•X♥️X•
#قصه_دلبری
.
.
[نام رمان⇜آخرینعروس ]
/🍃 #قسمت¹³🍃/
-باید فرصـت را غنیمت بشماری'👀🕊 بایدبنویسے'✍🏻!
تو باید جوانان را با حکیمه بیشتر آشنا کنے..!
+باشد.
مینویسم..مقداری صبر داشته باش..😅
اڪنون رو به حکیمه میکنم و میگویم: «آیا میشود برای جوانان خاطره زیبایے تعریف کنید تا آن را بنویسم؟!🌱».
او به فکر فرو میرود.. دقـایقے'⏱میگـذرد.
حکیمـه رو بـه من میکنـد و میگویـد: «فڪر میکنم بهـتر است خـاطره "آخرین عروس" را برای شما بگویم».
میدانم تو هم دوست داری این خاطره را بشنویـ👀👌🏻.
خاطره "آخرین عروس" !
همسفرم!
من و تو آمادهایم تا این خاطره را بشنویم.
گویا حکیمه از ما میخواهد به سفری برویم..🖇
سفری دور و دراز!
باید به اروپا برویم،به سرزمین«روم»، قصر امپراتوری'💎.
ما در آنجا با دختری به نام «ملیکا» آشنا میشویم..
[بھ قلم⇜مهدیخادمیان ]
.
.
آرامش است
آخر اضطراب ها..☘↯
•X♥️X• @Heiyat_majazi
⃟ ⃟•🪴
[ #قصه_دلبری ]📚
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #آخرین_عروس ⸣
#قسمت⁶⁷💕
آنہا در مقابل حق مے ایستند و تلاش میڪنند تا حق را از بین ببرند.
بہ راستے چرا باید ّلات و ُعّزي در آتش بسوزند؟
چرا خدا در شب معراج اشاره میڪند ڪہ مهدي(علیه السلام) این دو بت را آتش خواهد زد؟ چرا؟
شاید این ڪنایہ از مطلب دیگرے باشد !
آیا میخواهے با ڪسانے ڪہ نماد لات و ُعّزي هستند آشنا شوے؟
بیا بار دیگر بہ تاریخ نگاهے داشتہ باشیم !
در شـہر مـدینہ بعـد از وفات پیامبر،حوادث زیادے رويداد، ڪسانے ڪہ بہ عنوان جانشـین پیامبر روے ڪار آمده بودند،ظلم و ستم را آغاز ڪردند...
***
پیـامبر تـازه از دنیـا رفتہ بود و دو نفر تصـمیم گرفتہ بودنـد از علی(علیه السـلام) بیعت بگیرنـد. دو مرد بہ سوے خـانہ وحے می آمدند.
یڪے ريیس بود و دومے معاون.
آنہا بہ مردم گفتہ بودنـد تا هیزم زیادے جمع ڪننـد.
مردم هم بہ حرف هاے آنہا گوش ڪردنـد و مقدار زیادے هیزم ڪنارخانہ فاطمه(علیها السلام)جمع نمودند.
بہ راستے آنہا میخواستند با آن هیزم هاچہ ڪنند؟
دومے دِر خانہ فاطمه(علیها السلام) را محڪم زد، فاطمه بہ پشت در آمد:
-ڪیستید و چہ میخواهید؟
--فاطمه! به علے بگو از خانہ بیرون بیاید، و اگر این ڪار را نڪند من این خانہ را آتش میزنم !
-- آیا میخواهے این خانہ را آتش بزنے؟
-- بہ خدا قسم، این ڪار را میڪنم، زیرا این ڪار براے حفظ اسلام بہتر است .
--چگونہ شده ڪہ تو جرأت این ڪار را پیدا ڪرده اي؟ آیا میخواهے نسل پیامبر را از روے زمین بردارے؟
--اے فاطمہ ! ساڪت شو، محمد مرده است ، دیگر از وحے و آمدن فرشـتگان خبرے نیست ، همہ شـما باید براے بیعت بیرون بیایید،حالا اختیار با خودتان است ، یڪے از این دو را انتخاب ڪنید: بیعت با خلیفہ ، یا آتش زدن همہ شما .
هیچ ڪس باور نمیڪرد ڪہ اینان میخواهند خانہ فاطمه(علیها السـلام) را بہ آتش بڪشـند.
وِراجاند؛
دھــانهاۍ؏شـقنچشیـدھ :)
⃟ ⃟•🪴
https://eitaa.com/heiyat_majazi
⃟ ⃟•🪴
#قصهٔ_دلبری
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #آخرین_عروس ⸣
#قسمت⁹⁷💕
تا نام سامر را میشنوي، همه خاطرات آنجا برایت زنده میشود، دیدار گل نرجس، بوي بهشت، زیارت آفتاب!
رو به من میکنی. من با نگاهت همه چیز را میفهمم. تو میخواهی که همراه شیخ برویم.
این چنین میشود.که به.سوي سامرا حرکت میکنن
یم.
***
ما همراه با شیخ احمد بن اسحاق سفرکرده ای مو اکنون در نزدیکی شهر سامرا هستیم.
وقتی وارد شهر میشویم به سوي خانه همان پیرمردي میرویم که نامش بشر بود.
آیا او را به یاد داري؟ همان پیرمردي که به دستور امام به بغداد رفت و بانو نرجس را به سامرا آورد.
دِر خانه بشر را میزنیم.
او با دیدن ما خیلی خوشحال میشود و ما را به داخل خانه میبرد.
از اوضاع شهر سامرا سوال میکنیم. او برايم ا میگوید که سـپاهیان مهَتدي - همان خلیفه زاهد نما - را کشتند و باخلیفه اي جدیدبه نام معَتمد بیعت کردند.
این خلیفه جدید بیشتر به فکرخوش گذرانی و عیاشی ّاست.
من رو به بشر میکنم و در مورد امام عسکري(علیه السلام) و فرزندش مهدي(علیه السلام)سوال میکنم.
خدا را شکر که آنها در سلامت کامل هستند، اکنون مهدي(علیه السلام)حدود سه سال دارد.
خوب است در مورد بانو نرجس هم سوالی از او بکنم. نمیدانم چه میشود تا نام بانو را به زبان میآورم اشک در چشمِ بشر حلقه میزند. من نگاهی به او میکنم و از او میخواهم توضیح بدهد.
بـشر برایم میگوید که نرجس آرزو میکرد مرگ او زودتر از مرگ امام عسکري(علیه السلام) باشدو اکنون بانو به آرزوي
خود رسیده است. او در بهشت مهمان حضرت فاطمه(علیها السلام) است.
نرجس از خدا خواسته بودکه مرگش زودتر از محبوبش فرا رسد.
شایـد نرجس میخواسـته است به دو بـانوي بزرگ اقتـدا کنـد،خـدیجه(علیهـا السـلام) قبل از پیامبر از دنیا رفت، فاطمه(علیها
السلام) هم قبل از علی(علیه السلام)!
***
در فرصت منـاسبی همراه شـیخ به خـانه امـام عسـکري(علیه السـلام) میرویم، این سـعادت بزرگی است که میتوانیم بـا امام دیداري تازه کنیم. این دیدار روح تازه اي به ما میدهد.
ّمحبت زیادي به شیخ میکند و با او سخن میگوید و به سوال هاي او پاسخ میدهد.
بعداز لحظاتی شـیخ سـکوت میکند. هرکس جای او باشد دوست دارد که مهدي(علیه السلام) را ببیند، این آرزوي اوست؛
اما نمیداند که آیا این آرزو را به زبان بیاورد یا نه؟
آیا من لیاقت دارم مهدي(علیه السلام) را ببینم؟ آیا خدا این توفیق را به من میدهد؟
شیـخ در همین فکرهاست که ناگهان امام عسـکري(علیه السـلام) او راصـدا میزنـد: «اي احمـدبن اسـحاق ! بدان که از آغاز
آفرینش دنیا تا به امروز، هیـچگاه دنیا ازحّجت خـدا خالی نبوده است و تا روز قیامت هم، دنیا بدون حّجت خدا نخواهدبود.
رحمت هاي الهی که برشما نازل میشود و هر بلایی که ازشما دفع میشود به برکت حّجت خداست».
اکنون شیخ رو به امام عسکري(علیه السلام) میکندو میگوید: «آقاي من! امام بعدشما کیست؟».
امام عسکري(علیه السلام) لبخندي میزند وسپس از جا برمیخیزد و از اتاق خارج میشود.
بعداز لحظاتی، امام عسکري(علیه السلام) درحالی که کودک سه ساله اي را همراه خود دارد ،وارد اتاق میشود.
شیخ به چهره این کودك نگاه میکند که چگونه مانند ماه میدرخشد.
امام عسـکري(علیه السـلام) رو به شـیخ میکند و میگوید: «این پسرم مهدي(علیه السلام) است که سرانجام همه دنیا را پر از عدل و داد خواهدکرد».
اشک در چشم شیخ حلقه میزند. او نمیداند چگونه خدا راشکرکند که توفیق دیدار مهدي(علیه السلام) را نصیب او کرده است.
مشتاقان بیشماري آرزو دارند تا گل نرجس را ببینند و از این میان امروز او انتخاب شده است.
شیخ به فکر فرو میرود. او میفهمد که چرا توفیق این دیدار را پیدا کرده است.
شیعیان قم از تولّد مهدي(علیه السـلام)خبر ندارند. اگر براي امام عسـکري(علیه السلام) اتفاقی پیش بیاید،چه کسی باید براي مردم امام بعدی را معرفی کنـد؟ امروز او انتخـاب شـده است تا مهـدي را ببینـد و این خبر را به قم ببرد و مردم را به حقیقت راهنمایی کند.
مردم قم بایـد امـام دوازدهم خـود را بشناسـند.چه کسـی بهـتر از او میتوانـد این مـأموریت را انجـام بدهـد؟ همه مردم قم به
راستگویی او ایمان دارند.
- وِراجاند؛
دھــانهاۍ؏شـقنچشیـدھ :)
⃟🪴 Eitaa.com/heiyat_majazi
⃟ ⃟•🪴
#قصهٔ_دلبری
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #معراج ⸣
#قسمت²🍃
پس بیا خودمان را به شهر مکه برسانیم.
کنار خانه خدا !
داخل«حجر اسماعیل» را نگاه کن !
مولا و آقاي خود را شناختی !
او پیامبر توست که امشب قرار است به مهمانی بزرگ خدا برود.
نگاه کن !
این جبرئیل است که از آسمان به سوي زمین می آید.
او تنها نیامده است، دو فرشته دیگر هم همراه او هستند !
آنها میکائیل و اسرافیل هستند.
جبرئیل آمده است تا پیامبر را به «معراج» ببرد.
خداوند میخواهد تا همه اهل آسمان ها به فیض دیدن رسول خدا برسند.
او میخواهد تا فرشتگانی که در آسمان ها هستند از برکت وجود پیامبر استفاده کنند.
آري، فرشتگان مدت ها است که در انتظار چنین شبی بودهاند.
شبی که عزیزترین پیامبرخدا به آسمانها می آید.
جبرئیل، «براق » را می آورد.
حتما میگویی«براق »چیست؟
براق، مرکبی بهشتی است که خدا براي پیامبر آماده نموده تا پیامبر ما بر آن سوار شود و سفر خود را آغاز کند.
من نمیدانم در وصف این براق چه بگویم؟اگر اجـازه بـدهی سـخن خود رسول خـدا را برایت نقل کنم که فرمود: «خـدا براق را برایم آماده ساخت که از دنیا و آنچه در دنیا میباشد، بهتر است».
و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل !
براق ، همچون اسب بهشـتی، دو بـالدارد و بـا سـرعت برق پرواز میکنـد و میتوانـد تمـام دنیـا را در یـک چشم به هم زدن بپیماید.
براق، بسیار نورانی است وخداوند او را به انواع جواهرات بهشتی، زینت نموده است.
او مرکب مخصوص حضرت محمد است و تا به حال هیچ کسی بر آن،سوار نشده است.
گوش کن !
براق، با پیامبرسخن میگوید: «اي پیامبر به من قول بده که روز قیامت، مرکبی جز من نداشته باشی».
و پیامبر به او قول میدهد که روز قیامت هم "براق"، مرکب او باشد.
و آن گاه سفر آغاز میگردد...
آنجا را نگاه کن !
آن زن آرایش کرده، اینجا چه میکند؟
او براي چه جلو راه پیامبر آمده است؟
گوش کن !
اوچه میگوید؟
«اي محمد ! به من نگاه کن، تا با تو سخن بگویم».اما پیامبر به او توجهی نمیکند.
آیا شما میدانید آن زن کیست؟
آیا میخواهید نام او را براي شما بگویم؟
نام او «دنیا» است.
اماچرا پیامبر جواب او را نداد؟
اگر پیامبر امشب با «دنیا»سخن میگفت، تمام أمت او، عاشق دنیا میشدند و همواره دنیا را بر آخرت ترجیح میدادند.
پیامبر به سفر خویش ادامه میدهد...
صداي ترسناکی به گوش میرسد !
این صداي چیست؟
جبرئیل این چنین پاسـخ میدهـد: «هفتاد سال قبل سـنگ بزرگی، به داخل جهنم انـداخته شد و اکنون آن سـنگ به قعر جهنم
رسید و این صدا،صداي برخورد آن سنگ با قعِر جهنم بود».
خدایا از شر آتش جهنم به تو پناه میبریم.
سفر ادامه پیـدا میکند تا این که جبرئیل به براق دسـتور میدهد که توقف کند و جبرئیل با پیامبر سـخن میگوید: «پیاده شو و نماز به جا بیاور ! اینجا سرزمین پاکی است که بعدا به آن مهاجرت خواهی کرد. اینجا مدینه است ».
و پیامبر از براق پیاده میشود و نماز میخواند.
حتما میدانی که پیامبر در شهر مکه زندگی میکند و هنوز به «یثرب» هجرت نکرده است.
- وِراجاند؛
دھــانهاۍ؏شـقنچشیـدھ :)
⃟🪴 Eitaa.com/heiyat_majazi