخیر میدونی ساعت چنده؟ چرا تنهام گذاشتی؟
ــ قربون اون اخمت... ببخشید. کار داشتم.
ــ دارم می میرم از گشنگی. آخه تو شهر غریب چیکار داشتی؟
ــ برات غذا آوردم. ببخشید خانومم. کاری بود از محل کارم سپرده بودن بهم.
چیزی نگفتم و با هم غذا خوردیم و بعد از استراحت به تخت جمشید رفتیم. شب هم برای نماز و زیارت به شاه چراغ رفتیم. خیلی با صفا بود و دل سیــــــر زیارت کردیم.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
9B2AA076-88F2-48EE-A692-8AC70FED6E46.wav
423K
📱🍃
•[ #ڪد_عاشقـے☎️ ]•
همت مضاعف و مٵیوس ڪردن دشمن
📳🎧 #امام_خامنه_اے
🌱همــراه اول ⬅️
ارسال ڪد 31670 به شماره 8989
🌱ایراݩــسل⬅️
ارسال ڪد 4412424 بہ شماره7575
🌱رایتــل⬅️
ارسال کد on4009033 بہ شماره 2030
#لبیک_یا_خامنه_ای
📱🍃 @heiyat_majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》
امیرالمومنین علی علیه السلام :
كسى كه یک هفتم از شب را به نماز گذراند، در روزى كه از قبر خارج مى شود با صورتى نورانى مثل ماه شب چهارده خواهد بود و با افراد ايمن از عذاب، از پل صراط خواهد گذشت.
📚منهاج البراعة في شرح نهج البلاغة
میخوانمتـ به مهربانے
ڪه خود مهربان ترینے😇
•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
••﴿ #ازخالق_بهمخلوق 💌 ﴾••
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِيٓ
أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ..
شکر خدایی رو
که غم رو از ما گرفت♥
سوره فاطر | آیه ۳۴
با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚
••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°| #دل_آرا 🔮🍃 °|
.
.
ڪسانے را از مرگ مےترسانید کـه دعای قنوٺ نمازهایشان شهادت است..🕊❤️
شیرانے ڪه زمزمههای شبانه شهادت را تنها سجادھ از آنان شنیده است...🌃
قومے، ڪه هرروز بر زبانشان " یا لـیـتـنا ڪنا معڪم " میجوشد..
راھ همان است..
راھ سرخ حسین (؏)..
یزیدیان زمان را بگویید مرگـــ بر ما همانست که قاسم گفت:
احلے من العسـل..(:🌱💕
.
.
صاحبدل لاینام قلبے
مهمان ابیت عند ربے 🙂
🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⊱•| #طبیب🍏 |•⊰
سلام سلام😍✋
روزتون بخیر عزیزاے من💙
آغــــاااااا آب ســـرد نخورید!😐
خوب نیست🙄👌
میپرسے چــرا؟🧐
امام رضــا علیه السلام فرمودند:
نوشیدن آب سرد بعد از خوردن چیز گرم
و بعد از خوردن شیرینے، دندون هارو
از بین میبـــره!😥✋
پس نخــور جانم☺️💙
جان؟!
منبع میخــواے؟🙄
بحارالأنوار، جلد 62 ، صفحه 321
بفرما😌👋
.
#با_طبیب_سالم_باش😌
یڪ قدم تا سلامتے😉👇
🍏⊱••| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
#تولدے_دوباره😇 ••➺
آنتونے جاشوا
تازه مسلمان و قهرمان بوکس جهان
اسلام نقش مهمی در زندگی من دارد.
.
.
تو اندر رگِ من همچو دمے جانا💚
➺ 😇•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
#تولدے_دوباره😇 ••➺ آنتونے جاشوا تازه مسلمان و قهرمان بوکس جهان اسلام نقش مهمی در زندگی من دارد.
✨♥️
آنتونی جاشوا بوکسور حرفه ای انگلیسی و قهرمان جهان است که پس از کسب مدال طلای بوکس سنگینوزن در المپیک 2012 لندن وارد بوکس حرفهای شد.
جاشوا سومین بوکسور تاریخ این ورزش است او در حالی قهرمان سنگینوزن بوکس جهان شده که هنوز قهرمان المپیک جهان هم محسوب میشود.
قبل از جاشوا، محمد علی کلی و لئون اسپینکز چنین رکوردی را به دست آورده بودند.
جاشوا که ورزشکاری مسلمان ومعتقد به اصول اسلامی است اخیراً دوباره رکورد سنگین وزنی خود را شکست و قهرمان جهان شد و علنا به اهمیتی که دین اسلام در زندگی او دارد اعتراف کرد تاکید بیشتر او به اسلام برای روشن شدن این مساله است که برخلاف برخی شایعات منتشر شده اسلام واقعی دارد نه خیالی و تصنعی…
🌹ماجرا ازاین قرار است که آنتونی جاشوا در سال 2017 عکسی از خود را در صفحه اینستاگرامش منتشر کرد که نشان می داد او در مسجدی واقع در دبی آرام و ساکت نشسته است به همراه دو دوست مسلمانش که در کنارش بودند به دنبال انتشار این عکس شایعه شده او در مسجد مسلمانان رفته و درحال مدیتیشن است و این طور شایع شد که تمایل او به اسلام قلبی نیست و از روی ظاهر و تصنعی مسلمان شده است درحالی که این ورزشکار جدی ترین احساسات خود را ارائه می کند و به انچه ایمان آورده است اعتقاد دارد...♥️
.
➺ 😇•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
|• #خانواده_درمانے🍃 •|
روش انتقاد از همسر✨🌸
وقتی مےخواین از شوهرتون انتقاد ڪنید قهر و داد و هوار و گریه راه ننـدازین🙄😬
بهتره از اسلوب انحرافی واردشید مثلا این جمله رو بگـید :👇
"من ازشوهرم فلان انتظار رو دارم"😌
آقایون ڪلا براے برآورده ڪردن انتظارات شما جون هم میدن😍
چون حس الـگو بودن رو در وجود خودشون احساس میڪنن🤩
اما اگر سر همسرتون داد بزنید😒
اون فکر میڪنه میخواین بَـرِش مسلط بشین اونم سرتون داد میزنه.😤
#سیاستهای_زنانه
#خانواده_خوشبخت
.
.
.
در سـاحل آرامش خانوادھ ☺️
🍃💛•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃🎐•|
#شـبهاے_بلھبرون✨
.
.
✨در زمان غیبـت؛
منتظر به ڪسے میگوینـد
ڪه منتظر شهادت باشد.
#امـام_زمانــم ♥️
#شهیدمهدےزینالدین
.
.
شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇
🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞🍃 #استوریجات📱.•°
بهشـــت روے زمیـــن،
براے من نجـفه😍💚👌
#یڪشنبه_هاے_علوے
.
.
.
نابترین استورےها؛
اینجـا دانلود ڪن🤓👇
🎞🍃Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
#خادمانه🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم
تاپایجانبرایایران💪🇮🇷
به دنبال اهدافشوم برای مخالفت و
ممانعتازحضور سربازانِغیورِملیایران
درجامجهانیقطر نیازمند کمک و یاری
همیشگیمردمایران هستیم😎✋
✅همگیتاپایانحضور تیمملیایران
در جامجهانی قطر
🕔هرروز راس ساعت ۱۲ و ۱۸
در برنامه اینستاگرام و توییتر
در پیج باریکنان تیم ملی ایران🇮🇷
کامنت "تاپایجانبرایایران"
@asheghaneh_halal
@heiyat_majazi
@rasad_nama
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
31.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷💚
🍃
#خادمانه •🇮🇷•
● نماهنـگِ بـراے ایـ🇮🇷ـران ●
ــــــــــــــــــــــــــــ✌️🍃
🔸| تهیهکننده: مجتبی میرزایی
🔶| ترانهسرا: محمدجواد الهی پور
🔸| خواننده: حسین جعفری
🔶| آهنگساز: محمد پورفرخی
حامدجهانبخش
🔸| صدابردار: حامد داوری
🔶| تنظیم: استودیو کارو
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
#برای_ایران |#ایران_مقتدر
🇮🇷 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
💚🍃
◇ #فتوا_جاتے ⁉️ ◇
_سلام علیکم
اگه چهره بنده
شطرنجی هست بگم،بگم؟🙈
+بله بفرمایین😄
_راستش من الان سر
نماز مغرب ب کل از قنوت یادم رفت
برای قنوت باید قضا بجا بیارم؟
+خب کلا سعی کنیم حواسمون ب هنگام نماز بجایی پرت نشه ک دچار شبهه ای بشیم
ولیکن در احکام نماز امده اگر کسی هرگاه قنوت را عمداً ترك كند قضا ندارد و اگر فراموش كند اگر پيش از آنكه به اندازه ركوع خم شود يادش بيايد مستحب است بايستد و بخواند و اگر در ركوع يادش بيايد مستحب است بعد از ركوع قضا كند و اگر در سجده یا بعد از آن يادش بيايد بعد از سلام نماز قضا نمايد.☺️
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
_بسی ممنانم و چشم حواسمونو
از این ب بعد جمع کنیم😁
جرعهاے از فنجانِ ایمانشناسے😋☕️
📜•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°| #دل_آرا 🔮🍃 °|
.
بهشگفتم:دایـےجون!
چراهمشمیگـےمـےخوامشهیدشم؟🙄
توهممثلبقیهجوونهاتشڪیلخانوادهبدہ،
حتماپدرخوبـےمیشـےوبچههاےخوبـے
تربیتمیکنـے،مثلِخودت🥰!
بهمگفت:میدونـےچیهدایـے
شهداچراغاند🌱💚
چراغِراهدرتاریڪیِامروز
دایـےمنمیخوامچراغباشم!
#شهيدحسينولایتےفرஜ
.
صاحبدل لاینام قلبے
مهمان ابیت عند ربے 🙂
🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
YEKNET.IR - zamine 3 - fatemieh 2 - 1400 - narimani.mp3
6.49M
••| #دل_صدا 🎼 |••
راهماراهزهراستپرچمشیعهبرپاست√
ضامناینعلمبدونیدڪهسرخےخوناینشهداست√
شبیهمادرشونشهیدابےنشونن♡
.
.
#ڪربلایے_سیدرضا_نریمانے🎤
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
ندیدم صدایے
از سخن عشق خوش تر😌🍃
🎧 |•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدایت شده از رصدنما 🚩
🇮🇷🥇
🥇
| #خادمانه |
سلام
به فـوتبالـ⚽️ـےهاے رصدنما😃💪
حال و احوالتون ان شاالله رو خط بُرد🏆
راستش اومدیم بگیم که
امشب قراره پویایی جام جهانی
وارد رصدنمامون هم بشه😍😎
قراره برای تیمملی مون♥
و به عشقِ تیم ملی
و برای اینکه انرژی های
مثبتمون برسه به وجودِ باغیرتشون
راس ساعت 23
در کانال بصیرتی رصد نما
مشاعره ای فـوتـبالے داشته باشیـم✌️
همهی فوتبالے ها به گوش و بههوش
برای فوتبالِ ایرانمون 🇮🇷
همه فوتبالے گل میڪاریم☺️✌️
حتے اگه فوتبالے نباشی
بمون قول میدم لذت ببری!☺️
✌️🐆
#ایران_قوی
#هوادار_ایران_تاپای_جان
📨- با پل ارتباطی زیر
🆔 @jahadgar_enghelabi
🔰 Eitaa.Com/Rasad_Nama
⟨ #ڪتابچه📚🌱'' ⟩
.
.
ڪتابے ڪه دوباره
شروع به خواندنش مےکنم ..
مهساامینی نه اولین بانویے بود ڪه
دشمن از خونش برای ضربه به وطن
سوء استفاده ڪرد و نه آخرین بانو...
تاریخ از نگاه #زنان ایران،
پدیدهای است که در ڪمتر کتابے
به تماشایش نشستهایم.
انگار خطبهخطِ [واقعاًخطبهخط] متن کتاب برای این روزای ما نوشته شده. به طرز باورنکردنیای مخاطب رو تحتتاثیر قرار مےده. یه چیزی شبیه رزقه برای این روزا ..
.
.
فڪر خوب همراه با
معرفےِ ڪتابهاے خوب😁👇
●📖⨾ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_بیست_ودوم 🍃 با صالح به
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_بیست_وسوم 🍃
دو روز بعد به سمت جنوب حرکت کردیم. دریای نیلگون جنوب را دوست داشتم. هوا هم خوب بود و فصل گرمای جنوب هنوز شروع نشده بود. دلم تاب نیاورد.
ــ صالح جان...
ــ جان دلم؟
ــ اااام... تا اینجا اومدیم. منطقه نریم؟
ــ دوروز از مرخصیم مونده. همه جا رو نمی تونیم بگردیم. اشکالی نداره؟
ــ نهایتش چند جاشو می گردیم خب. از هیچی که بهتره
ــ باشه عزیزم. عجب ماه عسلی شد
دو روز باقیمانده را روی ردپای شهدا گذراندیم. حال عجیبی بود. همیشه مناطق عملیاتی حالم را عوض می کرد. نمی دانم چرا یاد شهید گمنامی افتادم که گاهی به مزارش می رفتم. بغض کردم و از صالح جدا شدم. گوشه ای نشستم و چادر را روی سرم کشیدم. مداحی گوشی ام را روشن کردم و دلم را سبک کردم.
"شهید گمناااام سلام... خوش اومدی مسافرم... خسته نباشی پهلوون...
...................................................
بعد از بازگشتمان زندگی رسما شروع شد. صالح را که داشتم غمی نبود. با زهرا بانو و سلما سرگرم بودم و حسابی غرق زندگی شده بودم.
گاهی پیش می آمد که صالح چند روزی نبود اما خیالم راحت بود که مراقب خودش هست. همیشه قولش را یادآوری می کرد و می گفت هرگز یادش نمی رود.
