eitaa logo
هیئت مجازی 🇵🇸
4.2هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
413 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Daricheh_Khadem ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:صدو چهل ویکم) بعدازظهرهــای دوکوهــه گرمــا بــه 50 درجــه میرســید, واقعــا جهنــم میشــد. بــرای همیـن اغلـب بچه ها هـر طـوری خودشـون بـه دزفـول میرسـوندند تـا در رودخانـه دز آب تنــی کننــد و چنــد ســاعتی از گرمــا فــرار کــرده باشــند. در رودخانــه دز آب تنـی مـى كردیـم. یکـی از بچه‌ها کـه شـنا بلـد نبـود افتـاد تـوی آب چنـد بـار رفـت زیــرآب و آمــد بــالا. شــنا هــم بلــد نبــود یــا خــودش را بــه نابلــدی مــی زد خــدامیدانــد. سریع خــودم را پــرت کــردم تــوی آب و او را گرفتــم. وقتــی داشــتم او را بـا خـودش مـی آوردم بـالا , مـداوم میگفتـم: کاکا سـالم هسـتی!؟... و او نفـس زنـان مـى گفـت: نـه کاکا سـالم، خانـه اسـت, مـن جاسـم هسـتم.از خاطـرات رزمنـدگان *** در محـور جبهـه ى مهـران، چنـد تخریب چـى، مأمـور بـاز كـردن معـبر مـى شـوند. در بیـن راه چشـم شـان بـه یـك گـروه تخریب چی عراقـى مـى افتـد كـه در همان مسـیر مشــغول میــن كارى بودنــد. یــکى از بچه هــای بســیجى و شــجاع تخریــب، مــى رود داخــل تیــم 4 نفــره ى عراقــى و پشــت سز نفــر آخــر مــى نشــیند. تخریب چی هــاى عراقـى، بـا فاصلـه ى چنـد قـدم از یكدیگـر، بـا دقـت مشـغول كارشـان بـوده انـد. اولی چالـه مـى كنـد، دومـى میـن پخـش مـى كـرد و دو نفـر دیگـر هـم میـن هـا را مسـلح مـى كردنـد. ایشـان هـم بلافاصله دسـت بـه كار مـى شـود و پشـت سر نفـر آخـر مـى نشـیند و یکـى یـکى میـن هـا را خنثـى مـى كنـد. كارش كـه تمام مـى شـود، اسـلحه را پشـت گـردن نفـر آخـرى مـى گـذارد و بـا خونسردى او را اسـیر مـى كنـد و مـى آورد پیـش نیروهـاى ایـرانی... راوى: سردار شـهید علیرضـا عاصمـی ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوچهلم ودوم) حدودسـاعت 3 بعـد از ظهـر، بـه همـراه سـه نفـر دیگـر از فرمانـده هـا درارتفاعـات گـولان بودیـم مـن، آقـای قاسـم سلیمانی ، آقـای مرتضـی قربانـی و آقـای اسـدی از ماموریتـی بـر میگشـتیم کـه دیدیـم راه را آب گرفتـه و ماشـین هایـی کـه نیروهـا را مـی آوردنـد، در راه مانـده انـد و وضعیـت بـدی ایجـاد شـده بـود. وانـت مـا هـم در راه مانـد وپیـاده از ارتفاعـات بـالا آمدیـم... دیدیـم علـت خـراب شـدن راه،ایـن اسـت کـه بچه‌های ادوات قرارگاه،بـرای کار گذاشتن قبضـه هـای خمپـاره هـا، زمیـن رو کندنـد و خاکهایـش راریختـه انـد در جـوی آب. آب هـم مسـیرش عـوض شـده بـود وتـا پاییـن، هـم گل درسـت کـرده بـود وهـم یـخ زده بود.همیـن باعـث شـده بودتـا راه خـراب شـود وماشـین هـا درراه مباننـد. بچه‌ها هـم متوجـه نبودنـد ایـن مسـائل ایجـاد شـده اسـت؛ ماهـم بیـل برداشـتیم وخاک ها روجابـه جـا کردیـم تـا راه آب درسـت بشـود.در همیـن حیـن یکـی از بچه‌های بسـیجی آمـد طـرف مـا و گفـت: شـما اینجـا چـی کار داریـد؟ چـه کار مـی کنیـد؟ بـه بیـل مـا چـه کار دارید؟آقـای قربانــی گفــت: ول کــن... بگــذار کارمــون رو بکنیــم وجــر وبحــث شــد و او وقتــی دیـد تنهاسـت و مـا چهـار نفریـم، برگشـت آنطـرف تپـه، تـا بقیـه رفیـق هایـش را خــر کنــد! دویــد کــه بــرود طــرف شــان،مرتضی قربانــی احســاس کــرد طــرف فــرار کــرده! دنبالــش دویــد و کلتــش رو درآورد ویــک تیرهوایــی زد! طــرف رفــت بــالای تپـه و رفیـق هایـش را خـر کـرد، برگشـت و گفـت کـی تیـر زد؟! مرتضـی گفـت مـن زدم!گفــت تــو بــی خــود کــردی زدی و محکــم زد تــو گــوش مرتضــی! مرتضــی هــم زد و حـاج قاسـم هـم دویـد کمـک وآنهـا یهـم آمدنـد و خلاصه دعـوا شـد! مـن دیـدم اونهـا دارنـد همدیگـر رو میزننـد، بیـل را رهـا نکـردم وادامـه دادم وراه آب را بـاز کـردم!... حـاج قاسـم سلیمانی را انداختـه بودنـد روی ماشـین و حسـابی او را مـی زدنـد!... کمـی گذشـت و آنهـا نسـبت بـه مـا حـدس هایـی زدنـد. خلاصه بعـد از کتــک کاری رفتنــد. از آن موقــع هــر وقــت حــاج قاســم را مــی بینــم مــی گویــد تـو آن موقـع سیاسـت مـداری کـردی و بـا بیلت بـه کمـک مـا نیامـدی!... مـن هـم میگویـم مـا رفتـه بودیـم جـوی بـاز کنیـم نرفتـه بودیـم دعـوا کنیـم کـه!... راوی: سردار قالیباف ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوچهل وسوم) بعـد از عملیـات بـود. حـاج صـادق آهنگـران آمـده بـود پیـش رزمنـدگان برای مراسـم دعـا و نوحـه خوانـی. برنامـه کـه تمام شـد مثـل همیشـه بچه‌ها هجـوم بردنـد کـه او را ببوسـند و حرفـی بـا او بزنند.حـاج صـادق کـه ظاهـراً عجلـه داشـت و میخواسـت جـای دیگـری بـرود، حیلـه ای زد و گفـت: »صـبر کنیـد صـبر کنیـد مـن یـک ذکـر را فرامـوش کـردم بگویـم، همـه رو بـه قبلـه بنشـینند، سر بـه خـاک بگذاریـد و ایـن دعـا را پنـج مرتبـه بـا اخلاص بخوانیـد«. همیـن کار را کردیـم. پنـج بـار شـده ده بـار، پانـزده بـار، خـبری نشـد کـه نشـد. یکـی یکـی سر از سـجده برداشـتیم، دیدیـم مـرغ از قفـس پریـده!... بخـش فرهنـگ پایـداری تبیـان *** وقــت نماز صبــح بــود و مرحــوم پــدرم مشــغول خوانــدن نماز ، کــه صــدای درب حیـاط اومد.حـالا مـن طبـق قـرار قبـل مـی دونسـتم کیـه. پـدرم درحیـن نمازخوانـدن باصـدای بلنـد گفـت: اللـه اکـبر یعنـی ببیـن کـی در مـی زنـه ، مـن هـم بـدو رفتم در را بـاز کـردم سریع امـدم داخـل خونـه. پـدرم گفـت کـی بـود گفتـم فلانی . میگـه بیـا بریـم مسـابقه دو... هـا ایخیـن بریـن دو ؟ نـه نیخیـن بریـن دو، ایخیـن بریـن جبهـه، کـو ورده ای بچـه بوزیلـه، بریـن درسـتون بخونیـن هـی جبهـه جبهـه نکنیـن. ومـن دراومـدم بـه مرحـوم پـدرم گفتـم توکمونیسـت هسـتی حـالا مـن هـم میـرم گزارشـت را میـدم و... گفـت چـه چـه ....مـو، کومـو وم ؟ نـه نـه »مـو کومـو نیسـتوم ، شـا کومـو، هسـتین کـه بـرای کمتـون )یعنـی شـکمتون( ایخواهیـن بریـن بسـیج«. بریـن بریـن هرجـا ایخیـن بریـن سـی کومتـون ) شـکمتون( بریـن سـی یـه مشـت پوســت هندونــه و نــون خشــکه وووو... خودتونــه بدیــن بکشــته .... مرحــوم پــدرم بنـده خـدا نمی دونسـت کـه منظـور مـن چیسـت ، فکـر مـی کـرد میگـم تـو شـکمو هسـتی، دراون دوران جنـگ هرکـس کـه کمـی مخالفـت مـی کـرد لفـظ کمونیسـت بهــش میدانــد... راوی: روزعلــی محمــودی ازشهرســتان لــردگان ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوچهل وچهارم) اولـش نمی خواست ماجـرا را برایمـان تعریـف کنـد امـا مـن و بچه‌های دیگـر کـه توجه شـان جلـب شـده بـود آنقـدر بـه مجـروح رشـتی اصرار کردیـم تـا اینکـه قبـول کـرد واقعـه مجـروح شـدنش را برایمـان تعریـف کنـد. مجـروح رشـتی چنـد بـار نالـه و هروکـر کـرد و بعـد گفـت: مـن و دوسـتانم کـه همـه بـا هـم همشـهری بودیـم، در محــارصه دشــمن افتــاده بودیــم. دیگــر داشــتیم شــهادتینمان را میخواندیــم. دشـمن هـم لحظـه بـه لحظـه نزدیکمـان می شـد بیـن مـا هیچکـس شامل نبـود... همگـی لـت و پـار شـده و نـای تـکان خـوردن نداشـتیم. داشـتیم خودمـان را بـرای رسـیدن دشـمن و خـوردن تیـر خالصـی و رفتن بـه بهشـت آمـاده میکردیـم کـه... مجــروح رشــتی بــار دیگــر بــه شــدت خندیــد از خنــده بلنــدش مــا هــم بــه خنــده افتادیــم. مجــروح رشــتی کــه بــا هــر خنــده بلنــد یــک قســمت از پانسمان روی شــکمش خونــی میشــد ادامــه داد، آره... داشــتیم آمــاده شــهادت می شــدیم کــه یکهــو از طــرف خــط خــودی فریــاد یــا حسین)علیه‌السلام ( بلنــد شــد مــن کــه از دیگــران ســلام تر بــودم! بــه زحمــت تکانــی بــه خــودم دادم و نیم خیــز شــدم. دیــدم کــه ده هــا بســیجی دارنــد تختــه گاز بــه طرفمــان میآینــد بــا خوشــحالی بــه دوســتانم گفتــم: بچه‌ها دارنــد میآینــد. بعــد همگــی بــا خوشــحالی و بــه خیـال اینکـه آنهـا از لشـکر خودمـان هسـتند شروع کردیـم بـه زبـان گیلکـی کمـک خواستن و صــدا زدن آنهــا. مجــروح رشــتی دوبــاره قهقهــه زد و قســمتی دیگــر از پانسمان سرخ شــد. امــا چشــمتان روز بــد نبینــد همیــن کــه آن بســیجی ها بــه نزدیکیمــان رســیدند، یکیشــان بــه زبــان ترکــی فریــادی زد و بعــد همگــی بــه طــرف مــا بدبخت هــا کــه نــای تــکان خــوردن نداشــتیم تیرانــدازی کردنــد... حــالا مــا مثــل مجــروح رشــتی میخندیدیــم و دســت و پــا میزدیــم و بعضــاً قســمتی از پانسمان زخم هایمــان سرخ میشــد... بلــه آن بنــده خداهــا وقتــی سر و صــدای مـا را میشـنوند، خیـال میکننـد مـا عراقـی هسـتیم و داریـم بـه زبـان عربـی داد و هـوار میکنیـم! دیگـر نمی دانسـتند کـه مـا داریـم بـه زبـان گیلکـی داد و فریـاد میکنیــم. مــن کــه از دیگــران بهــر فارســی را بلــد بــودم، شروع کــردم بــه فارســی حـرف زدن و امـان خواستن و نالـه کـردن. یکیشـان بـا فارسـی لهجـه دار فریـاد زد: آهـای ! مگـر شـماها ایرانـی هسـتید؟... بـا هـزار مکافـات تـوی آن تاریکـی و آتـش و گلولـه حالیشـان کـردم کـه مـا هـم ایرانـی هسـتیم امـا گیلانی ... بنـده خداهـا بـه مـا کـه رسـیدند، کلـی شرمنده شـدند بعـدش بـا مهربانـی زخمهایمـان را پانسمان کردنـد و بیسـیم زدنـد عقـب تـا بیاینـد مـا را بربنـد حـالا مـن کـه در بیـن دوسـتانم بهـر فارسـی حـرف مـیزدم بـا کسـی کـه بیـن ترک هـا فارسـی بلـد بـود نقـش مترجم را بـازی میکردیـم و هـم قربـان صدقـه یکدیگـر میرفتیـم و هـم فحـش می دادیـم و گلــه میکردیــم کــه چــرا بــه زبــان آدمیــزاد کمــک نخواســتها یم و منظورمــان را نرســاندهایم!... تــا نیــم ســاعت درد یادمــان رفــت و مــا هــم مثــل مجــروح رشــتی میخندیدیــم و نالــه میکردیــم. پرســتار آمــدو وقتــی خنــده و ناله مــان را دیــد بــا تعجـب پشـت دسـتش زد و بـا لهجـه ترکـی گفـت: وا، شـاها خـل و چـل شـدهاید؟از شـوخی هـا وخاطـرات جبهـه ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوچهل وپنجم) سـال 1365 بـود. در فـاو مسـتقر بودیـم. فرمانـده ی لشـگرآقا مرتضـی قربانـی بـه بنــده کــه آن وقــت فرمانــدهی محــور دو بــودم، بــی ســیم زد و گفــت: صحرایــی، اسـتاندار مازنـدران بـه همـراه چنـد مدیـر کل، امـروز مهـمان مـا هسـتند. هواشـان را داشـته بـاش... از هـوا داشتن آقـا مرتضـی معلـوم بـود کـه ایـن هـوا داشتن ، بـا آن هـوا داشتن هـا فـرق دارد. گـرای حرفـش راگرفتـم. بـا چنـد تـا از فرماندهـان گـردان و گروهـان بـه اسـتقبال اسـتاندار وقـت، مرتضـی حاجـی و همراهـان او رفتیـم. درست سـاحل ارونـد کنـار، بایسـتی مهمـان هـای مـان را سـوار قایـق میکردیـم و از ایـن طـرف سـاحل بـه آن طـرف میآوردیـم و از آن جـا هـم بـه فـاو. مهـمان هـا بـا قایـق موتـوری حرکـت داده شـدند بـه آن طـرف سـاحل. آقـا مرتضـی بـی صبرانه انتظـار مهمان هـا را مـی کشـید. فرمانـده لشـکر هـم کـه تـوی جنـگ، اســتاندار و غیراســتاندار برایــش فرقــی نمیکرد، آنهــا را بــا خــودش تــا نزدیکــی عراقی‌ها مـی بـرد. طبـق نقشـه ی قبلـی، آقـا مرتضـی پشـت بیسـیم، مـدام بـا مـن در تماس بـود و طـوری وانمود میکـرد کـه یکـی دو تـا از یگان‌های مـا بنـا دارنـد، از یــک جهــت بــه عراقی‌ها نزدیــک شــده و تکــی را انجــام دهنــد. عراقی‌ها هــم پشــت بــی ســیم، هدایــت عملیــات فرضــی آقــا مرتضــی را شــنود میکردنــد؛ بــرای همیــن مطمئن شــدند، راســتی راســتی بنــای تکــی در پیــش اســت. عراقی‌ها کــه دسـت پاچـه شـدند، بـرای ایـن کـه خیـال شـان را از هـر تکـی راحـت کننـد، بی‌محابا آتــش زیــادی را نزدیکــی هــای موقعیــت آقــای اســتاندار و همراهــاش ریختنــد. تــا چشــم کار مــی کــرد، آتــش بــود و رد گلولــه هــا و خمپاره هــا. منطقــه شــد عیــن جهنـم. اسـتاندار و مدیرانـش کـه تـا آن موقـع، حجـم بـه ایـن بزرگـی از آتـش را در عمرشـان ندیـده بودنـد، حسـابی جـا خوردنـد. خـدا مـی دانسـت کـه تـوی دلشـان چــه غوغایــی بــه پــا بــود. چنــد دقیقــه از آتــش بــازی کــه عراقی‌ها راه انداختنــد، گذشــت. عراقی‌ها کــه دیدنــد، خــبری از حملــه نیســت، از آتــش بــازی شــان کــم کردنـد. حـالا دیگـر وقتـش بـود کـه فرمانـده لشـکر 25 کربـا تقاضاهـای خـود را بـه اسـتاندار و مدیـران کل بگویـد و از کمبـود بچه‌ها و یگان ها بگوید.بعـد از ایـن کـه زیـر آتـش، قـول مسـاعدت لازم را از آنهـا گرفـت، مهـمان هـا را بـه عقبـه ی فـاو هدایـت کـرد... شـوخی هـا وخاطـرات جبهـه ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوچهل وششم) شـوخی هـای حسـین هـم دیدنـی بـود. وقتـی دسـتش در عملیـات خیـبر قطـع شـد، اصفهــان کــه بــودم هــر روز میرفتــم عیادتــش. یــک بــار پرســید ازدواج کــردی یــا نــه؟ وقتــی جــواب منفــی مــرا شــنید. اصرار کــرد کــه یکــی از خواهرهایــم را میخواهـم بـه تـو بدهـم و چـه کسـی بهـر از تـو. مـن خیـس عـرق شـده بـودم. موقـع رفـتن گفـت: مـن خـبرش را بـه مـادرم مـی دهـم. شـماهـم بـرو مقدمـات کار را انجـام بـده و بـه خانـوادهات بگـو. فـردای آن روز علـی رضـا صادقـی را دیـدم ماجـرا را برایـش تعریـف کـردم. کلـی بـه مـن خندید.میگفـت: حسـین اصـلا خواهـر نـدارد. تـازه فهمیـدم سرکار بـودم. روز بعـد بـا هـم رفتیـم مشـهد. موقـع برگشـت حسـین مـرا کنـار خـود نشـاند. مـن کـه هنـوز از درس قبلـی عبرت نگرفتـه بـودم، گفـت: یـک مطلبـی هسـت کـه فقـط بـه تـو میتوانـم بگویـم. گوشـم را بـردم کنـار دهنـش. نـاگاه کمـرم تیـر کشـید. وقتـی بطـری آب یـخ را خالـی کـرد، پشـت کمـرم، گفـت: خـوب! حالا دیگـر بـا تـو کاری نـدارم. راوی غلامحسین هاشـمی *** ماجــرا از ایــن قــراره کــه وقتــی آقــا ســید مرتضــی عکــس اون جــوان بوســنیایی رو تـو مجلـه سـوره میزنـه ، رضـا برجـی هـوس مـی کنـه بـا آوینـی شـوخی کنـه . پـس تلفـن رو برمـی داره و بـه شـهید آوینـی زنـگ میزنـه: برجـی: الـو سـام علیکـم... آقـا مرتضـی: علیکـم السلام بفرماییـن... برجـی: عـماد هسـتم از وزارت اطلاعات ، ایـن چـه عکـس ناجوریـه کـه تونشریه زدیـن آقـای آوینـی؟ شـهید آوینـی )در حالـی کـه حـول شـده( بـرادر عـماد ایـن جـوون بوسـنیایی کـه بـه تقلیـد از بسیجی‌های مـا سربند زده. برجــی )کلام آقــا مرتضــی را قطــع میکنــه( یعنــی چــی آقــا..... در ایــن لحظـه رضـا برجـی میزنـه زیـر خنـده شـهید آوینـی کـه تـازه متوجـه شـده اون طـرف خـط کیـه شروع مـی کنـه ناسـزا گفتن بـه رضـا برجـی... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم: ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوچهل وهفتم) حسـن باقـری تـازه فرمانـده نیـروی زمینـی شـده بـود. یـک روز مـن را صـدا کـرد. مجیــد بقایــی هــم بــود. حســن بــالای پتوهــا نشســته بــود. حســن گفــت، تــو بیــا بـرو بوشـهر... بـه مجیـد بقایـی نـگاه کـردم. حسـن بـه مـن نـگاه میکـرد و منتظـر جـواب بـود. چنـد لحظه ای کـه گذشـت حسـن گفـت بـا تـوام. بـه اون چـرا نـگاه میکنـی؟... مجیـد کـه نـگاه مـن را خوانـده بـود بـه حسـن گفـت: ایـن هیـچ جـا نمیره . تـا مـن هسـتم بـا منـه. وقتـی هـم کـه مـن نباشـم ان شـاءالله میشـه پرسـنل تهـران. حسـن از مـن پرسـید نظـر خـودت هـم اینـه؟ گفتـم آره، هرچـی مجیـد بقایـی ُ بگـه. گفـت متأسـفم بـرات پـر! مگـه دمـت بُه دم مجیـد بسـته اسـت؟... یـه آمپـول زن بـرا تـو تصمیـم میگیره؟...مجیـد هـم بـه شـوخی گفـت آمپـول زن بهتـر از شـوفره. خیلـی بخـوان بزرگـت کنـن میشـی آقـای راننـده. امـا مـن اگـه آمپول زن هـم باشـم بـرم تـوی روسـتا یـه روپـوش سـفید بپوشـم همـه بهـم میگـن آقـای دکــتر! حســن باقــری بــه مجیــد کــه پزشــکی میخوانــد آمپــول زن میگفــت، مجیــد هــم بــه حســن کــه دوران خدمــت سربازی راننــده جیــپ فرمانــده پاســگاه بــود میگفـت شـوفر. حسـن رو بـه مـن کـرد و گفـت مـن میـرم امـا بـه حرفـام فکـر کـن. حسـن رفـت امـا مـن بـا مجیـد مانـدم... بـه نقـل از کتـاب اَم کاکا *** شـب هـا قبـل خـواب بـا تعـدادی از بچه‌ها مـی رفتیـم پشـت بـام و کنـار بچه‌هایی کـه در حـال پسـت بودنـد گـپ مـی زدیـم. هـوا سرده بـود. منقلـی را وسـط پشـت بـام گذاشـته بودیـم و روی چهـار پایـه ای اسـتوار کـرده بودیـم. هـر روز چـوب هـای جعبه‌های مهماتـی را کـه خالـی مـی شـد مـی شکسـتیم و مـی ریختیـم تـوی منقـل تــا گــرم شــویم. روزی 20 تــا جعبــه خــورد میکردیــم. تــوی اتــاق هــا هــم همیــن منقل ها را گذاشـته بودیـم، بـا ایـن تفـاوت کـه یـک دودکـش هـم برایـش درسـت کـرده بودیـم. خلاصه شـبی دور هـم جمـع شـدیم کـه شـهید مشـتاقی هـم بـه جمـع مــا ملحــق شــد. چنــد دقیقه‌ای دور منقــل نشســته بودیــم کــه از تــوی مشــت اش چیـزی را بـه سرعت ریخـت تـوی منقـل و بـا فاصلـه دور شـد. آتـش الـو گرفتـه بـود، همـه مـا افتادیـم دنبـال حسـین کـه حسـابی حالـش را جـا بیاوریـم. خـرج تـوپ 156 را تـوی کیسـه بـاروت جـا سـازی کـرده بـود و ریخـت تـوی منقـل، بـه خاطـر اشـتعال زا بـودن ایـن مـواد همـه مـا را غافلگیـر کـرد. منقـل کـه برگشـت و مـا تـا پاییـن ساختمان دنبـال او دویدیم...شـهید مدافـع حـرم، حسـین مشـتاقی ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوچهل وهشتم) یکــی از روزهایــی کــه در مقــر لشــگر41 ثاراللــه در نزدیکــی اهــواز مســتقربودیم، مـن و محمـد جـواد زادخـوش و یکـی ازدوسـتان کـه دوربیـن عکاسـی داشـت، بـرای عکـس گرفـتن از سـنگر بیـرون زدیـم کـه بـا سردار سلیمانی ی، فرمانـده لشـکر، مواجـه شـدیم. بـه محـض دیـدن حـاج قاسـم تصمیـم گرفتیـم بـا ایشـان هـم یـک عکـس یـادگاری بگیریـم. حـاج قاسـم چـون محمـد جـواد را بـه واسطه‌ی آشـنائی بـا بـرادر بزرگترش مـی شـناخت و از شـوخ طبعـی و چقدر بودنـش خـبر داشـت، هـان طـور کـه از روبـرو، سـمت مـا میآمـد، از هـمان دور بـه جـواد گفـت: مـن بـا شـما عکـس نمی گیـرم. جـواد هـم بـی معطلـی و باخـونسردی گفـت: مـا کـه نمی خواهیـم بـا شـما عکـس بگیریـم. مـی خواهیـم دوربیـن مـان را بـه شـما بدهیـم تـا از مـا عکـس بگیریـد. حـاج قاسـم کـه جاخـورده بـود، لبـش بـه خنـده بـاز شـد و آمـد کنارمـان ایسـتاد و عکـس یـادگاری گرفتیـم... راوی: حسـن منصـوری از لشـگر 41 ثاراللـه برخــی هــا فکــر میکننــد حــاج قاســم یــک انســان عبــوس و خشــن بــود، امــا ایــن یـک قضـاوت اشـتباه اسـت، حـاج قاسـم واقعـا قلـب بزرگـی داشـت و بسـیار شـوخ طبــع و مهربــان بــود. یکــی از اصلی‌ترین فرماندهانــی کــه بیشتــرین شــوخی و بیشــرین رابطــه عاطفــی را بــا بقیــه فرماندهــان و قرارگاه هــا داشــت حــاج قاســم سلیمانی بـود. در یکـی از جلسـات و سمینارهای فرماندهـان سـپاه در تهـران، همـه فرماندهـان بـا لبـاس رسـمی در آن شرکت کـرده بودنـد. یـک بـار وسـط جلسـه یـا در تنفـس بیـن جلسـه، یـک شـلنگ آب در جلسـه دیدیـم و اصلا کسـی بـاورش نمیشد حـاج قاسـم سلیمانی فرمانـده لشـکر ثاراللـه اینقـدر شـوخ طبـع باشـد کـه بـا شـلنگ بیایـد داخـل جلسـه و فرماندهـان را بـا آب خیـس کنـد...راوی: سردار غلامپور ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوچهل ونهم) خانـم پرسـتاری کـه اصـلاخوشـگل نبـود خودش تعریف میکرد میگفت زمـان جنـگ بالای سر یکی از مجروحان جنـگ كـه از یکـی از شـهرهای آذربایجـان غربـی بـه جبهـه اعـزام شـده بـود ایستاده بودم و بی هـوش بـود تـا به هوش آمد و اولین کسی رو که بالای سرش دیـد من بودم. با صدایی مرّدد پرسید: مـن شـهید اوملوشـام؟... بـه خـودم گفتم بذار کمی سر به سرش بذارم!... جواب دادم هـه قـارداش شـهید اوملوسـان!... باز با همون تُـن صداى آروم پرسید: سـن حـوری سـن باجـی؟ با لبخند بدجنسانه ای گفتم: بله من حـوری م دا!...کمی مکث کرد و بلنـد گفت: پـوخ منیـم شانسـیما !!! ** اتوبـوس هـا و مینـی بـوس هـا پشـت همدیگـر صف بسـته و آمـاده ی حرکـت بودند. خانـواده هـا کـه اکـثرا از روسـتاهای اطـراف بودنـد ، آمـده بودنـد تـا فرزندانشـان را بدرقـه کننـد و بـه جبهـه بفرسـتند. در آن میـان، متوجـه شـدم اکـثر مـردم دور مینـی بوســی جمــع شــده انــد. رفتــم جلــو تــا ببینــم چــه خــبر اســت. نزدیــک کــه شــدم دیـدم نوجوانـی حـدود 17 سـاله کـه لبـاس بسـیجی بـر تـن داشـت و جـزو نیروهای اعزامـی بـود، داخـل مینـی بـوس نشسـته و پـدرش بـا هـمان لبـاس محلـی روسـتایی، پاییـن ایسـتاده بـود و بـه او التماس مـی کـرد تـا بـه جبهـه نـرود. التماس پـدر و نـاز کـردن هـای پـر، خیلـی قشـنگ بـود. مـن هـم ایسـتادم بـه تماشا تـا ببینـم بیـن آن دو چـه مـی گـذرد. پـدر بـا زبـان محلـی بـه پـرش التماس مـی کـرد و پـر هـم از هـمان پنجـره ی مینـی بـوس جوابـش را مـی داد. ببیـن پـر جـون، تـو نـرو جبهـه، مـن صـد تومنـت میـدم... نمیخوام . میگـم ... تـو نـرو، مـن دویسـت تومنـت میـدم. پونصـد تومنـم بـدی، نمیخوام . خـب باشـه. بـه درک . هـزار تومنـت میـدم. دو هــزار تومنــم کــه بــدی، نمیخوام. دیوونــه، تــو نــرو جبهــه، مــن واســت یــه دوچرخــه ی قشــنگ مــی خــرم. مــن دیگــه بــزرگ شــدم، دوچرخــه نمیخوام . خــب باشـه. هـر چـی تـو بگـی. تـو فقـط نـرو جنـگ، مـن یـه دونـه از ایـن موتـور گازیـا بـرات مـی خـرم... دنـده ای هـم بخـری، مـن نمیخوام . خـره ... تـو نـرو جبهـه، مبیون ایـن جـا ، ننـه ات رو مـی فرسـتم بـرات یـه دختر خـوب پیـدا کنـه. خـودم بـرات زن مـی گیـرم هـا. زنـم کـه بـرام بگیـری، نمیخوام . مـن فقـط میخـوام بـرم جبهـه. کـه پـدر عصبانـی شـد و گفـت: خـب باشـه مـی خـوای بـری جبهـه، خـب زودتـر بـرو دیگـه. وایسـادی ایـن جـا کـه چـی بشـه؟... راوی: عبدالرحمان دزفولـی ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوپنجاه) شــهید شــاه مرادی از هــر وســیله ای بــرای تقویــت روحیــه بچه هــا اســتفاده مـی کـرد از آنجـا کـه خیلـی شـوخ طبـع بـود یـک روز بـه مـن گفـت فلانی بـرو یـک چنـد تـا پفــک بخـر بـرای مـن بیـاور مـن خیلـی بـه پفـک علاقه دارم. تـوی منطقـه بودیـم. عراقی‌ها خمپـاره مـی ریختنـد روی سر مـا شـهید شـاه مرادی پریـد تــوی ســنگر و از دریچــه ســنگر مشــتش را گــره کــرد و داد زد، جنــگ جنــگ تــا پیـروزی. یکـی از بچه‌ها بـه شـوخی گفـت شـاه مراد اگـر مـردی بیـا بیـرون و بـه شـاه مراد گفـت مـن در همیـن جـا هـم پـدر صـدام را در آورده ام و در مـیآورم... * چنــد روز پیــش دوســتی از بچه هــای گــردان عــمار متماس گرفــت گفــت آبــرودی هسـتم... گفتـم آزادی... گفـت آبـرودی ،گفتـم در جبهـه آزادی شـده بـودی... گفـت قصه‌ای داشـت. گفتـم چـی بـود. گفـت: یـادت هسـت مهـران بودیـم آنجـا مـن بهیار گـردان بـودم ، وقتـی کسـی مجـروح میشـد بیسـیم میـزدن آبـرودی بیـا فـان جـا عراقی‌ها کـه شـنود میکـردن، فکـر میکـردن بحـث آب رسـانی اسـت و جـاده هـا را مـی بستن بـه گلولـه و گـردان شـهید و زخمـی میـداد... خلاصه دوستان سر ایـن موضـوع اسـمم را گذاشتن آزادی... ** عملیـات والفجـر هشـت کـه بـه پایـان رسـید خداونـد ایـن توفیـق را نصیـب بنـده کـرد تـا همـراه کادرهـای لشـکر ۲۷ محمـد رسـول اللـه (ص) برویـم ملاقات حـضرت آیـت اللـه خامنه‌ای ، کـه آن زمـان ریاسـت جمهـوری کشـور را بـه عهـده داشـتند. در محـل ریاسـت جمهـوری ایشـان مـا را بـه حضـور پذیرفتنـد و بعـد از دریافـت گـزارش عملکـرد لشـکر در عملیـات، از حـاج آقـا کوثـری صحبت‌های جالبـی کردنـد. بعـد از آنکـه وقـت دیـدار بـه آخـر رسـید، وقتـی آقـا داشـتند از پلـکان انتهـای سـالن بـالا میرفتنــد، دفعتا معــاون لشــکر، ســیدمحمدرضا دســتواره، بــا هــمان روحیــه شــاد و بذلـه