🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
•°| #قصه_دلبرے(1) 📚 |•°
رمان : #قصهےدلبرے
قسمت 7⃣
با یکی از وانت های دو کابین مثل فشنگ با معاونش رسیدند😳
همه پشت وانت سوار شدیم . هوای اسفند اندیمشک خیلی سرد😪 بود...
چند متر جلوتر،صدای کشیده شدن لاستیک ها را روی آسفالت شنیدیم،پیاده شد...
همه از سرما سرهایمان را در هم فرو کرده بودیم .
وسط این همه خانم که چند نفرشان سخت مریض بودند،اورکت جنگی اش را انداخت روی شانه ام🙈...
به جای گرم شدن،لرزه افتاد به جانم . به بهانه ی سرما پر روسری ام را گرفتم جلوی چشم👀 و دهانم که با بچه ها چشم در چشم نشوم ...
آرزو می کردم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد😱
در اردوی مشهد،سینیِ سبک کوکو سیب زمینی دست من بود و دست دوستم هم جعبه ی سنگین نوشابه😟
عزّ و التماس کرد که 《سینی رو بده به من سنگینه😑!》
گفتم:
"ممنون،خودم می برم!" و رفتم .
از پشت سرم گفت :
《مگه من فرمانده نیستم؟دارم می گم بدین به من😤!》
چادرم رو کشیدم پایین تر و گفتم:
"فرمانده بسیج هستین نه فرمانده آشپزخونه😁!"
گاهی چشم غره ای😒 هم می رفتم بلکه سر عقل بیاید،ولی انگار نه انگار...
چند دفعه کارهایی را که می خواست برای بسیج انجام دهم،نصفه نیمه رها کردم و بعد هم با عصبانیت بهش توپیدم؛هر بار نتیجه ی عکس می داد ...
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم : محمدعلےجعفرے
بھ روایت : همسرشهید
#محمدحسینمحمدخانے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
•°| #قصه_دلبرے(1) 📚 |•°
رمان : #قصهےدلبرے
قسمت 2⃣1⃣
زهی خیال باطل❗️
تازه اولش بود هرروز به
هر نحوی پیغام میفرستاد
ومی خواست بیاید خواستگاری .😶
جواب سربالا میدادم .
داخل دانشگاه جلویم سبز شد.
خیلی جدی وبی مقدمه پرسید
:"چرا هرکی رو میفرستم جلو،جوابتون منفیه؟بدون مکث گفتم :"ما به درد هم نمیخوریم !"
با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد
:"ولی من فکر میکنم خیلی به هم میخوریم☺️ !"جوابم را کوبیدم تو صورتش :"آدم باید کسی رو که میخواد همراهش بشه به دلش بشینه!"😌
خنده ی پیروز مندانه ای سر داد،
انگار به خواسته اش رسیده بود
:"یعنی این مسئله حل بشه ،مشکل شما هم حل میشه؟"جوابی نداشتم .چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم وصحنه را خالی کردم. از همان جایی که ایستاده بود صدا بلند کرد:ببین!حالا اینقدر دست دست میکنی،ولی میاد زمانی که حسرت این روزارو بخوری"😏
با اینکه زیر لب گفتم
"چه اعتماد به نفس کاذبی"
تا برسم خانه 🏠مدام این چند کلمه در ذهنم میچرخید :(حسرت این روزا ).مدتی پیدایش نبود نه در برنامه های بسیج نه کار معراج شهدا داشتم بال در میاوردم از دستش راحت شده بودم کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست .
خبری از اردو های بسیج نبود همه بودند
الا او خجالت میکشیدم از اصل قضیه سر در بیاورم تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم👂 از او حرف میزدند.یکی داشت میگفت معلوم نیس این محمد خانی این همه وقت توی مشهد چیکار میکنه !"😳
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم : محمدعلےجعفرے
بھ روایت : همسرشهید
#محمدحسینمحمدخانے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
🍃
🌸🍃 @Heiyat_Majazi
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| #قصه_دلبرے(1) 📚 |•° رمان : #قصهےدلبرے قسمت 2⃣1⃣ زهی خیال باطل❗️ تازه اولش بود ه
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
•°| #قصه_دلبرے(1) 📚 |•°
رمان : #قصهےدلبرے
قسمت 3️⃣1️⃣
نمیدانم چرا⁉️
یکدفعه نظرم عوض شد.
دیگر به چشم یک بسیجی افراطی
ومتحجر نگاهــ🤓ــش نمیکردم.
حس غریبی آمده بود سراغم نمیدانستم چرا اینطور شده بود .😥نمیخواستم به خودم بقبولانم که دلم برایش تنگ شده است ،باوجود این هنوز نمی توانستم قبول کنم بیاید خواستگاری ام .☹️
راستش خنده ام گرفت ،😅
خجالت میکشیدم به کسی بگویم
دل مراهم با خودش برده!🙈
وقتی برگشت پیغام داد 📱می خواهد بیاید خواستگاری. باز قبول نکردم .مثل قبل عصبانی نشدم،ولی زیر بار نرفتم. خانم ایوبی گفت:"دو سه ساله این بنده خدارو معطل خودت کردی😞
!طوری نمیشه که
!بذار بیاد خواستگاری 💐و حرفاش روبزنه!"گفتم:
"بیاد ولی خوش بین نباشه که بله بشنوه!"😒
شب میلادحضرت زینب"علیهاالسلام"مادرش زنگ زد برای قرار خواستگاری. نمیدانم پافشاری هایش باد کله آن را خواباند یا تقدیرم؟شاید هم دعاهایش📖.به دلم نشسته بود. باهمان ریش بلند وتیپ ساده ی همیشگی اش آمد. ازدر حیاط که وارد خانه شد،از پنجره اورا دیدیم. خاله ام خندید:😅
"مرجان،این پسره چقدر شبیه شهداست!"
باخودم گفتم :"خب شهدا یکی مثه خودشون
رو فرستادن برام!"
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم : محمدعلےجعفرے
بھ روایت : همسرشهید
#محمدحسینمحمدخانے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
🍃
🌸🍃 @Heiyat_Majazi
🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
•°| #قصه_دلبرے(1) 📚 |•°
رمان : #قصهےدلبرے
قسمت 6️⃣1️⃣
غش غش میخندید😄
ڪه گاهے برای پیدا ڪردن اشکال و ایراد،
خواستگارے به جلسه دوم و سوم میرسید!😬
یادم مےآید از قبل به مادرم گفتم ڪه پذیرایی نمیڪنم.مادرم در زد و چای و میوه را آورد و گفت:
"حرفتون ڪه تموم شد ،ڪارتون دارم!"
ازبس دلشوره داشتم،دست ودلم به هیچ چیز نمیرفت...
منبر ڪاملے رفت😅مثل آخوندا،از دانشگاه و مسائل جامعه گرفته تا اهداف زندگےاش.
از خواستگارےهایش گفت
و اینڪه ڪجاها رفته و هرڪدام را چه ڪسی معرفے کرده ،حتے چیزهایی ڪه به آنها گفته بود😐
گفتم:"من نیازی نمےبینم اینارو بشنوم"😊
مےگفت:"اتفاقا باید بدونید تا بتونید خوب تصمیم بگیرید"👌
گفت: "از وقتے شما به دلم نشستین،بقیه خواستگاریا رو صورے میرفتم.
مےرفتم تا بهونه اے پیدا ڪنم یا بهونه اے بدم دست طرف! "😅😬
مےخندید که "چون اڪثر دخترها از ریش بلند خوششون نمیاد،این شڪلی میرفتم.😶
اگـــه هم ڪسی پیدا میشد ڪه خوشش میومدو مےپرسید که آیا ریشاتون رو درست و مرتب مےکنین،مے گفتم نه من همین ریختے میچرخم!"😆
مےگفت:
"یکی با تمام شروط من راه اومد،ولی گشتم و توے حرفاوظاهرش،
اِشڪال درآوردم تاهمون رو بهانه ڪنم😎
ڪه خوشم نیومده!😌
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم : محمدعلےجعفرے
بھ روایت : همسرشهید
#محمدحسینمحمدخانے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
•°| #قصه_دلبرے(1) 📚 |•°
رمان : #قصهےدلبرے
قسمت 7️⃣1️⃣
یڪ ریز حرف مےزد ولا به لایشـ میوه پوست میڪندو مےخورد.😀
گاهے با خنده به من تعارف میکرد:
"خونه ے خودتونه بفرمایید!"🙈😂
زیاد سوال مےپرسید.بعضےهایش سخت بود،بعضی هم خنده دار.
خاطرم هست ڪه پرسید:
"نظر شما درباره ے حضرت آقا چیه؟!"
گفتم:
"ایشون رو قبول دارم و هرچے بگن اطاعت میکنم!"
گیـــر داد ڪه
"چقدر قبولشون داری!؟"
در آن لحظه مضطرب بودم و چیزی به ذهنم نمیرسید..
گفتم:
"خیلے!"
خودم را راحت ڪردم ڪه نمیتوانم بگویم چقدر.😅
زیرڪے به خرج داد و گفت:
" اگه آقا بگن منو بڪشید میڪشید؟!"😱
بے معطلے گفتم:
"بـله!"😐
نتوانست جلوے خنده اش را بگیرد😅
او ڪه انگار از اول بله را شنیـده ،
شروع ڪرد درباره ے آینده ے شغلے اش
حرف زد.😶
گفت دوست دارد برود در تشڪیلاتِ سپاه،
فقط هم سپاه قدس.😊
روی گزینه های بعدی فڪر ڪرده بود؛
طلبگے یا معلمے...
هنوز دانشجــو بود.
خندید ☺️وگفت:
از دار دنیا فقط یڪ موتور تریل دارد ڪه آن راهم پلیس از رفیقش گرفته و فعلا توبیخ شده😂🍃
پررو پررو گفت😬: "اسم بچه هامونم انتخاب کردم😆
"امیرحسین،امیرعباس،زینب و زهرا."☺️👌
انگــــار ڪتری آب جوش ریختند روی سرم😒
ڪسی نبود بهش بگوید:"هنوز نه به باره نه به دارهـ!"😕
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم : محمدعلےجعفرے
بھ روایت : همسرشهید
#محمدحسینمحمدخانے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| #قصه_دلبرے(1) 📚 |•° رمان : #قصهےدلبرے قسمت 7️⃣1️⃣ یڪ ریز حرف مےزد ولا به لایشـ می
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
•°| #قصه_دلبرے(1) 📚 |•°
رمان : #قصهےدلبرے
قسمت 8⃣1⃣
یکے یکے در جیب های کتش دست میکرد☹️،
یاد چراغ جادو افتادم
هرچه بیرون می آورد،تمامے نداشت😄
با همان هدیه ها جادویم کرد:
تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود،پلاک شهید،مهر و تسبیح،تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود😍
تیر خلاص را زد.🙈
صدایش را پایین تر آوردو گفت:
دوتا نامه نوشتم براتون،
《یکی تو حرم امام رضا(ع)،یکی هم کنار شهدای گمنامِ بهشت زهرا!》
برگه هارو گذاشت جلوی رویم،کاغذ کوچکے هم گذاشت روی آنها،درشت نوشته بود،از همانجا خواندم،زبانم قفل شد:
تو مرا جانی،تو در جانی،تو مروارید غلتانے🙈💕
اگر قلبم صدف باشد،میان آن تو پنهانے😍
انگـار در این عالم نبود،سرخوش!😌
مادر و خاله ام آمدند و به او گفتند:
هیچ کاری تو خونه بلد نیست،اصلا دور گاز پیداش نمیشه!خیلی نازڪ نارنجیه!
خندید و گفت:
من فڪر کردم چه مسئله ی مهمے میخواین بگین!😐
اینا که مهم نیست
حرفی نمانده بود سه چهار ساعتی صحبت هایمان طول کشید،گیر داد که اول شما از اتاق بیرون برید😑
پایم خواب رفته بود و نمیتوانستم از جایم تکون بخورم😩
از بس به نقطه ای خیره مانده بودم،گردنم گرفته بود و صاف نمیشد،😁التماس میکردم شما بفرمایین،من بعد از شما میام
ولکن نبود،مرغش یه پا داشت،حرصم را در آورده بود که چرا اینقد یکدنگی میڪند،😒
خجالت میکشیدم بگویم چرا بلند نمیشم
دیدم بیرون برو نیست،دل به دریا زدم و گفتم:
پام خواب رفته😅
از سرِ لغز پرانی گفت: فڪر کردم عیبی دارین و قراره سر من کلاه بره!!😂
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم : محمدعلےجعفرے
بھ روایت : همسرشهید
#محمدحسینمحمدخانے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
هیئت مجازی 🚩
🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 •°| #قصه_دلبرے(1) 📚 |•° رمان : #قصهےدلبرے قسمت 8⃣1⃣ یکے یکے در جیب های کتش دست میکرد
🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
•°| #قصه_دلبرے(1) 📚 |•°
رمان : #قصهےدلبرے
قسمت 9⃣1⃣
دلش روشن بود که این ازدواج سر میگیرد😊
نزدیک در به من گفت:
رفتم کربلا به امام حسین گفتم:
"برام پدری ڪنید،
فڪر ڪنید منم علے اڪبرتون، هر ڪاری ڪه قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید،برای من بڪنید🙈☺️"
"یا نور المستوحشین فے الظلم "
دیده بردار الشفا داریم/ هرچه داریم از رضا داریم💚🍃
السلام علے ذوات المقدس.💜
هرچه داریم...
خیلے دوست دارم و از حضرت حبیب خواستم که شمایے ڪه میشناسمت هم جزو این واژه ی عالم گیر من گردد و قسمتم را از حضرت شمس داشته باشم،
چندے است به مشهد آمده ام،با سه دسته از رفقا بودم،قصد اقامت بیشتر از حد نداشتم،ولی باور ڪن که هنوز نتوانستم حرف دل با صاحب دل بزنم و سفره برای ڪسے باز نڪردم.
هنوز بعد از هشت روز اقامت در این عهد گاه،اذن دخول نگرفته بودم که امروز به برکتِ
" احیا عند ربهم یرزقونــ "❤️
رزق زیارت و اشک را نصیبم نمودند،
این قفلِ نهاد شده روی قلب و دلم به خاطر گناه بود که به برکت حضرت شمس،مفتوح شد و توبه ی ما نیز
ان شالله...
#ادامھ_دارد🍃
بھ قلم : محمدعلےجعفرے
بھ روایت : همسرشهید
#محمدحسینمحمدخانے
🌸کپے با ذڪر منبع
و نام نویسنده بلامانع است ...🍃
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃
°| #خادم_مجازے ☺💐 |°
.
.
سلام علیڪم بر اعضاے گلِ ڪانال😁
.
.
حالتون خوبــھ؟!☹️
با این خبر بهترم میشھ ان شاالله😐
همین الان عرض بنومایم😎
انتظار خبرِ خوب نداشتھ باشید😬👌
اومدیم بگیم✋
با عرض پوزش فراوانـــ😭
.
از این پس!
رمان #قصهےدلبرے بارگذارے نمیشھ🙈
.
هر ڪے مشتاق این داستانِ زیباست❤️
ڪتابشو تهیھ ڪنه⛏😐
بھ انتشارات #روایتفتح سر بزنید😉🍃🎈
#ضررنمےڪنید💕
.
.
🍃:🌸| @Heiyat_Majazi