حالم بد بود. هر چه می خوردم دلم درد می گرفت و گاهی بالا می آوردم. سرم گیج رفت و دستم را به لبه ی تخت گرفتم و نشستم.
ــ سلما...
صدایم آرام بود و درب اتاق بسته. به هر ترتیبی بود سلما را بلند صدا زدم. سراسیمه خودش را به من رساند.
ــ چیه چی شده؟ مهدیه جان...!!!
ــ حالم بده سلما... برو زهرا بانو رو صدا بزن.
ــ بلند شو ببرمت دکتر. رنگ به روت نداری دختر...
ــ نمی خواد... بذار صالح برگرده باهاش میرم.
سلما بدون جوابی بیرون رفت. روی تخت دراز کشیدم و چشمم را بستم و دستم را روی پیشانی ام فشار دادم. موبایلم زنگ خورد. بلند شدم و آنرا از روی پاتختی برداشتم. چشمانم سیاهی رفت و دوباره تلو خوردم.
ــ الو...
ــ سلام خانومم چی شده صدات چرا اینجوریه؟
صدای صالح بغضم را ترکاند. با گریه گفتم:
ــ ساعت چند میای صالح حالم بده
صدایی نیامد. انگار تماس قطع شده بود. بیشتر بغضم گرفت و روی تخت ولو شدم. زهرا بانو هم سراسیمه با سلما آمد و هر دو کمکم کردند که لباسم راعوض کنم و دکتر برویم. منتظر آژانس بودیم که صالح با نگرانی وارد منزل شد و کنارم زانو زد و دستم را گرفت و گفت:
ــ مردم از نگرانی. چی شده مهدیه جانم؟
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_بیست_وسوم 🍃 دو روز بعد
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_بیست_وچهارم 🍃
روی تخت، خوابم برده بود. سِرُم به دستم وصل بود و صالح و سلما و زهرا بانو توی اتاق کنارم بودند. قبل از سِرُم، آزمایش دادم و گفتند تا اتمام سرم حتما جوابش را می دهند. صالح نگران بود اما به روی خودش نمی آورد. با من صحبت می کرد و سر به سرم می گذاشت. سلما کلافه به زهرا بانو گفت:
ــ زهرا خانوم می بینید این داداش من چقدر بی ملاحظه س؟!!!
صالح حق به جانب گفت:
ــ چرا؟! مگه چیکار کردم؟؟!!
سلما به من اشاره کرد و گفت:
ــ بببن بیچاره داره بیهوش میشه بذار بخوابه کمی حالش جا بیاد. همش حرف می زنی. مهدیه... خودت بگو... اصلا متوجه حرفاش شدی؟
لبخند بی جانی زدم و گفتم:
ــ آقامونو اذیت نکن. چیکارش داری؟
صالح گفت:
ــ خوابت میاد؟
ــ یه کمی...
ــ ببخش گلم. اصلا حواسم نبود.
ملحفه را مرتب کرد و خواست برود که گوشه ی آستینش را گرفتم.
ــ تنهام نذار صالح.
ــ باشه خوشگلم. دکتر گفت جواب آزمایش زود مشخص میشه. برم ببینم چه خبره؟
رفت و من هم چشمم را بستم. نمی دانم چقدر گذشت که خوابم برد.
💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤💤
با صدای زیر و بم چند نفر بیدار شدم و چشمم را که باز کردم صالح با لبخند پهنی که سراسر پر از شوق بود خم شد و پیشانی ام را بوسید. خجالت کشیدم. بابا و پدر جون هم آمده بودند. همه می خندیدند اما من هنوز گیج بودم. سلما با صالح کل کل می کردند و مرا بیشتر گیج کرده بودند.
ــ چی شده؟؟؟
صالح گفت:
ــ چیزی نیست خانومم تو خودتو نگران نکن.
سلما سرک کشید و گفت:
ــ آره نگران نباش واسه بچه ت خوب نیست.
و چشمکی زد. از خجالت به او اخم کردم و به پدر جون و بابا اشاره کردم. زهرا بانو پلکش خیس بود. دستم را نوازش کرد و گفت:
ــ دیگه باید بیشتر مراقب خودت باشی. دیگه دونفر شدین.
هنوز گیج بودم. " مثل اینکه قضیه جدیه "
بابا و پدر جون تبریک گفتند و باهم بیرون رفتند. صالح ففط با لبخند به من نگاه می کرد. با اشاره ای او را به سمت خودم کشاندم
ــ اینا چی میگن؟
ــ جواب آزمایشتو گرفتم گلم. تو راهی داریم ضعف و سر گیجه ت به همین دلیل بوده.
چیزی نگفتم. فقط به چشمانش زل زدم و سکوت کردم. "یعنی من دارم مادر میشم؟ به این زودی؟"
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi