eitaa logo
هیئت مجازی 🚩
3.9هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
420 فایل
ˇ﷽ شبیھ بوی گُـل است این‌جا؛ براے پروانگےهاے تو در مسیرِ او...🦋 💚˹ از ؏ـشق بخوان @ASHEGHANEH_HALAL ˼ ‌ ‌‌🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼ . . شما براے ما نعمتید...😌🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدویازدهم) یـه روز یکـی از افـرای بعثـی اومـد و گفـت ازیـن بـه بعـد بـا هـر فرمـان خبـردار بایـد همـه بـا صـدای بلنـد و هماهنگ العیـاذ باللـه بگوییـد »مـرگ بـر خ م ی ن ی«. چنـد نفـر اجـازه صحبـت گرفتن و گفتن : کـه امـام مدتهاسـت از دنیـا رفتـه و ایـن شـعار بـی معناسـت. مـرگ بـر کسـی کـه از دنیـا رفتـه چـه معنایـی داره؟! صحبت‌های مـا نتیجـه نـداد و دسـتور داد کـه بشـینید سرجاتون . اون عقـدهای اصرار داشـت. این یـه فرمـان نظامیـه و بایـد ازیـن بـه بعـد و تـا زمانـی کـه اسـیر هسـتید ایـن شـعار رو در صـف آمـار و هـر خبردار تکـرار کنیـد. بعـدش هـم بـه ارشـد اردوگاه، دسـتور داد خـبردار بگـه. اونـم بـا صـدای بلنـد فرمـان خبـردار داد. ولـی فقـط تعـداد کمـی پاســخ دادن و اکــثرا ســاکت مونــدن. تهدیــدات شروع شــد و متعاقــب اون تعــداد زیـادی نگهبـان مثـل روزای اول اسـارت بـا کابـل بـه جـون بچه‌ها افتـادن و بعـد از مقـداری زد و خـورد و کتک‌کاری دوبـاره همـه رو به صف کـردن و دسـتور خبـردار تکــرار شــد. تــوی ایــن فاصلــه بــزن بکــوب فریــبرز و بچه‌ها پچ پــچ کنــان بــه هــم رسـوندن کـه بجـای مـرگ همـه بـا هـم بگیـم "مـرد مـرد خمینـی". اینـو اگـه سریع بگیـم اینـا متوجـه نمیشن و دسـت از سرمون بـر مـیدارن و کسـی هـم بـه امـام توهیـن نکـرده. بعـد از صـدور فرمـان خبـردار همـه بـا هـم و هماهنگ گفتیـم مـرد مـرد خمینـی. اونـم خوشـحال و خرسـند آمارشـو گرفـت و رفـت. بـا رفتن فرمانـده صـدای خنـدۀ بچه‌ها بلنـد شـد و هـر کسـی تکه‌های مـی پرونـد و خوشمزگی شروع شـد. ازیـن کـه اون افـسر بعثـی خـر شـده بـود و شـاد و شـنگول رفتـه بـود خیلـی خوشــحال بودیــم. چنــد روز ایــن مســئله تکــرار شــد. بعضیــا میگفــتن، مــرد مــرد خمینـی... بعضـی هـم میگفتن مـرد اسـت خمینـی... ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: •به‌قلم:ناصرکاوه •قسمت‌:(صدوبیست ودوم) بـه عنـوان روحانـی بـه جبهـه اعـزام شـدم. اومـدم تبلیغـات لشگرسیدالشـهداء )ع( و خـودم رو معرفـی کـردم و اونهـا هـم گفتنـد شـا بایـد بریـد گـردان حضرت زینـب )س(. مـن خیـال کـردم گـردان مخصـوص خانـوم هاسـت. اصرار کـردم کـه گـردان علـی اکـبر )ع( یـا علـی اصغـر )ع( روحانـی نمی خـواد مـن بـرم؟... گفتند: ما فقط برای گردان حضرت زینب نیاز داریم... من ناچار قبول کردم و گفتم: حالا این گردان مقرش کجاست؟... گفتند: کنار رودخانه دز. این را که گفتند حسابی توی دلم خالی شد... گفتم من که اونجا رو بلد نیستم حالا چه جوری برم؟ گفتنـد: ماشـین الان میـره اونـوری و شـما رو هـم میـره. بـا ماشـین حرکـت کردیـم سـمت مقـر گـردان حضرت زینب)س(.تـوی راه بـا خـودم میگفتـم حتما ایـن هـا یــه تعــداد از خواهــران هســتند کــه دارنــد پتوهــا و لبــاس هــای رزمنــده هــا رو میشــویند حـالا میریــم و نمازی و احکامــی بــرای اونهــا میگیــم.از راننــده ســوال کـردم کـه ایـن گـردان کنـار رودخانـه دز چـه میکنـه و در جـواب گفـت: حـاج آقـا مشـغول آمـوزش غواصـی هسـتند.اینو کـه گفـت مغـزم داغ شـد... تـا اینکـه راننـده بـه سجاده خاکـی رسـید و مـن رو پیـاده کـرد و گفـت حـاج آقـا مـن عجلـه دارم و بایـد جایـی دیگـه هـم برم؛تـا مقرگـردان حضرت زینـب)س( دویسـت مـتر راه مونده؛ خودتـون برویـد... و مـن هـم پیـاده شـده و لنـگان لنـگان بـه سـمت مقـر رفتم.بـه دژبانـی رسـیدم و خـودم رو معرفـی کـردم و معرفـی نامـه اعـزام رو هـم نشـون دادم و وارد مقـر شـدم. از دژبانـی کـه رد شـدم لـب رودخانـه پیـدا نبود.یـک مقدارجلـو کــه اومــدم یــک دفعــه خشــکم زد. دیــدم یــه عــده ای سر تــا پــا مشــکی دارنــد از آب بیـرون میـان. زود جلـوی چشـام رو گرفتـم و رسم رو پاییـن انداختـم و شروع کــردم اســتغفار کردن.چنــد لحظــه ای گذشــت دوبــاره بــه راهــم ادامــه دادم و از لای انگشــت هام دور و بــرم رو می پایــدم. یــواش یــواش لای انگشــتم رو بــاز کــردم و احسـاس کـردم کـه بـه جماعتی نزدیـک شـدم. در دلم ایـن بـود کـه همـون هایـی کـه از آب بـالا میومدنـد الان در نزدیکـی مـن هسـتتند. داشـتم از خجالـت آب می شـدم کـه دیـدم صـدای مـرد میـاد. یـک مقـدار چشـم هـام رو نیمـه بـاز کـردم و رسم رو بـالا آوردم. دیـدم عجـب. چـی فکـر مـی کـردم و چـی شـد. ایـن هـا همـه مردنـد کـه لبــاس غواصــی پوشــیدند.اینجا از خواهــران خبــری نیســت. دســتی بــرای غواص هــا تکــون دادم و رفتــم ســمت چــادر تبلیغــات و خــودم رو معرفــی کردم.بعدهــا ایــن حکایـت رو بـرای بعضـی هاتعریـف کـردم و کلـی خندیدنـد.راوی: رسدار علـی فضلـی ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
•᯽📖᯽• . . •• •• •ڪتاب: # با دشمنان خدا •قسمت‌:(هشتم) با خودم گفتم حتما از اون بی سیم به دسته تا حالا دنبالت بودن ... بدتر از همه لحظه ای بود که چشم چرخوندم دیدم هر کس دور منه، یا روحانی شیعه است، یا بی سیم دستشه. ... چشم هام رو بستم و گفتم :آروم باش ... دیگه بین تو و دیدار پیامبر، فاصله ای نیست ... خدایا !برای شهادت آماده ام. ... چشم هام رو بسته بودم و توی حال خودم بودم با خدا صحبت می کردم که یکی زد روی شونه ام و دوباره با وحشت چشم هام رو باز کردم. ... همون روحانیه بود ... چنان آب گلوم با سر و صدا پایین رفت که خنده اش گرفت ... با خنده گفت :نه به اون داد و بیداد، نه به این حال و احوال ... مرد که اینقدر راحت، غش و ضعف نمی کنه. ... بعد هم لیوان آب قند رو دوباره گذاشت جلوم ... و رفت سر کارش ... هیچ کس مراقبم نبود ... فکر کردم یه نقشه ای کشیدن و یواشکی مراقبم هستن ... . زیر چشمی مراقب بودم که در اولین فرصت فرار کنم ... کم کم داشت شرایط برای فرار مهیا می شد ... تمام شجاعت و جسارتم رو جمع کردم که صدای الله اکبر وشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، منم از غفلت شون استفاده می کنم فرار می کنم ... اما توهمی بیش نبود. ... روحانیه که حاج آقا صداش می کردن، درست جایی ایستاد که اشراف کامل به در داشت ... با ناراحتی به خدا گفتم :فقط یک بار می خواستم نمازم رو دیرتر بخونم ... اما بعد استغفار کردم و به نماز ایستادم. ... اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت :نماز بی وضو؟ )طبق فتوای برخی از مفتی های عربستان، یک بار وضو گرفتن برای کل روز کافی است و حتی خوابیدن، آن وضو را باطل نمی کند( یه لبخندی زد ایستاد به نماز ... بدون توجه به من. ... در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره ... اما پاهام به فرمان من نبود. ڪپےبدون‌ذڪرنام‌نویسنده‌ممنوع!📌 . . Eitaa.com/Heiyat_Majazi •᯽📖᯽•
هیئت مجازی 🚩
چون در روز عاشورا امام (علیه‌السلام) فریاد برآورد: اما مِنْ مُغيثٍ يغيثُنا لِوَجْهِ اللَّهِ تَعالى؟
حرّ اندک اندک به لشکرگاه حسین (علیه‌السلام) نزدیک می‌شد. مهاجر‌ بن اوس گفت: چه اندیشه داری، می‌خواهی به حسین (علیه‌السلام) حمله کنی؟ حرّ جواب نداد. اندامش به لرزه افتاده بود، مهاجر گفت: در کار تو سخت حیرانم. به خدا سوگند هیچ‌گاه تو را این‌گونه ندیده بودم. اگر سراغ دلیرترین مرد کوفه را از من می‌گرفتند، تو را معرّفی می‌کردم. حرّ گفت: سوگند به خدا خودم را در میان دوزخ و بهشت می‌بینم، و من بهشت را بر می‌گزینم، هر چند که مرا پاره پاره کنند و بسوزانند.
تا مرد عرب رفت ، میگن یه نگاهی کرد (انگار میخواست نامحرمی نباشه) یه نگاه به کوچه کرد .. هی زیر لب میگفت یا اماه .. میخوای بدونی چرا پیر شدم؟ ان شاالله هیچ کسی جلو چشمش مادرش زمین نخوره .. (نمی دونم کیا تو مجلس آذری زبانن ..) به اینجا که میرسن هی میزنن تو سینه یارالی نَنَه ... یعنی ای مادر زخمی ... این وا اماه گفتن ، ارث رسید به بچه هاشون ، امام صادق فرمود ما اهل بیت تو شدائد و مصائب ، تو سخت ترین لحظه ها میگیم وا اماه ... زنده باشم شب عاشورا بهت بگم ابی عبدالله کجا گفت وا اماه .. اگه بدونی کجا گفت وا اماه ، می میری ...😭😭😭
♢🪴💫♢ . . •• •• 💠امام صادق علیه السلام: شخصی به حضور پیامبر صلی اللَّه علیه و آله رسید و گفت من تاکنون هرگز هیچ بچّه‌ای را نبوسیده‌ام،😕 وقتی وی رفت پیامبر به اصحاب فرمودند:↯ ⇦هذا رَجُلٌ عِنْدی انَّهُ مِنْ اهْلِ النَّارِ.🔥 این مرد که الان نزد من بود، اهل آتش است.😥😔 📕وسائل ‏الشيعة، ج ۱۵، ص ۲۰۲ . . ᯽درسـاحل‌امن‌خانوادھ᯽ Eitaa.com/Heiyat_Majazi ♢🪴💫♢
