eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
4.1هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
415 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 [• 📚•] همینطور که قُرقُر میکردم با خودم رسیدم دم در شرکت. وارد شرکت شدم. دیدم یا ابالفضل چقدر اینجا همه افتضاحن! یاد جمله ی امام خامنه ای افتادم که به این مضمون فرموده بودند مسئولین ما درخارج از کشور به خاطر مسائل فرهنگی اونجا عبادتشون و ارتباط با خدا و مسائل مستحبی رو بیشتر کنند. توی دلم ذکر گفتم. استغفار کردم رفتم جلوی میز منشی. به زبان فرانسوی گفتم: Salut. Excusez-moi, M. Matthew Valvk suis venu? یعنی: سالم. ببخشید آقای متِی والوک تشریف دارند؟ گفت: Son travail avec ce que vous avez. Qui êtes-vous? شما با ایشون چی کار دارید، کی هستید؟ گفتم: کامران هستم. ایرانی هستم و ساکن پاریس. درمورد پروژه های علمی که میخوان توی ایران انجام بدن خواستم باهاشون صحبت کنم. دانشجوی مهندسی سخت افزار هستم. Je suis Kamran. Je suis Iranien vivant à Paris. Les projets scientifiques en Iran font, je veux parler avec eux. Je suis un étudiant d'ingénierie du matériel. گفت: چند لحظه تشریف داشته باشید. بفرمایید بنشینید تا صداتون کنم. Quelques instants sont venus. J'assis à votre voix. نشستم و گفتم اِی توی روحت! دیدم صدای دو نفر میاد که ایرانی دارند حرف میزنن. بلند شدم برم سمت اون صدا دیدم منشی میگه: Où? Asseyez. کجا؟ بفرمایید بنشینید! گفتم: میخوام تابلوهای نقاشی توی سالن رو ببینم. Je veux voir les peintures dans cette salle. گفت: خواهش میکنم بفرمایید. Vous êtes les bienvenus ici. آروم آروم سمت اون صدا رفتم. دیدم دو تا جوون هستند. روی دکمه کتم یه دوربین خیلی خیلی ریز نصب بود. دست کردم توی جیبم یه کنترل ریز بود، اونو فشار دادم همونطور که به سمتشون میرفتم فیلم میگرفت. منم الکی خودمو مشغول تابلوها کردم. بعد از چند دقیقه، منشی گفت: آقای کامران بفرمایید توی اتاق! از اینجا به بعد دیگه صحبتهای متی والوک رو به فرانسوی نمینویسم و مختصر ترجمه رو مینویسم. رفتم داخل دیدم خودشه. رفتم دست دادم و نشستم و بعد از چند دقیقه شروع کردیم به صحبت کردن. گفتم دانشجوی فالن رشته هستم. سایت شما رو یکی از دوستانم معرفی کرد ایرانی ساکن فرانسه هستم. دوست دارم به کشورم خدمت کنم و برگردم اونجا. البته میدونم شما این پروژه رو ظاهراً برای ایرانی های ساکن در ایران گذاشتید ولی خب حقیقتش من دوستان زیادی هنوز در ایران دارم که با هم در ارتباطیم و دارن توی این بخشها کار میکنند. میتونم مؤثر باشم و هم اینکه خودمم پولی در بیارم. اونم شروع کرد توضیح دادن که آره ما میخواییم وارد ایران بشیم. کار علمی انجام بدیم و فلان. یه خرده چرت و پرت گفت و منم توی دلم هر چی دهنم در میومد بهش گفتم. فقط هی به خودم میگفتم بزار به آخر قصه برسیم. دمار از روزگار تو حروم زاده و دوستای جاسوست در میارم. بہ قلــم🖊: ... 🌐 @kheymegahevelayat_ir1 [•🌹•] @Heiyat_Majazi 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃
[ 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: 🍃 سلما نامزد کرده بود و در تدارک خرید جهیزیه اش بود. زیاد او را نمی دیدیم... درگیر خرید و غرق در دوران شیرین نامزدی اش بود. ناهار درست کرده بودم و منتظر صالح بودم که از آژانس برگردد. پدر جون هم به مسجد رفته بود برای نماز ظهر. زنگ در به صدا درآمد. دکمه ی آیفون را فشردم. می دانستم یا صالح برگشته یا پدرجون است. صدای پسر جوانی به گوشم رسید که "یاالله" می گفت. روسری را سرم انداختم و چادرم را پوشیدم. درب ورودی را باز کردم. پسر جوان، زیر بازوی پدر جون را گرفته بود. پیشانی پدر جون خونی شده بود. هول کردم و دویدم توی حیاط... ــ پدر جون... الهی بمیرم چی شده؟ ــ چیزی نیست عروسم... نگران نباش بی حال حرف می زد و دلم را به درد آورده بود. به پسر نگاه کردم. سرش پایین بود، انگار می دانست منتظر توضیح هستم. ــ چیزی نیست خواهر. نگران نباشید. از در مسجد که بیرون اومدن تعادلشونو از دست دادن افتادن و سرشون ضرب دید. آقا صالح پایگاه نبودن ایشون هم اصرار داشتن که می خوان بیان منزل. وگرنه می خواستم ببرمشون دکتر. به کمک آن پسر، پدر جون را روی مبل نشاندیم. پسر می خواست منتظر بماند که صالح بیاید. او را راهی کردم و گفتم که صالح زود برمی گردد و از محبتش تشکر کردم. تا صالح برگشت خون روی پیشانی پدر جون را پاک کردم و برایش شربت بیدمشک آوردم. کمی بی حال بود و رنگش پریده بود. با صالح تماس گرفتم ببینم کی می رسد. ــ الو صالح جان... ــ سلام خوشگلم خوبی؟ ــ ممنون عزیزم. کجایی؟ ــ نزدیکم. چیزی لازم نداری بیارم؟ ــ نه... فقط زود برگرد. ــ چطور مگه؟ ــ هیچی... دلم ضعف میره. گرسنمه صدای خنده اش توی گوشی پیچید و گفت: ــ چشم شکمو جان... سر خیابونم. نگران بودم. می دانستم هول می کند اما حال پدرجون هم تعریفی نداشت. صالح که آمد، متوجه پدر جون نشد. او را به اتاق سلما برده بودم که استراحت کند. صالح خواست به اتاق برود که لباسش را عوض کند. ــ صالح! ــ جانم خانومم؟ ــ آااام... پدر جون کمی حالش خوب نیست. ــ پدر جون؟ کجاست؟ ــ توی اتاق سلما دراز کشیده. جلوی مسجد افتاده بود و کمی پیشونیش زخم شده. دستپاچه و نگران به اتاق سلما رفت. پدرجون بی حال بود اما با او طوری حرف می زد که انگار هیچ اتفافی نیفتاده. به اصرارِ صالح، او را به بیمارستان بردیم و با سلما تماس گرفتم که نگران نشود. ــ سلام عروس خانوم. کجایی؟ ــ سلام مهدیه جان. با علیرضا اومدیم خونه شون ناهار بخوریم. ــ باشه... پس ما ناهار می خوریم. خوش بگذره. دلم نیامد خوشی اش را از او بگیرم. هر چند بعدا حسابی از دستم شاکی می شد. ادامه دارد... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. • • سایه‌ے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓 📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi