eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
4.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
° (ع)☀️📖 [ 9] ° 🍃🌸🍃🌸🍃 (ع)_از_حوادث_آینده ✅ پیشگویى (حضرت علی ع) از حوادث آینده ✍️حقایق پنهان براى اهل 👀 آشکار، 🌞 و راه براى اشتباه کنندگان نمایان☀️ شد، و پرده از چهره برداشت، و آن براى صاحب فراست🤔 ظاهر گشت. ⁉️ چه شده که شما را پیکرهایى بى جان، و جانهایى بى پیکر، و بى صلاح، و بى سود، و 🙄 خواب،😴 و غایب، و 👁کور، و 👂 کر، و لال 😶مشاهده مى کنم؟! 🍂🎃 بر محور خود به پا شده . 🍂و با 🌿 همه جا پراکنده گردیده. 🍂شما را با خود وزن مى کند. 🍂و با همه دست 🖐خود بر سر👴تان مى کوبد . 🍂🍂 🇺🇸این از خارج است، و بر سکّوى 🏆 ایستاده🕴 👈آن زمان از شما جز به مانند باقیمانده ته دیگ، یا به مثل خرده دانه اى که در ته بقچه مانده چیزى باقى نماند. دارد... 📚بخشی از خطبه 107 نهج البلاغه باعلے تاخــ💚ـدا؛ پاے حــرفـ مولاتـ بشینــ😍👇 |•✍•| @heiyat_majazi
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] اسم‌رمان زخمی و با هزار گند و کثافت خودمو از توی فاضالب های شهر کشیدم بیرون. ساعت نمیدونستم چند بود چون زیر شیشه ساعتم پر از لجن فاضالب بود. بدنم تیر میکشید! دوست داشتم همونجا بمیرم. چند تا از بچه هامون شهید شدن. منم که زخمی. رسیدم سر کوچه ای که کاظم محمود از بچه های سوری شهید شده بود و منم همونجا زخمی شده بودم. سه شبانه روز توی فاضالب بودم. همه جا خرابه بود. چشمم افتاد به یه ماشین. رفتم سمتش. دورو برمو چک کردم. همش دود بود و سیاهی. با اون چشمای خسته م چراغ قوه رو گرفتم سمت ماشین و یه اسلحه آکا 21 رگباری داشتم، فوری گرفتم سمت تویوتای جنگی. دیدم یه جنازه افتاده داخلش. درو باز نکردم. اول با چراغ قوه همه جارو بررسی کردم ببینم تله ی انفجاری چیزی نباشه. مطمئن که شدم باز کردم درو. جنازه رو کشیدم بیرون. جنازه یه تکفیری بود. پالک ماشینو بررسی کردم دیدم پالکش سعوی هست. بماند که چیشد منو بچه ها اونجا گیر افتادیم! ماشین با پالک سعودی به کار میومد. خدا رو شکر به راحتی روشن شد. منطقه رو بچه های مقاومت زده بودند. فقط همین قدر بدونید که ما بعد از شناسایی و درگیری موقع برگشتن به کمین خوردیم. منتهی گرا رو داده بودیم به بچه ها، زدن اون منطقه رو که داعشی ها کالً توی اون منطقه بودند. توی درگیری های تن به تن امیر و ابورافع و عرفان و حسین شهید شدند. منم زخمی شدم عجیب! منتهی چند روزی رو هم توی فاضالبای زیر زمینی زندگی کردم تا اوضاع عادی بشه و ... جنازه روانداختم بیرون و سوار ماشین شدم. نقشه رواز جیب روی زانوی شلوارم آوردم بیرون. بررسی کردم از کدوم سمت برم. یا اسارت بود یا شهادت ته این جاده. نمیدونستم راه سومی هم وجود داره یا نه. هیچ ارتباطی هم نمیتونستم بگیرم با بچه های محور وقرارگاه برای نجاتم. چون بیسیم توی آب رفته بود و سوخت. تنها سالحم یک نقشه بود و یه اسلحه آکا 21 با هشت تا فِشنگی که مونده بود. با هزار زحمت تا یه جاهایی اومدم و رسیدم به یه آبادی. از خوب روزگار رسیدم به بچه های فاطمیون. موقعی که رسیدم خیال کردند داعشی هستم. محاصره کردند ماشینمو. به هر زحمتی بود کارت ترددی که دولت سوریه بهمون داده بود و حق تردد با سالح رو همه جا داشتیمو از توی لباس زیرم کشیدم بیرون و بهشون فهموندم من خودی هستم. این کارت خیلی مهم بود. نباید کسی میفهمید من کی هستم و چه ملیتی دارم. اونا هم کارت و کدشو با بچه های ایرانی مستقر در خاک سوریه چک کردند دیدند درسته . من ایرانیَ م. خالصه رسیدم به مخفیگاهِ خودم توی حلب. ماشینو گذاشتم 211 متر قبل از مخفیگاهم، توی یه خونه ی نیمه مخروبه. صالح نبود ببرم. چون پالکشم سعودی بود. پیاده رفتم سمت خونه. اسلحمو گذاشتم روی رگباربا همون تیر کمی که داشتم، رفتم داخل. اول زیر زمینو گشتم والحمدهلل خبری نبود. رفتم باال. مستقیم رفتم سمت کمد لباس و با همون دست کثیف، لباسارو زدم کنار. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] بعد از اینکه پرونده پی ان دی « مربوط به پرتاب ماهواره و جلوگیری آمریکا و دولت ایران از آن » وَ درگیری با جک اندرسون در خاک ترکیه و دستگیری رفیقم که فرمانده تیم جاسوسی_تروریستی بود، یعنی عطا که در مستند داستانی امنیتی عاکف سری دوم خوندید، بعد از بسته شدن پروندش و دستگیری اعضای اون شبکه و...! مدتی رو درگیر مسائل بازجویی از اعضای اون شبکه بودم. اما چندوقت بعد از طی شدن مراحل بازجویی از اون شبکه دستگیر شده، مقامات بالا بنابردلایلی نامعلوم من و از بازجویی کنار زدن و یه مرخصی اجباری یک هفته ای بهم دادن. تصمیم گرفتم برای استفاده از اون مرخصی به اتفاق همسرم عازم سفر تفریحی کیش بشم. بعد از اینکه از اون سفر برگشتم یک پرونده ی پر و پیمون جدید بهم سپردند که 2 ماه درگیر عملیات های اطلاعاتی برون مرزی سمت یکی از کشورهای اروپایی شدم. پس از به پایان رسیدن ماموریتم در اون کشور اروپایی، وقتی به خاک ایران بازگشتم متوجه شدم معاونت بخش ضدجاسوسی نهاد ما در یکی از ماموریت ها به شهادت رسیده. اگر خاطرتون باشه در سری دوم مستند داستانی براتون توضیح داده بودم که قرار بر این شد من و به بخش ضدجاسوسی منتقل کنند که من سخت مخالفت کردم. علیرغم اینکه مقامات میدونستن من مخالف حضور در این واحد هستم، اما به دلیل اینکه معاونت بخش مذکور به شهادت رسیده بود، ریاست نهاد ما و حاج کاظم ( معاون کل ) بنده رو بعنوان معاونت واحد ضدجاسوسی به مدیر کل اون بخش پیشنهاد و معرفی کردند. بعد از یکسری جلسات و بررسی ها، منتقل شدم به واحد ضد نفوذ (جاسوسی) و ضدتروریسم ، تا ادامه ی خدمتم در این معاونت باشه. مشکلات و کارهای من روز به روز بیشتر میشد، وَ با تحمیل سیستم بابت قبول کردن این پست جدید، همه چیز شد قوز بالا قوز. مسئولیت سنگینی بهم واگذار شده بود، چون این بخش از سیستم اطلاعاتی کشور حساسیت های بسیار ویژه ای داشت. گاهی اوقات بخاطر فعالیت های زیاد، استرس های مفرط، مریضی و مشکلاتم دو چندان میشد. کسی در امور اطلاعاتی و امنیتی فعالیت کنه ولی هر ازگاهی مریض نشه باید گفت خیلی هنر کرده. یعنی جزء نامبر وان ها محسوب میشه. در هر کشوری که باشید، مباحث امنیتی شوخی بردار نیست.. بخصوص این کشور .. یعنی کشور خودمون. یعنی ایران عزیزمون که حاصل خون چندصدهزار شهید از دفاع مقدس_شهدای ترور_مدافع حرم_امنیت و... هست که دشمن هر لحظه بدنبال یک حفره میگرده تا از مرزهای زمینی، دریایی، هوایی، نفوذ یا حمله کنه. اونوقت هست که رحم به هیچ کسی نمیکنه؛ حالا میخواد هرکسی از هر جناح و سلیقه ای باشه. گاهی یک لحظه غفلت باعث میشه تا یک حکومت دچار شکست سیاسی _امنیتی بشه و چه بسا این شکست ها باعث میشه کشور هدف تا لبه ی پرتگاه بره و سقوط کنه. واحد ضد نفوذ (جاسوسی) وَ ضد تروریسم نهادهای اطلاعاتی مثل وزارت اطلاعات و اطلاعات سپاه، بخش فوق العاده حساسیه، وَ اگر بخوام بگم این واحدها بیشترین و حساسترین کار کشورو دارن دروغ نگفتم و اغراق نکردم. چون مستقیم علیه دشمنان خارجی وَ عوامل اون ها در داخل پنجه در پنجه دارند مبارزه میکنند. حدود یک ماه به طور شبانه روز مشغول مرور بعضی پرونده ها و رصد بعضی مسائل شدم. باید بعضی از تجارب و کارها و شیوه ها به من منتقل میشد. عین یک دولت که میاد جایگزین دولت قبلی میشه_ مسئول قبلی به مسئول بعدی یکسری آموزش و راهکار میده تا در یک بازه ی زمانی