هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_دوازدهم 🍃 "دوست دارم ز
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_سیزدهم 🍃
شب سر سفره شام بودیم که صالح آمد. یک شاخه گل و جعبه ی کادویی در دستش بود. هر چه اصرار کردیم گفت شام خورده. زهرا بانو غذایم را توی سینی گذاشت و گفت ببرید باهم بخورید. باهم به اتاقم رفتیم. سینی را گوشه ای رها کردم. و کنار صالح روی تختم نشستم. انگار تازه پیدایش کرده بودم. هنوز هم دلخور بودم اما دلم نمی آمد به سرش غر بزنم. جعبه کادویی را بازکردم. ادکلن بود. کمی دلم فشرده شد.
ــ چی شد مهدیه جان؟ خوشت نیومد؟
ــ نه... یعنی... اتفاقا خیلی هم خوش رایحه ست. فقط...
ــ فقط چی خانوم گل؟
ــ صالح جان مگه نمیدونی عطر جدایی میاره؟
خندید. دستی به موهایم کشید و آنها را پشت گوشم پنهان کرد.
ــ عزیز دلم بد به دلت راه نده. من که می دونم... مگه اینکه فقط مرگ ما رو از هم جدا کنه که اونم مطمئنم حضرت عزرائیل جرات نمی کنه سراغ من بیاد وگرنه با تو طرفه.
خندید و ریسه رفت. با مشت به بازویش زدم و اخم کردم و گفتم:
ــ زبونتو گاز بگیر.
ــ مهدیه جان... عطر از چیزهایی بوده که پیامبر خوشش می اومده. بهتره روایات و احادیثمون بیشتر مد نظرت باشه تا این حرف های کوچه خیابونی. حالا بگو ببینم چرا عصر ازم دلخور بودی؟
نگاهش کردم و چیزی نگفتم. خودش می دانست چرا، اما می خواست با حرف زدن مرا سبک کند.
ــ سکوتت هم قشنگه خانوووووم.
بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت:
ــ می دونم. دو روزه نبودم و کم کاری کردم اما به جون خودت اینقدر سرم شلوغ بود که گفتنی نیست.
ــ روزا سرت شلوغ بود، نمی تونستی شبا بهم زنگ بزنی؟
ــ بخدا اگه بگم عین جنازه می افتادم و خوابم می برد باورت میشه؟
تنم لرزید. بغض کردم و گفتم:
ــ این اصطلاحات قشنگ چیه به خودت نسبت میدی آخه؟!
چشمکی زد و گفت:
ــ ببخشید. خب بیهوش می شدم
چیزی نگفتم.
ــ عروس خانومم آمادگی داره واسه پس فردا؟
چه می گفتم؟ نه لباسی نه آرایشگاهی نه...
آمادگی از نظر صالح به چه معنا بود؟ همین را از او پرسیدم. به چشمانم زل زد و گفت:
ــ تو چطور مراسمی دلت میخواد؟
ــ من؟!! خب... نمی دونم بهش فکر نکردم. فقط اینو می دونم که از اسراف متنفرم.
لبخندی زد و گفت:
ــ خانومِ خودمی دیگه... مهدیه جان من از یه رستوران همین نزدیکیا پنجشنبه رو رزرو کردم برای شام عروسیمون. عصر هم نوبت محضر گرفتم. فقط تو فردا با من و سلما بیا هم لباس انتخاب کن هم وقت آرایشگاه بگیر. روز جمعه هم با هم میریم پابوس آقا بعدش هرجا توبگی...
ابروهایم هلال شد و گفتم:
ــ صالح... خیلی همه چیو آسون میگیری... من هنوز جهیزیه نگرفتم. زهرا بانو ناراحته. فقط دارن و یه بچه، اونم من. تکلیف خونه چی میشه؟ آخه کلی کار داریم این تصمیم یهویی چی بود گرفتی؟
با آرامش دستم را گرفت و گفت:
ــ نگران نباش. بخدا تشکیل زندگی اونقدری که همه غولش کردن، چیزی نیست. مامان زهرا بعدا می تونه سر فرصت برات جهاز بگیره. الان ما می خوایم تو یه اتاق پیش بابا اینا زندگی کنیم تا چند ماه بعد که خونه بگیرم. پس فعلا احتیاجی به وسایل خاصی نداریم. فقط یه تختخواب دونفره که...
سرم را پایین انداختم. گوشی را از جیبش درآورد و عکسی را به من نشان داد. تخت دونفره ی ساده اما شکیلی بود که روتختی آبی داشت و به فضای اتاق صالح می آمد.
ــ دیروز آوردمش. کلی با سلما کشیک دادیم که تو متوجه نشی. لا به لای کارای خودم که سرم حسابی شلوغ بود این کارم انجام دادم. خواستم غافلگیرت کنم.
تصمیم گرفتم من هم کمی به سادگی فکر کنم.
ــ پس منم لباس عروس نمی پوشم.
ــ چی؟ چرا؟
ــ خب کرایه ش گرونه میریم یه لباس ساده ی سفید می گیریم. بعد میریم محضر.
ــ نه... نه... اصلا حرفشو نزن
ــ ااا... چرا؟
ــ خب من دوست دارم عروسمو تو لباس ببینم.
ــ اینم شد قضیه ی حلقه؟ خیلی بدجنسی.
ــ نه قربون چشمات. خودم دلم می خواد لباس بپوشی. دیگه...
ــ دیگه اینکه... من می ترسم. یعنی سردرگمم.
ــ سردرگم!!! چرا؟
ــ خب یهو می خوام بشم خانوم خونه. نمی دونم چه حسیه؟ من هنوز باهاش مواجه نشدم.
خندید و گفت:
ــ خب چرا از چیزی می ترسی که باهاش مواجه نشدی؟
سکوت کردم. درست می گفت. باید خودم را به داخل ماجرا هول می دادم.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_سیزدهم 🍃 شب سر سفره شا
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_چهاردهم 🍃
لباس ساده و محجبی را انتخاب کردم و همراه سلما وقت آرایشگاه گرفتیم. آن روز از ظهر آرایشگاه بودم. آرایش ساده و ملایمی را به خواست من به چهره ام داد و روسری لبنانی کار شده و سفیدی را روی لباس پوشیدم و موهایم را پنهان کردم. قیافه ام تغییر کرده بود و از حالت دخترانه درآمده بودم. صالح دسته گل نرگس را به دستم داد و مرا همراهی کرد، سوار ماشین گل زده ی خودش شوم. چادر سفید را روی چهره ام کشیده بودم. مولودی ازدواج حضرت زهرا و حضرت علی را روشن کرد و با هم به محضر رفتیم. 14 سکه طلا و آینه و قرآن و 14 شاخه گل نرگس مهریه ام شد که به درخواست صالح سفر سوریه هم به آن اضافه شد. همه برای آزادی سوریه صلوات فرستادند و بغض گلویم را فشرد. صالح خوب توانسته بود از همین اول با دلم بازی کند. محرم که شدیم حلقه ها در دستمان جای گرفت و راهی رستوران شدیم. مهمانان مان همان ها بودند که برای نامزدی دورمان جمع شده بودند و چند فامیل دورتر.
صالح بی قرار بود و مدام پیش من می آمد و کمی با من حرف می زد و دوباره نزد مهمانان می رفت. چادرم را برداشته بودم. لباس و روسری ام محجب بود و آرایشم ملایم. چند قطعه عکس گرفتیم و شام خورده شد و به خانه ی پدر صالح رفتیم. کت و شلوار دامادی و پیراهن سفید اتو شده به صالح می آمد
ــ قربون دومادم بشم من...
شرم کرد و گفت:
ــ خدا نکنه. من پیش مرگ عروس محجبم بشم.
سلما در این حین چند عکس غیر منتظره از ما گرفت که آنها از بهترین عکس هایمان بودند و بعدا صالح بزرگشان کرد و به دیوار اتاقمان نصبشان کردیم.
شب وقتی که مهمانها رفتند زهرا بانو و بابا هم با بغض بلند شدند که ما را تنها بگذارند. خودم هم دلتنگ بودم. انگار یادم رفته بود منزل پدرم دیوار به دیوار اینجا بود. مثل یک زندانی که قرار ملاقاتش تمام شده بود دلم پر پر می زد.
خودم را به آغوش زهرا بانو انداختم و هق زدم. بابا با چشمان اشکی ما را از هم جدا کرد و پیشانی ام را بوسید و با دو دستش صورتم را گرفت و گفت:
ــ بابا جان... سربلندم کنی. دعای خیر منو مادرت همیشه با زندگیته. همیشه پشتیبان مردت باش. هیچی اندازه ی زن با شعور و مهربون دل مرد رو به زندگی گرم نمی کنه. تو دختر زهرا بانویی... مطمئنم شوهر داری رو از مادرت یاد گرفتی.
دستش را بوسیدم و آنها راهی شدند.
با صالح به اتاقمان رفتیم. خسته بودم و دلتنگ، اما از حضور صالح در کنارم دلگرم بودم. روسری را از سرم برداشت و موهایم را شانه زد. تشت آب را آورد و پایم را شست. کارهایش به نظرم جالب بود اما شرمگین هم بودم. کمی از آب را به گوشه و کنار اتاق پاشید. لبخند زد و گفت:
ــ روزی منو زیاد می کنه عروس خوشگلم.
مفاتیح راباز کرد و دستش را روی سرم قرار داد و حدیثی از امام باقر علیه السلام را زمزمه کرد. پیشانی ام را بوسید و به نماز ایستاد...
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》
سعادت و لیاقت
میخواهد در برابر خداوند متعال
بر خاک افتادن... آنهم در دل شب؛
موقعے که میتوانے، خوابے آرام داشته باشے..
|•توۍ لیاقتهامون،
دعاۍ لیاقت براۍ
همدیگه رو فراموش نکنیم:).. 💚
میخوانمتـ به مهربانے
ڪه خود مهربان ترینے😇
•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
••﴿ #ازخالق_بهمخلوق 💌 ﴾••
وَعَسَىٰٓ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا
وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ😌
شاید خیلے چیزا رو
دوست نداشتہ باشے
اما برات خیرن بندہ ے من!💊↯
سورہ بقرہ، آیہ 216 ☘
با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚
••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•[ #کلید_اسرار 🔑 ]•🍃
🚗🚗🚗🚗🚗🚗🚕🚕
😒😱 ای بابااااا!! اصلا حواست هست؟؟
🤥چیشده؟
😤 این چاله چوله های راه رو که
راحت ازشون رد میشی و متوجه
نمیشی رو میگم.
🤥 چیشده مگه؟؟
😰😔 آخرش یه بار میافتی توی
یکی ازین گودالهاش که بیرون اومدن ازش آسون نیست .
اسرار نهفته را دریاب😉
🍃🔑]• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°• | #روایت 🎷🥁 |°•
🔺| موشڪ هایمان بےقرارند
- لبیڪ یا بقیه الله✌️
.
.
.