گویـی خـاص خـودش، بـا صـدای بلنـد گفـت: بـرای رفـع سلامتی ریاسـت جمهـور... مکـث کـرد و چیـزی نگفـت. همـه حضـار متحیـر بـه رضـا خیـره شـدند. حتـی آقـا هـم سر بـه عقـب چرخاندنـد و تـا ببیننـد چـه کسـی ایـن جملـه را گفـت. محمدرضـا تـا دیـد آقـا سر بـه عقـب چرخانده انـد و بـه او نـگاه میکننـد بـا لبخنـد ادامـه داد: بعـث عـراق اجماعا صلـوات. همـه حضـار بـا خنـده زدنـد زیـر صلـوات! آقـا هـم خندیدنـد... راوی: عبـاس برقـی ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوپنجاه ویکم) سـال 1365 در مقـر فرماندهـی بودیـم کـه عراقی ها یـک موشـک سـه متری را بـه سـوی موقعیـت مـا پرتـاب کردنـد. براثـر انفجـار ایـن موشـک در محوطـه مقـر چنـد خـودروی »تویوتـا« آتـش گرفـت و ترکشـی هـم بـه بالستیک ماشـین مـن اصابـت کرد. بعـد از ایـن رویـداد بایـد بـرای انجـام مأموریتـی میرفتیـم، ولـی »بالستیک زاپـاس« نداشـتیم و از طرفـی هـم ماشین‌های دیگـر در حـال سوختن بودنـد در آن شرایط یکـی از رزمنـدگان بـه »نـام اصغـر نقـی زاده« از بچه‌های تبلیغـات لشـگر خـوش سـلیقگی کـرد و هنرمندانه ایـن شـعر را کـه میگویـد، »پشـت سـنگر گشـته پنچـر/ ماشـین فرمانـده لشـگر/ پشـت سـنگر گشـته پنچـر/ ای برادر/ای بـرادر/ جـک نداریـم زاپـاس شـو/ زیـر ماشـینش بذاریـم/ میخـوره بـر بـام سـنگر/ خمپـاره شـص پشـت سرهم/ ای بـرادر/ ای بـرادر/ بایـد بـه شـط خـون شـنا کنیـم/ شـالاپ شـلوپ شالاپ شـلوپ / بایـد کـه بـا قطـار سـفر کنیـم/ تالاپ تلـوپ تالاپ تلـوپ.« و هـان جـا آنرا خوانـد. همیـن مسـاله باعـث شـد تـا روحیـه دیگـر رزمنـدگان بـالا بـرود و جـو روانـی منطقـه عـوض شـود. ایـن شـعر هـم اکنـون بـه عنـوان یکـی از آثـار هـنری زمـان جنـگ بـه شـمار آیـد...راوی: سردارکوثـری ** آقــا مهــدی زیــن الدیــن هــر وقــت می افتــاد تــو خــط شــوخی دیگــر هیــچ کــس جلــودارش نبود.یــک وقــت هندوانــهای را قــاچ کــرد، الی آن فلفــل پاشــید، بعــد بــه یکــی از بچه هــا تعــارف کــرد. او هــم برداشــت، شروع کــرد بــه خــوردن. وقتــی حسـابی دهانـش سـوخت، آقـا مهـدی هـم صـدای خنـده اش بلنـد شـد. بعـد رو کـرد بهــش گفــت: »داداش! شــیرین بــود؟!« منبــع: ســتاد راهیــات نــور ** شـهید غلامرضا قربانـی مطلـق دسـتش را درسـت مثـل بچـه کلاس اولـی بـالا بـرد و بـا جدیـت گفـت: بـرادر احمـد، مـا لیـوان آب خوریمـان جـا مانـده، اشـکالی نـداره؟ خنــده از همــه بچه هــا بلنــد شــد و حــاج احمــد هــم ضمــن لبخنــدی کمرنــگ و نمکین، بــا دســت بــه پشــت راننــده زد و بدیــن ســان، حرکــت رزم آوران اعزامــی از ســپاه خیابــان خردمنــد تهــران بــه ســمت شهرســتان پــاوه آغــاز شــد.راه زیــادی را طـی نکـرده بودیـم و هـر کسـی بـه کاری مشـغول بـود، کـه دوبـاره صـدای غلامرضا بلنـد شـد: بـرادرا توجـه کننـد، بـرای شـادی ارواح شـهدا و رفتـگان ایـن جمـع و بـرای سلامتی خودمـان و بـرادر احمـد... و پـس از مکـث کوتاهـی ادامـه داد: اللهـم رسد هـوا، گـرم زمیـن، لبـو لبـو داغ، آش رو چـراغ، شـلغم تـو بـاغ... محمـد علـی صمـدی پایان... شـادی روح امـام، شـهدا، همـه ی درگذشـتگان، خصوصـا شـهید کاظـم کاوه و پـدر مرحومـش اسـاعیل کاوه و مرحـوم محمـد عاقلـی، بخوانیـد فاتحـه مـع الصلـوات... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•