خاص شخص جدید به امور مسلط بشه که در روند مسیر سیستم خللی وارد نشه. اما اون بخشی که من میخواستم ادامه ی خدمت بدم، معاونتش به شهادت رسیده بود. یک ماه میشد که از خواب و خوراک افتاده بودم. مستقیما زیرنظر مدیر کل بخش ضدجاسوسی در حال کسب تجربیات بودم. معمولا شب ها نمیرفتم خونه. یعنی میرفتم اما ساعت دو بامداد از اداره خارج میشدم و میرفتم خونه، ساعت 7 و نیم صبح مجددا بر میگشتم اداره. پرونده هایی به دستم رسیده بود که حساسیت های ویژه ای داشت. بعضی مسئولین، بعضی آقازاده ها و همچنین بعضی کله گنده های این کشور رفتارها وَ عملکرد و سفرهای مشکوکی داشتند که باید پیگیری میشد. از طرفی بعضی عناصر خارجی فعال در ایران وَ برخی از خبرنگاران کشورهای مختلف که در ایران مستقر بودند، وَ همچنین اکثر عوامل سفارت خانه ها در ایران نفوذی بودند و مشغول فعالیت های خاص که باید 24 ساعته رصد میشدن. همه ی این کسانی که ذکر کردم به دلیل یکسری اتفاقات در تور اطلاعاتی ما بودن و توسط بچه های ما رهگیری و کنترل میشدن. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
[• 📚•] هميشه از پدرم متنفر بودم! مادر و خواهرهام رو خيلي دوست داشتم؛ اما پدرم رو نه... آدم عصبي و بي حوصلهاي بود. بد اخلاقيش به کنار، مي گفت: دختر درس ميخواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا چهارده سالگي بيشتر درس بخونه... دو سال بعد هم عروسش کرد؛ اما من، فرق داشتم... من عاشق درس خوندن بودم! بوي کتاب و دفتر، مستم مي کرد. مي تونم ساعتها پاي کتاب بشينم و تکان نخورم... مهمتر از همه، ميخواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگي و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم. چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت... يه نتيجه ديگه هم به زندگيم اضافه شد... به هر قيمتي شده نبايد ازدواج کني! بہ قلــم🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
[• 📚•] باشه واقعا بهم علاقه داري؟ با پدرم حرف بزن اين رسم ماست رضايت پدرم رو بگيري قبولت مي کنم. چند لحظه ساکت شد... حسابي جا خورده بود. - توي اين شرايط هم بايد از پدرت اجازه بگيرم؟ آخرين ذره هاي انرژيم رو هم از دست داده بودم. ديگه توان حرف زدن نداشتم... - باشه... شماره پدرت رو بده، پدرت ميتونه انگليسي صحبت کنه؟ من فارسي بلد نيستم. - پدرم شهيد شده. تو هم که به خدا و اين چيزها اعتقاد نداري به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم... از اينجا برو... برو... و ديگه نفهميدم چي شد. از حال رفتم... نزديک نيمه شب بود که به حال اومدم... سرگيجهام قطع شده بود. تبم هم خيلي پايين اومده بود؛ اما هنوز به شدت بي حس و جون بودم. از جا بلند شدم تا برم طبقه پايين و براي خودم يه سوپ ساده درست کنم. بلند که شدم... ديدم تلفنم روي زمين افتاده... باورم نميشد... 02 تماس بي پاسخ از دکتر دايسون! با همون بي حس و حالي رفتم سمت پريز و چراغ رو روشن کردم تا چراغ رو روشن کردم صداي زنگ در بلند شد. پتوي سبکي رو که روي شونههام بود. مثل چادر کشيدم روي سرم و از پله ها رفتم پايين... از حال گذشتم و تا به در ورودي رسيدم، انگار نصف جونم پريده بود. در رو باز کردم... باورم نمي شد! يان دايسون پشت در بود. در حالي که ناراحتي توي صورتش موج ميزد، با حالت خاصي بهم نگاه کرد. اومد جلو و يه پلاستيک بزرگ رو گذاشت جلوي پام... - با پدرت حرف زدم گفت از صبح چيزي نخوردي، مطمئن شو تا آخرش رو ميخوري... اين رو گفت و بي معطلي رفت. خم شدم از روي زمين برش داشتم و برگشتم داخل... توش رو که نگاه کردم. چند تا ظرف غذا بود با يه کاغذ، روش نوشته بود. - از يه رستوران اسلامي گرفتم، کلي گشتم تا پيداش کردم! ديگه هيچ بهانهاي براي نخوردنش نداري. نشستم روي مبل، ناخودآگاه خندهام گرفت. برگشتم بيمارستان باهام سرسنگين بود. غير از صحبت در مورد عمل و بيمار، حرف ديگهاي نمي زد. هر کدوم از بچه ها که بهم مي رسيد، اولين چيزي که مي پرسيد اين بود. - با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کرديد؟ 🖊:نقل از همسر وفرزند شهید ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