گفت عمه جان نیزه بیار برام بابام غریبه امام حسین گفت سایه یه مرد باید باشه با اهل حرم 😭
🌱⃟❥➺• •• •• . . 🌿°• 😍 :) یکی از راههای شناخت افراد ، اینه که ببینیم امام ها و علمای اسلام درباره ی اونها چیه .😉 حالا برای زهیر باهم اینکارو میکنیم .😊 - وقتی در روز عاشورا ، یه جنگ فوق العاده ای رو انجام میده 😌 ، به زمین میافته و میاد کنارش 😍 و میگه :) " ای زهیر خدا تورا [از رحمت خود] دور نکند و خدا لعنت کند قاتل تورا همچون لعنت کسانی که به بوزینگان و خوکان (مسخ) تبدیل شدند ." 😍 در از امام زمان آمده که :) " درود [خدا] بر زهیر پسر قین بجلی ، در حالیکه به او اجازه برگشت داده بود ، به امام گفت : نه ،به خدا قسم ! هرگز چنین مبادا ! که فرزند رسول خدا را در حالیکه در میان دشمنان اسیر است 😢 رها کنم و خود نجات یابم ، نه ، خدا چنین روزی نیاورد ! " 👍 - مامقانی درباره ی زهیر میگه : علمای سیره میگن :) مرد شریفی در میان قوم خود و مردی شجاع در جنگها بوده است .😇 :) این سخن ها نشان میده که ، از شخصیّت معنوی ،اجتماعی و نظامی بالایی برخوردار بود ،آنچنان شخصیّتی که اورا در ردیف یاران امام قرار داد .😍 . . ‌◞ لیلی و مجنــــــون فقط افسانه‌انـد عشق در دست حسین‌بن‌علـــــی‌ست . . .◟‌ http://Eitaa.com/Heiyat_Majazi ‌•🌱⃟❥➺•
𐇻📚𐇻 ⊹قسمت :43 شعاع نور از بين پرده ها، درست افتاده بود روي چشمم ... به زحمت كمي بين شون رو باز كردم ... و تكاني ... درد تمام وجودم رو پر كرد ... - هي مرد ... تكان نخور ... سرم رو كمي چرخوندم ... هنوز تصاوير چندان واضح نبود ... اوبران، روي صندلي، كنار تختم نشسته بود ... از جا بلند شد و نيم خيز شد سمت من ...خیلی خوش شانسي ... دكتر گفت بعيده به اين زودي ها به هوش بياي ... خون زيادي از دست داده بودي ... گلوم خشك خشك بود ... انگار بزاق دهانم از روي كوير ترك خورده پايين مي رفت ... نگاهم توي اتاق چرخيد ... - چرا اينجام؟ ... تختم رو كمي آورد بالاتر ... و يه تكه يخ كوچيك گذاشت توي دهنم ... - چاقو خوردي ... گيجي دارو كه از سرت بره يادت مياد ... وسط حرف هاي لويد خوابم برد ... ضعيف تر و بي حال تر از اون بودم كه بتونم شادي زنده موندم رو با بقيه تقسيم كنم... اما اين حالت، زمان زيادي نمي تونست ادامه پيدا كنه ... نبايد اجازه مي دادم اونها از دستم در برن ... شايد اين آخرين شانس من براي حل اون پرونده بود .. كمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاري ... لويد بهم خبر داد كه هر سه نفرشون رو توي يه تعميرگاه قديمي دستگير كردن ... شنيدن اين خبر، جون تازه اي به بدنم داد ... به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتي مي ايستادم سرم گيج مي رفت و پاهام بي حس بود ... اما محال بود بازجويي اونها رو از دست بدم ... سرم رو از دستم كشيدم ... شلوارم رو پوشيدم و با همون لباس بيمارستان ... زدم بيرون . .. بدون اجازه پزشك ... بقيه با چشم هاي متحير بهم نگاه مي كردن ... رئيسم اولين كسي بود كه بعد از ديدنم جلو اومد ... و تنها كسي كه جرات فرياد زدن سر من رو داشت ... - تو ديوونه اي؟ ... عقل توي سرته؟ ديگه نمي تونستم بايستم ... يه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تكيه دادم به ديوار ... و دكمه آسانسور رو زدم ... - كي به تو اجازه داده از بيمارستان بياي بيرون؟ ... مي شنوي چي ميگم؟ ... در آسانسور باز شد ... خودم رو به زحمت كشيدم تو و به ديوار تكيه دادم ... - كسي اجازه نداده ... فرار كردم ... با عصبانيت سوار شد ... اما سعي مي كرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده ... - شنيدم اونها رو گرفتيد ... با حالت خاصي بهم نگاه كرد ... - ما بدون تو هم كارمون رو بلديم ... هر چند گاهي فكر مي كنم تو نباشي بهتر مي تونيم كار بكنيم ... نگاهم چرخيد سمتش ... لبخند معناداري صورتم رو پر كرد... - يعني با استعفام موافقت مي كني؟ ... - چي؟ ... - اين آخرين پرونده منه ... آخريش ... و درب آسانسور باز شد ⊹کتاب‌ :مردی درآئینه ⊹نویسنده :طاها ایمانی 🪴- Eitaa.com/Heiyat_Majazi 𐇻📚𐇻
⊹📚⊹ ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔 ❜❜↲ شوك شنيدن اون جملات كه تموم شد ... بي اختيار و با صداي بلند خنديدم ... خنده هايي كه بيشتر شبيه قهقهه هايي از عمق وجود بود ... چند دقيقه، بي وقفه ... صداي من فضا رو پر كرد ... تا بالاخره تونستم هي كم كنترل شون كنم ... - من چقدر احمقم . .. منتظر شنيدن هر چيزي بودم جز اين كلمات ... دوباره خنده ام گرفت ... اما اين بار بي صدا ... - تو واقعا ديوونه اي ... خودتم نمي فهمي چي ميگي ... يه مرد هزارساله؟ ... و در ميان اون تاريكي چند قدم ازش دور شدم ... افرادي كه با فاصله از ما ... اون طرف خيابون بودن با تعجب بهمون نگاه مي كردن ... خنده هاي من بلدتر از چيزي بود كه توجه كسي رو جلب نكنه ... - تو ديوانه اي ... يعني ... همه تون ديوانه ايد ... فكر كردي اگه اسم عيسي مسيح رو بياري حرفت رو باور مي كنم؟ برگشتم سمتش ... - من كافرم ساندرز ... نه فقط به خداي تو و عيسي ... كه به خداي هيچ دين ديگه اي اعتقاد ندارم ... ولي شنيدن اين كلمات از آدمي مثل تو جالب بود ... تا قبل فكر مي كردم خيلي خاص هستي كه نمي تونم تو رو بفهمم ... اما حالا مي فهمم ... اين جنونه ... تو ... همسرت ... كريس ... و همه اون برادر و خواهران مسلمانت عقل تون رو از دست داديد ... واسه همينه كه نمي تونم شما رو بفهمم ... چهره ام جدي شده بود ... جملاتم كه تموم شد ... چند قدم همون طوري برگشتم عقب ... در حالي كه هنوز توي صورتش نگاه مي كردم ... و چشم هام پر از تحقير نسبت به اون بود ... و حس حماقت به خاطر تلف كردن وقتم ... بدون اينكه چيزي بگم ... چرخيدم و بهش پشت كردم و رفتم سمت ماشين ... همون طور كه ايستاده بود ... دوباره صداي آرامش فضا رو پر كرد ... - اگه اين جنون و ديوانگي من و برادرانم هست ... پس چرا دولت براي پيدا كردن اين مرد توي عراق ... داره وجب به وجبش رو شخم مي زنه؟ ... پام بين زمين و آسمون خشك شد ... همون جا وسط تاريكي ... از كجا چنين چيزي رو مي دونست؟ ... اين چيزي نبود كه هر كسي ازش خبر داشته باشه ... و من ... اولين بار از دهن پدرم شنيده بودم ... وقتي بهش پوزخند زدم و مسخره اش كردم ... وقتي در برابر حرف هاي تحقيرآميز من چيز بيشتري براي گفتن نداشت و از كوره در رفت ... فقط چند جمله گفت ... - ما دستور داريم هدف مهمتري رو پيدا كنيم ... و الا احمق نيستيم و با قدرت اطلاعاتي اي كه داريم ... از اول مي دونستيم اونجا سلاح كشتار جمعي نيست ... هميشه در اوج عصبانيت، زبانش باز مي شد و چند كلمه اي از دهانش در مي رفت ... فقط كافي بود بدوني چطور مي توني كنترل روانيش رو بهم بريزي ... براي همين با وجود درجه اي كه داشت ... جاي خاصي در اطلاعات ارتش بهش تعلق نمي گرفت و هميشه يك زير مجموعه بود ... اما دنيل ساندرز چطور اين رو مي دونست؟ ... و از كجا مي دونست اون هدف خاص چيه؟ ... هدف محرمانه اي كه حتي من نتونسته بودم اسمش رو از ز ري زبون پدرم بيرون بكشم ... اگر چيزي به اسم سرنوشت وجود داشت ... قطعا سرنوشت هر دوي ما ... به شدت با هم پيچيده شده بود❛❛ ‹ 💡 ›↝قسمت :هفتاد و هفتم  ‹ 📝 ›↝ اسم کتاب:مردی درآئینه ੭੭ قاچ‌به‌قاچ،جَهان‌رابِخوان ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📚⊹
⊹📚⊹ ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔 ❜❜↲ ناخودآگاه خنده ام گرفت ... - پيدا كردن جواب از دهن اونها ... يعني بايد به آدم هايي كه اعتماد كنم كه براي رسيدن به هدف ... هر زيچ ي رو توج حي مي كنن ... به مردم خودشون دروغ ميگن و حقيقت رو مخفي مي كنن ... وقتي همه چيز محرمانه است ... چطور مي تونم باور كنم چيزي كه دارم مي شنوم حقيقته؟ ... من سال هاست كه حرف هاي اونها رو شنيدم ... و نه تنها اين حرف ها كوچك ترين كمكي به حل سوال هاي ذهن من نمي كنه ... كه اونها رو عميق تر و سخت تر مي كنه ... به حدي كه گاهي بين شون گم ميشم ... و حتي نمي تونم سر و ته ماجرا رو پيدا كنم ... از طرفي سوال دومت خيلي خنده داره ... اگه اون مرد واقعا وجود داشته باشه ... و قرار باشه جامعه رو به سمت رهبري واحد مديريت كنه ... چطور مي تونه با كسي ارتباط نداشته باشه؟ ... جامعه جهاني چطور مي تونه به سمت هدف و آماده سازي براي شكل گيري جامعه واحد و كي پارچه با سيستمي كه اون مرد مي خواد حركت كنه ... اما هيچ رهبري فكري اي براي سوق دادن مسير به سمت ظهور و آماده سازي براي بازگشت اون وجود نداشته باشه؟ ... اگر اون مرد واقعيت داشته باشه و اين هدف، حقيقت ... قطعا افرادي هستن كه بدون شك باهاش ارتباط دارن ... و الا باور به شكل گيري اين آماده سازي يه حماقت و دروغ بزرگه ... اون هم در مقياس بزرگ جهان با آدم هايي كه نود در صدشون حتي نمي تونن دو روز ديگه شون رو مدیریت كنن ... پس با در نظر گرفتن وجود ا ني فرد، قطعا اين افراد هم وجود دارن ... من وقتي توي رفتارها و جريان هايي كه دولت ها در تمام اين سال ها اون رو مديريت كردن دقت كردم ... متوجه شدم يكي از بزرگ ترين اهداف شون ... جلوگيري و بهم زدن اين رهبري فكري واحد جهاني هست ... حالا از ابعاد مختلفالبته مطمئنم چيزهايي كه پيدا كردم خيلي كور و سطحي هست ... چون من نه سياستمدارم ... نه تخصصي در اين زمينه ها دارم ... اما در واقعيت داشتن چيزهايي كه پيدا كردم شك ندارم ... به حدي كه مطمئنم اگه نتونن براي جلوگيري از اين حركت ... مسيرهاي فكري رو قطع كنن ... به زودي يه جنگ اسلامي بزرگ توي دنيا اتفاق مي افته؟ ... بدون اينكه پلك بزنه داشت گوش مي كرد ... سكوت من، سكوت اون رو عميق تر كرد ... تا به حال هيچ كسي اينقدر دقيق به حرف هام گوش نكرده بود ... كمي خودش رو روي تخت جا به جا كرد ... گوشه لبش رو گزيد و بعد با زبان ترش كرد ... و من، مثل بچه ها منتظر كوچك ترين واكنشش بودم . .. مثل بچه اي كه منتظره تا بهش بگن آفرين، مساله هات رو درست حل كردي ... بعد از چند دقيقه سرش رو بالا آورد ... - منظورت از اون مسيرهاي فكري چيه؟ ... متعجب، مثل فنر از روي تخت، پا نيي پريدم ... و با دست به سمت راست اتاق اشاره كردم ... - چطور نمي دوني؟ ... دو تاشون الان توي اون اتاق كنارين ... و اون با چشم هاي متحير، عميق در فكر فرو رفته بود ... هر چقدر هم اين سفر براي من سخت بود ... هر چقدر هم كه ورود به حيطه هاي مقدس اسلام براي انساني مثل من ممنوع ... من كسي نبودم كه از سختي فرار كنم ... اين انتخاب من بود ... و در هيچ انتخابي، مسير ساده اي وجود نداره ... در انتخاب ها، فقط انتخاب سختي مسيرها فرق مي كنه ... دوستي داشتم كه مي گفت ... زندگي فقط در رحم مادر ساده است ... اما اون هم اشتباه مي كرد ... زندگي هيچ وقت ساده نيست ... حتي براي نوزاد بي دفاعي كه در اون محيط امن ... آماج حمله احساسات و افكاري ميشه كه مادرش با اونها سر و كار داره ... بي دفاعي كه در مقابل جبر مطلق مادر قرار مي گيره ❛❛ ‹ 💡 ›↝:نود هفتم ‹ 📝 ›↝ در ایئنه ੭੭ قاچ‌به‌قاچ،جَهان‌رابِخوان ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📚⊹
⊹📚⊹ ¦ ʏᴇ ɢʜᴀᴄʜ ᴋᴇᴛᴀʙ 📔 ❜❜↲ هنوز گرماي نگاهش رو حس مي كردم ... چشم هاش رو از روي من برنداشته بود ... ـ براي پيدا كردن كسي اومدم ... ـ اين همه راه رو از يه كشور ديگه؟ ... ـ خيلي برام مهمه حتما پيداش كنم ... لبخند گرم و مليحي، چهره اش رو به حركت آورد ... ـ مطمئني اينجا پيداش مي كني؟ ... نگاهم توي صحن و بين آدم هايي كه در رفت و آمد بودن چرخيد ... تعدادشون كم نبود ... و معلوم نبود چند نفر داخل هستن ... ـ چه شكلي هست؟ ... ازش تصويري داري؟ ... دوباره چهره اش بين قاب چشم هام نقش بست ... نمي دونستم چي بايد جواب اين سوال رو بدم ... اگر جواب مي دادم، داستانِ حرف هاي من با دنيل و مرتضي، دوباره از اول شروع مي شد ... ـ نه ندارم ... آدم مشهور هي ... اومدم دنبال آخرين امام تون بگردم ... شنيدم توي اين شهر يه مسجد داره ... درد خاصي بين اون چشم هاي گرم پيچيد و سكوت دوباره بين ما حاكم شد ... ـ يعني ... اين همه راه رو براي پيدا كردن يك تخيل و افسانه اومدي؟ ... برق از سرم پريد ... اونقدر قوي كه جرقه هاش رو بين سلول هام حس كردم ... ـ تو به اون مرد اعتقاد نداري؟ ... پس اينجا توي اين حرم چه كار مي كني؟ ... دوباره لبخند زد ... اما اين بار، جدي تر از هميشه ... ـ يعني نميشه باور نداشته باشم و بيام اينجا؟ ... نگاهم بي اختيار توي صحن چرخيد ... اونجا جاي تفريح و بازي نبود كه كسي براي گذران وقت اومده باشه نه ... نميشه ... ـ پس واقعا باور داري چنين مردي وجود داره كه براي ديدنش اين همه راه رو اومدي؟ ... هنوز مبهوت بودم ... نگاهم، باورم رو فرياد مي زد ... ـ پس چطور به خدايي كه خالق اون مرد هست ايمان نداري؟ ... لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ... ـ اون مرد، بيش از هزار سال عمر داره ... جوان بودنش اعجاز خداست ... مخفي بودنش اعجاز خداست ... در حالي كه در خفاست بر امور جهان نظارت داره ... و اين هم اعجاز خداست ... اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ... جانشين رسول خداست ... و اصلا، علت وجودش اقامه دين خداست ... چطور مي توني به وجود اين مرد ايمان داشته باشي ... و اين باور به حدي قوي باشه كه حاضر بشي براي پيدا كردنش دل به دريا بزني ... و اين مسير رو بياي ... اما به وجود خدايي كه منشأ وجود اون هست ايمان نداشته باشي؟ ... نور رو باور داري ... اما خورشيد رو نمي بيني؟ ... نفسم بين سينه حبس شده بود ... راست مي گفت ... چطور ممكن بود به وجود اون مرد ايمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خداي اون رو انكار كنه؟ ... چطور متوجه نشده بودم؟ ... ـ اگه من در جاي قضاوت باشم ... يم گم ايمان تو به خداي اون مرد و وجود اونها ... قوي تر و بيشتر از اكثر افرادي هست كه در اين لحظه، توي اين صحن و حرم ايستادن ... طوفان جديدي درونم شروع شد ... سنگيني اين جملات در وجودم غوغا مي كرد ... نمي تونستم چشم هاي متحيرم رو ازش بردارم ... يا حتي به راحتي پلك بزنم ... توي راستاي نگاهم بین ... اون جمعيت ... از دور مرتضي رو ديدم كه از درب ورودي خارج شد ... كفش هاش رو گذاشت روي زمين تا بپوشه ... از روي خط نگاهم، مرتضي رو پيدا كرد ... ـ به نظر، يكي از همراهان شماست كه منتظرش بوديد ... من ديگه ميرم تا به برنامه هاتون برسيد ... از كنار من بلند شد ... ناخودآگاه از جا پريدم و نيم خيز، بين زمين و آسمون دستش رو گرفتم ... ـ نه ... رهات نمي كنم❛❛ ‹ 💡 ›↝ :صدودوم   ‹ 📝 ›↝ کتاب:مردی درآئینه ੭੭ قاچ‌به‌قاچ،جَهان‌رابِخوان ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹📚⊹