راوے جبههٔ حـق باش🧐💪
🥁🎷 °•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
. ⃟ٜٖ👶🏻 •| #نسل_مهدوے🍃|•
دروغ هاےدنیاے مدرن درباره مهدڪودڪ
زیاد شنیده اید ڪه بچه ها در دوران ڪودڪے
به حضور اجتماعے درمیان هم سن و سالان خود نیاز دارند و مهدڪودڪ ،یڪ محیط آماده براے پاسخگویے به این نیاز است.✍
واقعا چه ڪسے گفته حضور بچه
درمیان هم سن و سالانش بیشتر از نیاز آنها
به حضور درڪنار پدرمادرے سرحال وباحوصلس؟👀
چندنفرو میشناسید ڪه بدلیل عدم حضور درمهدڪودڪ روابط اجتماعے انها مختل شده.؟
چه ڪسے گفته برای پاسخگویے به این نیاز
هروز هفته به جز روزاے تعطیل و ازصبح تاظهر باشه؟🤔
آیا ڪودڪان ما ازشیرخوارگے تاهفت سالگے
باید براے پاسخگویے به این نیاز دروغین
باید بخش قابل توجهے از روز خود را
درمهدڪودڪ بگذرانند؟🤕
آیا ڪودڪ غیر ازحضور اجتماعی نیاز دیگرے ندارد؟😬
آیا مهدڪودڪ به جاے خانواده👨👩👧👦
میتواند به همه نیاز ها پاسخ دهد؟
#ادامهدارد
.
ایرانـم، جـوانـ بمـان😍✌️
°•👶🏻🍼•°Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدایت شده از رصدنما 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞ #دیپلماسے_خنده😜 🤝∞
منو از چی میترسونے⁉️🤨
🔝اغتشاشگر به روایت تصویر😂🤣
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
#حجاب
#ایران_قوی
.
.
اینجانب:)وزیرخارجهـ🤣هستــم😅👇
💬 = Eitaa.com/Rasad_Nama
🍃🎐•|
#شـبهاے_بلھبرون✨
شب جمعه بود
بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعاے ڪمیل
چراغارو خاموش کردند
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر ڪسی
زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت
یه دفعه اومد گفت اخوے بفرما
عطر بزن ...ثواب داره
- اخه الان وقتشه؟
بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا
بزن به صورتت ڪلی هم ثواب داره
بعد دعا ڪه چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود
تو عطر جوهر ریخته بود...😐
بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند..😁😂😂
شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇
🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi•[🎨]•
°| #دل_آرا 🔮🍃 °|
'💛🌱'
بـٰازمدوبـٰارهدرآغوشمونمیگیره . . .
.
.
صاحبدل لاینام قلبے
مهمان ابیت عند ربے 🙂
🍃°| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
◇ #فتوا_جاتے ⁉️ ◇
مگه میشه مامان ها تڪبیر نماز رو بگن ولی یه چیزی یادشون نیاد ڪه بخوان بهت بگن..مطمئنم برا همتون پیش اومده. مامان نماز رو میبنده و حالا حدس زدنای ما شروع میشه(تلویزیون رو خاموش ڪنم؟ غذا سوخت؟ برم بیرون؟ بخوابم؟ درس بخونم؟ و و و🙂) حالا میخوایم بدونیم:
اگه حین نماز بخوایم یه چیزی رو به ڪسی بفهمونیم نماز باطله یا نه🤔
جواب: اگه ڪلمهای رو با قصد ذڪر بگید، مثل اینڪه بگید: «الله اڪبر» و موقع گفتن اون، صدا رو بلند ڪنید تا مطلبی رو به دیگری بفهمونید، اشڪال نداره ولی چنانچه به قصد اینڪه مطلبی رو به ڪسی بفهمونید ذڪری بگید؛ اگرچه قصد ذڪر هم داشته باشید، نماز باطل میشه
اینو به ماماناتون بگین شاید تاثیر داشته باشه😃
جرعهاے از فنجانِ ایمانشناسے😋☕️
📜•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚🤩
🍃
#شگفتانه
شگفتانه ای ناب
فقط برای شما
عاشقانههاے حلالے♥✨
به عشق ارادتی که به شما
عزیزکرده های عالَم داریم
به شما مخاطبینِ پویا و عاشق
دلدارانِ فرهیخته و مانوس به
کتاب و کتابخوانی😍🌸🍃
این طرح رو تقدیم وجودِ تک تکتون میکنیم😌🌱
کلیپو بازش کنید و ببینید
چه خوابی براتون دیدیم😬✌️
نویسنده ی رمان توبهی نصوح
به تک تک شماها
اینطور و به این شیوه
منت نهادن و ارادت خودشونو نشون دادن☺️
!فقط شما عاشقانهحلالی¡😃🖐
اره با شمام.. خودِ شما
کلاهتو بنداز هوا ک خبرخوشی آوردیم😍
#کلیپ_دیده_شود
#فقط_به_عاشقانههاےحلالے
#هفته_کتابخوانی
#کتاب_چشمهای_پنهان
#چشمهای_پنهان
- فقط از طریق این ایدی اقدام کنید👇
- @Fb_110
[ @Asheghaneh_halal ]
📚
🤩🍃
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_چهاردهم 🍃 لباس ساده و م
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_پانزدهم 🍃
با صدای آرام صالح و نوازشش بیدار شدم. لحظه ای موقعیتم را فراموش کردم.
ــ سلاااام خانوم گل... صبحت بخیر
لبخندی زدم و کش و قوصی به بدنم دادم. هنوز از پدر صالح خجالت می کشیدم که راحت باشم. صالح روسری را از سرم برداشت و گفت:
ــ بابا ناراحت میشه. اون الان مثل پدر خودته پس راحت باش.
با هم بیرون رفتیم و با سلما سر سفره ی صبحانه نشستیم. صدای زنگ پیچید
حسی به من می گفت زهرا بانو پشت در منتظر است. حدسم درست بود با چادر رنگی و سینی بزرگ صبحانه وارد شد. گل از گلم شکفت و او را در آغوش گرفتم صالح هم خم شد و دستش را بوسید. کنار هم نشستیم. زهرابانو برایم لقمه می گرفت و حسابی نازم را می خرید. صالح گفت:
ــ مامان زهرا دارم نگران میشم. مگه خانومم چندسالشه؟
و با سلما ریسه رفتند. زهرا بانو بغض کرد و گفت:
ــ بخدا دیشب تا صبح پلک رو هم نذاشتم. خونه خیلی سوت و کور بود.
ــ ای بابا... دور که نیستیم. فکر نکنم هیچکی مثل مهدیه به خونه باباش نزدیک باشه. از در بندازینش بیرون از پنجره میاد. از رو دیوار خودشو پرت می کنه تو حیاط. تازه... پشت بوم رو یادم رفت.
و دوباره خندید. زهرا بانو هم خندید و گفت:
ــ هر وقت اومدین قدمتون رو تخم چشممون.
و رو به من گفت:
ــ دخترم ساک لباست رو آوردم. پشت در گذاشتمش. کی راه میفتین؟
ــ صالح گفته بعدازناهار.
صالح لقمه را فرو داد و گفت:
ــ آره مامان زهرا. الان خانومم یه ناهار خوشمزه درست می کنه شما و باباهم بیاین دور هم باشیم. بعدازناهار میریم ان شاء الله...
ــ نه دیگه مازحمت نمیدیم.
ــ چه زحمتی؟ تعارف نکنید خونه دخترتونه.
زهرابانو علاوه بر صبحانه یک مرغ درسته را سوخاری کرده بود و آورده بود. من هم کمی پلو درست کردم و باهم ناهار خوردیم. صالح می خندید و می گفت:
ــ احسنت... چه دستپخت خوشمزه ای
خودمونیم ها... مامان زهرا کارتو راحت کرد. به به... عجب پلویی
و همه به خنده افتادیم.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_پانزدهم 🍃 با صدای آرام
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_شانزدهم 🍃
صالح خسته بود و خوابش می آمد. چشمانش را ماساژ می داد و سرش را می خاراند. می دانستم چشمش خواب آلود شده. من هم تا به حال خارج از شهر و بخصوص توی شب رانندگی نکرده بودم. به شهر بعدی که رسیدیم نگذاشتم ادامه دهد. به هتل رفتیم و خوابیدیم.
فردا سر حال به سفرمان ادامه دادیم. نزدیک غروب بود که وارد شهر مشهد شدیم. هوا تاریک روشن شده بود و گلدسته ها از دور معلوم بودند. بغض کردم و سلامی دادم. توی هتل که مستقر شدیم غسل زیارت گرفتیم و راهی حرم شدیم. خیلی بی تاب بودم. حس خوبی داشتم و دلم سبک بود. شانه به شانه ی صالح و دست در دست هم به باب الجواد رسیدیم. دولاشدیم و دست به سینه سلام دادیم. فضای حرم و حیاط های تو در توی آن همیشه مرا سر ذوق می آورد. اذن دخول خواندیم و از رواق امام رد شدیم. از هم جدا شدیم و به زیارت رفتیم. چشمم که به ضریح افتاد گفتم:
ــ السلام علیک یا امام الرحمه
اشک از چشمم جاری شد و خودم را به سیل زوار سپردم و صلوات فرستادم. دستم که ضریح را لمس کرد خودم را به بیرون کشیدم و روبه روی ضریح ایستادم.
ــ یا امام رضا... الهی من به قربون این صفا و کرمت برم. آقا دخیل... زندگیمو با خودم آوردم و می خوام هستیمو گره بزنم به ضریحت. خودت مواظب زندگیم باش. شوهرم... هم نفسم مدافع عمه ی ساداته... خودت حفظش کن. اصلا پارتی بازی کن پیش خدا و سفارشی بگو شوهرمو از گزند حوادث سوریه و ماموریتاش حفظ کنه. تو را به مادرت زهرا قسم...
بغضم فرو کش نمی کرد و مدام اشک می ریختم. بیرون رفتم و صالح را دیدم. با هم به کناری رفتیم و کتاب زیارتنامه را گرفتیم و باهم خواندیم. صدای صالح بر زمزمه ی من غلبه کرد و اشکم را درآورد. اصلا تحمل دوری و تنهایی را نداشتم. "خدایا خودت کمکم کن"
ــ گریه نکن مهدیه جان... دلمو می لرزونی.
لبخندی زدم و اشکم را پاک کردم. دستش را گرفتم و به گنبد خیره شدم. راضی بودم از داشتنش. خدایا شکرت...
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
《°• #وقت_بندگی 🌙•°》
فضیلت و ثواب نیت کردن برای خواندن نمازشب، حتی اگر خواب بمانیم
🦋چنین خدای مهربانی داریم...🦋
🥺🍂حیفه واقعا سحر ها بلند نباشیم و به نمازشب و قرآن مشغول نشیم...🍂
🤲🍃خداااا میدوووونه که اگر کسی با نیت و اعمال صحیح، سحرها در خونه خدا بره چه چیزی هایی گیرش میاد، ماورای این دنیا...🥺😊 یه چیزایی نصیبش میشه که تا نرفت و نچشید اصلا نمیشه بیان کرد، فقط شرطش اینه که اعمال و نیت مون صحیح باشه...
میخوانمتـ به مهربانے
ڪه خود مهربان ترینے😇
•°》Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدایت شده از رصدنما 🚩
[• #نظرپرسے_تبیینے 🧐 •]
.
.
❓( #نظرپرسے | شماره 4 ):
▫️بهنظر شما، پس از انتخابات میاندورهای،
کدام یک از تغییرات زیر در سیاست خارجی
آمریکا محتملتر است!؟
🌐 EitaaBot.ir/poll/j2lt9?eitaafly
👥 مشارکت کنید و نظر دهید(لینک فوق☝️)
♻️ بازنشر حداکثری سفیران رصدنما
.
.
📱 #نظرپرسے_آنلاین
📆 #نظرسنجے_هفتگے
📝 #جهاد_تبیین
✔️ لینک توضیحات طرح نظرپرسے
مطالبه به روش پرسشگری😉👇
•🔎 • eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
••﴿ #ازخالق_بهمخلوق 💌 ﴾••
☘
وَذَكَرَ اللَّهَ كَثِيرًا
منو زیاد یاد ڪن...
سورہ احزاب | آیہ ۲۱
با یاد توستــ ڪه چنین آرامم😌💚
••﴾💌' Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
°•| #سر_به_مهر 💚|°• مسأله جزا و پاداش در روز محشر، بسان آنچه در نظارت هاے قضايے بشرے مے گذر
°•| #سر_به_مهر 💚|°•
در آخرت، عملڪرد انسان 👤
بازتاب هاے تڪوينے خود را نشان مے دهدو تمامى اعمال با تأثيرات فوق العاده خودرخ مى نمايند و اثر خود را همچنان ڪه مے بايد به جاى مى گذارند. 👣
لذا بازتاب ڪفر غير از نفاق
و عڪس العمل ظلم غير از فسق مى باشد.در قرآن كريم آياتے ڪه حڪايت از اين بازتاب هاو ڪيفرها مى كنند بسيار است،👌
همانند آيه ڪريمه 👇
✨لها ماكسبت و عليها ما اڪتسبت، فمن يعمل مثقال ذره خيرا يره، انما تجزون ماكنتم تعملون.
و لذا فرمود: و لا تظلمون فتيلا.✨
#دعاےاول
.
.
ڪلامے از مولا☺️
💚•°|Eitaa.com/Heiyat_Majazi
⊱•| #طبیب🍏 |•⊰
سلام عزیزان من(:😌
ظهر بارونیتون بخیر! (سمت ما بارونه خب!😬)
میگماااا میدونستین تو پاییز چے خوبه بخوریم؟🤔
مویز!
بله مویز تعجب نڪن🤭
پیامبر اڪرم فرمودند ڪه در پاییز مویز بخورید
ڪه خلط هاے درون بدن رو از غلیان مے اندازد
حالا چراااا؟
چون طبع مویز گرم و تره
باعث رفع خلط هاے بد معده میشه
باعث تقویت اعصاب میشه
سبب رفع ناراحتے و آرامش بخش روح میشه
باعث تقویت حافظه ست و مقوے معده!
این همه خاصیت تو یه چیز!
بخور نوش جون😇
.
#با_طبیب_سالم_باش😌
یڪ قدم تا سلامتے😉👇
🍏⊱••| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هدایت شده از رصدنما 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷| #نگار_نما / #قطب_نما |🇮🇷
نماهنگ تولیدی کانال رصد نما✌️
🎞میکس قطعه #برای_آرتین
🎥با تصاویر ارزشی کاری از
بچه های رسانه کانال رصد نما
🎙خوانندهدهههشتادی:ایلیامشرفی
دیدنش خالی از لطف نیست🙋🏻♂
برای دیده شدن کار بچه های رسانه
و دوباره شنیدنِ غیرت و خروش ایلیا👌
📡 Eitaa.Com/Rasad_Nama
هیئت مجازی 🚩
🇮🇷| #نگار_نما / #قطب_نما |🇮🇷 نماهنگ تولیدی کانال رصد نما✌️ 🎞میکس قطعه #برای_آرتین 🎥با تصاویر ارزشی
.
رفیقرفقاهاے هیئت مجازی
با غیرت، نشرش بدین😍✌️
|• #خانواده_درمانے🍃 •|
وقتے رابطه به سردے میرسه راهش خروج از اون رابطه و ورود به یک رابطهۍ جدید نیست.❌
🔸توۍ هر رابطهای سردے در یکسرے مقاطع از رابطه وجود داره.
بزرگترین اشتباهِ ما این هست ڪه فڪر ڪنیم باید توۍ رابطه، همهچیز ایدهآل باشه.😔
این رو باید بپذیریم ڪه همهۍ افراد حتّے خودمـون، نقاط ضعفی دارند اما در برابرش نقاط قوتے هم دارند همونطور ڪه ماهم داریم.😬
اینطورے خیلی راحتتر میتونیم بـےقید و شرط آدمها رو بپذیریم و روابط بهترے رو با اونها داشته باشیم.😍😇
#همسرانه
#خانواده_خوشبخت
.
.
.
در سـاحل آرامش خانوادھ ☺️
🍃💛•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
🍃🎐•|
#شـبهاے_بلھبرون✨
.
.
#شهیدنویدصفری:
ھࢪڪسچھلروززیارتعاشوراࢪا📜بخواندوثوابآنࢪاهدیہبفرستد،
حتماتلاشخودࢪابہاذنخداخواهمڪࢪد
تاحاجتاوࢪابگیࢪم🍃
واگرنہ،دࢪآخرتبرا؎اوجبࢪانڪنم
#شهیدانھ
.
.
شھـادت سنگـ را بوسیدنے ڪرد 🙃👇
🍃🎐•| Eitaa.com/Heiyat_Majazi
هیئت مجازی 🚩
[ #قصه_دلبرے 📚••] ⃟ ⃟•🪴 ـــــــــ ـ ـ ـ ⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا #قسمت_شانزدهم 🍃 صالح خسته بو
[ #قصه_دلبرے 📚••]
⃟ ⃟•🪴
ـــــــــ ـ ـ ـ
⸤ نام: #از_سوریه_تا_منا
#قسمت_هفدهم 🍃
دو روز مشهد بودیم و دل سیر زیارت کردیم. صالح یک هفته مرخصی داشت. قصد داشتیم به شمال برویم و حسابی تفریح کنیم. هنوز در مسیر استان گلستان بودیم که از محل کار با او تماس گرفتند و به او گفتند که باید بازگردد. ناراحت بودم اما... بیشتر از کلافگی صالح پکر می شدم. انگار می خواست چیزی بگوید اما نمی توانست. به اولین شهر ساحلی که رسیدیم، لب دریا رفتیم.
ــ تا اینجا اومدم خانومم رو نبرم ساحل؟! شرمندم مهدیه...
ــ این حرفو نزن. من شرایط کاریتو می دونم. وقت زیاده. خدا رو شکر که حداقل زیارت رفتیم.
چنگی به موهایش زد و چادرم را گرفت و با خودش کشاند توی آب. آب از زانویمان بالا آمده بود و چادرم را سنگین کرده بود. محکم آنرا دور خودم پیچاندم و به دریا خیره شدم.
ــ مهدیه جان...
ــ جان دلم؟
ــ فردا ظهر اعزامم...
برگشتم و با تعجب گفتم:
ــ کجا؟!
چیزی نگفت. می دانستم سوریه را می گفت. قلبم هری ریخت. انگار معلق شدم بین زمین و آسمان. شاید هم روی آب بودم. به بازوی صالح چنگ زدم و خودم را نگه داشتم. با هم بیرون آمدیم و روی ماسه ها نشستیم. چادرم غرق ماسه شده بود. کمی تنم می لرزید نمی دانم از سرما بود یا از ضعف خبری که شنیده ام؟!
"مهدیه آروم باش. یادت نره بابا گفت باید پشتیبان شوهرت باشی. اینجوری دلشو می رنجونی و نمی تونه با خیال راحت از خودش مراقبت کنه. همش باید نگران تو باشه. تو صالحو سپردی دست خدا. زندگیتو گره زدی به حرم آقا... پس نگران نباش و توکل کن به خدا..."
ــ چرا یهو خواستی بیفتی؟ حالت خوبه عزیزم؟
خندیدم و گفتم:
ــ آره خوبم. نگران نباش. ماسه های زیر پام خالی شد.
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم:
ــ وقت زیادی نداریم ها... اگه تموم شب رو رانندگی کنیم فرا صبح می رسیم خونه.
بلند شدم و دست او را گرفتم و از جایش بلندش کردم و با هم سوار ماشین شدیم.
دلم را به دریا زدم و گفتم:
ــ من رانندگی می کنم. تا وقتی شب میشه بخواب که بتونی تا صبح رانندگی کنی. باشه؟
سوئیچ را به من داد و حرکت کردیم.
ادامه دارد...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
•
•
سایهے ڪتاب رو سَرتون باشه🤓
📗••]Eitaa.com/Heiyat_Majazi