📿🍃 🔹هنگامےڪه ابوبڪر و عمر تصمیم گرفتند فدڪ را از حضرت فاطمه (س) بگیرند و این خبر به ایشان رسید، چادر بر سر نهاد و با گروهے از زنان فامیل و خدمتڪاران خود به سوے مسجد روانه شد. در حالیڪه چادرش به زیر پایش می‌رفت و راه رفتن او همانند راه رفتن پیامبر خدا بود😞 بر ابوبڪر ڪه در میان عده‌اے از مهاجرین و انصار و غیر آنان نشسته بود وارد شد، بین او و مردان پرده‌اےآویختند، آنگاه ناله‌اےجانسوز از دل برآورد ڪه همه مردم به گریه افتادند و مجلس به سختےبه جنبش درآمد. سپس لحظه‌اےسکوت ڪرد تا همهمه مردم خاموش و گریه آنان ساکت شد و جوش و خروش ایشان آرام یافت، آنگاه کلامش را با حمد و ثنای الهی آغاز فرمود و درود بر رسول خدا فرستاد، در اینجا دوباره صدای گریه مردم برخاست، وقتی سڪوت برقرار شد، ڪلام خویش را دنبال کرد و فرمود: 🔸اَلْحَمْدُللَّـهِ عَلی ما اَنْعَمَ، وَ لَهُ الشُّكْرُ عَلی ما اَلْهَمَ، وَ الثَّناءُ بِما قَدَّمَ، مِنْ عُمُومِ نِعَمٍ اِبْتَدَاَها، وَ سُبُوغِ الاءٍ اَسْداها، وَ تَمامِ مِنَنٍ اَوْلاها، جَمَّ عَنِ الْاِحْصاءِ عَدَدُها، وَ نَأی عَنِ الْجَزاءِ اَمَدُها، وَ تَفاوَتَ عَنِ الْاِدْراكِ اَبَدُها، وَ نَدَبَهُمْ لاِسْتِزادَتِها بِالشُّكْرِ لاِتِّصالِها، وَ اسْتَحْمَدَ اِلَی الْخَلائِقِ بِاِجْزالِها، وَ ثَنی بِالنَّدْبِ اِلی اَمْثالِها. حمد و سپاس خدای را برآنچه ارزانے داشت، و شڪر او را در آنچه الهام فرمود، و ثنا و شڪر بر او بر آنچه پیش فرستاد، از نعمتهای فراوانے ڪه خلق فرمود و عطایای گسترده‌اےڪه اعطا کرد، و منّتهاے بیشمارے ڪه ارزانےداشت، نهایت آن از پاداش فراتر، و دامنه آن تا ابد از ادراڪ دورتر است، و مردمان را فراخواند، تا با شکرگذاری آنها نعمتها را زیاده گرداند، و با گستردگے آنها مردم را به سپاسگزارے خود متوجّه ساخت، و با دعوت نمودن به این نعمتها آنها را دو چندان ڪرد. محفل فرزندان مادر👇 📿🍃 @heiyat_majazi
[• 📚•] 😌🌸🍃 سال‌ها از آرام گرفتن چمران می گذرد و روزهای جنگ های سرنوشت ساز پایان یافته اند و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام "غاده چمران" با لحنی شکسته داستانی روایت می کند، "داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بی نهایت." سال ها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت می گذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت می کند، داستان "مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص . " دختر قلم را میان انگشتانش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت "از جنگ بدم می‌آید" با همه غمی که در دلش بود خنده اش گرفت ، آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید ؟ چه می دانست ! حتماً نه . خبرنگاری کرده بود ، شاعری هم ، حتی کتاب داشت . اما چندان دنیا گردی نکرده بود . "لاگوس" را در آفریقا می شناخت چون آن جا به دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را ، چون به آنجا مسافرت می رفت . بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد و آن ها خرج می کردند، هر طور که دلشان می خواست . با این همه ، او آن قدر لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ همان قدر حاصلخیز است که برای زیتون و نخل . هر چند نمی فهمید چرا! نمی فهمیدم چرا مردم باید همدیگر را بکشند. حتی نمی فهمیدم چه می شود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی ، از مصیبت . خانه ما در صور زیبا بود ، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعدها اسرائیل خرابش کرد . شب ها در این بالکن می نشستم ، گریه می کردم و می نوشتم . از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف می زدم، با ماهی ها ، با آسمان . این ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ می شد . مصطفی اسم مرا پای همین نوشته ها دیده بود . من هم اسم او را شنیده بودم اما فقط همین . در باره اش هیچ چیز نمی‌دانستم ، ندیده بودمش ، اما تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی بود که شریک این جنگ است . ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی ، روحانی شهرمان ، پیشم آمد و گفت: آقای صدر میخواهد شما را ببیند . من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم ، مخصوصا این اسم را . اما سید غروی خیلی اصرار میکرد که آقای موسی صدر چنین و چنان اند ، خودشان اهل مطالعه اند و می خواهند شمارا ببینند. این همه اصرار سید غروی را دیدم قبول کردم و "هرچند به اکراه" یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر ، ایشان از من استقبال زیبایی کرد . از نوشته هایم تعریف کرد و اینکه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین (ع) "که عاشقش هستم " نوشته ام . بعد پرسید: الان کجا مشغولید ؟ دانشگاهها که تعطیل است . گفتم: در یک دبیرستان دخترانه درس میدهم . گفت: اینها را رها کنید ، بیایید با ما کار کنید .  پرسیدم ( چه کاری ؟) گفت:شما قلم دارید ، می توانید به این زیبایی از ولایت ، از امام حسین(ع) ، از لبنان و خیلی چیزها بگویید ، خوب بیایید و بنویسید. گفتم: دبیرستان را نمی توانم ولی کنم ، یعنی نمی خواهم. امام موسی گفت: ما پول بیشتری به شما میدهیم ، بیایید فقط با ما کار کنید. من از این حرف خیلی ناراحت شدم . گفتم: من برای پول کار نمی کنم ، من مردم را دوست دارم . اگر احساسم تحریکم نکرده بود که با این جوانان باشم اصلاً این کار را نمی کردم ، ولی اگر بدانم کسی می خواهد پول بیشتر بدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلاً بسته میشود . من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم . و با عصبانیت آمدم بیرون . البته ایشان خیلی بزرگوار بود ، دنبال من آمد و معذرت خواست، بعد هم بی مقدمه پرسید چمران را می‌شناسم یا نه،گفتم: اسمش را شنیده ام. گفت: شما حتماً باید اورا ببینید. ادامه دارد...❣😉 🖊:نقل از همسر شهید مصطفےچمران👌😍 ... [•📙•] @Heiyat_Majazi
[• 📚•] ¹ ↯ 😍🍃 هرچه یک دختر به سن و سال او دلش میخواست داشته باشد او داشت. هر جا میخواست میرفت و هر کار میخواست میکرد. می ماند یک آرزو: این که یک سینی بامیه متري بگذارد روي سرش و ببرد بفروشد. تنها کاري که پدرش مخالف بود فرشته انجام بدهد... و او گاهی غرولند میکرد چه طور میتوانند او را از این لذت محروم کنند. آخر، یک شب پدر یک سینی بامیه خرید و به فرشته گفت توي خانه به خودمان بفروش. حالا دیگر آرزویی نداشت که بر آورده نشده باشد.... پدر همیشه هواي ما رو داشت لب تر میکرد همه چیز آماده بود ما چهارتا خواهر بودیم و دوتا برادر. فریبا که سال بعد از من با جمشید برادر منوچهر ازدواج کرد، فرانک، فهیمه و من، محسن و فریبرز. توي خونه ما براي همه آزادي به یک اندازه بود. پدرم میگفت: هر کاری ميخواید، بکنید فقط سالم زندگی کنید ... چهارده پانزده سالم بود که شروع کردم به کتاب خواندن. همان سالهاي پنجاه و شیش و پنجاه و هفت هزار و یک فرقه باب بود و میخواستم ببینم این چیزها که میبینم و میشنوم یعنی چی. از کتابهاي توده اي خوشم نیومد. من با همه وجود خدا رو حس میکردم و دوستش داشتم نمیتونستم باور کنم که نیست. نمی تونستم با قلبم و با خودم بجنگم گذاشتمشون کنار دیگه کتابهاشون رو نخوندم. کتابهاي مجاهدین از شکنجه هایی که می شدند می نوشتند. از این کارشون بدم اومد. با خودم قرار گذاشتم اول اسلام رو بشناسم بعد برم دنبال فرقه ها. به هواي درس خوندن با دوستان مینشستیم کتابهاي دکتر شریعتی رو می خوندیم. کم کم دوست داشتم حجاب داشته باشم. مادرم از چادر خوشش نمیومد. گفته بودم براي وقتی که با دوستام میریم زیارت چادر بدوزه... هر روز چادر رو تا می کردم می گذاشتم ته کیفم و کتابها رو میچیدم روش. از خونه که میومدم بیرون سرم میکردم تا وقتی بر میگشتم. اون سالها چادر یک موضع سیاسی بود. خونوادم از سیاسی شدن خوششون نمیومد. پدرم میگفت: من ته ماجرا رو میبینم شما شر و شورش رو... اما من انقلابی شده بودم، میدونستم این رژیم باید بره... • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • 🖊:نقل از همسر شهید منوچهر مدق 😌🖐 ⛔️⇜ ...⛔️ [•📙•] @Heiyat_Majazi
【• 📚 •】 🍃 🙃👇 یڪی از شهدای جوان دفاع از حریم اهل بیت (ع) است. ڪه ماجرای تا تنها ۴ماه به طول انجامید تا یڪی از شهدای نامی این جنگ باشد. متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تڪ پسر خانواده است. مجید از ڪودڪی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریڪ شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یڪ خواهر داد. خانم قربان‌خانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر ڪوچڪ مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم ڪه برادر داشتند خیلی حسودی می‌ڪرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم. دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌ڪرد. ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد ڪه اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت. همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش می‌زد. آخرش هم‌ڪلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را ڪلاس اول بفرستیم. بشدت به من وابسته بود. طوری ڪه از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت می‌ڪشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود. هیچ شماره‌ای درگوشی ذخیره نڪرده بود. شماره هرڪی را می‌خواست از حفظ می‌گرفت.» • • ادامھ‌ دارد...😉♥ • • ✍🏻شهـید مجـید قربانخانے... 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
【• 📚 •】 بسم رب الشهدا 🎀 مقدمه دلم گرفته بود. دوتا از خوب ترین هایم آن زمستان از دنیا رفته بودند . دوست داشتم مرا به حال خودم بگذارند، که گفتند: درباره 🌷"محسن حاجی حسنی کارگر "🌷 بنویس. با او همشهری ام. قبلا چیز هایی درباره اش شنیده بودم. احساس کردم نوشتن از او، من را از حال خودم، از یاد آن دو نفری که به تازگی از زندگی ام رفته بودند، دور نمی کند. حاج محسن هم یک آدم خوب بود. همه آدم های خوب یک نفر بیشتر نیستند. سر و ته زندگی شان عین هم است؛ رنج می کشند و باز خوب اند. حرف های دیگران درباره شهید را که خواندم، دیدم او هم رنج های خودش را داشته. تا اینجا مثل بقیه آدم ها بود. چیزی که ماجرا را قشنگ می کرد این بود که او "خوب" بود. آدم های خوب عالم دارند. یعنی همه چیز را خودشان توی زندگی شان چیده اند. نگذاشته اند باد هر خس و خاشاکی را به خانه شان بیاندازد. فکر اینکه توی این دنیا آدم های خوب زیادی هستند، دل آدم را گرم می کند. فکر اینکه همین الان هزاران هزار آدم ِ لب تشنه دارند مثل ارباب برای زندگی خوب تلاش می کنند؛ یکی در سوریه، یکی در اداره ، یکی در فامیل یکی در خانواده یکی هم در اتاق دوازده متری اش. روز های شلوغ و زوّاری، حرم نمی روم . تعطیلات نوروز که به اواسط رسید، رفتم. بعد از زیارت به بهشت ثامن سر زدم. قبر حاج محسن را پیدا کردم. حوالی قبر دوست ِ شهیدش "امیر دوست محمدی" دفن شده. 📖 قرآنی روی سنگ قبر بود. تعجب کردم. چرا زائر قبلی آن را روی رحلی، چیزی نگذاشته بود؟! برداشتمش که بعدا بگذارم توی قفسه. فاتحه خواندم. همان طور که به قبر دست می کشیدم، احساس کردم آن قرآن باید همان جا روی زمین باشد؛ روی قلب ِ حاج محسن. آن را گذاشتم سر جایش ... نویسنده: اعظم عظیمی ✍ ادامه دارد ... • • ✍🏻شهـید محسن حاجی حسنی 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
【• 📚 •】 🍃🍃🍃 🍃 🍃 اوایل کار بود به سختی مشغول جمع آوری خاطرات شهید هادی بودیم . شنیدم که قبل از ما چند نفر دیگر از جمله دونفر از بچهای مسجد موسی ابن جعفر (ع) چند مصاحبه با دوستان شهید گرفته اند. سراغ آنهارا گرفتم بعداز تماس تلفنی قرار ملاقات گذاشتیم . سید علی مصطفوی و دوست صمیمی او هادی ذوالفقاری با یک کیف پر از کاغذ آمدند . سید را ازقبل میشناختم . مسئول فرهنگی مسجدبود و بسیار دلسوزانه فعالیت میکرد اما هادی را برای اولین بار می دیدم. آنهاچهارمصاحبه انجام داده بودند که متن آنرا به من تحویل دادند بعد درباره ی شخصیت شهید ابراهیم هادی صحبت کردیم . دراین مدت هادی ذوالفقاری ساکت بود بعد روکرد به من و گفت : شرمنده ! ببخشید میتونم مطلبی رو بگم ؟ گفتم بفرمایید. هادی باهمان چهره ی باحیا و دوست داشتنی گفت : قبل ازما و شما چند نفر دیگر به دنبال خاطرات شهید ابراهیم هادی رفتند اما ، هیچ کدام به چاپ کتاب نرسید ! شاید دلیلش این بوده که میخواستندخودشان را درکنار شهید مطرح کنند . بعد سکوت کرد. همین طورکه با تعجب نگاهش میکردم . ادامه دارد ... ✍🏻شهـید محمد هادی ذوالفقاری 😍🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌹 🌿 🍃 @heiyat_majazi 💐🍃🌿🌹🍃🌼
°﴿ ۩ ﴾ ‌° . . [ مهد‌‌ے شنـ🌷ـاسے 1 ] ◀️| ‌ﻋﺪﻡ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﻭ ﺟﻬﻞ ﻋﻤﻮﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﻘﻴﻘﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﻭ ﻧﺤﻮﻩ ے ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺻﺤﻴﺢ ﺑﺎ ﺍﻳﺸﺎﻥ، ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪﻩ ڪﻪ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻫﻞ ﺑﻴﺖ ﷺ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻇﻮﺍﻫﺮ ﺩﻳﻦ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﻮﺭی ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺭﻭﻳﺖ ﺑﺼﺮی ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ پےﺭﻳﺸھ‌ڪﻦ ﻛﺮﺩﻥ ﺗﺸﻴﻊ ﺑﺎﺷﻨﺪ. ◀️| ﺍﺻﻞ، ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺑﻄﻦ ﺩﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺗﻤﺎمے ﻭﺍﺟﺒﺎﺕ ﻭ ﻣﺴﺘﺤﺒﺎﺕ ﺑﺮﺍے ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺑﻄﻦ ﺍﺳﺖ؛ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﺎﻧﺪ. ◀️| ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻔﻬﻤﻴﻢ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥﷺ ﺭﺳﻴﺪﻥ، ﻧﻪ ﺍﺳﺘﺸﻤﺎﻡ ﺑﻮیے ﺧﻮﺵ ﻭ ﻧﻪ ﺩﻳﺪﻥ ﻧﻮﺭ ﺍﺳﺖ،ﺑﻠﻜﻪ ﺳﻴﺮی ﺍﺳﺖ ﺩﺭﻭنے، ﺳﻴﺮے مبنے ﺑﺮ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺍﺳﻤﺎﺀ ﻭﺟﻮﺩﻱ ﻭ ﻣﺮﺗﺒﻂ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ. ◀️| ﺳﻴﺮے ڪﻪ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﻣﺠﺎﻫﺪﻩ ﻭ ﺗﻼ‌ﺵ ﺩﺭ ﻋﻤﻞ ﺑﻪ ﻓﻘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺮﺩﻥ ﺻﻔﺎﺕ ﺭﺫﻳﻠﻪ ﻭ ﺍﺻﻼ‌ﺡ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﻣﻴﺴﺮ مےﺷﻮﺩ. ◀️‌| کسیڪه مےﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻨﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ "ﻣﻦ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻟﻢ ﻳﻌﺮﻑ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﻣﺎﺕ ﻣﻴﺖﺓ ﺟﺎﻫﻠﻴﺔ" ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﺟﺎﻫﻠﻴﺖ- ﺑﺎ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ‌‌‌‌ﷺ ﺭﻫﺎیے ﻳﺎﺑﺪ،ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻠﺰﻡ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻣﻮﺭ فقهے ﻭ ﺍﺣﻜﺎﻡ ﺻﺎﺩﺭﻩ ﺍﺯ ﺷﺮﻉ ﻣﻘﺪﺱ ﺑﺎﺷﺪ... . . ﴿🕊﴾ تٌورانَدیدن‌ومٌردن‌به‌این‌معناست؛ بھ‌بادرفتھ‌تمامےعٌمرِڪوتاهمـ👇 ﴾💚🍃﴿ Eitaa.com/Heiyat_majazi
°‌/• 💞 •/° گاهی روزگار به بازیهای عجیبی دعوتت میکند وتو را درمسیری قرار میده که اصلا تصورش هم نمیکردی!! پانزده سال پیش هیچ گاه تصور نمیکردم مغلوب چنین سرنوشتی بشم! ااااااااااههههه..!!!!!!این روزها خیلی درگیر کودوکیهامم. چندسالی میشه که خواب آقام رو ندیدم. میدونم باهام قهره. شاید بخاطر همینه که بی اختیار هفته هاست راهم رو کج میکنم به سمت محله ی قدیمی و مسجد قدیمی! با اینکه سالها از کودکیهام گذشته هنوز گنبد و مناره ها مثل سابق زیبا و باشکوهند. من اما به جای اینکه نزدیک مسجد بشم ساعتها روی نیمکتی که درست درمقابل گنبد سبز رنگ مسجد وسط یک میدون بزرگ قرار داره می‌نشینم و با حسرت به آدمهایی که باصدای اذان داخل صحن وحیاطش میشن نگاه میکنم. وقتی هنوز ساکن این محل بودم شنیدم که چندسالیه پیش نماز پیر ومهربون کودکیهام دیگه امامت این مسجد رو به عهده نداره و از این محل نقل مکان کردن به جای دیگری. پیش نماز جدید رواولین بار دم در مسجد دیدمش. یک تسبیح سبز رنگ به دست داشت و با جوونایی که دوره اش کرده بودند صحبت وخوش وبش میکرد. معمولا زیاد این صحنه رو میدیدم.درست مثل امروز!!! او کنار مسجد ایستاده بود با همون شکل وسیاق همیشگی ومن از دور تماشاش میکردم بدون اینکه واقعا نیتی داشته باشم این چند روز کارم نشستن رو این نیمکت و تماشای او و مریدانش شده بود.! شاید بخاطر مرد مهربون کودکیهام، شاید هم دیدن اونها حواس منو از لجنزاری که توش دست وپا میزدم پرت میکرد. آره اگر بخوام صادق باشم دیدن اون منظره حس خوبی بهم میداد. ساعتها روی نیمکت میدون که به لطف مسئولین شهرداری یک حوض بزرگ با فواره های رنگین چشم انداز خوبی بهش داده بود مینشستم و از بین آدمهای رنگارنگی که از کنارم میگذشتند تصویر اون جماعت کنار در مسجد حال خوبی بهم میداد. راستش حتی بدم هم نمیومد برم داخل مسجد و اونجا بشینم.اما من کجا و مسجد کجا؟!!! ادامه دارد... ✍بھ‌ قلمِ:ف.مقیمے °\•💝•\° اوست‌گرفتہ‌شهردل من‌بھ‌ڪجاسفربرم...👇 °\•📕•\°‌ Eitaa.com/Heiyat_majaz
°•| 💚|°• در ستايش خداوند ✨ اين دعا بيانگـر مقام مخلص بودن امام سجاد (عليه السلام) و نشان دهنده ے جايگاه والاے آن امام همـان در نيل به نقطه ے اوج معرفت حضرت حق است ،😇👌 زيرا ستايش خداوند ويژه ے مخلصان بوده و امام (عليه السلام) در اين دعا با بر شمردن آثار حمد الهے - اعم از مقامات توحيدے و ثمرهاے دنيوے و اخروے- در ذيل هر فراز ،📖 خداوند سبحان را به بهترين شيوه ستوده است . 📒 . . ڪلامے از مولا☺️ 💚•°|http://Eitaa.com/Heiyat_Majazi
‌ 🍃 بزنید روی تـوبھ‌ے نصـوح 🌸 براتون میاد👆